گرفتارم به دام تو،
به جان تو!
حتی،
به وقتِ خشم از بی وفایی های بی پایانُ،
وَز دلمردگی های فراقُ،
وَز ندیدن های بی پایان،
چه سودا کرده ایی با دل؟!
تو ای یکه سوار دل!
و من از عشق هم بُگذشتم ای تنهاترین معشوقِ هر عاشق!
و اکنون در میان دشت ها و کوه ها،
سرگردانِ بی عشقی!
به گاهِ حُزنِ بی عشقی،
دلم باز از پی عشقی دگر در نَردگاه عشقِ تو جُنبید،
میان هر غم و شادی،
دلم یکدم هوایت می کند، ای جان!
گرفتارم به تو من،
به جان تو!
گَهی خشمی نثارت می کنم، ای جان!
گهی اشکی سرازیر از فراقت می کنم، ای جان!
گهی حسرت کشان مقهورم، یکه و تنها،
گهی رسوا میان سوز و سرمای نبودن در کنارِ تو،
گهی جولان دهم من، بی تو ای رسواگرِ دل های مفتونان!
کجایی عشقِ رسوایم!
تو را من در کدامین پَستوُ دیوار جُویم من؟
تو را من در کدامین، گُلِ بی خار جویم من؟
شگفتا!
من تو را هر دم، میان تلی از آوار، یا در میان خار هم دیدم،
نه در خاری، نه در گُل،
تو پنهانی!
هویدایی به جان تو!
تو ای پیداترین موجود این هستی!
کجایی تو؟!
نگاهم تیز می گردد،
میانِ جنگلِ زیبا،
میان مزبله هم گاه،
تو را من گاه، بسانِ یک گُلِ زیبا، اما پر خار هم دیدم،
و من، می بینمت هر دم،
هر جا رو کنم یکدم،
در سایه روشن های هر بیدادگاهِ ظُلمِ بنیانکن!
تو را من در میان مِهر، و این بیداد هم دیدم،
فراری هستی از چشمم،
چشمم آشناست با تو!
گریزی نیست از چشمم،
دیدنت را عادتی دیرینه دارد چشم،
تو را من در میان چنگ و دندانِ سلّاخانِ عصر، هم دیدم،
تو را در تارهای، گلوی خصم بِشنیدم،
تو را من در میانِ مِهرِ مَهرویان،
میان نور بَر کَنده، زان خورشید مَشرقگون،
تو را در روشنای چشمِ غمخوارانِ زار هم دیدم،
تو را من بارها و بارها،
میان پنجه ی خونین هر جَرّار هم دیدم،
تو را دیدم، ولی گُم کَردمت باز،
میان این همه تزویر،
میان این همه خدعه،
میان این همه بیدادِ از این نفسِ عصیانگر!
تو را می جویمت ای عشق!
به دیدارت همین دم، هر دمی من سخت مشتاقم،