زین چنگ زند، چنگ به دل های مست
  •  

28 تیر 1400
Author :  
سخنی از استاد شفیعی کدکنی

 

ناخورده می اکنون، مَستم مست           نادیده شراب، سوی ساغر هستم، هست [1]

ناخورده شراب، توفان کرده دلم            بر ساقی و ساغر، طرف هستم، هست

 

بی نوشِ شرابی شده ام، مَستِ مست              ناگفته ز ساقی، شده ام جام به دست

بر لب نزدم، ساغر مینایی را                           از عشق رخش کنون شدم جام به دست

 

افسانه آن رخ چو عیان شد، به مست                  مست و خرابند، همه هوش به دست

بیرون کنم از دل، همه ی هستی ها را          زانگه که ساقی شده است، جام به دست

 

می، ساقی و ساغر همه را رازی هست           زین شاهد و می، سخنِ شادی هست

بر حرکت این دلِ شررخواه، زَن ساقی!            کین کشته، به راه مانده را سازی هست

 

سازی زَند از نوای دل، چنگ به دست      زین چنگ زند، چنگ به دل های مست

بیدار کند خفته دلان، هر چه هست،            مستی فزاید زِ سخن، بر دل مست

به نظم در آمده در 21 تیرماه 1400

 

 

 

[1] - این نظم نوشته را به استقبال شعر دوست شاعر اهل تالکان، جناب علی لطفی تالقانی رفتم که سرودند :

ساقی قدحی شراب نابم باید        یک جرعه که تاکندخرابم باید

 ناخورده شراب قدر می کی داند    ازدست تو ساغری شرابم باید

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.