شهرهای مهم جهان، در پای قله های بلند و در کنار رودها و دریاها شکل گرفته اند، این است اهمیت آب برای زندگی، که این روزها در کشور ما به تاراج می رود؛ و ایران نیز در این زمینه استثنا نیست و در گرداگرد قله ی 4811 متری سبلان شهرهای مهمی ساخته شده اند که در شکل گیری تاریخ ایران نقش اساسی داشتند، از جمله این شهرها، می تواند به شهر اردبیل اشاره کرد که جایگاه آن در ساختار فکری و شکل گیری سلسله صفویان بر کسی پوشیده نیست، و اینان نقشی اساسی داشتند، این شهر اکنون در پای سبلان، نظاره گر هر روزه ی این قله است، و در افق غروب، خورشید خود را در آن جستجو می کند، یا شهرهای مشکین شهر، سرعین، سراب و... و من در این حرکت، به صعود به سومین قله ایران (به لحاظ ارتفاع)، یعنی سبلان و یا در گویش محلی "سلطان ساوالان" می اندیشم.

در هر صعودی باید ابتدا مسیرهای عمومیِ صعود را امتحان کرد، که بیشترین عبور از آن، تا کنون صورت گرفته است، این یعنی همان استفاده از عقل جمعی، از این لحاظ که این مسیرها امن ترین، ساده ترین و بهترین مسیر صعود خواهند بود، که افراد زیادی آن را امتحان کرده، و عقل جمعی آنرا مناسب ترین راه به سوی قله یافته، و از آن، بارها و بارها، و در جمعیت های زیاد، سود جسته اند.

همنوردان بسیاری مناسب ترین مسیر برای صعود به قله سبلان را، در کنار شهر لاهرود و از کنار چشمه آبگرم  شابیل جسته اند، لاهرود در 50 کیلومتری اردبیل، و شابیل در 25 کیلومتری لاهرود قرار دارند، اما اگر بخواهیم قبل از صعود در یک شهر مهم، در اطراف قله سبلان، لحظات قبل و بعد از صعود را طی کنیم، بهترین محل استقرار برای دستیابی سریع به این مسیر عمومی، شهر خیاو [1] یا همان مشگین ‌شهر فعلی خواهد بود، که خود یکی از 5 شهر مقصد گردشگری استان اردبیل است، که از مکان های تاریخی و... و از دیدنی های بسیاری برخوردار است،

به غیر از این، به حتم در روزهای معمول (که این مقدار همنورد در منطقه نباشند)، می توان در شابیل نیز اتاق هایی برای استقرار یافت که تلاش برای رزرو چنین اتاق هایی، در اولویت همنوردانی خواهد بود که می خواهند همهوایی خود را با سبلان در پای این قله تجربه نمایند، و از چشمه های آبگرم  قوتورسویی و شابیل نیز در این نزدیکی سود جویند.

و البته شابیل خط آغاز حمله، برای یک صعود افتخارآفرین به سبلان است، و از اینجاست که اتومبیل های شاسی بلند مناسبِ حرکت در چنین جاده هایی، با دریافت 250 هزار تومان، شما را بعد از 50 دقیقه تا یک ساعت، به پناهگاه خواهند رساند، جایی در ارتفاع حدود 3700 متری از سطح دریا، که از آنجا به بعد، همنوردان باقی مسیر را پیاده تا قله طی خواهند کرد.

برای رسیدن به این قلعه، از شهر تهران خود را باید به استان اردبیل، به مرکزیت همین شهر رساند، فاصله ایی حدود 591 کیلومتر، که من آنرا در مسیر شهرهای راژیان (نام قدیم شهر قزوین)، زنجان، و سپس با جدایی از جاده زنجان به تبریز، از طریق گردنه "سرچم" راهی سمت شمال شده و با عبور از شهر هیر، به سوی اردبیل، راه خود را ادامه دادم. ساعت حدود 13 و 54 دقیقه ظهر بود که بعد از هفت ساعت و 50 دقیقه حرکت در جاده های شمال باختری کشور، به اردبیل رسیدم.

کرایه تاکسی های بین شهری معمول بین تهران تا اردبیل 620 هزار تومان است، که سه نفر مسافر سوار می کنند، و من با دو همسفر دیگر، این مسیر را با صحبت و سخن از این سو و آنسو، سفرِ نزدیک به هشت ساعته خود را، کوتاه و گذرا نمودیم.

خاطرات یک سرطانی، او از درمان می گوید :

یکی از همسفران، در این سفر می گفت: 5 کلاس بیشتر درس نخواندم که پدرم مرا از رفتن به مدرسه باز داشت، و به چوپانی، در کنار رمه هزار راسی امان گمارد، گفت "مدرسه بدرد شما نمی خورد." او که متولد 1358 خورشیدی است با صورتی شکسته و تکیده و تنی لاغر، دندان های صدمه دیده و ریخته، اکنون با حدود 44 سال، سن بیشتری را در صورت خود نشان می دهد، چرا که از سال 1383 و در سن حدود در بیست و چند سالگی، مبتلا به سرطان روده می شود، و این بیماری، در بدن او در این سال، به اوج خود می رسد.

بعد از نا امیدی پزشکان متخصص سرطان در ایران از درمانش، به او گفتند "برو برای خود دعا کن، دیگر کاری از دست ما، برای درمان شما نمی آید"، کار به جایی رسیده که دیگر توان حرکت هم نداشتم، مدارک پزشکی ام را به آلمان فرستادم، آنها هم گفتند که "این دیگر کارش تمام است"، خندیدم گفتم "کار من خیلی وقته که تمام است!" گفتند "چطور؟!" گفتم "از آن زمانی که خدا مرا مرد آفرید، کار من را تمام کرد، مرا برای مشاوره روانپزشکی به بخش روانی ها فرستاند، کارشناس رواندروانی گفت او به لحاظ روانی از از ما هم سالم تر است؛ تمام اجزای بدنم سرطانی شده بود، دیگر راهی به نظرم نمی رسید، به ایران بازگشتم.

در این موقع با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم، این بود که ناامید از شیوه های درمان دارویی و پزشکی، به شیوه درمانی روی آوردم که، معمول نیست، و از این اصل سود می جوید که، سلول های سرطانی را از دسترسی به غذا در بدنم دور نگه می داشتم، این بود که، در اولین حرکت در مدت 45 روز از خوردن هر غذایی خودداری کردم، تا به سلول های فعال سرطانی در بدنم هم غذا نرسد، بعد از 45 روز، به مدت هشت سال، تنها روزی یک تخم مرغ و یک سیب زمینی آبپز می خوردم، و با این شیوه، بر سرطان خود غلبه کردم، و از آن موقع تا حالا حدود 19 سال است که زنده ام.

در عین حال او انتظار دارد که با این وضع جسمی فعلی اش، بیش از 14 ماه دیگر! زنده نماند، و می گوید :  "به همسرم وصیت کرده ام و گفته ام که، بعد از مرگم اگر کسی برای من گریه کند مدیون من است، کسی اگر برای من مجلس گرفت، مدیون من است، شما اجازه ندارید برای من خرج عزا کنید"،

او از 19 سال قبل، در اوج بیماری، تمام اموال و دارایی خود را؛ به حالت نصف، بین همسر و تنها فرزندش تقسیم، و اسنادش را به نام آنان می کند. او اکنون می گوید که "از این دنیا دیگر خسته ام"، و دلش با ادامه مسیر زندگی در این دنیا نیست، و اکنون دیگر خود به استقبال مرگ می رود.

او می گوید "به جز خدا به هیچ چیز دیگری اعتقاد ندارم"، او بهشت و جهنم را در همین دنیا می داند، و معتقد است که "کشورهایی مسیر توسعه و پیشرفت رفته اند که از خرافات عبور کرده اند، از جمله خرافات موجود در این دنیا، همین مراسم معمول کفن و دفن است که ما را در شرایطی قرار داده که سر زندگان بزرگ روزگار ما، در میان خاک گورهاست، تا مرده ایی را زنده کنند، و او را سر بر آسمان کشند، این بدبختی دنیای ماست."

می گوید : "فرزند ارشد خانواده هستم، پدرم که مُرد، در اصفهان بودم، خود را به شهر خود رساندم، و مراسم دفن او را بدون تشریفات معمول، به انجام رساندم، به محض رسیدن به محل، در اولین حرکت خود را به استاد سلمانی سپردم، و ریش و سر و صورت خود را مرتب کردم، پیراهن سفید و تمیزی پوشیدم، و بعد از دفن به اهل او، غذا دادم، و میکروفن را گرفتم و اعلام کردم به عشق پدرم که همه او را می شناسید، و از زحمات او خبر دارید، بخورید و بیاشامید، انتظار دیگری از شما ندارم، حتی فاتحه ایی. به چهلمین روز نرسیده، اموالش را بین وراثش تقسیم کردم، و خیال همه را از سهم خود راحت نمودم، همه گفتند آبروی ما رفت! اما بعدها از من تشکر کردند."  

و ادامه داد : "خداوند عقل داشته است که این امکانات را در دنیا برای زندگی بشر آفریده است، خداوند از بهشت گفته، و راست گفته؛ از جهنم گفته، و راست گفته؛ اما بهشت همین فراهم کردن بهترین امکانات برای مردم دنیاست، بهترین اتومبیل، بهترین دارو، بهترین منزل، بهترین بیمه و تامین اجتماعی و... فراهم کردن همین ها خود بهشتی است که منظور خداوند است، و هر کس برای فراهم کردن آن رسالتی دارد. فایده اسلام و هر دین و آئینی باید انسانیت، شعور، نظافت، شخصیت و... باشد، همین است که در اروپایی ها تا حدودی آن  آن را اجرایی کرده اند."

و ادامه داد : "در زندگی آدم نباید کم بیاورد، به هیچ وجه نباید کم آورد، و من کم نیاوردم و تسلیم نشدم و بر بیماری غلبه کردم، اما متاسفانه این روزها همه چیز شده پول، آن هم به هر قیمتی؛ مردم تلاش می کنند به پول برسند، به هر قیمتی که شد! عقلشان به چشم شان است، البته روزگار ما نشان داده است که اگر پول نداشته باشی، این از بیماری سرطان هم بدتر است، سرطان داشته باشی بهتر است که پول نداشته باشی، بیماری سرطان به بی پولی شرف دارد.

من ماهی 28 میلیون تومان هزینه دارم، دارو، خرج و... یک قرص کانادایی آتاکول می گیرم که هر 60 تای آن یک میلیون و چهارصد هزار تومان برایم هزینه در بر دارد، و در چند روزی تمام می شود، یک تزریق برای شیمی درمانی، 90 میلیون تومان است، که آمپول ایرانی این تزریق خود 8 میلیون تومان است، ولی پدر بیمار را در می آورد، همین قرص آتاکول ایرانی اش ارزان است، ولی باز بیمار را بیچاره می کند.

این روزها بدنم گوشت اضافه می آورد، این ها نشانه سرطان است، هر بار آنها را فریز می کنم و بعد از یک هفته دوباره بیرون می آیند، انگار دوباره بیماری ام باز گشته است؛ زمانه ی بدیست، نه تامین اجتماعی درستی داریم و نه دارو و درمان درستی، یک بار برای 30 میلیون وام، درخواست کردم، گفتند ضامن و... می خواهد، گفتم اگر این داروها را مصرف نکنم حالم بد می شود، گفتند نمی شود، باید تشریفات وام حل گردد، بعد از 23 سال فعالیت و کار در این کشور و دادن حق بیمه و...، با همین حال بیماری، هر بار، باز به وسیله کارم، بوسه می زنم و می گویم "تنها کسی که مرا در این رنج و بیماری رها نکرد، تو بودی، باقی همه مرا گذاشتند و گذشتند."

از کنار مزارعی می گذریم که کشاورزان مشغول سم زدن هستند، باد بوی سم را به داخل اتومبیل در حال عبور ما می آورد، می گوید : "این بی وجدان ها قاتل مردم هستند، همین سموم است که ما را به انواع سرطان ها مبتلا می کند." و از وجدان و اخلاق و انسانیت می گوید که در حال رخت بر بستن از جامعه ماست.

وجدان، اخلاق و انسانیت بالاتر از هر قانونی :

و او راست می گفت، از مواهب این دنیا گاهی چیزهایی شرعا و قانونا به شما می رسد، و می شود آنرا قانونا و شرعا خورد، اما به لحاظ انسانی، وجدانی، اخلاقی هرگز قابل مصرف و تصرف نیستند. مثالش معلمی بود که فرزندی نداشت، او پیش از مرگ وصیتنامه درستی ننوشت، تا از همسرش بعد از مرگ، در مقابل اهل خود، حمایت کند، و در یک مرگ نسبتا ناگهانی، مُرد، قاعدتا اموالش به برادرها و... می رسید، و قانونا و شرعا تنها یک هشتم از آن اموال، سهم این همسر می گردد، از قضا چیزی نگذشت که وراث اقدام کردند، و این زن را که 50 سال با این مرد زندگی کرده، و با هم، و در کنار هم این زندگی را فراهم نموده بودند را، از خانه و کاشانه و حتی اجناس خانه و زندگی اش محروم کردند، او اکنون در سنین پیری، در نبود همسرش حتی سرپناهی برای ادامه زیست، در این دنیای خالی از اخلاق، وجدان و انسانیت ندارد، و مستاجر شده است. بله شرعی و قانونی این اموال به وراث همسرش می رسد، اما هرگز به لحاظ وجدانی، اخلاقی و در منش انسانی، چنین زندگی و حاصل آن، به آنان تعلق نداشت و ندارد.

جمعیت در حال صعود بر قله سبلان بعد از پناهگاه

جمعیت در حال صعود به قله سبلان، بعد از پناهگاه

یادداشت های پراکنده راه :

 از بزرگراه زنجان – تبریز، در یک سه راهی جدا شدیم، تا از گردنه "سرچم" گذشته و به سوی اردبیل برویم، یکی از اهالی این استان که در این سفر با من همراه است از اعتصاب رانندگان شرکت سیر و سفر می گوید، که به خاطر کرایه پایین دست از کار کشیده اند و یا اتوبوس های خود را در کشورهای ارمنستان، ترکیه و... به کار گرفته و آنجا کار می کنند، او از گردنه سرچم می گوید که به لحاظ شرایط آب و هوایی طوری است که حتی در روزهای بارش برف هم، در این نقطه برف نمی بارد، که این از اسرار طبیعت محل، در این گردنه است. و از خیارها و عسل هایی خوشمزه آن، که در این منطقه عمل می آمده است، و اکنون نیست، می گوید، و یا از برنجکاری هایی که در امتداد این دره بوده، و اکنون بعد از تغییرات آب و هوایی، و خشک شدن اقلیم ایران، دیگر نیست.

علی دایی، اسطوره ورزش و جوانمردی، مردی از جمع عیاران اردبیل:

او از علی دایی، قهرمان فوتبال ایران می گوید، که در منطقه اردبیل و...کارهای بسیار خوب عام المنفعه ایی انجام داده است، از ساخت مدارس برای فرزندان این منطقه، تهیه جهیزیه برای دختران پا به بخت آن، و آزاد کردن زندانیان که به خاطر دیه ایی و... در زندان بوده اند، و البته ساخت کارخانه نوشابه سازی که محصولاتش به آلمان صادر می شود، و افراد بسیاری را مشغول به کار کرده است.

او از داستان رضایت و عفو گرفتن برای یک جوان در پای چوبه دار گفت، که تا چند لحظه دیگر در حال قصاص شدن بود، که خانواده مقتول او را تا آن لحظه نبخشیده و رضایت نداده بودند، و با آمدند علی دایی، این ستاره پر اقبال اخلاق و انسانیت، در صحنه قصاص، اولیا دم می گویند "به عشق علی دایی او را عفو می کنند"، و علی دایی هم همانجا یک چک به مبلغ چهار میلیارد تومان در وجه خانواده مقتول می کشد، و این خانواده از پذیرش آن خودداری می کنند و خطاب به علی دایی می گویند "ما به عشق تو از خون این قاتل گذشتیم"، و علی دایی هم در مقابل می گوید "من نیز به عشق شما این چک را کشیدم، قبولش کنید".

خط ریلی کردیدور شمال جنوب 

راه آهن اردبیل در مسیر جاده سرچم کشیده شده، و ریل گذاری است، اما هنوز افتتاحی در کار نیست، شنیدم روس ها در کار ساخت این راه آهن، کارشکنی و وقت کشی می کنند، راه آهنی که اگر راه بیفتد، مزیت های اردبیل را دو چندان خواهد کرد، و آن را به کشورهای شمالی در آن سوی ارس وصل خواهد کرد، و از جمله، آنان را از این جاده دو طرفه و خطرناک نیز نجات خواهد داد، و حداقل بار ترافیکی آن کاهش خواهد یافت.

زندگی زیبا و مقدس است ارزش جنگیدن را دارد

پشت اتومبیلی، شاید به شکوه، و یا شاید به اعتراض و... به گویش محلی نوشته اند : "یالان دنیا" که معنای آن یعنی دنیا دروغه، دنیا فایده ایی نداره و...، ولی این دنیا و زندگی، بزرگترین موهبت الهی است که خداوند به انسان و دیگر موجودات در آن بخشیده است تا در بین چند هزار میلیارد سیارات و ستاره های کهکشان راه شیری مثل یک نقطه سبزِ زندگی بدرخشد و... و لابد برای اهل آن کرات حسرت برانگیزد؛

با این جملات قدر دنیا را نباید کاست، زندگی زیباست، دنیا ارزش جنگیدن برای زندگی خوب، سلامت، آزاد و درست را دارد. دنیا و زندگی بر آن، ارزشمند است، باید برای ساخت آن تلاش کرد، این تلاش مقدس، درست و گواراست.

جمعیت در حال صعود به سبلان قبل از سنگ محراب زرتشت

جمعیت همنوردان در حال صعود قبل از رسیدن به سنگ محراب و قله سبلان

لزوم مطالعات عمیق قبل از صعود :

قبل از هر صعودی باید یک مطالعه عمیق داشت، تا در انتخاب مسیرهای صعود و جاهای اقامت و... تصمیم درست گرفت، من در این خصوص ضعف داشتم، لذا شهر سرعین را که البته در پای سبلان است، اما از مسیر اصلی صعود، یک ساعت و نیم و بلکه بیشتر فاصله دارد را برای اقامت انتخاب کردم، این انتخاب، باعث بالا رفتن هزینه و زحمت رفت و آمد، و عدم توان حضور در محل و مطالعه بیشتر گردید، در حالی که می شد در مشکین شهر اقامت کرد که تنها 50 کیلومتر با شابیل فاصله دارد.

سرعین شهر برج آباد :

سرعین با چشمه آبگرم معدنی اش مشهور است، اولین و آخرین بار حضورم در این شهر، به حدود 20 سال قبل باز می گردد، از این رو شهر تغییرات بسیاری به خود دیده است این شهر را برج آباد باید گفت که در میان دره ایی مثل میخ هایی از زمین بیرون زده اند، بیشتر هتل هایی هستند که برای گسترش توریسم در منطقه ساخته شده اند، هتل ها همه پر و پیمان است و مسافران گروه گروه می آیند و اسکان می گیرند و از استخرهای آب گوگردی و معدنی منطقه برای درمان بیماری های پوستی خود سود می جویند.

 نوعی درمان باستانی که از گذشتگان بر جای مانده است، چشمه "گامیش گلی" این آب را از زیر کوه آتشفشانی و نیمه فعال سبلان تامین می کند، آب یخچال های سبلان بعد از فرو نشست در زمین، خود را به سنگ های ماگماهای داغ دل آتشفشان سبلان رسانده، مخلوطی از آب و مواد آتشفشانی درون آن، از چشمه ها بیرون می آیند، و این بهشت طبیعی را برای انسان رقم می زنند، خشونت درون زمین، به لطافت بیرونی آن تبدیل، و به جامعه انسانی لطافت و سلامت می دهد.

یکی از مسافران سرعین که در سال 1347 یعنی بیش از 50 سال قبل، از این منطقه دیدار کرده بود، می گفت، آن روزها اینجا دهاتی بیش نبود، و از این آب به عنوان یک محل برای گاومیش ها استفاده می کردند، که در گل و لای آن می خسبیدند و از نیزارهای اطرافش می خوردند، تن خود را در این آب ها درمان می کردند، و از مواهبش سود می جستند، از همین رو به آن گامیش (گاومیش) گُلی (همان گِلی) می گویند.

اکنون انسان ها، این زیستگاه را از آنها گرفته، و آنرا از آن خود کرده اند، دیگر گاومیشی در شهر نمی توان دید، در حاشیه این شهر رمه هایی از گوسفند می چرند، و چند شتر دو کوهانه ایی که به توریست ها سواری می دهند. 

یادداشت های صعود به قله سبلان :

جمعه 20 مردادماه 1402 روز موعودی برایم خواهد بود، که بر سومین قله بلند ایران شده، بر بلندای آن بایستم، به همین منظور ساعت 6 غروب خوابیدم و در ساعت 12 نیمه شب بیدار شدم، تا با تاکسی که ساعت یک شب قرار است مرا به سوی شابیل ببرد، راهی ابتدای مسیر صعودم گردم، و بالاخره این ماشین هم رسید، و ساعت 1 و شش دقیقه شب بود که سرعین را به سوی لاهرود ترک کردم؛ در لاهرود آب به مقدار کافی برای 4 ساعت صعود و 3 ساعت برگشت خریدیم، چرا که در دامنه سبلان چشمه ایی برای نوشیدن وجود ندارد، تنها آب موجود در سبلان بر دهانه آتشفشانی قله است، که نمی دانم این آب نوشیدنی است یا خیر، چرا که مردم زیادی در گرداگرد آن، به هنگام صعود بر قله، جمع می شوند و...

ایستاده بر محراب زرتشت
 ایستاده بر سنگ محراب، منتسب به پیامبر ایرانی، جناب آشو زرتشت، روایت سستی از حضور زرتشت در سبلان هست،
از یکی از بزرگان اهل مطالعه منطقه در این خصوص جویا شدم، گفت :
جایی غیر از کتاب "چنین گفت زرتشت" اثر نیچه، از این مطلب سندی دیگر نیافته است

زمانبندی صعود به قله سبلان:

ساعت یک و شش دقیقه نیمه شب حرکت از شهر سرعین به سوی آبگرم شابیل در ارتفاع حدود 2700 متری از سطح دریا در پای سبلان

ساعت سه و ده دقیقه بامداد جمعه، به شابیل رسیدم، مدت زمان صرف شده حدود 2 ساعت؛

ساعت 3 و 18 دقیقه خود را به پارکینگ ماشین های شاسی بلند، رساندم تا مرا از شابیل در ارتفاع 2700 متری به پناهگاه در ارتفاع حدود 3700 متری ببرند، مسیری حدود 6.4 کیلومتر

بعد کمی معطلی برای گرفتن ماشین (حدود 15 الی 20 دقیقه) با یک لندرور که شش مسافر گرفته بود، عازم پناهگاه شدم، ساعت 4 و 35 دقیقه بامداد بود که در پناهگاه، به سلامت از این اتومبیل پیاده شدیم، و صعود خود را آغاز نمودم.

و ساعت 8 و 27 دقیقه صبح بود، که بعد از طی شیب های بین پناهگاه و قله، از محل سنگ محراب (گفته می شود محراب عبادت پیامبر ایرانی، جناب آشو زرتشت بوده است، البته اهل مطالعه سندی بر این امر ندارند) وارد قله شدم،

زمان صرف شده حدود 4 ساعت، چند دقیقه کم می باشد.

راه خود را در کفی های روی قله ادامه داده، و در ساعت 8 و 42 دقیقه صبح، خود را به دریاچه ی واقع در دهانه قله آتشفشانی سبلان رساندم، و این پایان صعود به قله ایی 4811 متری بود که نام سبلان و یا سلطان ساوالان را بر خود دارد.

بعد از استراحتی چند، و گرفتن چند عکس یادگاری و... در ساعت 9 و 26 دقیقه صبح، راهی راه بازگشت شدم، با لحاظ احتیاط لازم در هنگام نزول، در  12 و 38 دقیقه در پناهگاه، خود را به اتومبیل ها رساندم که منتظر بردن ما به پایین بودند.

بدون معطلی زیادی، بعد از حدود 10 الی 15 توانستم با یک گروه دیگر، همراه شوم، و همگی با یک نیسان پاترول عازم شابیل شویم، ساعت 13 و 57 دقیقه، در شابیل از این اتومبیل پیاده شدم.

کل زمان پیمایش در این صعود و پایین آمدن، یعنی از ساعت 4 و 35 دقیقه بامداد که در پناهگاه کار پیمایش را آغاز کردم، و ساعت 12 و 38 دقیقه ظهر که دوباره به پناهگاه باز گشتم، در کل هشت ساعت به طول انجامید، که با کم کردن زمان استراحت، در قله حدود 7 ساعت می توان در نظر گرفت، با تسامح و تساهل 4 ساعت رفت، و 3 ساعت برگشت.

حواشی و نکات صعود به قله سبلان :

جمعه روز پر طرفداری برای صعود بود، لذا کاروان همنوردان در حال صعود، مثل قطاری از پایین تا بالا از هم قطع نشد، هدلایت ها از پناهگاه تا قله مثل هلالی از نور، جاری بودند، و من به جز چند صد متری از این وسیله نتوانستم استفاده کنم، چرا که هوا در حال روشن شدن بود، و دیگر نیازی به هدلایت برای دیدن نبود.

با طرح دولت رئیسی برای دریافت مالیات از حساب های بانکیِ متصل به پوزهای دریافت پول، رانندگان اتومبیل ها و... ترجیح می دهند پول نقد دریافت داشته، تا مشمول این مالیات نشوند، لذا داشتن پول نقد، کار شما را برای سوار شدن سریع بر این اتومبیل ها تسریع می کند، وگرنه باید در صف پرداختی قرار بگیری، که به بعلت افتضاحی که در سیستم ارتباطات کشور شاهدیم، گاهی کار می کند و گاهی جواب نمی دهد.

و این تنها پوز دریافت حق الزحمه مستقر در پارکینگ اتومبیل های شاسی بلند، در شابیل هم، برای دریافت این پول از هر نفر 15 هزار تومان پول اضافه می گیرد، تا هم مالیات دولت را بدهد، و هم آنرا به حساب رانندگان واریز کند، از این جهت بلبشویی جریان دارد، و به مسافران بی احترامی می شود. با این شرایط، زحمات سال ها فرهنگ سازی در کشور، برای دوری از پول نقد، و سوق دادن مردم به تجارت الکترونیک، در این روزها به هدر می رود، مردم را دوباره به سویی می برد که پول نقد را مبنای معاملات خود کنند!

ایستاده بر قله سبلان - 20 مرداد 1402

اتومبیل های فرسوده، جاده ایی ویران تر را، بین شابیل و پناهگاه شاهدیم، که جان مسافرانش در خطر قطعی قرار می دهد، اگر وقت دارید و حال دارید، از شابیل تا پناهگاه را نیز به پیمایش پیاده خود افزده، از خفت و خطر این مسیر در گذرید، در غیر این صورت آنقدر بالا و پایین پرتاب خواهید شد که حساب و کتابش با خداست، این مسیر بسیار پر دست انداز، مملو از خاک خشکی است با عبور اتومبیل ها به هوا برخاسته، و طبیعت زیبای سبلان را، در اطراف این جاده به خاک و خُل کشیده، گیاهانش زیر دریایی از خاک برخاسته از مسیر این اتومبیل ها می پوشاند. جاده آنقدر خراب است که در مسیر، ماشین های بسیاری را می توان دید که از حرکت باز مانده، و خراب شده اند؛

امروز جمعیت، و تراکم صعود کنندگان به سبلان بسیار زیاد است، چرا که برای صعود به سومین قله ایران، با این ترتیبات گفته شد، شما تا پناهگاه را با این ماشین طی خواهید کرد، که حدود 3700 متر ارتفاع دارد، و از این جا تا قله تنها 1100 متر بلکه کمی بیشتر، ارتفاع خواهید گرفت، که این رقم ناچیزی در صعود به قله های این چنینی در ایران است، که با تسهیل این امر، و ساخت این جاده خسارتبار، کوهنوردان غیر حرفه ایی هم جرات صعود یافته، و قیامتی از صعود کنندگان را در مسیر قله را می توان دید، که این خود هم خطر زیست محیطی بسیاری برای طبیعت نحیف سبلان در پی خواهد داشت، و این زیستگاه جانوری و گیاهی را با خطر نابودی مواجه خواهد کرد، و هم برای مسافران ناخوانده این راه، مشکل جسمی ایجاد خواهد کرد.

کشیدن جاده بین شابیل تا پناهگاه، و به خصوص اجازه تردد اتومبیل در آن قطعا از اشتباهات راهبردی زیست محیطی از سوی مسئولین منطقه برای زیستگاه سبلان، یا همان "سلطان ساولان" است. این سلطان زیر خروارها گرد و خاک و... در رنجی مضاعف، به همراه خشکسالی های متوالی و... قرار دارد، قطعا لازم نیست برای چنین کوهی با این بزرگی و ارتفاع، جاده ایی این چنین، همگان را تا نزدیکی های قله ببرد، این از بی تدبیری تصمیم سازان محلی بوده است، که راه چنین قله ایی و پناهگاهی برای وحوش را به سوی این تعداد از مردم معمولی تسهیل کرده اند.

مسیر صعود به سبلان در چپ و راست، دارای پرتگاه هایی هولناکی می باشد، لذا حرکت در مسیر پاکوب های عمومی توصیه می شود، خارج شد از آن، همنوردان را با خطر مرگ مواجهه خواهد نمود، این مسیر مملو از سنگ است، لذا خطر سقوط را در شیب ها کاهش می دهد، چرا که در صورت سقوط، این سنگ ها شما را همچون درختانی که در شیب های جنگلی، نگاهبان کوهنوردان هستند، نگه خواهند داشت،

خیل کوهنوردان، راحتی صعود و... چنان وجد آور است که افرادی را از حد خود خارج کرده، و با داد و فریاد محیط صوتی صعود سحرگاهی را آلوده به نعره های خود می کنند، بدتر از همه فردی را می توان دید که با رفتن بر بلندای صخره ها علایم راهنما و خطر را، که به صورت پرچم های فلزی هشدار دهنده، نصب شده است را، از جا می کند و سرد دست بلند می کند و با فریاد "یاشاسین آذربایجان"، توجه ها را به خود جلب می کرد.

 این کار ناشایست این همنورد غیر حرفه ایی، باعث خواهد شد که در روزها خلوت، همنوردان راهی در این مسیر را، در یافتن راه، بدون این علایم، دچار مشکل کند، چرا که این علایم همنوردان را در مسیر صعود و نزول از پرتگاه هایی که درست در نزدیکی شماست، دور می کند، کوتاهی مسیر صعود به نظر می رسد ما را دچار همنوردانی غیر حرفه ایی کرده است که ارزش این علایم و آرامش و متانت صعود را نمی دانند،

روی قله هیچ تابلوی یادبود صعودی را نمی توان یافت، که با آن عکس یادگاری گرفت، امری معمول در تمام قله های ایران، این موضوع را با همنوردان محلی که در این صعود هم بسیارند، مطرح کردم، پاسخ این بود که "تنها قله ایران که بر دهانه آتشفشانی خود دریاچه ایی دارد همین سبلان است پس لزومی به تابلو نیست، عکس گرفتن با همین دریاچه نشانه صعود به سبلان خواهد بود،" البته از جهتی درست است و از جهتی تابلو با درج ارتفاع و نام قله، خود یک نشانه با ارزش در ثبت یادگارهای صعود همواره بوده و می باشد.

بالای قله تابلویی مردم را به حفظ دریاچه زیبای آن فرا می خواند، کار درستی که طراحان آن اقدامی شایسته انجام داده اند، اما ذکری از سبلان در این پارچه نوشته هم نشده است، دریاچه دهانه سبلان واقعا زیباست. من در این صعود خرس های ساکن سبلان را ندیدم، ولی تصاویری از آنان را در ضبط های موبایلی دیگر همنوردان دیده بودم.

سبلان برای حفظ خود به تدبیر و تفکر مسئولین سخت محتاج است، لزومی ندارد راه صعود به چنین قله ایی که این مقدار هم بلند است، برای عموم تسهیل کرد، افرادی که بدون تمرینات معمول برای صعود آمده اند، چنین جاده ایی باعث شده است که افراد ناکار آزموده نیز به خود جرات دهند و به سوی سبلان بشتابند، این امر باعث می شود که خسارات های جبران ناپذیری هم به همین افراد، و هم به محیط زیست سبلان وارد شود.

 روز قبل از صعود ما، فردی در همین کوه دچار حمله قلبی شده، و متاسفانه جان باخت، در مسیر افراد زیادی را دیدم که دچار سردردهای ارتفاع گرفتگی شده بودند، که این نشان از صعود افراد ناکارآزموده و غیر حرفه ایی به قله سبلان دارد، که ممکن است صدمات جسمی زیادی را برای آنان به همراه داشته باشد. باید از حجم این صعودها کاست،

کودکی حدود 12 ساله، و شاید هم کمتر، در مسیر بازگشت نزدیکی های پناهگاه، مرا متوقف کرد، نام پدرش را برد، و از من سراغ پدرش را گرفت، که مدعی بود ساعت یک و نیم شب، صعود خود را آغاز کرده؛ چنین کودک صعود کننده ایی در این مسیر نباید می بود، چرا که اولا در سن شکل گیری قلب و عروق قرار دارد، و صعود و ارتفاع گرفتن برای سلامتی قلبی و عروقی او مشکل آفرین است، دوم این که این مسیر کوتاه صعود و امکان حمل افراد تا این ارتفاع، با اتومبیل باعث می شود چنین کودکانی به خود اجازه دهند که به یک قله نزدیک به 5 هزار متر ارتفاع، صعود کنند، که برایشان خطر جانی دارد.

دریاچه و قله سبلان - 20 مرداد ماه 1402

[1] - نام قدیمی و اصلی این شهر خیاو است. نام "خی او" به معنی مشک آب برگرفته از زبان پهلوی پارتی است. شهر خیاو (خیوو=Xiyov  یا خیاو =Xiyav) در دوره‌هایی در تاریخ اسلام، میمند نام داشته. در روزگار سلجوقیان و اتابکان آذربایجان آن را وراوی می‌نامیدند. در سال ۱۰۶۴ میلادی بعد از حمله سلطان آلپ‌ارسلان به گرجستان و تسلیم شدن حاکم آنجا، بعضی امرای گرجستانی اسیر و سپس مسلمان شدند. یکی از این امرا بیشکین بود که سلطان آلپ‌ارسلان این شهر را به وی بخشید و بعد از آن به نام وی خوانده شد. این نام بعدها توسط مردم محل به صورت میشگین تلفظ شد. در دوره حکومت رضاشاه، در سال ۱۳۱۶ خورشیدی، به فرمان وی نام خیاو به مشگین‌شهر تغییر یافت. ریزآبه‌های سبلان به سوی خیاو می‌آیند و این منطقه سفره‌های زیرزمینی خوبی دارد. واژه خیاو در زبان‌های ایرانی حالت محل پرآب و پردرخت و محل گذر از میان آب و درخت را تداعی می‌کند. رودخانهٔ مشگین‌شهر که امروزه قره سو نام دارد نیز در قدیم اندرآب نام داشته

 

یادی از میرهادی مودب، همنورد صعود اول به دماوند:

25 خرداد 1396 بود که برای اولین بار قدم در عرصه سیمرغ گذاشتم و حکایت آن صعود زیبا و به یاد ماندنی را با سر گروهی یکی از پر تلاش ترین های قدرتمند عرصه فتح قله دماوند، آقای مرداد باباخانی، و به همراه دوست مهربان و همنورد خوبم، مرحوم میر هادی مودب رقم زدیم، متاسفانه آقای مودب را بعدها در یک حادثه کاملا غیر مترقبه و دردناک و فراموش نشدنی، در مسیر صعود به قله توچال از دست دادیم، و اکنون این بار دوم است که بعد از 5 سال که از آن صعود می گذرد، پای در مسیر صعود دوباره، به قله دماوند می گذارم، در حالی که این بار، تیرگان است که جایگاه افسانه ایی سیمرغ و "بام ایران" میزبان مهربان ما خواهد شد، در این مسیر بارها اشک در چشمانم حلقه زد، و در فقدان مرحوم مودب، می رفت تا جاری شود، هر بار او را در نقاطی از مسیر یادآوری کردم، انگار امروز او هم با من، در این صعود قدم به قدم، باز همراه شده بود.

این صعود را به پاسداران شهید این آب و خاک تقدیم می کنم :

نمی دانم چرا و به چه مناسبتی صعود دوم من به دماوند، ناخواسته و بی هیچ قصد قبلی، با یاد شهدای جنگ خسارتبار هشت ساله با حزب بعث عراق، گره خورد، چونکه از ابتدا یاد آنان مرا در بر گرفت، به عنوان مثال، ما ساعت 7 صبح را زمان قرار حرکت خود با همنوردان این صعود قرار دادیم، که نقطه ی زمانی قرار حرکت ما به سمت شهر پلور، و فتح قله دماوند باشد، اما بی قراری های داشتن قرار، مرا از ساعت 3 بامداد، به بیداری و مشغول شدن به کسب مقدمات، و ایجاد آمادگی های قبل از حرکت کشاند، از این رو بین ساعت 3 تا 7 صبح، وقت زیاد آوردم، و لاجرم سری به حساب توئیتری ام [1] زدم، تا آنرا چک کنم و کمی مشغول شوم تا وقت بگذرد، که با توئیت رزمنده ایی عزیز به نام قاسم محمدی [2] مواجه شدم، که رشته توئیتی را به امید ادامه توسط دیگران، صادر کرده بود که: 

"شما هم نام شهیدی را بگویید، من نام شهید مهدی باکری [3] را می آورم"

خواستم نام سید محسن را بیاورم، اما دیدم از مروت به دور است که در این مورد نیز، بین این همه همرزمان شهید به برادری ها بیندیشم، و آنان همه را واگذاشته، و نام شهید نسبی خود را بیاورم، در بین شهدایی که می شناختم، ذهنم روی شهید بزرگوار شلمچه "سلمان اعما بصیر" قفل کرد، لذا نوشتم "شهید سلمان اعما بصیر"، و عنوان مطلبی را که در خصوص ایشان قبلا نوشته و در سایت  منتشر کرده بودم : "شلمچه و دروازه های بصره ایستگاه آخر شهید سلمان اعما بصیر" را نیز به پیوست آن کرده، و به توئیت این رزمنده زمان جنگ، پاسخ گفتم. 

این گذشت، باز شهید دیگری جلوی چشمک زنان بر سر راهم سبز شد، که این صعود زیبا را به روح بلند پرواز او تقدیم می کنم، آری روح سرلشکر خلبان، شهید رستم ابراهیم زاده [4] ، چرا که قرارگاه و مکان آغاز این صعود، پل فرهنگ بر اتوبان نیایش (آیت الله هاشمی رفسنجانی) بود، که بر تابلوی کوچک این پل، نام این شهید جنگنده تیز پرواز آسمان ایران می درخشید، و از ساعت 6 و 30 دقیقه صبح دقایقی چند را با نام این رستم، در ارتش مدافع ایران زمین، در پای این پل سر کردم،

گرچه نگاه های مردمی که در یک ترافیک فشرده، در این ساعات روز، در اتومبیل های خود راهی محل کارشان بودند، و با چشمان گرد شده، به هیکل یک کوهنورد غرق در ابزار و امکانات خاص، و منتظر، می نگریستند، و با نگاه خود حرف های بسیاری داشتند، و این نگاه ها، مرا از عمق تفکر به شهدا و آن دوران ویرانی و کشتار، بیرون می کشید، اما باز تنها همین نام، و همین شغل این شهید بزرگوار، مرا به روزهای شهادت و ایثار جان، در جنگ خسارتبار هشت ساله می برد، و بهانه ایی می شد، تا به آن روزهای سختِ کشتن ها و کشته شدن ها، که در بین ما انسان ها، در هر جنگی حلال، مباح، طبیعی و منطقی می شوند، بیندیشم؛ به لحاظ تاریخی که نمی دانم تاریخنگاران، آن جنگ لعنتی را چگونه خواهند نگاشت و ترسیم می کنند، و از این همه خسارت، و از این همه باختن سرمایه ها، از دست دادن ها، ویرانی ها و... چگونه یاد خواهند کرد، از کسانی که جان برای ایران و ایرانیان فدا کردند و... چه خواهند نوشت، اما من نگاه خود را به این حادثه تلخ دارم، و معتقدم از دل جنگ باید صلح خارج شود، نه جنگ طلبی بیشتر و فراری بودن از آرامش و آسایش انسان و...

 سرلشکر خلبان شهید، رستم ابراهیم زاده را هرگز نمی شناسم، حتی نامش را هم نشنیده بودم، اما در آن روزهای سخت جنگ هشت ساله با متجاوزین بعثی عراق، اخبار قهرمانی جنگنده های نیروی هوایی ارتش، یکی از شیرین ترین شنیدنی ها، برای رزمندگان، و لابد برای عموم مردم ایران از آن جنگ سخت و لعنتی بود، که گاه با حمله خود به عمق سکونتگاه های کاخ نشینان و جنگ سالاران بعثی، انتقام سختی را از دشمن، در عمیق ترین، عمق خاک شان می کشیدند و...

 البته ما تنها اخبار پیروزی های آنان را می شنیدیم، و از اخبار این شهادت ها و تکه تکه شدن خلبانان خود بی خبر می ماندیم، و اکنون که جنگ تمام شده است، نام قهرمانان شهید از آنان را گاه بر خیابان ها، پل ها و... می بینیم، و این نام ها هم در میان درد و ناراحتی این مردم، از وضعیت فعلی اشان دارند، گم شده است، [5] آنان که در دوره زنده بودن شان ناشناخته، گمنام و مظلوم بودند، اکنون نیز تنها نامی از آن همه قهرمان و قهرمانی ها، باقی مانده است که بر اماکنی گذاشته می شود، و البته ما آنقدر شهید داده ایم، که هیچ خیابان، کوچه و ساختمانی را نمی توان یافت که از وجود این نام ها خالی باشد، و این خود باعث دلزدگی مردم نیز خواهد شد، چرا که نام ها هر روز عوض می شوند و با نام های جدید از شهدا و... جایگزین می شوند، و اصرار بر استفاده از نام شهدا، این خود ضد تبلیغ برای شهدا خواهد بود، و حیف از آن همه رشادت و قهرمانی که ...

تغییر مسیر صعود از جبهه شمال شرقی به جبهه جنوبی :

هفتم تیرماه بود که دوستان همنورد، برنامه صعود به دماوند را پیشنهاد دادند، اما مسیر صعود پیشنهادی، جبهه شمالشرقی تعیین شده بود، مسیری که یکی از مسیرهای 16 گانه منتهی به "بام ایران" است، که چندان مایل به صعود از آن مسیر نبودم، چرا که این مسیر طبق گزارش صعود ها، دارای شیب نسبتا زیادی است، و حتی در این ماه های سال، به واسطه یخچال های طبیعی قله دماوند، تنها با استفاده از کرامپون، باید بدان پای نهاد و صعود کرد، چرا که تراورس های هنگام صعود، باید برش هایی از میان یخچال های طبیعی زد، که من مایل به پذیرش چنین ریسکی، و عبور از مسیری چنین پر شیب و لغزنده نیستم، لذا با سکوت از کنار این فراخوان گذشتم، اما به علت به حد قابل توجه نرسیدن تعداد همنوردان برای عبور از مسیر جبهه شمالشرقی، بنای دوستان بر این امر قرار گرفت که مسیر جبهه جنوبی، که عمومی ترین مسیر صعود به دماوند است، برای این صعود انتخاب شود، و من هم به همین دلیل اعلام آمادگی دادم، و همراه شدم.

دوستان همنورد ما، از طریق آگاهان و راهنماهای محلی، وضعیت مسیر صعود به قله دماوند، از جبهه شمالشرقی را چک کرده بودند، که یکی از راه بلد های مسیر شمالشرقی اعلام کرده بود : "بدون کرامپون اصلا صعود ممکن نیست، و هنوز گروهی از این مسیر صعود نداشته است، صعود از این مسیر هنوز زود است، پیشنهاد می شود تا 20 تیرماه صبر کنید، تا یخچال ها کمی آب بشود و بنشیند تا بتوان از این مسیر صعود ایمنی داشت".

زمانبندی های صعود به قله دماوند، از مسیر جبهه جنوبی :

حرکت از تهران ساعت 7 و 15 صبح 8 تیرماه 1401

حضور در خروجی از پلور به روستای مون، به سمت رینه ساعت 9 و 48 دقیقه صبح

حضور در شهر رینه ساعت 9 و 53 دقیقه صبح

رسیدن به پارکینگ کوهنوردی رینه ساعت 10 و 3 دقیقه صبح

یک ساعت توقف و تهیه مقدمات حرکت به سمت گوسفندسرا

حرکت از پارکینگ رینه به سمت گوسفندسرا، با یک دستگاه لندرور، در ساعت 11 و 7 دقیقه صبح

رسیدن به گوسفندسرا، ساعت 11 و 52 دقیقه صبح و حرکت پیاده به سمت جانپناه بارگاه سوم

حضور در جانپناه بارگاه سوم در جبهه جنوبی قله دماوند ساعت 16 و 29 دقیقه،

آغاز صعود به قله دماوند از ساعت 5 و 3 دقیقه بامداد روز 9 تیرماه 1401

حضور در مقابل آبشار یخی، در ساعت 7 و 50 دقیقه صبح

رسیدن به بخش گوگردی پای قله دماوند، در ساعت 9 و 19 دقیقه صبح

رسیدن به قله دماوند، از ورودی جبهه جنوبی، در ساعت 10 و 14 دقیقه صبح

حرکت از قله در مسیر شن اسکی، و پایین آمدن، در ساعت 10 و 37 دقیقه صبح،

رسیدن به جانپناه بارگاه سوم، در ساعت 13 و 44 بعد از ظهر

استراحت تا ساعت 16 و حرکت به سمت پایین برای بازگشت

رسیدن به گوسفند سرا در ساعت 19 و 29 بعد از ظهر

حرکت با لندرور به سمت پارکینگ رینه، و حرکت به سمت تهران

زمانبندی مدت صرف شده در مسیر صعود :

رانندگی از تهران تا شهر رینه، از ساعت 7 و 15 دقیقه تا 9 و 52 صبح، تا ورودی روستای مون از جاده اصلی پلور، کل زمان صرف شده 2 ساعت و 37 دقیقه

رانندگی از رینه تا پارکینگ کوهنوردی رینه، از ساعت 9 و 52، تا ساعت 10 و 19 دقیقه صبح، به مدت 27 دقیقه

از پارکینگ رینه تا گوسفند سرا، طی مسیر با استفاده از یک دستگاه لندرور، از ساعت 11 و 7 دقیقه صبح تا 11 و 52 دقیقه به طول انجامید، جمعا 45 دقیقه

حرکت پیاده از گوسفندسرا تا جانپناه بارگاه سوم، در جبهه جنوبی قله دماوند، از ساعت 11 و 52 صبح تا ساعت 16 و 29 دقیقه بعد از ظهر، جمع راهپیمایی من، 4 ساعت و 21 دقیقه (45 دقیقه یا کمی بیشتر، از دیگر همنوردان دیرتر رسیدم)

شب مانی و استراحت در جانپناه بارگاه سوم از ساعت 16 و 29 دقیقه بعد از ظهر روز 8 تیرماه، تا ساعت 5 و 3 دقیقه بامداد روز 9 تیرماه 1401 ، به مدت حدود 12 ساعت نیم

کل زمان طی شده از جانپناه بارگاه سوم تا مقابل آبشار یخی، از ساعت 5 و 3 دقیقه بامداد تا ساعت 7 و 50 دقیقه صبح، به مدت 2 ساعت و 47 دقیقه

کل زمان طی شده از مقابل آبشار یخی تا شروع منطقه گوگردی قبل از قله دماوند از مسیر جبهه جنوبی، از ساعت 7 و 50 دقیقه صبح، تا ساعت 9 و 19 دقیقه، کل زمان طی شده 1 ساعت و 29 دقیقه

از پایان منطقه صخره ایی و در واقع آغاز منطقه پوشیده از گوگرد در پای قله، تا خود قله، حرکت بین ساعت های 9 و 19 دقیقه تا ساعت 10 و 14 دقیقه صبح، جمع کل زمان حرکت در این مسیر کوتاه اما سخت، به مدت 55 دقیقه.

مدت ماندن روی قله از ساعت 10 و 14 تا ساعت 10 و 37 دقیقه، به مدت 23 دقیقه

نزول از مسیر شن اسکی بین قله و جانپناه بارگاه سوم، از ساعت 10 و 37 دقیقه صبح، تا ساعت 13 و 44 دقیقه بعد از ظهر، جمع کل زمان پایین آمدن از این مسیر،  3 ساعت 7 دقیقه،

زمان پایین آمدن از جانپناه بارگاه سوم، تا گوسفند سرا از ساعت حدود 16 بعد از ظهر تا 19 و 35 دقیقه، حدود 3 ساعت و نیم

قیمت سرویس ها و اجناس و امکانات در این مسیر:

جدای از بالا بودن یا نبودن قیمت ها، به همت فدراسیون کوهنوردی ایران، نظم دهی خوبی در قیمت امکانات و سرویس دهی های این مسیر حاکم است، قیمت برخی از سرویس ها که ما استفاده کردیم عبارت است از :

کرایه اتومبیل، برای هر نفر از پارکینگ رینه تا گوسفند سرا و همچنین بازگشت از آنجا، هر مسیر صد هزار تومان

کرایه حمل کوله با قاطر از گوسفند سرا تا جانپناه بارگاه سوم، و بازگشت، هر کوله دویست هزار تومان و کوله ها در کیسه قرار داده می شود که هر کدام از این کیسه ها هم 15 هزار تومان است

چنانچه بخواهیم یک لندرور از پارکینگ رینه تا جناپناه و یا بازگشت، به صورت دربست در اختیار بگیریم، که هزینه 5 مسافر از شما اخذ می شود، یعنی باید 500 هزار تومان پرداخت کنید.

قیمت آب جوش برای فلاکس چای که حدود 5 لیوان آب می گیرد، 20 هزار تومان

چای نبات هر لیوان 10 هزار تومان

آب معدنی آشامیدنی، یک و نیم لیتری، هر بطری 25 هزار تومان

کف خوابی در جانپناه بارگاه سوم هر شب 20 هزار تومان

تخت خواب در جانپناه بارگاه سوم هر شب 30 هزار تومان

شنیدنی های جالب، از یک محلی مازندرانی پیرامون این صعود :

در مدت انتظار برای سوار شدن بر یکی از لندرورها برای رسیدن به گوسفند سرا، با یک راهنمای محلی مشغول صحبت شدیم، برخی از حرف هایش برای من جالب بود، ایشان می گفت :

"در مسیر صعود هرجا دیدید به شما فشار می آید از همانجا برگردید، اینجا اصلا کسی نیست که در صورت صعود با شرایط سخت، به شما بگوید بارک الله (کنایه از این امر که در صعود غیرتی نشوید که در هر صورت باید صعود را تکمیل کنید و خود و دیگران را دچار مشکل نکنید، منصرف شوید و همانجا تمامش کنید)".

"دنبال ورزش حرفه ایی نباشید، شما را نابود خواهد کرد، عمرتان را کم می کند، نمونه اش پدربزرگ من، او قهوه چی بود و در نهایت بزرگترین کاری که در طول عمرش می کرد، باز کردن شیر سماوری بود که چایی را به مسافران راه، تقدیم می کرد، او 120 سال عمر کرد، ولی پدرم که پسر همین مرد بود، از سال 1317 در کار آوردن گوگرد از بالای قله دماوند بود و نهایت هم در 75 سالگی فوت کردند، چرا؟! چون شغل او آوردن گوگرد از روی قله دماوند بود، و هر از چند وقت یک بار، این قله را صعود می کرد، و مقداری که می توانست، گوگرد از آن بالا بر می داشت و پایین می آورد و به یک جهود (یهودی) می فروخت، که ظاهرا برای مصارف ضد عفونی کردن، استفاده داشته است، عمرش در این راه کوتاه شد."

نسل شقایق ها را این مردم برداشتند :

در مدت انتظار در پارکینگ کوهنوردی رینه، مراجعات متعددی به این مکان بود، عده ایی راه قله را می پرسیدند، و می خواستند اولین قله برای صعود را از دماوند شروع کنند!! و... عده ایی هم سراغ دشت شقایق ها را می گرفتند، راهنمای محلی، دوست نداشت حتی آدرس این شقایق ها را به این رهگذران بدهد، می گفت : "از موقعی که دشت شقایق ها شهرت یافت، این مردم از مرد و زن برای دیدن این منطقه آمدند، هرچه شقایق بود را کندند، و از بین بردند، امروز دیگر دشتی از شقایق ها، وجود خارجی ندارد، یعنی دشت آن هست، اما در آن شقایقی را نمی توان یافت".

مشکل در صعود، در مسیر گوسفند سرا به جانپناه بارگاه سوم :

در صعود قبلی به دماوند، حرکت پیمایشی و کوله کشی خود را از پارکینگ رینه شروع کردیم، اما اینبار داشت به من بر می خورد و احساس خسارت می کردم که با ماشین تا گوسفند سرا برویم، و شروع پیمایش صعود ما از آنجا آغاز گردد، و از گوسفند سرا تا بارگاه سوم نیز، حمل کوله های سنگین را به قاطرها بسپاریم، از این رو، دچار تردید شدم، و به خودم اجازه ندادم، کوله را نیز به قاطر چی ها بسپارم، چرا که چنین صعودی را دل نا چسب تلقی می کردم،

اما متاسفانه در مسیر پیمایش بین گوسفند سرا تا بارگاه سوم، دچار مشکل جسمی شدیدی شدم، به طوری که در انتهای کار خود را در کنار دوستم میرهادی مودب تصور می کردم که در آخرین لحظات تسلیم مرگ تدارک دیده توسط خود شد، و جان به جان آفرین تسلیم کرد و... شدت این حال بد بسیار آزارم می داد، و همین مشکل باعث شد که بین 45 دقیقه، تا یک ساعت دیرتر از بقیه ی تیم، به جانپناه بارگاه سوم برسم،

در این مسیر دل درد شدیدی در قسمت معده و یا کمی پایین تر حتی قسمت بالایی روده ها احساس می کردم، که گاه امانم را می برید، حالت نفخ در ناحیه معده داشتم، نوعی درد هم در ناحیه قفسه سینه با درجه کمتر حس می کرد، بعلاوه نوعی کلافه گی در احوال، عدم رفت و آمد مناسب تنفس، و این که فکر می کردم شکمم پر از آب شده، و در حالی که هیچ خوراکی نخورده ام، و شکمم آب لمبو شده است، و در آن انتها هم ضعف و بی حالی، و به نوعی احساس خطر، و این که شرایطم به سمت بیهوشی پیش می رود و... این شد که سخت ترین شرایط را در بیست دقیقه آخر مسیر به چشم خود دیدم؛

این حال در طول مسیر از کم شروع شد و هی که بالا رفتم شدت یافت، در حال بسیار بدی بودم، به حدی که توان بالا آوردن سر و نشان دادن احساسات، و پاسخ سلام همنوردان در حال عبور را نیز نداشتم، در اوج این شرایط، تیم دو نفره از دخترخانم ها، که تنها یک گروه از چندین گروهی بودند که ما پیش از این در مسیر صعود جا گذاشته، و نزدیک به یک ساعت قبل، از آنها عبور کرده بودیم و سرعت و نوع حرکت آنها در مسیر به حدی پایین بود که انتظار نداشتم که حتی آنها بتوانند تا بارگاه سوم هم بیایند! از راه رسیدند،

اولی که همیشه در میسر جلوتر از دوست خودش بود، و از پوشش معمولی پیراهن و شلوار کوهنوردی برخوردار بود، از حالم پرسید، و توضیح که دادم، کمی کشک و قره قروت از کوله اش در آورد و به من داد، که با خوردن این خوردنی به ظاهر کم اهمیت، اما بسیار مهم در کوه و کوهنوردی، کمی نفسم باز شد، و مقداری از هوشیاریم باز گشت،

گفت: "حالت چطور است؟" وقت گذشته بود نمی توانستم این دوستان همنورد را معطل خود کنم، چون آنها باید می رفتند و به استراحت خود می رسیدند، تا آماده صعود صبح که سخت ترین قسمت صعود است، شوند، لذا گفتم : "بهتر شدم، شما بروید به صعودتان برسید، من هم خوب می شوم، و می آیم!" ولی به واقع حالم اصلا تعریفی نداشت،

آن یکی دیگر که با پوشش بسیار کاملی، در کوه حاضر شده بود اما از دوست همنوردش کندتر حرکت می کرد، با گذشتن دوستش از من، از راه رسید، او چادری و کاملا محجبه بود، که پوشش لباسش، خیلی به چشم می آمد، چرا که با این چادر و نوع پوشش، همنوردانی را می دیدم که به نگاه تردید می نگریستند، که آیا او هم صعود خواهد کرد؟!، و پیش از این، موقع گذر از آنان، همنوردی که او نیز همزمان با ما از آنان می گذشت، با نگاه ظن به ایشان نگریسته و گفته بود "این را ببین، احتمالا اهل اداره ایی و یا جایی هست، پول به او داده اند که این طوری در کوه خودنمایی کند؟!" سوال دیگری این بود که "این خانم ها با این وضع آمادگی بدنی و نوع حرکت کندی که دارند، و هر چند قدم کمی می ایستند و سپس حرکت می کنند، با این سرعت و... اینها چگونه می خواهند صعود کنند؟!!" و...

اما به رغم این ها، او که رسید، ایستاد و از حالم پرسید، احوالم را که گفتم، موضوع برایش جدی به نظر آمد، و هرچه گفتم "شما برو، من به زودی خوب می شوم، و می آیم، دوست شما به من کشک و قره قروت داده به زودی خوب می شوم و می آیم"، اما او گفت "نمی شود که شما را در این حال رها کنم، در کوه نباید مشکلات خود را مخفی کرد، باید به همنوردان گفت تا حل شود، کمی روی همان قسمت درد خود در روی معده ات بخواب"، من که حالم کمی بهتر شده بود، دم رو، معده ام را روی سنگی قرار داده، و روی آن کمی خوابیدم، مدتی گذشت و بلند شدم، حالم داشت بهتر می شد، انگار هم کشک و هم انرژی مثبت، و هم این تکنیک ایشان، و این همراهی، داشت اثرش را می کرد،

از روی معده ام که بلند شدم، گفت : "حالت چطور است؟"، گفتم "بهترم"، گفت "اگر بهتری بلند شو بریم، راهت را ادامه بده"، گفتم "نه شما بروید من الان بهتر می شوم و می آیم"، ادامه داد "اکی کوله ات را من بر می دارم، شما دست خالی بیا، و بیدرنگ کوله کوچک و پلنگی اش را از پشت خود جدا کرد و داشت روی زمین می گذاشت، که دیدم هوا خیلی پس است، الان است که کوله ام را نیز بردارد، زودتر از اینکه حالم به اندازه کافی خوب شده باشد، بلند شدم و کوله ام را در میان اصرار ایشان که "نه بگذار من بر می دارم، شما کوله من را بردار"، برداشتم و بر پشتم انداختم و هر طور که بود، خودم را حرکت دادم، و او هم به دنبال من به راه افتاد، حالم هر لحظه بهتر می شد، مهمتر از همه، از دلدردم کمی کاسته شده بود، و نفسم هم بهتر می آمد،

و کمک این دو خانم بسیار جوان و در دید اول ناشی، اما پر توان و صبور، و با فکر، مرا به راه انداخت و به زودی تنها یک ربع و یا بیست دقیقه که ادامه مسیر دادیم، به بارگاه سوم رسیدیم، و من دوستان همنوردم را دیدم که در حال آمادگی اند تا برگردند، و به کمک من بشتابند، اما من رسیدم و آنها با تکان دادن دست، مرا خوش آمد گفتند.

هر صعود، هر زمان و هر قله ایی شرایط و مسایل خود را دارد :

در کوهنوردی، هر صعود، هر زمان، و هر مکان، حتی اگر یک صعود تکراری به یک قله خاص و آشنا باشد، شرایط و مسایل خاص و البته متفاوت خود را دارد، و باید طبق شرایط موجود برنامه ریزی و عمل کرد، تجربه صعود قبلی، هر چند کمک می کند، ولی هرگز ملاک عمل نمی تواند باشد، گرچه در صعود قبلی در همین مسیر، پیمایشی طولانی تر، و کوله کشی بیشتری را قدرتمندانه تجربه، و با سرعت بیشتری صعود کرده بودم، اما باید متوجه می بودم که آن صعود دیگر گذشت، باید با شرایط جدید، فکر و برنامه ریزی و عمل کرد، اگر این چنین فکر می کردم شاید این مشکل تا این حد، برای من پیش نمی آمد.

اما اشتباهات من و همنوردان دیگر :

اول این که آب کم برداشته بودم، حال آنکه فکر می کردم در مسیر آب هست، و لذا گرچه آب داشتم ولی به اندازه کافی نبود، چرا که ضعف و بیماری مدت صعود را طولانی کرد، و گرچه اگر این طور نبود باز هم آب کم نمی آوردم ولی با طولانی شدن زمان صعود آب کم آوردم، هر چند شربت داشتم، اما خوردن شربت، شما را تشنه تر خواهد کرد، اگرچه دوست همنوردم، علی آقا آب به اندازه کافی داشت، و مرا بی آب نگذاشت، اما نوشیدن آب فراوان در کوه یکی از لازمه های صعود سالم و خوب است، در حالی که در صعود قبلی ما در مسیر خود با چشمه ها و رودخانه های پر آبی در همین مسیر جنوبی، برخورد کردیم و نیاز به حمل آب آنچنانی نبود، اما در این صعود، دماوند انگار خشک شده بود، چشمه ایی در مسیر نبود، حتی در بارگاه سوم هم مجبور به خرید آب معدنی شدیم! این خیلی باعث تاسف است که در پای، و بر روی یال های دماوند بلند مرتبه و پر برف، چشمه ایی از آب جاری دیده نمی شود، تا کوهنوردی از آن آب بردارد! و حتی گله ها هم به دنبال آب در مسیرها، در جستجو بودند.

هر صعودی شرایط و مسایل خود را دارد، اینجا وقتی همه کوله را به قاطر چی ها می سپارند حمل آن توسط شخص دیگر همراه آنها، باعث نا هم خوانی شما با دیگران خواهد شد، و آنان را مجبور می کند تا در چنین شرایطی جور شما را هم بکشند، در حالی که آنان برنامه خود را با وزن مناسب کوله ایی ریخته اند که بر می دارند.

با تصورات قبلی، از شرایط صعودهای سابق، نباید صعود جدید را برنامه ریزی کرد، قله ها در هر صعودی مقتضای خاص خود را دارند و فصل ها، زمان ها که تغییر می کند، شرایط نیز متفاوت می شود، ممکن است در شرایط جسمی و زمانی خاصی، شما صعود متفاوتی داشته باشید، ولی این صعود را باید با شرایط جدید، که جدیدا آنرا جویا شده اید، برنامه ریزی و عمل کرد.

تغییر فاکتور سنی بسیار مهم است، و باید طبق آن و با داشتن ارزیابی جدید از توان جسمی خود، تصمیم گرفت، از آخرین صعود من به قله دماوند، در همین جبهه جنوبی اکنون 5 سال می گذشت و من هرگز شرایط و آمادگی سابق را نداشتم، و باید این فاکتور را در برنامه ریزی صعود خود، در نظر می گرفتم.

کشک و قره قروت اگرچه از ملزومات ما در صعود های سابق با استاد و همنورد با سابقه ام بود، و این را در مسیر همیشه مصرف می کردیم، اما آن موقع ها، هرگز به ضرورت و اهمیت آن در صعود پی نبرده بودم، این گونه که در این صعود به معجزه آن پی بردم، و اگرچه سابق بر این طبق عادت آن را همراه خود داشتم، اکنون معتقدم هر کوهنوردی باید مقداری کشک و قره قروت ضرورتا همراه خود داشته باشد.

باید مسایل خود را به همنوردان عبوری گفت، اگر این خانم ها خود نمی ایستادند و از حالم نمی پرسیدند، شاید من انگیزه ایی برای گرفتن کمک و طرح مشکل با کسی را نداشتم، کما این که عده زیادی از کنارم گذشتند، عده ایی حتی با گفتن درودی و خسته نباشی، از من گذشتند، که یک ایراد از من بود که از آنها کمک نخواستم، و یک ایراد هم از آنان که مرا در آن حال گذاشتند، و گذشتند، مرا که حتی حال سر بالا آوردن و پاسخ را نداشتم، ولی نایستادند و پیگیر حال و دلیل این وضع من نشدند، که چرا این چنین نشسته ام، و چنین حال بدی دارم. آخرین گروه، چهار نفر بودند که از بارگاه سوم به سمت پایین می رفتند، همه تک به تک سلام کردند، ولی من که چنان حالی داشتم که حتی تکانی هم نتوانستم بخورم، و آنان بی اهمیت به این وضع گذشتند!

درست بعد از گذشتن آنها بود که دیگر احساس کردم دارم تسلیم بی هوشی یا حتی در انتها مرگ می شوم، چرا که هم تنفس خوبی نداشتم، و هم احساس می کردم به آخر خط رسیدم، و دیگر نه امکان ماندن، نه امکان پایین رفتن، نه امکان تحمل این حال را داشتم، حالم بسیار زجر آور بود، و شاید فکر می کردم که با از حال رفتن، از شر این حال هم راحت می شوم، و داشتم به خود می قبولاندم که دیگر وقت تغییر است، باید گذاشت تا این شرایط، گرچه با مرگ، تغییر یابد!

مشکل دیگر اهمیت زیاد به استرس های ناشی از عظمت قله دماوند، باعث شد که در تنظیم لباس این صعود خوب و طبق تجربه ام سابق عمل نکنم، و لباس نامناسبی برای این صعود داشته باشم، در بیشتر صعودها من از شلوار پنبه ایی و یا کتانی استفاده می کردم که این باعث می شود تبادل هوا بین بدن و بیرون تنظیم شود، اما در این صعود لباس کرتکس مخصوص کوهنوردی استفاده کردم، که این، تبادل بیرون و درون را دچار مشکل می کرد، و در این هوای گرم، قسمت پایین تنه ام خیس عرق شده، و این خود باعث دفع بیش از حد آب بدن و افزایش تشنگی ام می شد،

مشکل بعدی شروع ساعت استارت ما در حدود میانه روز از گوسفند سرا بود، که گرم ترین ساعات روز است، که این خود باعث تشنگی بیشتر می شود، مطلب بعدی این بود که قسمت بالا تنه هم باید لباس کم می کردم، چرا که در این ساعات گرم روز، تعرق زیاد تر خواهد بود، و هر کوهنورد باید هوشیارانه با توجه به واقعیت های کوه، و زمان حرکت، شدت دما و... لباس را در هر قسمت از صعود تعویض و تنظیم کند که در این زمینه هم من مشکل داشتم، همه اینها به این دلیل بود که استرس اهمیت دماوند، برنامه تجربی مرا بر هم زد و به مشکلاتم افزود

 لزوم فرهنگ سازی زندگی در اماکن عمومی :

با هر شرایطی که بود، به کمک این دخترخانم های کوهنورد صبور گرگانی، خود را به بارگاه سوم رساندم، با خود فکر می کردم که صعود من به همین مکان ختم می شود و من در چادر مانده، و فردا صبح دوستان همنوردم صعود خود را بدون من ادامه خواهند داد، و در کل به فکر بازنشست شدن کامل از کوهنوردی هم گاه بودم، اما کمی استراحت، تقویت جسمی از طریق خوردن یک نهار نسبتا خوب، و شب مانی در اینجا، حالم را جا آورد، و بامدادان هنوز ساعت 4 نرسیده بودیم، زودتر از دیگر همنوردان بیدار شدم و آنها را هم بیدار کردم، و آمادگی گرفتیم، تا آخرین مرحله صعود را استارت بزنیم، در حالی که دو همنورد دیگرم پیش خود برنامه ریزی کرده بودند که مرا بالاتر از ادامه صعود منصرف کرده و برگردانند و خود بدون من صعود ادامه دهند، اما در فاز آخر صعود با حالی بسیار خوب، صعود را به انجام رساندم، و آنان دلیلی برای برگرداندن من نیافتند.

اما شب را به سختی گذراندم، چرا که هم سالن خواب در بارگاه سوم در وضع آشفته ایی بود، یکی از باشگاه های کوهنوردی مشهور، گروه حدود 40 نفره ایی از کوهنوردان خارجی را آورده بود، تغذیه و گفتگوی آنان که به نظر می رسید صعود خود را انجام داده اند و تنها به تبادل نظر پیرامون این صعود مشغولند، تا پاسی از شب ادامه داشت، دو بار به زبان انگلیسی به آنها توضیح دادم که "ما تا چند ساعت دیگر صعودی سخت را در پیش داریم و نیاز به استراحت داریم تا تجدید قوا کنیم"، اما آنها مدتی یواش تر صحبت می کردند و بعد کار به روال عادی بر می گشت، در بار دوم از جای خود باز بلند شدم و همه را ابتدا به ساکت کشاندم، و سپس مفصل تر توضیح مجدد دادم، که "ما نیاز به سکوت برای استراحت داریم"، و با عصبانیت گفتم "شما با این همه صحبت کردن، تمام مشکلات کشور خود را می خواهید اینجا حل کردید؟!" که یکی از آنان که به نظر می رسید جوان ترین پسر گروه مذکور بود و در سخن گفتن در این جمع هم ید طولایی داشت، ناراحت شد و در پاسخ گفت "ما در کشور خود مشکلی نداریم که اینجا بخواهیم آنرا حل کنیم؟!"

کوهنوردان خارجی مذکور بیشتر اهل روسیه، آلمان، و حتی یک هندی تبار کرالایی با زبان مالایالم و اهل ایرلند بودند، بالاخره بعد دو ساعت اینها نیز سالن را ترک کردند، اما مشکل حل نشد، چرا که متاسفانه نه خارجی ها و نه حتی همنوردان ایرانی، مقررات و پروتکل های زندگی جمعی را بلد نیستند، چرا که با پایان همهمه و صحبت های گروهی کوهنوردان خارجی، نوبت به گروه های دو، سه و چهار نفره ایرانی رسید که با رسیدن به اینجا از صعودها، قیمت خوردنی ها در فروشگاه بارگاه سوم، مسایل سیاسی کشور، گفتگوهای برجام، حتی مسایل تجاری خود و... سخن بگویند،

ساعت دیگر به یازده شب نزدیک شده بود که آخرین زوج کوهنورد ایرانی ما که لهجه مازندرانی داشتند، از گوسفند سرا خود را به سالن رساندند، و سخن گفتن آنان آغاز شد، و بلند بلند شروع کردند حرف زدن، این صحبت کردن ها آنقدر روی مخم بود که اعصابم را به هم ریخته بود، اما کنترل خوبی به خودم داشتم که ناراحتی نکنم، ولی خیلی به من سخت می آمد، چون نمی توانستم کمی بخوابم، خوابی که برای صعود فردا شدیدا به آن نیاز داشتم، در نهایت بلند شدم و به این دو همنورد کامله مرد (حدود 60 تا 65 ساله بودند) که فردا یکی از چند گروهی بودند که ما آنان را جا گذاشته و خود را جلوتر از آنها به قله رساندیم، مورد خطاب قرار دادم، "دوستان ما فردا صعود داریم، لطفا صحبت نکنید، تا کمی بخوابیم"، که پاسخ یکی از آنها این بود که "مگر می شود صحبت نکرد؟!" و به صحبت کردن ادامه داد.

نهایت هم دیدم که فایده ایی ندارد چشمان را بستم و خودم را به این موج صحبت ها که از گروهی به گروهی دیگر شیف می کرد، سپردم و دیگر هیچ نگفتم، تا این که ساعت از نیمه شب گذشت، دیگر امیدم را به خوابیدن از دست دادم، آمدن و رفتن ها، نمی گذاشت بخوابم، در انتهای کار بود که بین ساعات 2 تا 3 و نیم بامداد احتمالا یکی دو سه چرتی زدم، و این شد تمام خواب این شب حساس، که از غروب آفتاب تا بامداد به تلاش برای خوابیدن گذشت.

متاسفانه فرهنگ سکوت در اماکن عمومی، چه در بین میهمانان خارجی و چه همنوردان ایرانی، در حالی که همه می دانند یک خواب خوب قبل از یک صعود سخت، چقدر اهمیت دارد، معنی نداشت.

شروع صعود و حال و سرعت خوب و شعف آور :

ساعت به چهار بامداد نزدیک شده بود که پیش از زنگ زدن موبایلم، بیدار شدم و بساط خواب را جمع کردم و دوستان همنورد گروه را بیدار کردم و کوله حمله را تدارک دیدیم و شروع به حرکت کردیم، گروه های متعددی را پشت سر گذاشتیم، از جمله آنها آن دو دوست مازندرانی ما بودند که رو به دوستم همنوردم کردم و دستم را به طرف این دو همنورد بردم که این دوستان نگذاشتند دیشب بخوابم، به آنها گفتم حرف نزنید تا بخوابیم فردا صعود داریم، دوستان گفتند مگر می شود که حرف نزد؟! در واقع می خواستم به آنها یادآوری کنم که در این هنگامه صعود هر کوهنوردی به انرژی بسیاری نیاز دارد که یکی از راه های کسب قسمتی از این انرژی که برای یک صعود موثر واجب است، همان خواب کافی قبل از صعود است، که این دوستان همنورد با حیای ما، در پاسخ هیچ نگفتند و در واقع با سکوت خود اظهار شرمساری کرده و تایید دادند، که شما راست می گویید،

دومین گروه که در مسیر صعود از آنها گذشتیم، تیم دو نفره خانم ها بود که این بار خانم چادری جلوتر از دوست دیگرش می رفت، و در حالی که آنها ساعت 2 بامداد حرکت کرده بودند، ما از آنها گذشتیم و وقتی مرا در این کسوت دیدند، با تعجب به خود نگاهی کردند که چطور می شود، کوهنوردی با آن حال اکنون این چنین پیش می رود،

اما در کل مسیر تمام کسانی که جلوتر از ما قرار داشتند را با یک سرعت معقول و بدون عجله و ثابت، پشت سر گذاشتم و به سمت قله می رفتیم، در این مسیر تنها دو نفر که هر کدام به تنهایی صعود می کردند، از ما سبقت گرفتند، باقی را جا گذاشتیم و گذشتیم، گروه هایی از کاشان، تیم های خارجی که روس بودند و... هر کدام در گروه های 20 نفره، ده نفره، شش نفره، چهار نفره، سه نفره و... به سوی قله در حرکت بودند.

عادت خوب و بد بعضی از همنوردان :

عادت خوبی که بین همنوردان تقریبا عمومیت دارد این است که بسیاری هنگام عبور از هم با درودی و احوال پرسی و یا تبریکی، به هم انرژی مثبت می دهند و می گذرند، اما برخی نیز عادت بدی دارند، از مشکلات مسیر بزرگ نمایی می کنند، و تحویل صعود کنندگان می دهند! مثلا در این مسیر همنوردی داشتیم که از قله بر می گشت و وقتی دوست همنوردم از حال و هوای قله پرسید، گفت باد شدیدی می وزد که شاید هشتاد کیلومتر در ساعت سرعت داشته باشد، و البته این را بسیاری از همنوردان می دانند که چنین بادی ممکن است انسان را از جا کنده و به اطراف پرت کند، و گاه چنین بادی، چنین حجم صعود کننده ایی ممکن نیست که هر دو با هم اتفاق افتاده باشند، یعنی با افزایش سرعت باد، حجم گروه های صعود کننده نیز کاهش می یابد و به عکس.

نظر یک همنورد روس پیرامون مسایل جاری بین المللی :

در بین آبشار یخی تا پایان قسمت صخره ایی نزدیک قله، با یک زوج روس زبان ارتباط گرفتم، که در بین تیم های بسیار صعود کنندگان امروز به سوی قله در حرکت بودند، درودی را هدیه کردم، که نحوه پاسخ مرا متوجه کرد که خارجی اند، از این رو با استفاده از زبان انگلیسی کمی با هم صحبت کردیم و مدتی همقدم شدیم، او از پوتین گفت، که دمکراسی و مردم سالاری روسیه را ویران کرد، و به دیکتاتوری مادام العمر خود تبدیل کرد، ایشان ایدئولوژی کمونیسم را بهتر از سرمایه داری می دانست، و معتقد بود سوسیالیسم کشورهای اسکاندیناوی نماد زیبای سوسیالیسم و کمونیسم واقعی هستند، نه شوروی سابق، کار پوتین را بر مدار ملی گرایی روسی می دانست، که به اوکراین حمله کرده است، نه پیروی از ایدئولوژی کمونیسم.

فضای گوگردی قله دماوند، کمبود آب :

یخچال های طبیعی قله دماوند به طرز آشکاری در حال آب شدن هستند، ولی آب چشمه قابل شربی را نمی توان یافت، گردی از گوگرد بر برف ها نشسته است، و این آب را آلوده می کند، به طوری که از آب جاری در بارگاه سوم نتوانستیم استفاده خوراکی کنیم، چون هم آلوده به گوگرد و هم کدر بود، دفعه قبل ما از آب چشمه مذکور استفاده کردیم و مشکلی هم نبود، اما اینبار مجبور به خرید آب معدنی شدیم که با قاطرها از پایین می آورند.

وجود باد موافق ما را با مشکل تنفس در قسمتی که پایین تر از قله، گاز گوگرد بیرون می زند، مواجه نکرد، اما در مسیر صعود، هر گروهی را که از قله باز می گشتند، با بوی گوگردی که روی لباس آنان متصاعد می شد، می توانستیم تشخیص دهیم که از قله آمده یا خیر،

دفعه قبل که صعود کردم، چنین مساله ایی را متوجه نشدم، ولی امروز بارز بود، در بازگشت از قله نیز با آنکه صورت و دست های خود را شستم از سوزش چشم خلاص نشدم و لذا به گروه هلال احمر مستقر در بارگاه سوم مراجعه کردم که دوستان قطره ایی در چشمم افشاندند که تا مدتی حال چشمم بهتر بود، ولی باز سوزش شروع می شد.

شدت باد از پیش بینی سایت های هواشناسی بیشتر بود :

شدت باد که طبق پیش بینی ها، باید حداکثر تا 35 کیلومتر می بود، بیشتر از این ها بود، و شاید بین  40 تا 50 هم می رسید، به همین دلیل زودتر از آنچه که انتظار داشتیم از قله پایین آمدیم چرا که انتظار می رفت سرعت باد با نزدیک شدن به ساعات ظهر بیشتر هم شود، بزرگترین مشکل آب و هوایی قله همین شدت باد بود که باعث نگرانی شد. الگوی آب هوایی این روزهای قله دماوند نشان می دهد که ناپایدار ترین هوای قله، مخصوص حدود ظهر است، و باد در این زمان به اوج خود می رسد.

شن اسکی بهترین مسیر برای کاهش ارتفاع بود :

امروز برنامه بازگشت به تهران را داشتیم لذا بهترین و سریعترین مسیر بازگشت را مسیر شن اسکی سمت چپ یالی قرار دادیم که از آن برای صعود به قله استفاده کرده بودیم، و لذا در کمترین زمان ممکن خود را به پایین رساندیم.

Click to enlarge image IMG_4393.JPG

شقایق های زیبای دامنه دماوند

[1] - @wwwwmostafa

[2] - ایشان خود را در پروفایل توئیتری اش (@ghasemsabz)، این چنین معرفی کرده است:  "یک جانباز جنگ هستم که عضو گردان حبیب لشکر 27 بوده و با افتخار اصلاح طلب و میرحسینیم و عضوی از جنبش سبز و مدافع آیت الله منتظری. عاشق دیوانه وار وطن" 

[3] - شاید هم شهید ابراهیم همت، اکنون این نام از خاطرم پاک شده است

[4] - در اینترنت سرچ زدم با ببینم این شهید که بوده و چگونه به شهادت رسیده است تا این که در سایت "ولات نیوز" مطلبی را در خصوص ایشان تحت عنوان "شهید نوروز – شهید مظلوم" یافتم، با خود گفتم شاید بی خود نبود که این نام این شهید نظرم را در میان خیل تابلوهای خیابان ها به خود جلب کرد، او قهرمانی مظلوم و بوده است : "۲۹ اسفندماه ۱۳۶۲، خلبان رستم ابراهیم ‌زاده گنبدی، برای چند دهمین بار مامور شد تا از مرزهای ایران دفاع کند. او در دفاعی جانانه، مانند همیشه چون عقابی تیزپرواز به پیشواز متجاوزین رفت؛ اما اینبار جنگنده او مورد اصابت قرار گرفت ولی وی مصمم بود تا جنگنده را به آشیانه برگرداند و به همین دلیل تا آخرین لحظات دکمه اجکت را فشار نداد. چهار فرزندش در ارومیه چشم به راهش بودند اما خاک میهن و حفظ سرمایه‌های کشور، درست زمانی که خاک ایران مورد تجاوز بود و کشور در شدیدترین تحریم ها قرار داشت؛ برایش در ارجحیت قرار داشتند. او در آن لحظات فقط به ماموریتی که بر عهده‌اش بود فکر میکرد چرا که وطنش را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشت. مربیان آمریکائیش که دو دوره تخصصی را زیر نظر آنها با موفقیت طی کرده و موفق به دریافت جایزه ویژه شده بود؛ پس از انقلاب از او خواسته بودند تا به آمریکا بازگردد و در ارتش این کشور مشغول شود؛ اما او قبول نکرده و در میهنش ماند تا از وجب به وجب خاکش دفاع کند. در لحظه آخر اجکت را فشار داد؛ اما دیگر دیر شده بود و فرزندانش برای همیشه چشم به راهش ماندند. شهید سرگرد خلبان رستم ابراهیم‌زاده گنبدی، تنها چند ساعت مانده به تحویل سال در ۲۹ اسفند سال ۱۳۶۲ جانش را فدای ایران کرد تا عیدی کودکانش خبر شهادتش باشد و دو دختر و دو پسرش تا ابد با شنیدن صدای توپ تحویل سال، آخرین لحظات زندگی پدرشان را تجسم کنند. چون پدرشان شهید نوروز بود؛ شهیدی که در شهرش ارومیه تاکنون مظلوم واقع شده است. نه بزرگداشتی، و نه محله‌ای و خیابانی به نام او نیست. نام او اکنون بر تابلوی یک خیابانچه ۳۰ متری که حتی یک خانه هم در آن وجود ندارد، نقش بسته است. اما ای کاش نبود؛ چرا که این بیشتر نوعی اهانت به صاحت مقدس شهیدی گرانمایه است که میتواند سرمایه‌ای برای استان و شهر ارومیه باشد. آرامگاه این شهید تنها چند قطعه با یادمان شهیدان والامقام حمید باکری و مهدی باکری فاصله دارد. اما معلوم نیست که چرا تا کنون اینگونه مورد بی‌مهری قرار گرفته است!؟ مگر چند شهید در استان داریم که با درجه سرگردی و خلبانی فانتوم، به درجه شهادت نائل آمده‌اند؟ بنیادشهید و امورایثارگران آذربایجان غربی، شورای نامگذاری اماکن و معابر ارومیه و سایر نهاد های مربوطه باید پاسخگوی بی‌مهری روا داشته در طول این چند سال به ساحت این شهیدوالامقام باشند."

[5] - منظورم گرفتاری های اقتصادی، امنیتی، سیاسی و... مردم ایران است، به عنوان مثال همین صبح دم که سری به توئیتر زدم، یکی از مشترکین این شبکه اجتماعی عظیم، به نام آقای مصطفی جلالی (@mostafa_jalali1) که خود را " فعال حقوق بشر، فعال محيط زيست، دموکراسی خواه " معرفی کرده است، در خوش باوری شگفت آوری، امید داشت که با عوض شدن اعضای "شورای نگهبان" قانون اساسی" ج.ا.ایران، 98% مشکلات ایران حل شود، و این چنین نوشته بود که :  " ترکیب شورای نگهبان تغییر کند، ۹۸٪ مشکلات کشور  و مردم حل می شود. خواست ملی" که طاقت نیاوردم که بر این خوش باوری سکوت کنم، و در پاسخ نوشتم : "متاسفانه اینطور نیست، سیستم قانونی حاکم بر این شورا با حق حاکمیت مردم بر سرنوشت خود، مغایرت دارد، البته افراد ساکن بر این کرسی بسیار مهمند، اما حتی سواستفاده گرها را هم بیرون کنند، باز وجود این ساختار اجازه نخواهد داد تا قوانین طبق نظر نمایندگان مردم تصویب شود، نه یک عده معین شده"

مقدمه :

تغییرات آب و هوایی زمستانه، دیگر اجازه صعود هایی بی خطر را نمی داد، لذا 16 آذر 1400 بود که دوست همنورد با سابقه ام، عنوان داشت : این صعود را به یاد داشته باش، چرا که در مناسبت روز 16 آذر! [1] انجام می پذیرد، و به واقع نیز با همین صعود، پرونده صعود های ما در سال 1400 بسته شد، هوا داشت سرد و گاه باد های تند می وزید، و همین کار صعود را مشکل می کرد و این بود که ما هم کار لجاجت با کوه را به کناری نهاده، و به صعود های خود موقتا پایان زدیم، اما با ادامه شرایط سخت و... این آخرین دیدار ما از قله با عظمت توچال بود، که تا کنون نیز تکرار نشده است.

اما این هفته پیشنهاد برنامه صعودی جذاب توسط دوستان تیم سابق، مرا سخت به همراهی با آنان فرا می خواند و به وسوسه انداخته بود، به خصوص این که محبت همنوردان نیز به عزمی برای یک صعود تازه و بدیع تبدیل شد، تا در قلب کوه های با شکوه اطراف جاده چالوس صعودی به یاد ماندنی دیگر رقم بخورد، صعودهای به یاد ماندنی و دلچسب، به قله های آزادکوه، خلنو را قبلا در این منطقه با همین دوستان، در پرونده کوهنوردی خود داشتم.

چگونگی دست یابی به چکاد هفت خان از تهران :

برای رسیدن به این قله ما با استفاده از اتوبان تهران شمال خود را به شهر کچسر [2] رساندیم، چند دقیقه بعد از خروج از کچسر و ادامه مسیر در جاده کرج – چالوس تابلوی روستای "چشمه امام" جلب توجه می کند، چند ده متری بعد از این تابلو، از خروجی سمت چپ جاده، وارد یک جاده فرعی خواهیم شد، که همان جاده تالقان – کچسر است، که در ادامه خود، از طریق گردنه عسلک وارد دره تالقان می شود، مقداری از این جاده به واسطه عملیات احداث اتوبان تهران شمال خاکی شده است، اما در ادامه اسفالت خود را نشان می دهد و ابتدا به روستای ده کهنه، و بعد در ادامه مسیر، به روستای آزادبر رسیدیم، اتومبیل های خود را پارک کرده و مسیر آزادبر تا گردنه عسلک را که در ابتدای آن تابلویی با عنوان "خیابان آیت الله سید محمود علایی طالقانی" خود نمایی می کند، پیاده در مسیر جاده طی کرده، در پای چکاد باشکوه "هفت خان"، که در واقع یال های شمالی آن بخشی از گردنه عسلک بین تالقان و آزادبر است، از رودخانه گذشته و در سمت چپ جاده خود را روی یال های قله هفت خان انداخته و تا صعود به این چکاد با عظمت ادامه دادیم.

زمانبندی این صعود :

  • حرکت از تهران در حدود ساعت 4 و نیم بامداد 19 خرداد 1401
  • رسیدن به روستای "کهنه ده" ساعت 5 و 40 دقیقه صبح
  • دیدار از دهانه غار "یخ مراد" در ساعت 5 و 54 دقیقه صبح
  • آب برداشتن از چشمه بین راه ده کهنه و "آزادبر" در ساعت 6 و 33 دقیقه
  • رسیدن به روستای آزادبر در ساعت 7 و دو دقیقه و شرع حرکت در جاده آزادبر به گردنه عسلک
  • دیدن قله هفت خوانی در مسیر جاده آزادبر به گردنه عسلک، در ساعت 7 و 18 دقیقه
  • رسیدن به اولین چشمه در سمت چپ مسیر کنار رودخانه در ساعت 8 و 15 دقیقه
  • رسیدن به دره یخچال دار کوه هفت خوانی در ساعت 8 و 32 دقیقه
  • توقف برای استراحت و صبحانه قبل از رسیدن به گردنه عسلک، در ساعت 8 و 47 دقیقه
  • صرف صبحانه و حرکت به سمت چپ و گذشتن از رودخانه و شروع کار صعود در ساعت 9 و 14 دقیقه
  • رسیدن روی یال منتهی به قله از ناحیه شرق قله هفت خوانی در ساعت 10 و 51 دقیقه ادامه این یال که از شمال به جنوب ادامه دارد، در انتها به صورت نعل اسبی صخره ایی شده و از روی خط راس به سمت غرب تمایل یافته، و از سمت شرق قله هفت خان به آن پیوند می خورد.
  • گرایش به سمت راست و پایین آمدن از این یال، برای رسیدن به دره و ادامه صعود از روی یال میانی در ساعت 11 و 24 دقیقه
  • رسیدن به پای یال میانی قابل صعود، در دره یخچال دار پای قله هفت خان در ساعت 11 و 57 صبح
  • رسیدن به بالای یال مذکور در پای قله هفت خان در ساعت 13 و 17 دقیقه ظهر
  • ادامه مسیر و رسیدن به قله هفت خان در ساعت 13 و 24 دقیقه
  • حرکت به سمت پایین از مسیری که آمدیم در ساعت 14 و 29 دقیقه
  • رسیدن به پایین رودخانه و پایان نزول در ساعت 18 بعد از ظهر
  • حرکت در مسیر جاده گردنه عسلک به آزادبر، به سمت چشمه، برای استراحت و نهار و تجدید قوا، و آب گرفتن از آن در ساعت 19 و 7
  • توقف حدود 40 دقیقه ایی در پای چشمه و در ادامه، حرکت به سمت روستای آزادبر
  • ساعت 20 ، حضور در روستای آزادبر و حرکت به سمت تهران

به طور خلاصه :

  • پیمایش از روستای آزادبر تا محل ابتدای حرکت برای صعود در نزدیکی گردنه عسلک، از ساعت 7 و 2 دقیقه صبح، تا ساعت 8 و 47 دقیقه به مدت یک ساعت و 45 دقیقه
  • کل زمان پیمایش و صعود از روستای آزادبر تا برگشت به این روستا، حدود 13 ساعت، از ساعت 7 صبح تا هشت شب

کل زمان صعود از پای یال تا قله هفت خان، از ساعت 9 و 14 صبح تا 13 و 24 دقیقه، به مدت حدود 4 ساعت

کل زمان صرف شده برای پایین آمدن از قله هفت خان، از ساعت 14 و 29 دقیقه تا 6 بعد از ظهر، حدود 3 ساعت و 31 دقیقه

موبایل دوست همنوردم آقا بهروز کل مسافت طی شده رفت و برگشت در این صعود را 24 کیلومتر و 600 متر ثبت کرده است که عددی تقریبی می باشد

ملاحظات و توضیحاتی در پیرامون این صعود خاطره انگیز :

ساعت سه و نیم بامداد بود که با زنگ موبایل، که برای بیدار باش این صعود تنظیم کرده بودم، از خواب بیدار شدم، وسایلم، و از جمله آب برای این صعود را برداشتیم، چرا که در گزارش های صعود در این خصوص، هشدار داده بودند که، چشمه آب مناسبی برای برداشتن آب در مسیر صعود به این قله روی یال ها وجود ندارد، لذا به توصیه مسئول تیم، سه لیتر آب از تهران به جهت احتیاط برداشتم، هر چند در بین راه، کنار جاده روستای ده کهنه به آزادبر چشمه ایی برای برداشتن آب وجود دارد،

اتوبان تهران – شمال ما را به کچسر می رساند و این نعمت بزرگی است، که با طی سی کیلومتر، این میانبر به شما این امکان را می دهد، تا از عبور از یک مسیر پر ترافیک که سابق بر این، گرفتارش بودیم نجات دهد، دیگر نیازی به رفتن به کرج و عبور از میان جاده ایی تنگ که از میان رستوران های بیشمار جاده کرج چالوس می گذرد نیست، اما حرکت با محدودیت سرعت 70 کیلومتر در تونل های بیشمار و بلند این جاده، و 80 کیلومتر در بقیه جاها، اعصاب راننده را خرد می کند، به دوستم که خود جاده ساز است به شوخی گفتم اگر شما می خواهید اتوبان و جاده های مدرن بسازید که ما با این سرعت زجر آور در آن حرکت کنیم، خوب نسازید، شما که به جاده های ساخته شده خود اعتماد ندارید، نسازید! ایشان هم دوستانه پاسخ داد که به جهت تست سازه، تا مدت ها محدودیت سرعت می گذارند تا متوجه ضعف های آن بشوند! ولی در کشورهای دنیا شرکت ها به سازه خود مطمئن هستند و این محدودیت ها نیست.

با خروج از اتوبان و کمی حرکت در جاده کرج – چالوس، به شهر کچسر رسیدیم، و با عبور از آن، چند دقیقه ایی بعد تابلوی روستای "چشمه امام" ما را به خروجی می رساند، که به واقع همان جاده فرعی تالقان به کچسر است، جاده در گزارشات آسفالته ذکر شده بود، ولی به علت استفاده کامیون های سنگین مربوط به راهسازی پروژه اتوبان تهران - شمال که در این منطقه فعالند، قسمتی از آن، به جاده ایی خاکی تبدیل شده، ولی با طی مسیر در این جاده، و عبور از کارگاه های آنان، دوباره جاده به حالت آسفالته باز گشت، این جاده مسیر دره ایی سرسبز قرار دارد که در امتداد آن رودی پر آبی به سمت سد کرج، در آن جاری است،

بعد طی مسافتی نسبتا زیاد اولین روستا روستا مواجه شدیم، که "ده کهنه" نام دارد و با گیت فلزی از جاده منشعب می شود و مسافران حق ورود به این روستا را ندارند! لذا به سمت راست پیچیده جاده را ادامه دادیم، 500 متر آنطرف تر به پلی رسیدیم که جاده ایی کوچک از چند متری آن منشعب می شود، که سیصد متر بالاتر در این انشعاب، به دهانه غار "یخ مراد" می رسیم، که به شماره 6573 در فهرست آثار ملی ثبت شده است، بر تابلویی که بر دهانه این غار نصب شده، و نشان ها از بی مهری های فراوان بعضی از ما، را بر تن و جان خود دارد، که حتی نشانه های شلیک 5 تیر در آن هویداست، به طوری که خواندن آن را بسیار مشکل می کند، نوشته شده است :

"غار یخ مراد، شماره ثبت در فهرست آثار ملی : 6573 ، مربوط به دوره دوم زمین شناسی (50 میلیون سال) موقعیت : کیلومتر 6 از جاده چالوس

غار یخ مراد با دهانه ایی بطول 7 متر و ارتفاع 3 متر، دارای سه دهنه تالار و دهلیز و سه یخچال زیر زمینی و هفت حلقه چاه در دهلیزهای مختلف غار قندیل های یخی به ارتفاع 2 متر در تمام فصول مشاهده می شود."

هد لایت زده تا درونش را ببینیم، اما ورودی های تنگ و سرازیری، که برای غار نرفته ها وحشتناک به نظر می رسد، ما را از ورود به این دهانه منصرف کرد، و با گرفتن چند عکس، به زودی خارج شدیم، تا به صعود خود برسیم، که مطابق محاسبه لیدر مان، جناب علی آقا، تا همین جا هم 50 دقیقه از شروع زمان صعود عقب بودیم، چرا که طبق برنامه ریزی ایشان، آغاز پیمایش از ساعت 6 صبح تعیین شده بود، ولی ما از برنامه عقب بودیم،

به سمت روستای آزادبر حرکت کردیم، میان راه به چشمه ایی رسیدیم، برخی از این چشمه آب برداشتند، با عبور از یک پل بر یک رودخانه خروشان و پر آب، به سمت روستا ادامه مسیر دادیم، دهانه روستا را بسته اند! کنار این گیت، ماشین ها را پارک کردیم، و مشغول برداشتن کوله ها بودیم که یک نگهبان که معلوم بود از همزبانان افغان ما هستند، با چشمان خواب آلود از راه در رسید و گفت، اینجا پارک ممنوع است، چرا که ماشین های مردم اینجا باید دور بزنند، و گفتند اینجا پار نکنید!

برگشتیم و وارد خیابان آیت الله سید محمود علایی طالقانی شدیم که در واقع در دوراهی ورود به روستا و ورود به جاده آزادبر – گردنه عسلک قرار داشت، جلوی گیت باغی ماشین ها را پارک کردیم تا به سمت مقصد حرکت کنیم، ولی تا رفتیم کوله ها را برداریم ماشین دوکابین شرکت فعال در گازکشی فاز 3 گردنه عسلک به آزادبر رسید و گفت اینجا اگر پارک کنید تریلی های حامل لوله گاز نمی توانند بپچیند! و ما لاجرم ماشین ها را برداشته در کنار روستا در زمینی پارک کرده، و به سوی قله هفت خان و یا هفت خانی حرکت کردیم،

 مسیر جاده خاکی است که ماشین های حفر کانال، و خواباندن لوله های گاز در آن فعالند، و ما را از دره ایی سرسبز با قله های بلند پر برف و یخچال دار عبور می دهد، در کناره های جاده مزارع کاشت کاهو و... را می توان دید که به شیوه مزارع شمال کاهو کاری کرده اند.

توریست هایی هم کمپ زده و کناره روخانه مانده اند، تابلو هایی دیده نمی شود، که بتوان موقعیت را فهمید، ما پیاده در این جاده به سمت گردنه عسلک در حرکتیم، تا از یال های قله 3980 متری هفت خان که به گردنه عسلک کشیده شده اند، استفاده کرده، صعود خود را به سوی قله شروع کنیم، حدود یک ربع حرکت در این مسیر، کافی بود تا سواد چکادی در برف خفته، خود را نشان دهد، که لیدر گروه ما اظهار داشت این همان چکاد هفت خانی باید باشد،

 او نیز تا کنون در این منطقه حاضر نشده، و قله ایی را در این مسیر که پر از قله های 4 هزار متری است را، فتح نکرد، لذا دقیقا نمی داند میان این قله ها، کدام قله منظور ماست، ایشان تنها از طریق کار روی برنامه "گوگل ارتس" در اینترنت، که به برکت کار جالب امریکایی ها، امروزه کار کوهنوردان را راحت کرده، و پیش از حضور در هر قله ایی، برای مطالعه راه های وصول، و مسیرهای مناسب صعود، می توان از دور و نزدیک و از زاویه های مختلف به مطالعه محل پرداخت، قله را مکان یابی کرده و با خواندن گزارش های صعود دیگر همنوردان اطلاعاتی از این قله کسب کرد، اطلاعاتی دارد و به اتصال آنها به هم مشغول است تا به مقصد دست یابد، از این رو ما حتی از مکان قله هم بیخبر بودیم، و بر اساس مطالعات ایشان به سوی قله در حرکت بودیم.

جاده در مسیر و امتداد یک رودخانه ایی خروشان ساخته شده است و ما خلاف حرکت آب، ره می پیماییم، یک ساعت ربع حرکت کرده بودیم که علی آقا گفت یک چشمه یافتم، این را به یاد داشته باشید که دیگر مجبور نشویم آب از تهران برداریم، درست هم می گفت، در مسیر چشمه ایی دیده نمی شود، آب رودخانه برای نوشیدن مناسب نیست، چرا که گل آلود است و زلال نیست، این تنها چشمه قابل توجهی است که از آزادبر تا اینجا دیده بودیم.

در مسیر زمین های دیده می شود که صاف شده و با شیوه آبیاری نوین، آب به مزرعه لوله کشی شده و به شیوه قطره ایی کاهو کاری و... کرده اند. زمین های صاف به مزارع تبدیل شده اند.

حرکت در یک جاده دور و دراز که 13 کیلومتر طول دارد، ما را خسته کرد، و به پیشنهاد علی آقا بعد از یک ساعت 45 دقیقه راه رفتن یعنی از ساعت 7 و دو دقیقه تا ساعت 8 و 47 دقیقه، برای صرف صبحانه نشستی داشتیم و تصمیم بر این شد که جاده را تا گردنه عسلک ادامه ندهیم، بلکه از همین جا راه خود را به سمت چپ کج کرده، و صعود خود را به سوی قله آغاز نماییم، که این امر مورد پذیرش و تصویب همه قرار گرفت.

البته ما می توانستیم بعد از 40 دقیقه حرکت در جاده آزادبر به گردنه عسلک، در ساعت 7 و 42 دقیقه زمانی که در یک دو راهی قرار گرفتم، و این ابتدای دره ایی بودیم، که یک آب بند هم در آن احداث شده بود، یالی را گرفته و کار صعود را از آنجا آغاز نماییم، یالی که به قله هفت خان ختم می شد، که با رای گیری که شد، مقرر شد از گردنه عسلک و یال آن صعود را آغاز کنیم و برای پایین آمدن، از این یال استفاده کرده، تا پایین آمدن از قله در جایی خاتمه یابد، که نزدیک ترین مکان به اتومبیل های ما بود.

صرف صبحانه در ساعت 9 و 14 دقیقه به پایان رسید، و کار صعود در جهت شمال به جنوب مکان حضور ما، که قله هفت خان در مقابل ما بود، آغاز گردید، و در ادامه مسیر با گذر از چند صخره سنگی که به قول آقا بهروز دوست همنوردم، که آنها را شمرده بود، و می گفت هفت تا هستند، در ساعت 10 و 51 صبح خود را به بلندای یالی رساندیم که به در جهت شمالی به جنوبی ادامه داشت، یالی که در انتهای صخره ایی خود، مرا به یاد گردنه برج یا همان گذرگاه ژاندارک می انداخت، که با عبور از آن به سوی بلندترین قله استان تهران یعنی خلنو صعود می کردیم، این یال صخره ایی که یک تیم چهار نفره و یک تیم دو نفره در حال صعود از بالای آن به سمت قله در حرکت بودند، و همنوردان این دو تیم با عبور از خط الراس صخره ایی آن که در انتها پیچ گردی خورده و جهت غربی به شرقی می گرفت و از سمت شرق قله هفت خان را لمس می کرد، یکی از مسیرهای صعود به قله هفت خان است.

به زودی شرایط سخت و صخره ایی این یال سرپرست تیم ما را بر آن داشت که راه خود را به سمت راست این یال کج کرده از آن نزول کنیم، و حمله به قله را از مسیر یالی که قبلا برای صعود به قله در نظر داشتیم، ادامه دهیم، که همان یال امتداد یافته از گردنه عسلک به قله بود، که این یال از سمت غرب، قله را لمس می کرد، برای همین هم در ساعت 11 و 24 دقیقه راه خود را به سوی دره ایی در پای قله هفت خان، در سمت راست کج کردیم، و راه نزول از این یال را در پیش گرفتیم، تا از طریق یال سمت راستی که ساده تر به نظر می رسید صعود را ادامه دهیم، هم بسیار خوشحال بودم که از عبور از این یال های صخره ایی که دوستان را به یاد یال های صخره ایی بین قله دارآباد و خط الراس توچال در بالای گردنه پیازچال می انداخت، معاف شده ایم.

به زودی در یک دشت بین این دو یال قرار داشتیم، که کار ما برای دیدن قله در جهت جنوب جغرافیایی خود آسان بود، و در سمت شرق و غرب ما، این دو یال و مقایسه آنها را برای صعود آسان می کرد، اما لیدر گروه و همچنین دیگران راه دیگری برای رسیدن به قله را در مقابل خود داشتند، که بین این دو یال است، و تصویب شد که از این طریق به قله دست یابیم از این رو، یال گردنه عسلک را هم فاکتور گرفته این مقصد را در ساعت 11و 51 دقیقه برای صعود انتخاب کردیم، و راه صعود از طریق این میانبر را در پیش گرفتیم.

ساعت 11 و 54 دقیقه بعد از شور و مشورت جمعی کار صعود از این میانبر آغاز شد، شیب آن به نظر زیاد بود، اما در مقایسه با دو مسیر یالی دیگر بهتر بود، ابتدای مسیر که عالی بود، ولی در انتها، به شیب های تند تری رسیدم، که با توجه به سنگ های ریخته شده بر آن نشان از رسیدن و نزدیکی به قله را می داد، و کمی کار سخت بود، و در نهایت کار عبور از این منطقه نیز به زودی به اتمام رسید، و ما در ساعت 13 و 17 دقیقه به بالای این یال رسیدیم، که قله در نزدیکی ما چشم نوازی می کرد.

در انتهای این یال میانی که بودیم، تیم چهار نفره که قله را زده بودند، و اینک در مسیر پایان آمدن هستند، از بالای سر ما عبور کرده، تیمی که مسیر آنان را با چشم، از یال صخره ایی که از سمت شرق وارد قله شده بود، دنبال کرده بودیم، و اینک از سمت غرب با استفاده از یال منتهی به گردنه عسلک قصد پایین آمدن را داشتند، در میانه راه، میانبر لیز خوردن از روی برف ها را هم امتحان کردند، که به علت شیب زیاد منصرف شده، و روی یال مذکور به سمت گردنه عسلک ادامه مسیر دادند، اکنون آنان به قدری به ما نزدیک بودند که به هم دستی تکان دادیم و شاد باشی برای این صعود گفتیم.

از ذوقی که داشتم، اولین نفری بودم که خود را در ساعت 13 و 24 دقیقه به قله رساندم، مخروطی مثلثی شکل، که تابلو های نصب شده روی آن، اشتباه نوشتاری و تصوری را که از نام قله داشتیم را اصلاح می کرد، تا به حال فکر می کردم که نام این قله "هفت خوانی" است و لذا دوست همنوردم آقا بهروز هم که هفت صخره را شمرد، به نظر می رسید که شاید عبور از این هفت خوان مسبب این نامگذاری شده، و سختی صعود به آن، نام عبور از هفت خوان نام هفت خوانی را برای این قله به ارمغان آورده است، اما بر دو تابلو نصب شده بر این قله نوشته بود : "قله هفت خان ارتفاع 3980 استان البرز" بر تابلوی دیگری هم نوشته بود نام قله : "هفت خان، ارتفاع 3980 متر، گروه مهر آریا کرج" این بود که اشتباه ذهنی من هم برطرف شد که هفت خوانی مثال آنچه در شاهنامه فردوسی برای عبور رستم ترسیم شده، در کار نیست بله این هفت خان شاید هفت تن از خانان 4000 هزار متری اند، که در اطراف این قله قرار دارند، که ما قله های کهار، ناز و... را در اطراف آن می شناختیم.

اولین تیم صعود کننده امروز که چهار نفره بودند آنطور که گفته شد از ما گذشتند، دومین تیم صعود کننده، که پیش از ما به قله رسیده بودند، هنوز آنجا بودند و با آمدن ما قصد نزول کردند، آنان نیز پایین آمدن از شیب های برفی و صخره ایی را در نظر گرفتند، که درست در پای قله بود، اما لیدر این تیم که خود مجهز بود، با خطر کردن، از خطر گذشت، و به زودی در پایین قله، روی برف های یخچالی پایین قله قدم می زد، اما دوست همنوردش که نه کوله ایی داشت و نه آبی و نه باتومی را، که مسیر را خطرناک یافته و از همراهی با او خودداری کرده بود، برای ما جا گذاشت و رفت، او که نه غذا به همراه داشت نه لباس مناسب و نه هیچ امکان کوهنوردی، او را به بالای قله فراخواندم، به جمع ما پیوست، در آب و غذا شریکش کردیم، و گفت "من با شما از هر طرف که پایین رفتید، همراهم."، ایشان که برادر زاده اش را در آوار یک بهمن، دو سه سال قبل با شش نفر دیگر از دست داده بود و نمی خواست با خطر کردن، جان خود را به این آسانی از دست دهد، و به درستی تصمیم به عدم همراهی با دوست همنورد خود را گرفت و از ادامه مسیر با او خود داری کرد، چرا که هر کوهنوردی که از مسیری ترسید، عبور نکند ایمن تر است، چرا که این ترس همیشه غیر منطقی نیست، بلکه گاه و در بسیاری از مواقع منطقی است و ناشی از محاسبات ذهنی، از توان و امکانات جسمی و روحی هر فرد است، و خداوند این ترس را برای حفظ جان در جان ما ودیعه گذاشته است و آلارم خطری برای انسان است، و باید به آن اعتنا کرد، بی اعتنایی به این ترس در بسیاری از موارد در هنگام پایین آمدن منجر به حادثه های تلخ حتی برای کوهنوردان حرفه ایی شده است.

این بالا همه خوشحالند به غیر از من که محاسبات پایین آمدن مرا به ترس و استرس وا داشته است، هر دو یال منتهی به قله نسبتا صعب العبور هستند، و ترس مرا به نوعی آزار می دهد، توان روحی برداشتن کوله از پشت را ندارم، به بهانه این که سردم می شود، و سرما می خورم، آن را بر زمین ننهادم، غذایی که هنگام صحانه علی آقا گفت روی قله می خوریم، در کوله ام بود، و من حوصله انداختن کوله و باز کردن سفره را نداشتم، مهدی یعقوبی، دوست همنورد دیگرم کتلت های را که آورده بود را، بدنبال تعلل من برای کوله نهادن و... از کوله اش بیرون کشید، و همه به خوردنش مشغول بودند، و من رغبتی به خوردن نداشتم، آقا مهدی لقمه ایی درست کرد و به من تعارف کرد، حوصله بحث که نمی خورم و... را نداشتم، گرفتم و آن را به حسن آقا دوست باز مانده از تیم دو نفره دادم، او هم که حسابی گرسنه بود، آنرا بی تعارف گرفت و خورد، آقا مهدی به این اکتفا نکرد، فلاکس چای را در آورد و برایم چایی ریخت، آن را هم بدون بحث گرفتم، و به حسن آقا دادم، و از شرش خلاص شدم، دومی را باز برای خودم ریخت، باز به هر وضع و با تعارف، آنرا به حسن آقا دادم، چرا که استرس نوشیدن چای را برایم سخت کرده بود و البته دیدم حسن آقا هم خیلی تشنه است، جا هم داشت، خسته و تشنه بود؛ خودم مشغول تیمار حسن آقا بودم، اما از استرس خود هم خلاصی نداشتم،

به زودی بحث پایین رفتم بالا گرفت، من پیشنهاد پایین رفتن از مسیری که آمده بودیم را داشتم، حسن آقا هم مسیری که آمده بود را سخت و... اعلام کرد، و این یکی از مسیرهای بود که از سوی علی آقا و دیگران برای پایین آمدن در نظر داشتند، و اعلام می کردند، ولی من از آن مسیر هراس داشتم، در این بین یک تیم سه نفره هم از همنوردان صعود به هفت خان، از مسیر سپه سالار رسیدند، آنها هم مسیر های مذکور را برای پایین آمدن درست نمی دانستند، لذا من بر پایین رفتن از مسیری که آمده بودیم، اصرار کردم،

آقا بهروز دوست همنوردم اصرار داشت که از مسیر شرقی نزول کنیم، می گفت به رای بگذاریم، ولی علی آقا لیدر گروه ما مبنا را بر نظر من نهاد و گفت هر طرف که مصطفی بگه، از همان طرف پایین خواهیم رفت، و من خوشحال شدم و بیدرنگ راه نزول از مسیری که آمده بودیم را استارت زدم، و دیگران هم لاجرم با اکراه به دنبالم، به افتادند، و من این جا بود که فرق بین لیدر خوب و لیدر نامناسب را دیدم، که لیدر خوب همیشه طبق نظر افراد ضعیف گروه تصمیم می گیرد، و لیدر نامناسب طبق خواست همنوردان قدرتمند و شجاع، لیدر گروه دو نفره بر طبق توان و شجاعت خود تصمیم گرفت و رفت، و تنها همنورد خود را برای ما جا گذاشت، او که خدا خدا می کرد که ما نرفته باشیم و این بالا تنها نمانده باشد، که به گفته خودش هم ترسیده بود و هم تشنه و گرسنه بود، و می گفت اگر شما نبودید من هرگز از این کوه پایین نمی رفتم، تا یا هلیکوپتر من را پایین ببرد و یا شب را اینجا می ماندم که با این لباس و ... شب از سرما می مُردم.

واقعا در کوهنوردی همه اش تفریح و تنوع نیست، باید از خواست های خود گذشت تا ورزشی ایمن و سلامت برای همه همنوردان داشت، توان ها و روحیه شجاعت ها یکسان نیست، و علی آقا لیدر ما این را در نظر دارد، در صعودهای قبلی هم این اصل را در نظر داشت و من از ایشان دیده ام، چرا که مسیرهای راحت تر و ایمن تر را، به رغم شجاعت بی حد، و قدرت درجه یکش در بین اعضای تیم، انتخاب می کند، و همیشه ضعیف ترین را خط اول حرکت قرار می دهد، هر چند حرکت پشت یک همنورد ضعیف تر، در کوه بسیار اعصاب دیگران را خرد می کند،

اینجا هم باید گفت ارزش های ورزش قهرمانی، در کوهنوردی های گروهی جاری است که لیدر گروه مثل یک قهرمان، بر خواست ها و برنامه های خود خط بطلان می کشد، تا همه گروه به سلامت و ایمن صعود و نزول یابند. من در مسیر بارها از دوستان برای این که باعث شدم مسیر خود را عوض کنند، عذرخواهی کردم و به خصوص دوست همنوردم آقا بهروز که واقعا پا روی خواست خود گذاشت و همراهی کرد، آنقدر عذرخواهی و اظهار شرم کردم که گفت "آقا مصطفی دیگه پرونده این قضیه رو ببند".

ساعت 14 و 29 دقیقه راه پایین آمدن از قله هفت خان را در پیش گرفتیم، بعد از سه ساعت و نیم راه آمدن در ساعت حدود 18 بعد از ظهر، به کنار جاده گردنه عسلک به روستای آزادبر رسیدیم، راه خود را ادامه داده تا در محل چشمه، آب برداشته و استراحتی و نهاری صرف کرده، به سوی بازگشت به سمت تهران حرکت کنیم، اینجا بود که من حسابی و با خیال راحت خوردم،

در میان راه کفش های کوهنوردی برند "قارتال" ساخت آذربایجان خودمان، پای بسیاری از همنوردان را آسیب زده بود، از جمله من در ناحیه انگشت کوچک و انگشت شصت بسیار احساس ناراحتی می کردم، علی آقا، لیدر گروه ما هم پایش به سنگ اصابت کرد، و شصت پایش آسیب دید، برای همین هم حدود 40 دقیقه پیاده مانده به روستای آزادبر، وانت نیسانی رسید و به رغم این که علی آقا مخالف نشست بر آن بود، وانت را برای این که او را ببرد نگه داشتیم، ولی انگار همه مشکل داشتند، و لذا خندان و شوخ همه به عنوان مجروح بر پشت این وانت نیسان جسته و راهی محل پارک اتومبیل ها شدیم.

ساعت 20 بود که به ماشین ها رسیدیم و حرکت به سمت تهران آغاز شد، اما بین آزادبر و ده کهنه گروهی از بسیج یا سپاه پست ایست و بازرسی زده بودند، بر ما نیز راه بستند، جوانی که لباس شخصی داشت و باتومی هم به کمر بسته بود پیش آمد و گفت از کجا می آیید، گفتم از قله، گفت مدارک اتومبیل، گفتم همراهم نیست، پلاک اتومبیل را استعلامی زد و راه را بر ما باز کرد، و متواضع و خوش برخورد گذاشت تا بگذریم،

دوستان این را ناشی از شرایط ناامنی در کشور ارزیابی می کردند که اتومبیل ها را می دزدند و به این مناطق می آورند و یا دزدی هایی که از احشام می شود و... جاده کرج چالوس از محل چشمه امام که ما به آن پیوستیم تا کچسر که پلیس حضور محسوسی داشت شلوغ و ترافیک سنگین بود، اما بعد از کچسر شرایط بهتر شد.   

[1] - روز دانشجو که رسم بد یُمن دانشجو کشی، به خاطر اعتراض سیاسی در ایران باب شد، دیکتاتورها چنان در عشق آنچه دوست دارند، غرقند که حتی اعتراضات دانشجویی اتباع کشور خو را نیز بر نمی تابند، زندانی و شکنجه که رسم معمول شان است، و یا حتی پا را از این هم فرا نهاده، از اعدام و کشتار و قتل آنان هم دریغ نمی کنند، دیکتاتورها بد و یا خوب تنفر برانگیزند، آنان دانشجویانی که وجدان پاک و آلارم واقعی جامعه خود هستند، و پاک ترین قشر فعال اجتماعی در هر جامعه ایی، جوانانی مستعد و دانش جویی اند که بدون هیچ غرض و مرضی، تنها خیر جامعه و مردم خود را در نظر داشته، و دست به اعتراض به روندی، در جامعه خود می زنند، را این چنین مورد خشم قرار می دهند، ظالم ترین، بی منطق ترین و رسواترین ایدئولوژی ها و سیستم های حکومتی دست به سرکوب جنبش های دانشجویی خود می زنند، تا نشان دهند که هیچ صدای مخالفی را بر نمی تابند.

[2] - پیرامون این که چرا این منطقه را کچسر می نامند، از مردم محلی چیست، شنیدم رضا شاه وارث ویرانی و ناامنی در ایران باز مانده از رژیم خسارتبار قاجاری شد، لذا در ابتدای حاکمیت رضاشاه موسس سلسله پهلوی، کشور با سرقت و نا امنی بسیار گسترده ایی درگیر شده بود، از جمله به ایشان گزارش می کنند که این منطقه دچار چنین راهزنی هایی است، و دزدان محلی مسافران را لخت می کنند، او خود شخصا برای حل این موضوع، در این منطقه حاضر شد و در عملیاتی جالب دزد ها را دستگیر و به دستور او آنان را زنده زنده در کچ دفن می کنند، و تنها سر راهزنان از این قبر کچی خارج بود و در آنان در این حالت نگه داشته تا می میرند، به همین دلیل این منطقه را زان پس کچسر نامیدند، این داستان چقدر درست است نمی دانم، ولی در روحیه سیستم رضاشاهی چنین سرکوب هایی از خوانین و سرکشان روزگارش سابقه دارد.

در آخر باید یادی کنم از دوست همنورد و خوبم جناب جلال زرینی منفرد که اخیرا به رحمت خدا پیوست، او که در این آخری ها دوست نداشتم گزارشات صعودم را ببیند، چون می دانستم که به علت عدم توانایی در رفتن به کوه آه می کشد، خدایش رحمت کند.

Click to enlarge image Haft Khan peak.PNG

مسیر پیمایش تا قله هفت خان، از آزادبر تا قله

Heights, where I am looking for my love

Oh heights, I know, your eyes will tear me when hearing my story,

Oh peaks, please hear me carefully,

When I am telling you of my loneliness,

Can you save and retell my irreplaceable love story?

I know, your hearts are full of mysteries,

Please give me a blanket space to tell you, and save it for me too,

Who is more stable and reliable than you?! I couldn’t find,

I’ve lost my love, where could I find it?

Where is more suitable than heights to look for it,

Where, great poets, prophets, saints... looking for their love in, to discuss their heart with him,

You are the heights, where prophets stand and speak with God,  and God find cozy place to speak with human,

Am I qualify enough, to do this also?

What’s the difference between me and him, in this regard? When I can stand on such a height and impose such a love rhyme,

I came here to lay down my heart’s pains, and give it to you, as a safekeeping place,

I love to kiss death in heights, as other climbers also love,

I love to test life here, as I found this life stable, old, reliable...

I looking for my real God there, as others found it here,

I am looking for myself as a part of nature, when I found you the real nature, I’ve lost myself in the plane area,

As I’ve lost connection when I ignore you, I am looking for reconnecting,

I don’t know if you should be at my service or, I should be at your service, but I think this is a two-sided relation.

My supposed, that all at my service is wrong, and I am a super being, but a part of the symphony that imposes nature,

I am looking an escape in you when I’ve lost my confidence, here in low altitude,

My understanding of what my heart says is so limited that I cannot impose verses that clear my mind for you, please read my heart by own.

I found the most patient heart with you, that I want to open my heart to you,

Your white, green, brown and black color face, in during time, show your flexible and maturate characteristic,

You get cold when you are white, to save me of warmness,

You gift me life, when you are green, to give me food.

You burn for me, and get the brown face, and give me seed of life,

You dress black, to gift me white life,

Oh mountain, you are adjoining to the sky, so I chose you as worship place,

My best stories happened in the height,

Let me stand and stay in the height,

I am looking for my stars and moon there, the brighter one,

To affix land to sky,

I define immortally with you,

I looking for a savory drink there,

Mountain is a small picture of human life, climb a peak it is like short and shrinks practice of human life, as it is happening there,

Oh, heights! You are the place of eagles who fly in the sky and land on you,

The heroic look their splendor in the heights,

Writers create and imagine their heroes in heights,

Height is the shelter of ran away,

Height is hinting me to greatness,

Stability and secure get meaning when I look or think of a mountain, 

The response of my action is come from height,

I am looking for a liberator who will come from a height to rescue us, the liberator who will never come and I should go there to rescue myself, in heights I feel secure,

The height teaches me how to live and how to depart,

When I am there, I hear your teaches, all the time, as you teach me how should I would be,

I am looking for the sun of my life, on the peaks of Alborz, where it experiences its sunset, before,

The footprint of Farhad is on the stones of heights, his love song is echoed there,

Riding clouds of imagination, attracted me to reach a peak, to go away from the disaster that I stuck in,

Heights are the unhurt paradise, which impure fingers don’t touch it,

Stand long like a mountain, is my symbol of resistance,

Heights are the domes, which I never take my face of it, it’s my forever sight,

So many shepherds, connected to the sky, from heights, so I am looking for new connection and new word from there,

I am part of heights, heights are a part of God will, God is there, I am looking for an opening, to filtrate to his heart from there,

Heights are a leader and up lifter to God, the tallest one is the nearest one,

Heights are the browser of the chase of nature, I am looking for silence and calmness there,

Peak’s stones as is a decoration for my house, but it cells which make a peak,

 

 

ستیغ ها، جایی که به جستجوی یار خود هستم،

آه ای ارتفاعات بلند! می دانم که چشم های شما گریان خواهد شد، وقتی داستان مرا بشنوید،

آه ای قله های بلند! لطفا به دقت مرا گوش فرا دهید،

وقتی من از تنهایی خود می گویم،

آیا می توانید داستان تکرار ناشدنی ام را برایم حفظ، و بازگو کنید؟

می دانم قلب های شما مملو از راز هاست،

به من نیز فضای خالی، در قلب خود دهید، تا داستانم را بگویم و برای من نیز آنرا مثل داستان های دیگرتان حفظ کنید،

چه کسی از شما پایدارتر و قابل اطمینان تر است؟! من که نتوانستم بیابم،

من عشقم را گم کرده ام، کجا می توانم او را بیابم،

چه جایی بهتر و مناسب تر برای یافتنش، بهتر از بلندی هاست،

جایی که شعرای بزرگ، پیامبران، عارفان و... برای یافتن عشق خود در آنجا جستجو کردند، تا قلب شان را برای عشق خود بازگو کنند.

شما بلندی هایی هستید، جایی که پیام آوران آسمانی آنجا ایستادند و با خدای خود سخن گفتند، و خداوند راحت ترین مکان را برای سخن با انسان، همانجا یافت،

آیا من هم شرایط مناسبی دارم تا چنین کنم؟!

چه تفاوتی بین من آن پیامبر در این رابطه هست؟ وقتی من هم می توانم چون او در آن بلندای تو ایستاده، و همچون او سرود عشق بنوازم،

من بدینجا آمده ام تا دردهای قلبم را زمین بگذارم، و آن را به تو بسپارم، تو که به عنوان امن ترین مکانی برای آن،

دوست دارم در همینجا به مرگ بوسه زنم، همچنان که دیگر همنوردانم نیز بر این خواسته اند،

می خواهم در اینجا زندگی را بچشم، من چنین زندگی را پایدار و قابل اعتماد می دانم،

من برای خدای واقعی نیز در همینجا در جستجویم، همچنان که دیگران نیز خدای واقعی را اینجا یافته اند،

من در جستجوی خود، به عنوان قسمتی از طبیعت، در همینجا هستم، اینجا را طبیعت واقعی یافتم، و خود را در سرزمین های صاف گم کردم.

موقعی که تو را نادیده گرفتم، ارتباطم را با تو از دست دادم، اکنون به دنبال تازه کردن ارتباطم با تو هستم،

نمی دانم آیا تو باید در خدمت من باشی و یا من باید در خدمت تو باشم، اما تصورم بر این است که این یک ارتباط دوسویه است،

تصورم، مبنی بر این که همه در خدمت من هستند، نادرست بود، و این که من موجودی عالی هستم، اما من خود را قسمتی از سمفونی می بینم که طبیعت آن را یکجا سروده است،

در حالی که اعتمادم را در این پایین دست ها از دست داده ام، من در جستجوی راه نجاتی در آن بالا دست ها هستم،

فهم من از آنچه قلبم می گوید آنقدر محدود است، که نمی توانم قلبم را برایت به روشنی بسرایم، پس تو خود قلبم را بخوان،

صبورترین قلب را در تو یافتم، برای همین هم خواستم دروازه قلبم را به سوی قلب تو بگشایم،

چهره سفید، سبز، قهوه ایی و سیاه تو در طول زمان، شخصیت پخته و نرم تو را نشان می دهد،

 موقعی که به رنگ سفیدی، سرما را می گیری تا گرمایم را حفظ کنی،

زندگی را به من هدیه می دهی، موقعی که به رنگ سبزی، تا به من غذا دهی،

برای من می سوزی، تا رنگ چهره است به قهوه ایی در آید، و تخم زندگی را به من هدیه دهی،

لباسی به رنگ سیاه می پوشی، تا زندگیِ سپیدی را به من هدیه کنی،

آه ای کوه ها! شما نزدکترین به آسمانید، بدین جهت است که من شما را به عنوان محل عبادت خود برگزیدم،

بهترین داستان های من در بلندی ها اتفاق افتاد،

اجازه دهید اینجا در بلندی بایستم و آن را بگویم،

برای ستاره ها و ماه خود در اینجا جستجو می کنم، روشن ترین ماه و ستاره، تا زمین را به آسمان در اینجا بدوزم،

من بقا را با شما تعریف می کنم،

من در اینجا به جستجوی شراب نابم،

کوه تصویر کوچکی از زندگی انسان است، بالا رفتن از قله به سان تمرین کوچک شده ایی از زندگی انسان بوده، همچنان که در اینجاست که دیده می شود.

آه ای بلندی ها! شما مکانی هستید که عقاب های در پرواز در آسمان، بر شما فرود می آیند.

شجاعان شجاعت و افتخارشان را در شما جستجو می کنند،

نویسندگان بزرگ، قهرمانان خود را در بلندی ها خلق و به ذهن می آورند،

بلندی تو، آشیان و پناهگاه متواریان است،

ستیغ برای من نشانی است به بزرگی، 

ثبات و امنیت، معنی خود را زمانی نشان می دهد، که در مورد کوه فکر می کنم،

پاسخ عمل من از بلندی است که به من می رسد،

به دنبال منجی ایی هستم که از ستیغ خواهد آمد، تا ما را نجات دهد، منجی ایی که هرگز نخواهد آمد و من خود باید خود را نجات دهم، در ستیغ ها من خود را ایمن حس می کنم،

ستیغ به من یاد می دهد که چگونه زندگی کنم، و چگونه بمیرم،

موقعی که در آنجا هستم، آموزه هایت را همیشه می شنوم، همچنان که به من می آموزی که چگونه باید باشم.

به دنبال خورشید زندگی ام در ستیغ های البرز در جستجو هستم، آنجا که غروبش را تجربه کردم،

جای پای فرهاد در سنگ های ستیغ هاست، صدای عاشقانه اش از انجاست که اکو می شود،

سوار شدن بر ابرهای تصور، مرا به سوی ستیغ ها می خواند، تا از بلایی که در آن گرفتار آمدم، دور شوم،

ستیغ ها بهشت بی نقصند، که انگشت های ناپاک آن را دستمالی نکرده است،

پایداری دیرپای کوه، مرا سمبل مقاومت است،

ستیغ ها گنبدهایی هستند که من هرگز از آن روی بر نخواهم داشت، آنجا دیدگاه ابدی من است،

چوپانان زیادی، از آنجا به آسمان وصل شدند، بنابر این ارتباط جدیدی را از ستیغ ها به آسمان می جویم تا کلماتی جدید و ارتباط جدیدی را در آنجا بیابم،

من قسمتی از ستیغ هایم، ستیغ ها قسمتی از خدا، و خداوند در بلندی هاست، من به دنبال روزنه ورودی هستم تا به قلب او در آنجا نفوذ کنم،

ستیغ ها نردبان و بالا برنده به سوی خداوندند، بلندترین آن نزدیکترینش به خداست،

ستیغ ها نمایشگر به هم ریختگی طبیعت است، من به دنبال سکوت و آرامشم در آنجا،

سنگ های کوه برای خانه ام دکوراسیونی است برای زیبایی، اما برای ستیغ این سنگ ها سلول های سازنده قله اند.        

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
ح‌سین ق‌دیانی, [4/26/2024 12:01 PM] از هادی_چوپان درس بگیریم آیینه‌ی توماج_صالحی باشیم ح‌سین ق‌دیانی...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
محکومیت به خواندن کتاب شهید مطهری در کنار مجازات زندان! محمد مطهری یک قاضی محترم، شروین حاجی‌پور ...