اندیشه ام به نفس هایی تازه می اندیشد،
تا از زمین برخاسته،
در آسمان، و در افق این دنیای بزرگ،
خود را ببیند!
بلکه از او فهمی دست دهد!
اما!
بت ها بر نشیمنگاه بالای چشمانم لانه گزیده اند،
بر پلک هایم سنگینی می کنند!
سنگینی که چشم هایم را از دیدن باز می دارد،
صدایی در گوشم همواره نجوا می کند :
دستی به پیشانی ات بکش!
نخاله ها را، بر زمینی افکن، که لایقش هستند!
تا افق دیدگانت، برای دیدن ها، باز شود!
باید از زمین برخاست!
بت ها را باید شکست!
بت شکنی می خواهد!
می گوید :
دیده در اطراف مگردان!
بت شکنی نخواهی یافت!
آنان دست ساخت های تو اند،
خود باید آنانرا بشکنی
قصه شیرین خلاصی از لاشه سنگین شان،
قصه ایی بیش نیست!
تو حقیقت خلاصی را،
خود باید بسرایی!
"چشم ها را باید شست"
از چیرگی بت ها،
که چشم هایت را از خود پر کرده اند،
بر این چشم ها،
دیگر نشیمنگاهی برای بت ها نباید فراهم ساخت!
می گوید:
سبکبال باید،
تا به پرِ پرواز خود، پرید
پری از برای پرواز، برایت نخواهد بود،
اگر بر بال های خود تکیه نکنی!
معتقد است:
زمین باید روزی غروب بت ها را به چشم خود ببیند
تا زمین، زمینی قابل سکونت برای انسان و انسانیت تو گردد