در این مُرده شورخانه میجُنبد تَنی
چرا که در این مرگِ دمادم، آشوبی توانفرسا، بیقرارش میکند
تن به رفتن نمیدهد، این تنِ ناکام
میخواست نقطهای باشد
معنایی بسازد
نوری بیفروزد
چراغی باشد در راه
اما خود،
رها میانِ بیکرانِ فرار از عدم، گُم شد،
از این سو بدان سو، دَوان پی معنا،
به هر سوراخ سَرَک کِشیدَست او،
تاکه شاید روزنهای به بود و باش بیابد،
اما آه!
به هر نسیم و بادی که رو کرد، این خارها بودند، که در چشمهایش فرو رفتند،
خسته از این همه پوچی، این همه ویرانی،
تشنهام به بیداری،
یا که دفن شدن، و سکوت زیر خروارها بیمعنایی،
چشم هایم، میدوند میان سراب،
خسته از جُستن،
مانده از رَفتن،
آه ای حقیقتِ تنها! کجایی؟
به کُنج تنهاییت راهی هست؟
مردگان را بدین سرا، جایی هست؟
تا که سَر کِشیم باهم، این شرابِ تنهایی.