از تو دور شدم!
فاصله ها هر روز بیشتر می شود!
گاه بر می گردم،
به شکافی می نگرم عمیق، که هر روز بینمان، عمیق تر می شود و..
گاه احساس بیگانگی، گاه احساس یگانگی، گاه دوری و گاه نزدیکی و...!
گاه دیدن و گاه ندیدن، گاه شناختن و گاه نشناختن و..!
اما این دوری و نزدیکی ها هم خود زیبا و پر معناست!
سیری ست در سلوک تو،
برای ساختن بتی با شمایلی، نزدیکتر به حقیقتت،
در ذهنی جستجوگر، و قهار در سازندگی ها!
ساختن بتی برای پرستش، راز و نیاز کردن، گفتن و شنیدن، خواستن و گرفتن و...
از تو که سبب سازِ ساختِ هر بتی شدی!
سازنده ی بتکده های بیشماری، به وسعت دنیایی از بت سازی ها و بت پرستی ها،
در دنیایی به وسعت سرگردانی ها، و ندانستن ها و دانستن ها، روشنی ها و تاریکی ها و...!
در این بازار پر شُور و شَرِ بت سازی ها و بت پرستی ها،
باز این تصویری از توست که در تمام بتکده ها جولان می دهد،
تو خود سبب سازِ ساخت بتخانه های پر شماری، که مملو از بت هایی با شمایل گوناگون هر روزه ساخته و یا ویران می شوند!
گاه من نیز می خواهم بُتگری باشم، بت تراشی، یا نه بت شناسی در قواره ی کوچک خود،
اما برای فرار از بتگری ها، از تو دور می شوم،
تا اینجا، در این دور دست ها، گاه شمایی از حقیقت تو را، میان گردوخاکِ حضورت، بهتر از زمانی ببینم که در تو و این خاک های برخاسته از حضورت غرق بودم!
و میان دست و پایت وول می خوردم،
سعی می کردم تا تو را به نحوی از نزدیک لمس کنم،
در حالی که تو قابل لمس، در این نزدیکی ها، حداقل برای من نبودی و اکنون هم نیستی!
که اگر بودی، این همه بت سازی ها از برای چه بود؟!
در نبودت هست، که عُشاق از تو بت ها به شمایل های بسیار می سازند!
دیگر نمی خواهم تو را لمس کنم!
می خواهم دور بایستم و تماشایت کنم!
همواره در تو و فکرت غرق بوده ام،
حتی اکنون نیز در این دور دست ها، از فکرت خلاصی ندارم،
غرق شدن ها، حجاب دیدارمان بود،
در این شیدایی ها نتوانستم تو را آنطور که هستی ببینم!
بگذار در این دور دست ها، کمتر صدایت را بشنوم!
یا صدای آنانکه، سعی می کنند، صدای تو را تقلید کنند،
آنان که در هیاهوی خود،
صدای نیمبندی که از تو می رسید را هم گُم و گُور کرده اند!
می خواهم کمتر از تو بشنوم!
می خواهم کمتر تو را ببینم!
می خواهم ذهنم را از تو پاکسازی کنم،
تا دوباره اگر شد،
تو را در خود آنطور که هستی بسازم،
تو را از پیرایه هایت پاک کنم،
می خواهم تو را از کسانی که خود را، تو جلوه می دهند، پاک و مجزا نمایم؛
می خواهم از تو دور بایستم، تا کمتر جزئیاتت را ببینم،
بلکه کمتر درگیر حواشی ات شوم، کمتر دچار سوال و پرسش شوم، کمتر درگیر تردیدها و ناروشنی ها شوم،
تا بلکه با کلیت وجودت ارتباطی گیرم،
آنرا بشناسم، در ذهنم ترسیمت کنم و...
رفتارت را، وجودت را، طول و عرضت را و... تمیز دهم.
حقیقت تو را از ورای حواشی و جزئیاتت درک کنم،
بگذار گرد و خاکِ عبورت را، در این معرکه ی عبور کنار زنم،
تا بلکه تو را بتوانم پاک تر، از آنچنان که می نمایی، در ورای ابرهای برخاسته از گرد و خاک عبورت و مرورت ببینم، و درک کنم.
من تنها مشتاق دیدارت نیستم!
دلباختگان دیدارت بی شمارند،
ناشناختگانت بس بیشتر،
جستجوگرانت پر شمار،
گم گشتگان وادی ات به عددی بزرگ،
"هیشکی ندیدم تو نَخِت نباشه"
دوست و دشمن از تو می گویند،
بسیاری تو را از این که می نمایی مبرا می دانند
عارفی واصل، به تاکید می گوید :
"مصطفی! این که می بینی او نیست! مبادا اینرا به حساب او بگذاری، حساب او از این ها به دور است".
اما تو کیستی که هرکه جانی گرفت، تو را در ذهن خود می سازد و از تو بتی ساخته، در او غرق می شود، و در عشق تو، به او می نگرد، و ابیاتی از دل برای تو، در وصف او می سُراید؟!
بتکده ها از زیبایی و زشتی های رُخ تو رونق دارند،
میخوارگان، قهارانه به عشق تو می نوشند و..
خونریزان به عشق تو نهرهای خون جاری می کنند و...،
ظالمان به عشق تو، و در تکرار تجلی قدرت تو، ظلم و جور را به اوج می برند و...
عدالت پیشگان، می خواهند تجلی تو باشند و...
مهرورزان به عشق تو مهر جاری می کنند، و مهر را در تو تعریف و بیان می دارند و..
اهل زیبایی، زیبایی را با تو ترسیم می کنند، بهشتی به وسعتِ خلقِ تمام زیبایی هایی که در ذهن خود تَصوُّر می کنند و... می سازند،
نهایت زشتی را، در زمانِ لقای تو ترسیم می کنند، جهنمی به وسعت توانایی خَلِق درد و رنج توسط تو و...
اهل درد منتهای درد را در گاه حضور تو می سازند،
جهنمی به وسعت قدرت بی پایان آزار و شکنجه دهندگی تو، و...
تابلوها رنگ و بوی تو را بر بوم، با رنگ هایی متنوع خلق می کنند و..
تو معنی و مصداق هر اوجی، خوب و یا بد!
مطلق هر چیز را، در معرکه ی جولان تو می بینند، خوب و بد، زشت و زیبا، جذب کننده و فراری دهنده و...
اندام های تجلی ات، به لطافت خود، روزگار لقا را برای هر دیوانه ی لقایی، ترجمان انتظاری شیرین است و...
خَشمت به سختیِ سخت ترین ها، در هر خصومتی بروز و ظهور دارد، و تو را در میان ناله و فریاد خشم دیدگان و خشم گیران، ظلم دیدگان و ظلم کنندگان، دادخواهان و بیداد کنندگان و... می بینم، هر دوگانه ایی جلوه ایی از تو در خود دارد و...
می خواهم کماکان دور بایستم،
تا در این تضادها بلکه تو را آنگونه که واقعا هستی ببینم؛
تو را در گَرد و خاکِ برخاسته از حضورت گم کرده ام!