در ژرفای دلم، این تنهایی است که موج می زند، و امواج سهمگین خود را به دیواره هایش می کوبد، مثل قُل های آبی جوشان. در جوششی بی پایان؛ و این درد جداییست که مدام بالا می آید، و حباب های درد را، مقابل صورتم می ترکاند، اما این همه هیاهو، در این همه تنهایی چیست؟! میان دریایی از دیگران، تشکیل این جزیره تنهایی، خود معجزه ایی است، که ناباورانه بدان مشغولم؛
فریادی بر دلم آوار می شود، که تنهایی در کار نیست، دور و برم هزاران هزار می بینم، که هر یک مرا با بندی و یا بندهایی، به خود اتصال داده اند، و میان این همه بندهای درهم و برهم وصل، و هیاهوی داشتن ها، با هم بودن ها، در درد هم شریک بودن ها و...، باز خود را رها می بینیم، برای یک پرواز در تنهایی ژرف، برای گشت و گذاری در سکوت، میان این همه همهمه های بی پایان.
کاش هرگز رنگ این دنیا را ندیده بودم، چرا که دیگر نمی توانم زیبایی هایش را ببینم، به نوعی، بی حس و مریض شده ام، می دانم زیبایی های فراوانی مرا احاطه کرده است، اما ظلم ها، جنایت ها، درد انسان و... جانم را می فرساید، مرا به حال تهوع می اندازد؛ کافیست تکه ایی از کشتی های غرق شده خوشبختی انسان ها را که در دریای ظلم غرق و شکسته شده اند، در ساحل چشمم، نزول اجلال کند، همین ذهنم را به دریایی از تصویر می برد، تا فریم به فریم، صحنه غرق شدن آرزوها، ناکام شدن دعاها، بی توجهی خدایانی که در آن لحظات، به فریادِ کمک آنان، توجهی نکردند و کمکی را روانه نساختند، دستی نجنبانده، تا صید در دام صیاد زجرکش شود و...، این همه را مثل یک فیلم کامل در ذهن خود ساخته، و مرور می کنم، تاسف برای درک و دیدن چنین صحنه هایی، وجودم را پر می کند، از خود و این دنیا سیر می شوم، و ای کاش، ای کاش هایم به هوا می رود.
ذهنم به طور کامل درگیر ظلم هاییست، که گریبانگیر انسان است، و از قضا روز به روز ظالمان را می بینم که گردن هاشان، کلفت تر، بی حیاتر و دریده تر می شوند، تا بی پرده تر به اعمال و افکار نکبت بار شان ادامه داده، و به قول دوستم آقای جمشیدپور "خیلی هم خوش شانسند"، اگر نگوییم خدا هم با آنانست! که کشتی ظلم شان تا مرحله غرق می رود، و باز می گردند، و قاه قاه به ریش همه منتظران خلاصی می خندند، و تمدید حضورشان را دوباره و بلکه صدباره جشن می گیرند، و از شراب خون کاسه سر جوانمردان و شیرزنان و اهل فهمِ روزگار می نوشند، و جشن پیروزی دارند.
اینجاست که گاه فقط قطعه ایی از موسیقی، مرا به خلسه بیدردی فرو می برد، تا مخدری باشد بر تمام دردهایی که وجودم را، در خود فرا گرفته و می فرساید.