ای دوست مخواه که نباشم مبتلای دوست
بر چشم دل مگذارم، لطف بی منتهای دوست
چشم است سر سرای، و اندر هوای اوست
حق است دوست، و لطف بی انتهای دوست
عشق است دوست، و من در اشتیاق دوست
بر خرمن دلم نشسته صفای بی انتهای دوست
گشتم به لطف مبتلا، به خم ابروی و لعل لبش
ای دوست بر سریر دلم نشین، تا انتها که اوست
کین دل بود، جایگه دوست به هر دمی
این است سریر به پای قدم گشای دوست
گردی چو مبتلا به لطف و صفای او
زنجیر به گردن و گردی فدای دوست
ای دوست بده باده ایی به دست خود
زیرا که شد دلم مملو از هوای دوست
ای دوست خوب من ای سوسن دلم
از لطف، نگار بر دلم از نوای دوست
بر لوح دل نشسته ایی و من مبتلا به تو
ای مبتلا شنو تو نوای خوشنوای دوست