برداشت های آزاد از رمان "چهل سالگی" اثر ناهید طباطبایی
  •  

10 خرداد 1400
Author :  

انار خشکیده این داستان، [1] شاید حکایت همین دنیاست که در گذر تاریخ چنین خشک و چروک و تکیده شده است، و انسانی که در خواب و خیال روزهای خوش، میوه های تازه و آبدار آن را در خواب های خوش خود می بیند، و وقتی از خواب بیدار می شود، و این خیال ها، به کناری می روند، با حقیقت مواجه شده، اما تو همواره در بیداری احساس جوانی می کنی، و به خیزش فرا خوانده می شوی، تا بدنبال رویاهایت خیز برداری و حرکت آغاز کنی.

گاه تو را دیگری از خواب بیدار می کند، و تو می خواهی که خود بیدارگر خود باشی، لذا حتی خود را به خواب می زنی، اما تا گاه بیداری ات نرسد، حتی خود را بیدار هم نشان خواهی داد، و گاه بیداریت که فرا رسید، با یک حرکت از تخت و خواب راحت خود کنده می شوی. اما همین انسانی که می خواهد، خود اتکا باشد، به گفته آلاله در این قصه از "تنهایی دیوانه" می شود.

وقتی زمان افتادن برگ های زندگی انسان برسد، دیگر حتی سنگینی قطره ایی از باران، که در لطافت خود شهره آفاق است، باعث افتادن شان می شود. جالب اینکه راه رفتن بر همین ویرانه، و بر برگ های بر زمین افتاده نیز، خود سرگرمی انسانی است فراموشکار که سبزی آنان را به فراموشی سپرده، و اینک بر اجساد آنان قدم می گذارد، و حتی خرد شدن آنان را زیر پاهایش حس می کند، و لذت می برد؟!

و زندگی خود دالانی است از زیبایی ها که مثل درخت های سر به هم داده خیابان، راه گذری خاص را ساخته، که همه به تکرار، و خوش از آن عبور کنند؛ و تو به کسی نیاز داری که نیازها و اقتضائات زندگی ات را بیش از دیگران بفهمد، و با تو در این زندگی همراهی با تحمل و عاقل باشد، تا به بهترین عبور دست یابی، در حالی که می دانی با همراهانت "چقدر با هم فرق داریم و (اما) چقدر با هم هماهنگیم." و در این سیل جمعیت که به خود مشغولند، تو باید، لحظات زیبای زندگی خود را رقم بزنی.

گرچه از گرفتاری در کارهای روتین و یکنواخت بیزاری، و دوست داری در میان رنگ های متنوع، پرسه بزنی و مدهوش حال خود باشی، اما این دنیا تو را مجبور می کند که به یکنواختی هایش هم خو کنی. و به رغم دلت، در آن یکنواختی ها، خوب و دقیق، مرتب، منضبط و سرحال باشی.

و تارِ سازِ زندگی ات، گرچه برای برخی بدترکیب به نظر می رسد، اما تو عاشقانه بر آن عشق می ورزی. و دنیا تو را مجبور می کند که به اندازه آدم هایی "که می شناسد ماسک داشته باشد". و این صدای سازهای موسیقی است که انسان می نوازد، و فضای زندگی خود را آنطور که می خواهد، رنگ غم و شادی می زند، آن را به رنگی در می آورد که دوست دارد، دنیایش آنطور باشد. موسیقی تو را چنان در خود فرو می برد که انگار با صدای نت موسیقی، تو به پرواز در آمده، و از این دنیا خارج می شوی، و فارغ از این دنیا و آنچه در آن جریان دارد، در عالم سحرآمیز اصوات سیر می کنی. 

وقتی حوصله ات از زندگی سر می رود، دیگر داستان های زیبای دیگران هم، نه جذاب است و نه گیرا، انگار همه اش را تا ته آن، می دانی، و چاره ایی جز ترک شنیدن برایت نیست، در جمع هستی و از جمع خارج می شوی، بدون این که دیگران بدانند، تو در داستان های خود فرو می روی، در افکارت عمیق می شوی. تو به دیگران نگاه می کنی، در حالی که این نگاهت خالی از هر گونه نگاه است، تنها سمت نگاهت به آنهاست، در حالی که سلول های پشت قرنیه چشم تو هیچ داده ایی را نمی گیرند و ارسال نمی کنند، سرشان گرم افکاری است که تو در مغزت مرور می کنی،

دیگر بچه هایی که خود به دنیا آورده ایم، مثل ما نیستند، آنها خودشانند. مثل خودشان. آنها دیگر مثل ما، اصلا سادگی را دوست ندارند، عاشق تغییرند، عاشق تک بودن.

سست عنصری را نمی فهمم، که چه حالی است، شاید همین حال ملت های تحت ستمی است که به زندگی در این زیستگاه مملو از خفت و ظلم، عادت کرده و با هر وضعی کنار می آیند، از این حال، مولانا جلال الدین محمد بلخی نیز نالان بود، که می گفت "زین همرهان سست عناصر دلم گرفت" [2] ، و او با این شرحی که از حال خود داد، به تمام معلم های تاریخ یاد داد، که دلشان ازین انسان های سست عنصر بگیرد.

اما سوال اینجاست که عشق بهتر است یا دوست داشتن، عشقی که همواره با غم همراه است، پر از هیجان و بی فکری است؛ اما دوست داشتن استوار، آرام و منطقی است. و گرچه مقام عشق بالاست، اما دوست داشتن هم طرفداران زیادی دارد، زندگی های سپیدی که بدون عشق، بر دوست داشتن ها این روزها، استوار شده اند و گاه هم بسیار طولانی اند.

تو در تنهایی و جمع، بسیار در خود فرو می روی، و با خود سرگرم گفتن حرف هایی می شوی، بحث ها داری، جدل ها با دیگران و خود می کنی، در حالی که طرف تو به صورت فیزیکی حضور ندارد، با او دعواها داری و ناگاه به خود می آیی، که می بینی کسی غیر از خودت نیست، و با خود تنهایی، در حالی که خود را با کسان دیگری می بینی و یا نمونه ایی از خود می سازی، و دوتایی با هم حرف می زنیم.

و تو گاه عاشق همان چیزی می شودی، که ورود به محوطه اش، خود می دانی که سیاهی است، اما چه می شود کرد، گاه خواسته های تو در سیاهی بدست می آیند و باید خود را به سیاهی در کشید، در خوف آن غرق شد، تا آن را یافت.

گاهی باید در دردهای دیگران غرق شد، تا کمی سبک شد، و این غرق شدن هم گاه مجازی و در خیال ممکن است، لازم نیست با آنان ارتباطی بگیری، چرا که ارتباط فیزیکی گاه ممکن نیست، و تو در عالم خیال و رویای خود می توانی با هر که خواستی بنشینی و سخن گویی، تا کمی سبک شوی، حتی گاهی، خرید چیزی ناچیز، تو را از بار سنگینی که روی شانه هایت سنگینی می کند، سبک خواهد کرد، و تو سبکبال به زندگی ات بر می گردی، این همان معجزه تغافل است.

انسان ها علاوه بر سخن گفتن با خود به گفتگو با دیگران هم نیاز دارند، بعضی مثل زودپز پر از هوا هستند و به دنبال روزنه ایی که باد دل شان را خالی کنند، هی بگویند و تخلیه شوند، آنها تنها به گوشی نیاز دارند که فقط بشنود، و یا حتی خودش را شنوا نشان دهد، همین برای شان کافی است.

کسانی ممکن است با حمله ایی به تو شروع کنند، اما به زودی به درون خود بازگشته، و از خود خواهند گفت، و در این زمان باید تو تحمل کنی تا از تو بگذرند، چرا که با تو کاری ندارند، بلکه تو فقط استارت آنانی، تا تیری به سمت تو رها کنند، و بعد به زودی خود را به رگبار می بندند.

برخی سال ها زندگی کرده اند و احساس می کنند، این مدت به سان سالی هم نبوده است، چرا که زندگی نکرده اند، انگار این دنیا، برای زندگی نبوده، زمانی بوده که آمده است، و رفته است.

انسان ها گاه با یک کلمه، نیشی در زخمی درازدامن تو فرو می کنند، که چرک و فساد از آن به بیرون فواره می زند، و گرچه این خود باعث خوب شدن زخم می شود، اما در همان لحظه دل او را پاره پاره می کند، مثل یک جراحی، دردناک، اما شفا بخش، نمی دانم چرا نیش و کنایه در فرهنگ دینی ما مذموم است، حال آن که باعث تخلیه مریض می شود، گریه ایی سر می دهد، و خود را خالی می کند و...

داستان های عشقی، جذابند، چرا که تو را در دنیایی فرو می برند که خود دوست داری در دریای آن شیرجه بروی اما خیس نشوی، و این تنها در صورتی محقق خواهد شد، که بازیگر داستان عشق تو، کس دیگر باشد، و معشوق هم، دیگری، تا این دو در بین دو سنگ آسیاب عشق له شوند، و روغنی پس دهند، که تو این روغن را خرج زنگ زدگی های زندگی ات کنی، و آن را روان تر نمایی.

زندگی همه اش عشق نیست، زندگی گاهی اقتضائات است، که انسان ها را به کنار آمدن با شرایطی تشویق می کند، تا کمبودهایت را نبینی، کنار آمدن، خود هنر زندگی است، هنر گذر از گردنه های سخت، هنری که تصمیم های غلط را اصلاح می کند، جبران می کند و پیش رفتن را ممکن می نماید، تا زمان و حال و قال متوقف نشود، و هسته های زندگی متلاشی نشوند.

شاید تو از عشق خود دور شوی، اما جرقه ایی تو را دوباره، می تواند با آن روبرو و همراه کند، در خواب و بیداری ذهن تو منتظر این جرقه است، چه تو به این انتظار واقف باشی، و چه ناخودآگاه منتظرش باشی.

عشق و نفرت گاه دست در دست هم داده، عاشق را به متنفر تبدیل می کند، اما در ناخوداگاه این عشق است که عمل می کند، و البته تنفر می زاید.

انسان ها مملو از ایرادند، بدترین حالت این است که این عیب در زیر نور جامعه قرار گیرد، و بر همه فاش شود، این انسان را از جایگاهی که اشغال کرده به زیر می کشد، مردم ندانسته برای خود بت هایی می سازند، که این بت ها که به زیر ذره بین و نور می روند، رسوا می شوند، بت بزرگ، فرو می ریزد، شاید به همین دلیل است که سیاستمداران که به بودن در سیاست در دراز مدت می اندیشند، از خبرنگاران و اهل رسانه گریزانند و دورتر از آنان می ایستند، و هرگز به دیالوگ با آنان تن نمی دهند، با یادداشت های حساب شده، در لنز دوربین های ضبط کننده، نگاه می کنند، و سخن می گویند، و بعد از باز بینی ویراستاران و... آنرا اجازه پخش می دهند، چرا که اگر مستقیم حرف بزنند، و نقاب از چهره واقعی خود کنار بزنند، با روشن شدن چهره واقعی آنان، دیگر بت نخواهند بود، بلکه به پارچه ایی کثیف تبدیل می شوند، که گاه تنها لایق پاک کردن، چیزی مثل خودشان است.

انسانی که در دردهایش غرق است، مثل شراب نوشیده مستی است، که دیگر هیچ نمی بیند، پس بین شراب و غم تفاوتی نیست، هر دو انسان را از دنیای واقعی خارج می کند و هر دو سکر آورند، و چه بهتر که در غم سکرآوری غرق شوی، تا در الکل، که مخچه ات را می ترکاند، تا تو نفهمی، پس صاحبان درد، بهتر از کسانی اند که میزبانان الکل شده اند، تا نفهمند و گیرایی احساسات شان کور شود.

دنیای واقعی و دنیای مجازی تمام پر است از تصویر، و چه فرق می کند، ذهن انسان را دنیای واقعی بسازد، و یا دنیای مجازی، رویا بسازد یا واقعیت، انسان در این مسیر است که ساخته می شود، چه با رویا، چه با واقعیت.

در دنیای رویا و حال میان رویا و واقعیت دیگر دروغ جایی ندارد، انسان فقط باید به خود آید، تمام خود آگاهی باشد، تا بتواند دروغ بگوید.

در دنیای عادی که چه بگویم، در دنیای سخت جنگ و بدبختی هم، موسیقی به داد انسان می رسد، تا تو را از فضای خشن و دردناک آن دور کند، و این ساز می تواند صدایی بسازد که تمام صداها را تحت الشعاع خود قرار دهد، شاید به همین دلیل است که اقتدارگرایان هر صدایی که صدای آنان را تحت الشعاع قرار دهد را خاموش می کنند، من جمله صدای سازهای موسیقی که، مستقیم روح انسان را هدف گرفته و او را به دنیایی می برد که می خواهد، و اقتدار گرایان به جای باز کردن مسیر برای در آمدن صداهایی خوب، منبع صدا را خاموش می کنند، چرا که دل ها را تنها از آن خود می خواهند، و لاغیر، و از سویی پاک کردن صورت مساله بهترین روش برای رهایی از راه حل پیدا کردن هاست.

ناظران گاه جامعه و فردی را در سکوت می بینند، عده ایی این را بر بی تفاوتی، خِنگی و... تحلیل می کنند و او را آماج طعن و لعن می نمایند، اما آتش زیر خاکستر، گاه انسان و جامعه را به سکوتی عمیق و خواب کننده می برد، و وقتی نسیمی می وزد، خاکستر برداری شده، و اینجاست که آتش خود را نشان خواهد داد.

در دنیای ارتباطات و فهم انسانی، بسیاری از دست ها، که به نظر می رسد خود را بسته نشان می دهند، فاش و رسوا هستند، حتی اگر افراد اعترافی نداشته باشد، شرایط داد می زند، و فریاد می کشد که چه در حال رخ دادن است.

 حوادث زندگی تا نیامده اند بغرج و غیر قابل تصورند، اما وقتی می آیند و می روند تنها زنجیری از خاطرات می شوند، که دانه به دانه به هم می پیوندند و عادی می شوند، و تو برای آمدن هر کدام، چه مرارت ها و اضطراب ها که تجربه نمی کنی، حال آنکه این سلسله برای همه آمده اند، و رفته اند.

کاری که صبر می کند، معبرها را در مسیرهای درستش به موقع باز می کند، تلاش های بی ثمر و از روی بی صبری، شاید به خرابی بینجامد.

بسیاری از امراض روحی و جسمی با پرو بال دادن های ماست که شکل جدی به خود می گیرند، ساده گذشتن از بعضی از آنها خود به بهبودش می انجامد،

گاهی انسان ها در نزدیکترین وجه ممکن با هم هستند، اما فرسنگ ها از هم فاصله دارند.

باید به چیزی تکیه کرد، که تو را در زمین نگهدارد، چیزی که تو را در آسمان ها سیال نگه می دارد، زندگی را از تو خواهد گرفت، و به جای آن درد و اوهام را نصیب تو خواهد کرد.

گاه باید برای برگرداندن زندگی به مدار خود، انسان ها در بازی هایی شرکت کنند، که شرکت در آن اصلا در مذاق آنان خوش نیست، اما انسان کاری از دستش بر نمی آید، گاهی حتی بازی مرگ انسان ها را به زندگی نزدیک می کند، این است که فعالین سیاسی و نظامی گاه تن به مرگ می دهند، تا برای مردم خود زندگی تدارک بینند، به همین جهت است که مبارزین، در هر زمانی قهرمانان یک ملتند، آنان که تن به بازی های خطرناک می دهند، تا جریان زندگی نمیرد، و زیر پای استمرار طلب ها، استبداد طلب ها، اقتدار طلب ها و... گم نشود.

اما جنگ که بسیاری از عشق ها را ناکام می کند، بمب هایش نه انسان ها و خانه ها، که بلکه استعداد ها و شغل ها را هم نابود می کند، بدا به حال کسانی که به استقبال جنگ می روند، جنگی که به نابودی بسیاری منتهی می شود، و اگرچه برای انسان و انسانیت جنگ هیچ ندارد، اما برای کاسبان جنگ، حتی این صحنه های فجیع هم نان و نام و قدرت می آورد.

 

[1]رمان چهل سالگی نوشته ناهید طباطبایی، درباره‌ی عشق‌، جوانی، خانواده و موسیقی‌ست و روایت‌گر حسرت‌های زندگی یک زن چهل ساله‌ است.  داستان کتاب چهل سالگی درباره‌ی زنی به نام آلاله است که در مرز چهل سالگی قرار گرفته و دچار دگرگونی شده است. او همراه با همسری بسیار منطقی و دختری شاد زندگی می‌کند. او زندگی آرام و شغل مناسبی دارد. آلاله مسئول کنسرت‌گذاری در تالاری بزرگ است و رهبر یکی از کنسرت‌ها قرار است که از اروپا به ایران بیاید و او متوجه می‌شود که آن فرد کسی نیست جز عشق دوران جوانی‌اش. او شکه می‌شود، یاد گذشته می‌افتد، یاد عاشقی‌های گذشته و نمی‌داند که با او چگونه برخورد کند. آلاله دیگر آن دختر جوان نیست و نزدیک شدن دوران پیری دلهره به جان او انداخته است. چهل سالگی، رمانی لطیف و شاعرانه‌ای است و مخاطب را با عاشقانه‌های زنی چهل ساله آشنا می‌کند و از حسرت‌های زنی متاهل می‌گوید. روایت زنده شدن خاطراتی خوب که در مواجهه با واقعیت حال، به کابوس‌های زندگی تبدیل می‌شوند. سرخوردگی‌های اجتماعی امروز آلاله با داستان دلدادگی دیروزش گره می‌خورد. ناهید طباطبایی در این زمان توانسته به صورت ماهرانه دل‌نگرانی‌ها، سرخوردگی‌ها و روال طبیعی زندگی زنی امروزی و نسبتا خوشبخت را به تصویر بکشد. توصیفات زیبا از حالات شخصیت اول داستان، شخصیت‌پردازی خوب افراد مختلف داستان، و اشاره‌هایی به وضع جامعه در سال‌های دهه‌ی هفتاد از نکات قوت این اثر است.

ناهید طباطبایی در تهران و در سال 1337 به دنیا آمد. او فارغ‌التحصیل رشته‌ی ادبیات دراماتیک و نمایش‌نامه‌نویسی از مجتمع دانشگاهی هنر است. او از نوجوانی شروع به نوشتن کرد و غالبا با نگاهی ویژه دنیای زنانه را در آثار خود به تصویر می‌کشد. اولین مجموعه داستان خود را در سال 1371 به چاپ رساند و تاکنون کار داستان‌نویسی و ترجمه از زبان‌های فرانسه و انگلیسی را ادامه داده است. داستان‌های زیادی از او به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شده و چند اثر او نیز به صورت فیلمنامه درآمده است. در سال‌های اخیر دو اثر به نام‌های چهل سالگی و جامه دران مورد اقتباس سینمایی قرار گرفته است. آثار طباطبایی عبارتند از: بانو و جوانی خویش، چهل سالگی، حضور آبی مینا، خنکای سپیده دم سفر، جامه دران و آبی و صورتی.

در قسمت‌هایی از کتاب آمده است : "چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمی‌آید که او حتی لحظه‌ای به فکر من بوده. عاشق کارش است. ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پست بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد. چقدر پیر شدم. آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند. فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه‌ی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می‌رسد می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.  پرید. از خواب پرید و چشم‌هایش را که باز کرد، سقف را تار می‌دید. از پشت پرده‌ی نازک درخشانی از جنس اشک. پلک‌هایش را روی هم گذاشت و اجازه داد اشکش روی صورتش بسرد. رد اشک را حس می‌کرد. لرزش‌های اشک وقتی از روی چین‌های ریز پایین چشمش رد می‌شد و تغییر مسیرش وقتی به کنار بینی‌اش رسید. می‌خواست غمگین باشد، می‌خواست یاد پیری بیفتد که صدای ضعیف آهنگی را از دور شنید. «قطعه برایش آشنا بود، خیلی خیلی آشنا، چقدر شبیه بود. شبیه به چی؟ نمی‌دانست اما نت‌های آن مزه داشت، بو داشت و روی پوست احساس می‌شد». حالا می‌خواست «یک ضرب تا در خانه‌ی مامان زری، یعنی مادر بزرگش، بدود و کوبه‌ی در را بزند. چشمش که به شیشه‌های سبز، آبی و نارنجی کتیبه‌ی در می‌افتد، ترش و شیرینیِ آب‌نباتی آن‌ها را توی دهانش احساس کند و صدای پای مامان زری که می‌آید، آب دهانش را تند تند قورت بدهد. بلند شد. اشک‌هایش را پاک کرد و فکر کرد. «زن‌های چهل ساله بالاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می‌زند، برای این که ثابت کنند هنوز پیر نشده‌اند.» حالا می‌دانست چه کار می‌خواهد بکند. می‌خواست کتابی درباره‌ی عاشقی بنویسد. عاشقیِ زنی چهل ساله.» 

[2] -     بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست      بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر                      کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز                      باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو                     آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست         وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست   آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا             من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم                        دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود                آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت            شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او               آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول          آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام                   مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر        کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما            گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد                      کان عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست            آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز                از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد     کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار        رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار             دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است       وآن لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف     زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق          من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
2 نظرها 939 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (2)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

هر دهه زندگی ادمی متفاوت هُست حتی تفکر و مریدانش
ولی ورود به این مرحله مر حله پختگی فرد است
اگر ادمی خودش درگیر فیلم و سریالهای شبانه روزی نکند ومطالعه همراه با زندگی واقعی جامعه داشته باسد زبیاترین دهه های زندگیش شروع شده است
معنی دین و عقل بدرستی درک می کند
کارهای و روال بی مورد انجام نمی دهد
خدارا شکر می کنم که هروز باروز دیگرم متفاوت است و این قدرت مهربانم به من ارزانی کرده به راحتی تحت جو و صحبت های پوچ دیگران قرار نمی گیرم
حتی ریتم ورزش و.... هرروزبا روز دیگرم متفاوت کردم حتی مسیر رفتنش عوض می کنم
این قدرت انتخاب ادمی است

This comment was minimized by the moderator on the site

جناب جلال میمندی در خصوص این پست برایم نوشت : "ما ها که آن صداها و آن آهنگ ها و آن آوازها را شنیده ایم ؛ اینها (موسیقی و نواهای کنونی) برای ما دلخراش است !!!!!

جلال میمندی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در چرا با مبارزین زمان خود، همان ...
دادگاه انقلاب اصفهان توماج صالحی را به اعدام محکوم کرد نگارش از یورونیوز فارسی تاریخ انتشار ۲۴/۰۴/۲۰...
- یک نظز اضافه کرد در مرثیه ایی بر عصر بی پناهی انسا...
آدم از بی بصری بندگی آدم کرد گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد یعنی از خوی غلامی ز سگان خوار تر است...