سالهاست که سحرم صبح دل انگیز، ندارد هرگز،
افقم نورنشان است، گرمی روح نوازی، ندارد هرگز،
دلم از تو خون است، ای خورشیدِ خاموشِ دندان بر لب،
لب گَزیدن بدین معرکه، زیبا اثری، هیچ ندارد هرگز،
نیمه جانم کردی، تو بدین ظلم که پایان، ندارد هرگز
کوله بارم خالیست، کَرَمت قصد به باریدن بر جان، ندارد هرگز،
من در این آتش سوزنده ی سرخ، سوختم درین آتشکده ی مهر نشان،
گَرمی نور نگاهت به تجلی، رو ندارد هرگز
رخ نمودی، ننمودی دلم از غم خالی هرگز
تو سراپرده دریدی اما، آتش از خیمه نیفکندی هرگز
سوختند اهلِ خیام، پیشِ چشمان تو چون گُل پرپر،
سوزش از داغی تن های سوخته نیفکندی هرگز
رو به صحرا شدمُ، جز برهوتش، ندیدم هرگز
سختی از خستگی پا، نزدودی هرگز
خستگی ماند بدین پا و تنِ تاول زدگان
افق روح نوازی، نشانش، ندادی هرگز
دلم از غم خون است، ز آشوب نیفتاد هرگز
غمم از کوه فزون است، شعله از کوه نیفتاد هرگز،
همه ی عمر به ویرانه ی تو خُو کردم،
از تو بر این دل ویرانه، نگاهی نیفتاد هرگز،
"رسم عاشق کشی" از مُلک نیفکندی هرگز
آب بر شعله ی این دل نفشاندی هرگز
منِ مدهوش، مشتاق به دیدار تو ماندم همه روز،
به نگاهی خموش، شعله بر آتش نیفکندی هرگز
تو بدین جنگ، یکی لمحه ی صلحی ندادی هرگز
تو بدین زخمِ فراگیر، دوایی ننشاندی هرگز،
من بدین صبر تو انگشت به دهانم هر روز،
تو بدین شب، سحرین نورِ امیدی ندادی هرگز،