دیگر به ساحلی نخواهم اندیشید، که لنگرگاه انتظار تو را در آن بسازم
  •  

26 آذر 1402
Author :  

تهی ام از عشق،

تهی ام از تو،

تهی ام از انتظارت،

 

دارم از یادت هم خالی می شوم،

چهره ات را هم، فراموش می کنم،

از افق چشمم هم، دور می شوی،

 

چشمانم دیگر انتظار دیدارت را نخواهند کشید،

گوش هایم دیگر تیز به صدایی نخواهند شد، که شاید صدای تو در آن طنین انداز باشد،

دیگر از نسیم صبحگاهی، بوی تو را نخواهم جُست،

بعد از پس زلزله های زندگی ام،

از تو تمنایی نخواهم داشت،

 

فراموشم کن،

همانگونه که من نیز در حال فراموشی ات هستم،

 

زورقم از لنگرگاه انتظار برای دیدارت جدا شده است،

دیگر از تو آزادم،

رها در امواج،

دیگر به ساحلی نخواهم اندیشید، که لنگرگاه انتظار تو را در آن بسازم،

 

می خواهم در هوای بی کسی ها غرق باشم،

مثل تمام آنهایی که بدون تو، غرق شدند و گذشتند،

 من نیز قصد گُذر دارم،

می خواهم در هوایی مُعَلق بمانم، که ندانم کدام نقطه از زمینِ سفتِ حقیقت، فرودگاهش خواهد شد،

 

از وقتی که تو را گم کردم،

از خود نیز خالی شدم،

سبک تر از همیشه،

بی عشق، بسیار سبکترم،

 اما انگار بی تو عشق را هم دیگر معنی ایی نخواهد بود

بی تو شدم،

و از عشق هم گذشتم،

دیگر نمی خواهم عاشق باشم،

هوای بی عشقی را تجربه خواهم کرد،

بیزارم از عشق و رسوایی هایش،

 

بی تو این هوا،

هوایی ست خنثی،

این خنثی بودن ها را نیز تجربه خواهم کرد

 

بی تو در خلا مُعَلقم،

خلا را نیز تجربه خواهم کرد،

 

اما باز با همه ی این حرف ها،

هنوز گاه بیگاه، بی اختیار، و گاه بی سبب، نگاه می چرخانم،

انگار باز تو را می جویم،

فیلِ دلم باز یاد هندوستان می کند،

 

اما تو دیگر هیچ جا نیستی،

حتی در گوشه های قلبی که با یاد تو پر بود، و با چهره ساختگی از تو در آن لحظات، می تپید،

 

هنوز جایگزینت را نیافته ام،

تا در قلبم آن را در جایگاه تو بکارم،

شاید قید این قلب را هم زدم،

 

به چه دردی می خورد؟!

قلبی که سال ها در سنگینی سهمگین هوایت،

تنها سنگینیِ یادت را تجربه کرد،

تا از رفتن فارغ گردد،

از جستن باز بماند،

 

می دانم هرگز جایگزینی نداری،

تو ارزشمندترین داشته ام بودی،

بعد از تو دیگر هیچ نمی خواهم،

می خواهم با خود، سرگردانی ها را سر کنم،

از انتظار کشیدنت، فقط بازماندن هایش برایم ماند،

و انتظاری بی پایان،

ناله ها و دردهایش،

جدایی از دیگران،

و گاه جنایتی برای هیچ،

 

بی تو من پوچم،

هیچ،

سبک تر از کاه،

آزاد میان بادها،

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (3)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

قیصر، و دست‌هایی که پر از جوهر شعر بود

«قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!»

عشق منطق خودش را دارد، منطقی که در آن واقعیت یگانه نیست و جان عاشق، گرفتار در واقعیت‌های مختلف، زندگی را گونه‌های مختلف می‌بیند. این شعر، روایتی این چنینی است:

واقعیت اول، همان اتفاق بیرونی است. اتفاقی ساده و پرتکرار: محبوب با قطاری رفته است و عاشق چنان مبهوت برجا مانده است که گویی او نرفته، بلکه قرار است بیاید!

واقعیت دوم، در ذهن عاشق شکل می‌گیرد. جدایی روز و روزگاری دیگر را برای او رقم زده است. قطار و یار هنوز در حال رفتن هستند، رفتنی که تمام نمی‌شود و با خود همه دنیا را می‌برد. با این وصف «قطار رفت» و «تو رفتی» در ذهن و زبان شاعر به «قطار می‌رود» و «تو می‌روی» بدل می‌شود. دنیا هم برای عاشق همان «تمام ایستگاه» است که می‌رود.

واقعیت سوم، جدال امید و ناامیدی در روح و ذهن عاشق است. جدالی که واقعی‌تر از دو واقعیت قبلی است. چیزی برجای نمانده است جز کورسویی از امید! عاشق می‌داند که چنین امیدی از سادگی اوست اما نمی‌تواند از آن دست بردارد. 

وقتی به «جوهر شعر» دست یافته باشی، نیازی به بازی‌های لفظی و زبانی، کلمات و اصطلاحات خاص، سخت‌نویسی و دشوارسازی‌های تصنعی و کارهای عجیب و غریبی از این دست برای شعر گفتن نداری. زبان سرشار از ظرفیت‌ها و ظرافت‌هایی است که در کلام تو جاری می‌شود و اعجاز می‌آفریند.

قیصر امین‌پور، اگر عمرش به دنیا بود، تازه امروز دوم اردیبهشت ۶۵ ساله می‌شد. حتی هنوز هم برای رفتنش زود بود؛ چه برسد به آن روز تلخ پاییز ۱۳۸۶. حیف که او هم از جمله‌ی بزرگانی بود که عمری کوتاه داشتند؛ مثل فروغ و سهراب، مثل سلمان هراتی و مثل ابوالفضل زرویی نصرآباد...

محمدحسین روانبخش

This comment was minimized by the moderator on the site

چقدر گذشتیم؛ بخشیدیم،
چقدر نادیده گرفتیم،چقدر گفتیم
حالا یه اشتباهی کرد سخت نگیر،
چقدر گاهی کوچیک شدیم حتی،
چقد گاهی بیش از حد مهربون بودیم؛
همه ی این کارارو کردیم تا
نگه شون داریم
که بعدا شرمنده ی دلمون نشیم!
ولی همه جوره
شرمنده ی عقلمون شدیم ...!

زهی خیال باطل
This comment was minimized by the moderator on the site

هوای قونیه، ابری است

امسال، عید فطر، زیر قبة‌الخضراء، بر سر مزار مولانا بودم. آسمان قونیه، ابری بود؛ اما از باران خبری نبود. مولوی در محاصرهٔ هزاران توریست بلژیکی و آلمانی و فرانسوی و هلندی و انگلیسی و ژاپنی چشم به آسمان داشت که شاید ببارد. نبارید.
 اولین بار که مثنوی را ختم کردم، تصویری که از مولوی در ذهنم نقش بست، چهرة مردی بود که همواره در گلو بغض داشت و پشت پرده‌های چشمش، دریای اشک بی‌تابی می‌کرد. او همیشه منقلب بود و آنان که این حالت را می‌دانند، می‌دانند که صدای گنجشک و رقص گل در دست باد، چه بهانه‌های خوبی است برای گریستن و از همه چیز گریختن. هر چیزی در این دنیا، می‌توانست او را مثل مادرِ فرزندمرده بگریاند؛ از صدای مرد دوره‌‌گردی که جنسش را فریاد می‌کرد تا عرقی که بر پیشانی جوانک رُباب‌نواز می‌نشست تا بی‌قراری گنجشکان و تا امیدواری مرد فقیری که به مصر رفته بود تا گنج بیابد.
او جز در دیوان شمس، گریبان به دست گریه نمی‌سپارد. در مثنوی، سرش را به حکمت و حکایت گرم می‌کند تا مبادا آن آفتاب از سوی دیگر بدرّاند حجاب. اما آنگاه که سجاده‌نشین با وقار قونيه هوس می‌کند بازیچهٔ کودکان شهر شود، برمی‌خیزد و غزل‌خوان و دست‌افشان، میان سایه‌های چسبیده به زمین می‌چرخد و از مسجد به بازار می‌رود و از آنجا به خیابان و از خیابان به سوی تپهٔ کیقباد و از بالای تپه به میان مردم شهر و سپس در ازدحام نفس‌های گرم و گریان رفیقان می‌نشیند و می‌خندد و می‌خواند:
گریه بُدم خنده شدم مرده بُدم زنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
هوای قونیه، ابری بود و بر سر مزار مولوی دستار عثمانی گذاشته بودند و آنجا لیره‌های منقش به تندیس آتاترک، خدایی می‌کردند.
قونیه! شگفت‌دیاری است این شهر ترک‌نشین. آنجا مولوی قدیسی مرموز است و خانقاهش موزه و زائرانش ناهمزبان. نمی‌دانم آن‌همه آدم‌های موبور و مرسی‌گوی و گاهی چشم‌بادامی، در قونیه چه می‌کردند. آنجا مثنوی، فارسی نبود. چراغ‌‌های قافیه در دیوان شمس خاموش بود. برای خواندن «بشنو از نی» باید حروف لاتین می‌دانستی و زبان ترکی استانبولی. یکی را گفتم: «مولوی را می‌شناسی؟» گفت: مولوی؟! گفتم: بله مولوی. گفت: no. اشاره کردم به قبة‌الخضراء و گفتم: مولانا، رومی. گفت: اُکی، اُکی. رومی گُود. گفتم: همدلی از همزبانی خوش‌تر است؟ دستش را بالا برد و گفت: بای.
شهر، پاکیزه بود و آرام و دوست‌داشتنی، و مولوی گنگ و بی‌اراده میان توریست‌ها تاب می‌خورد و در پی کسی می‌گشت که به او abc و ترکی استانبولی بیاموزد تا او هم بتواند گاهی مثنوی‌های قونیه را در دست گیرد و گاه‌گاهی هم غزل شمس بخواند. آنجا هیچ‌کس را ندیدم که بشنو از نی را به لهجهٔ خراسانی یا حتی به زبان فارسی بخواند، یا غزل‌های شمس را چنان زمزمه کند که گویی می‌چرخد و می‌خواند.
هوا ابری بود؛ بغض حسام‌الدین، گلوی قونیه را می‌فشرد. مولوی زیر دستار عثمانی آرمیده بود. 
رضا بابایی  
«یادداشت‌ها و گفتاره‌های خارج از نوبت»
صفحۀ ۳۱ و ۳۲

هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
ح‌سین ق‌دیانی, [4/26/2024 12:01 PM] از هادی_چوپان درس بگیریم آیینه‌ی توماج_صالحی باشیم ح‌سین ق‌دیانی...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
محکومیت به خواندن کتاب شهید مطهری در کنار مجازات زندان! محمد مطهری یک قاضی محترم، شروین حاجی‌پور ...