رنگم به رنگ سپیدی و صلح می پاید، و دلم در هوای سپیدی می طپد؛ اکنون که جور زمانه به رنگ بنفش مان در آورده، اما سبز به زیبایی بهار بود و بس، لیکن خزان به بیداد برد او را، لیک چه غم که ما در آرزوی بهاریم و بهار نیز مقصد ما نیست و در این شهر چهار فصلم آرزوست.
زردها می خواهند ما را به ذیل حُکم و تَحَکُم و بیداد برده و بیماری و زردی را برای همیشه در صورت مان دایمی کنند، ولی اکنون که چهره ها رو به زردی تاراج پاییزی است، دل انسان هوای سبزی بهار می کند، اگرچه می دانم در پس سلطه ی زردها، زمستانی سخت و پر از مرگ و بیماری در انتظار ماست، اما به امید سبزی بهار، اگر این زمستان هم سر بگیرد، آنرا نیز از سر خواهیم گذراند، تا به بهار برسیم، و البته در آن نخواهیم ماند، و از آن عبور کرده می رویم تا به سپیدی صلح دست یابیم.
و چه درست گفت آقای هاینریش چارلز بوکفسکی که : "من به پایان دنیا اهمیت نمی دهم، چون دنیای من بارها تمام شده، و صبح روز بعد دوباره از نو آغاز شده است!"