باید به پیمانه زد می عشق، در این هنگامه غم ها
  •  

22 دی 1397
Author :  
The chaos of my heart

گاه صدایی، ندایی، یک قطعه موسیقی، چهره ایی، خواب و رویایی، خبری، نگاهی بدانچه که گذشت، آنچه که در پیش، و آنچه در آن غرقیم و... هر کدام شان کوچه پس کوچه های پر رفت و آمد دلم را پر از آشوب و بلوا می کند، که حساب این هیاهوی بی پایان از دست خودم نیز خارج است. کوچه پس کوچه های دل که نیست، اتوبانی است پر ترافیک، و مملو از همهمه ایی، ناشی از هزاران نکته، سوال، دانستن ها و ندانستن ها، داشتن ها و نداشتن ها، و...

به راستی در این شلوغی، و آمد و شدهای به هم ریخته، چه باید کرد؛ می شود نشست و سر کوچه ها حصار بست و آنرا مسدود کرد؟!! کاش می شد دروازه ها را بست، کاش می شد، حصار ها را آنقدر بلند ساخت که حتی صدایی هم از پس دیوار نیاید، نه راهی از زمین و نه راهی از آسمان، که اغیار در آن رسوخ کنند؛ اما در این سرگردانی های دلم، انگار نه حصاری است، نه دیواری، نه دربی و نه دروازه ایی. دلم به سان آشوب های جاری در این جهان می ماند، هر جا که دست می گذاری، فلان خان، خانچه، خان باجی و اهل سرای خانی و از همه بدتر خانِ خانان ادعای خدایی در محدوده خود دارند.

کاش در گوشه دنجی فارغ از امواج گوش خراش منم منم های مالکین خود خوانده ایی که به محاصره ابعاد دل نشسته اند، جایی برای آرامش بود، تا گل های نیلوفر در مرداب دلم از آب بیرون زنند و شادی و طراوت و زیبایی را به ظهور رسانند؛ و یا در گوشه ایی از ریگزار ها، یا در ته اقیانوس ها و یا در نوک قله های دلم هم که شده، خلوتی بود که بتوان از این همهمه ی بی پایان کشمکش خلاصی یافت، و لااقل در دل خود، با خود بود، و بی تعرض احکام من درآوردی این و آن، و در آن خلاصی مطلق، می توانستیم دل به آواز دل خود بسپاریم، و صدای گوش خراش تحکم این و آن، معترض تنهایی امان نمی شد.

و آنگاه خلاص از نقاب ها به سخن می نشستیم، بی حضور شحنگان و دشنه تیز بیداد شان، فکر می کردیم، بی خان و خانچه ها زندگی و اوقات را می سرودیم و... و آواز نابهنجار پاسداران و نگاهبانان دایره های قدرت این گرگ، و آن پلنگ و... و زوزه شغالان بی شمار بر گرد سفره های پر هیاهوی غارت و شکارِ شکارچیان آسایش، که در هیاهوی دریده شدن و غارت گوشت آهوان و... موسیقی دلخراش خشونت، بردگی و... را در دل ما می سرایند، به شنیدن تئوری اسفناک تقدیر نمی نشستیم، اما چه کنیم که انگار تقدیر دل ما هم، شنیدن و شهادت به حقانیت همین صحنه هاست.

در این بلبشو حتی خود را هم گم می کنی، و گوش هایت را هم که دو دستی با نرمی کف دستت که بفشاری، باز اخبار حضورشان و چون و چرای این بودن و آن نبودنش شان، حتی از مجرای دهان و یا حَلق خودت هم شده، خود را به جایی که نباید برسند، می رسانند، تا زجرت دهند، و دلت را به ویرانه ایی از تل خاکسترِ سوختن ها، تبدیل کرده و غنچه های امید را از تو بگیرند، و زیر پای ناپاک و نابخرد خود له کنند، و دندان و ناخن نشان دهند و صورت های خراشیده از خشونت و بیداد را به رخ کشند. بیدادی که خود گواه این بیدادگاه دل است، که همه را در آن، قربانی این و آن می بینی.

خسته ام از این همه ساز ناکوک که به قول مرحوم پدرم "لاینقطع" "آشوب" می نوازند، و همزمان ادعای ملودی و ترنّم جاری در بهشت را دارند، و اما وقتی خوب که بدان ها دل می سپاری، سر سپردگی می خواهند و یاد آور جهنم اجبارند، و زنجیرهایی را در پس خود دارند که انسان را چهار میخه به دیوار جهل میخکوب می کنند، تا توان تکان خوردن را هم از تو بستاند. ساز شان مخمور کننده، و فرو برنده در عالم هَپَروت است تا قلّاب ها و قید های محکم بردگی را بر دلت خوب محکم کنند، و بعد دلت را به هر زندانی که خواستند، محبوس نمایند و...

و باز بیشرمانه و به زور خود را مائده ایی آسمانی می نامند، کاش این نواختن های نابهنجار با پیوست زنجیرهایش، خفه می شدند، و ما باز در سکوت شب های سرد و وهم انگیز غار به آواز آب گوش فرا می دادیم، و بیخبر از بهشت، به زوزه های باد گوش می سپردیم و در گرد آتشی گرم از عشق دل های پاک، با گرگ های صحرا، هم نفس و همراه سردی غار می شدیم، و از چشمه هایی می نوشیدیم که با بیل و کلنگ حفر نشده بودند، و آبش بی خیال و بی اذن و بی توجه به اخم و تخم های خان خانان، از دل سنگ ها بیرون می زد، تا نوید سلامت و پیروزی دهد.

اما باید گفت :

این کاش ها را بگذار و باش ها را دریاب، که آنچه باشد، همان کاش های سابق است، روشن تر از آفتاب، اینکه، کاش و باش گفتن ها، همه رویای راه ناهموار این دل لامذهب است، بگذار تا رحل اقامت گزینم در این شب ها، و روشنش نمایم از نور مهتاب دلم، زیرا که مهتاب منم، و تو هم بتاب به خود، مهتاب شو و بتاب بر شب ها‎ی دلت، من خیس اشکم و تو هم خیس اشک باش، در این نم عشق بتاز تو هم بر این غم ها، عینک عشق بزن به دیده دل خود، که باید به پیمانه زد می عشق، در این هنگامه غم ها.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
1691 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.