فکر فرار! در اضطرابی بزرگ، وامانده و مقهور، تهور رفتن ندارم
  •  

23 فروردين 1404
Author :  
انسان‌هایی قالب زده شده

گاه فکر فرار از این زندان ذهن و روانم را به خود مشغول می‌کند، گویا دلم گاه از یاد می‌برد که برای بقا و استواری‌اش چه‌ها کردند و کردیم، یادش می‌رود در این زندان زاده شدم، زندگی کردم، با فضای تنگش خو گرفتم، اصلا رفتن به فضایی بزرگتر از آن خوفناکم می‌کند! اضطراب جانم را فرا می‌گیرد! چراکه با تک تک میله‌های فولادی‌اش انس گرفته‌ام؛ برای وجود هر کدام‌شان هزار فلسفه‌ی وجود شنیده‌ام، و در ذهنم فلسفه‌ها برای وجودشان بافته‌ام.

عزیزترین‌هایم پشت همین میله‌ها زیستند، مردند، و دفن شده‌اند، گوشه گوشه‌ی این زندانِ تنگ، تن سرد آنها را در آغوش دارد. مفاخرم پشت همین میله‌ها نرد عشق باختند، و افسانه‌ها برای عشقشان نوشتند، فلسفه‌ها برای این زندگی بافتند. متفکرانم برای گوشه گوشه‌ی این سلول تنگ، به ژرفای تفکری بلند فرو رفتند، تا آنرا کشف کنند، و برایش قانون و اخلاقِ زیست بنویسند، و شیوه رفتار تعیین کنند، ارتباطاتش را بنمایانند. باید و نبایدهایش را بگویند، ما نسل‌ها در پی هم مشغولیتی بیش از این نداشتیم تا شیوه زندگی را در پس این زیستگاهِ تنگ را تئوریزه کنیم.

بر خورشیدی که از پنجره تنگ آن، اشعه به داخلش می‌دوانید، سجده‌ها کردیم، بر ماه و ستاره‌ای که شبانگاهان از مقابل پنجره‌اش گذشتند، عاشق شدیم، و در وصف زیبایی‌اشان چگامه‌ها سرودیم. بر سرما و گرمایش و... اندیشیدیم، برایش چاره‌ها یافتیم. ما برای جا انداختن لزوم زیستن پشت این میله‌ها، قالب‌ها زدیم، و با هزار زحمت فراوان، آدم‌های جورواجور را درون این قالب‌ها (به زور هم که شده)، جای دادیم و چپاندیم، و از تن و روانشان تراشیدیم، تا در این قالب‌ها بگنجند، خون‌ها ریختیم، و خون‌ها از ما ریخته شد، و در پای هر میله‌اش میلیون‌ها سر سربازان جان بر کف، از دوست و دشمن خفته‌اند.

اما با این تاریخ دراز کُنج نشینی، باز این دل هوای آزادی می‌کند، هوای رفتن، هوای رهایی، گاه از آن زندان کنده می‌شوم، حتی فرسنگ‌ها از آن دور می‌شوم، افق‌ها و غروب‌ها می‌بینم، اما اضطرابی فراگیر بازم می‌گرداند، و مرا به کنج این زندان، محشور با همبندیان می‌کند، به دست خود، درِ زندان می‌گشایم، در آن شده، بر روی خود، در می‌بندم. و به چشم می‌بینم، گاه هرگز زندانبانی نیست، و خود بر این زندان و زندانیانی چون خود، نگهبانم، و در اوج شیدایی و تنفر، سرگردان میان ماندن و رفتن، گاه با دل کوچک، اما با رویاهای بلندش همراهم، و گاه با لش سنگینی که به ماندنم فرمان می‌دهد، به دوری از توفان، به نظاره نشستن آمد و شد امواج، به راحتم می‌خواند، نشستن و مردن، و نظاره مرگی تدریجی.

با این زندان و زندانیانش خو گرفته‌ام، رگ و پیوندم با این میله‌ها سر و سِّری دیرپا دارند، کششی عجیب مرا بدین زندان پیوند زده است، اما دلم گاه، دل می‌کند، و من در اضطرابی بزرگ، وامانده و مقهور، تهور رفتن ندارم.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (0)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

مهدی ذاکریان به یورونیوز: ترامپ با مذاکره، دامی بزرگ در برابر ایران گشوده است نگارش از یورونیوز ف...
دربارهٔ آیندهٔ برنامه ریزی شده اردوغان و چشم انداز رو به زوال بن سلمان به قلم: سید نیما موسوی از...