محسن جان! [1]

در این نوروزگاه باستانی، دست به قلم شو، و باز برایم بنویس، به رسم نامه نگاری های دوره جنگ [2] از حال و روزتان بگو؛ نامه هایت از منطقه جنگی بوی دردُ تنهایی [3] می داد، اما مملو از غرور، و شورِ حضورِ در روند دفاع از این آب و خاک بود، و روایتگر حال و هوای مبارزه با متجاوزینی بود، که تا عمق خاک کشور ما نفوذ کرده، و گردِ جنایت، کشتار و غارت را بر در و دیوار شهر و دیارمان نشانده بودند؛

کاش نامه هایت را نگه می داشتم، اسناد زنده این جنگ خسارتبار بودند؛ نامه هایی که تو و دوستانت در سنگرهای کشتن و کشته شدن، در آن هنگامه های هشت سال جنگِ خسارتبار (1359-1367)، به گاه مصاف با خصم می نگاشتید، از به نفس نفس افتادن تان، آنگاه که درد، سینه و گلوی تان را می فشرد و... سخن می گفتید، و روایتگر توفانِ مرگ، غارت و چپاول جان ها بودید، در حالی که زندگی نیز در عمق کلماتش موج می زد.

محسن جان!

یادت هست، هر ساله، به رسم برنامه و طرح های معمولِ این جنگ طولانی و خانمان برانداز، فرماندهان میدان، صحنه ی نبردی آخر سالی را طراحی، و در این روزها به اجرا می گذاشتند، به سانِ کسانی که می خواهند یک سال بی تحرکیِ خود را، با حرکتی نسبتا دندانگیر در این آخرین روزهای پایانی سال، به پایان برند، تا از اعتراضِ مافوق خود در امان باشند، و کاری در پرونده ی عملکرد خود درج، و لابد بگویند ما هم کاری کردیم! 

و این چنین بود که همواره نوروز در صحنه رد و بدل شدن، و در هنگامه ی چکاچک شمشیرهای خونین، در میانه ی نبردی خونبار و تن به تن، در پایان هر سال، خود را به ما می رساند، و ساعتِ تحویل هر سال، از ورود به سالی نو خبر می داد، که از این نبرد جاری باید فارغ شد، و به انتظار آغاز نبردی دیگر در انتهای سالی دیگر نشست که در پیش است، و باز روز از نو، و روزگار از نو؛

جبهه ها غرق در توفانِ غارتِ جان و تن انسان هایی بود، که مقابل هم صف کشیده، و تمام همت و توان خود را صرف کشتار از همدیگر می کردند، نوروز در چنین حالی می آمد، که ما، در میانه ی لُجه ی خون گیر و گرفتار بودیم، و کم اعتنا به همه چیز، با نوروز نیز مواجهه ایی از سر بی حوصلگی، و به سانِ میهمانی ناخوانده داشتیم، که می آمد و می رفت؛ در این روزهایِ پیش و پسِ نوروز، فشار دشمن آنقدر زیاد بود که تو گویی انگار می خواست کمر مان را، در همین هنگامه ی نوروز بشکند، و ما برای ماندن، برای فراموش نشدن، برای بقا، مبارزه ایی سخت و بی پایان را در همین روزهای پیش و پسِ نوروز پی می گرفتیم.

جنگ با ما چنان کرده بود که همه چیزمان را، حتی لزوم حفظ جان مان، و امکان نابودی مان را، آرزوهای زندگی مان را، آرمان های خانوادگی مان را و... همه چیز را به فراموشی سپرده، و در پسِ دهلیز خونبار جنگ، پشت سر نهاده، با همه ی انرژی و توان به میدان آمده، تا ببینیم در این آوردگاه جنگ، کارمان به کجا می کشد، و صحنه ی جنگ چگونه رقم خواهد خورد.

 در آن روزها تنها به پیروزی نظامی خود می اندیشیدیم، به تسخیر وجب به وجب سرزمینی که، در آن سوی خاکریزهای دشمن، زیر قدم های ناپاک آنان، جا مانده بود، یا حفظ زمین هایی که دشمن را در طمع تسخیرش به اینجا کشانده، و اینک زیر پای ما قرار داشت؛ و این خاک تجسم ناموس، و حفظش، هدف والای مان شده بود، و ما را مملو از غیرتی می کرد، که تمام همتش در حفظ ایران، و همین آب و خاک، خلاصه می شد، و بیش از این، همه چیز را به فراموشی سپرده بودیم.

محسن جان!

تو را مرگی از این دست، و در میانه ی چنین میدانِ مخوفی، در ربود، و آن روزها، در پایان سال 1365 دیگر نبودی که ببینی داداش سید علی از شاهرود برایم نامه ایی نوشت که "در برنامه های نوروزی امسال تلویزیون، علاوه بر کارتن معاون کلانتر که پشت ستاره حلبی اش قلبی از طلا داره، کارتن پروفسور بالتازار، تنسی تاکسیدو و چاملی، گالیور، رابین هود، پینوکیو و...، کلی برنامه های شاد و زیبای دیگر را هم، به برنامه کودک و نوجوان اضافه کرده اند، جات خالی ...." [4]

او وقتی از چنین خبری برایم می نوشت، می دانست که چقدر صفحه ی جذاب و جادویی تلویزیون، قلب مرا در ربوده، و به تسخیر خود درآورده است، که در این هنگامه ی نبرد هم، باز دلم پیشِ نشستن مقابل تلویزیون، و غرق شدن در این برنامه ها مانده است، و همین را دستمایه ی طنزی زیبا قرار داده، و احساس نیازم به این تفریحات کودکانه را، در این نامه، که در آن هنگامه ی جنگ به دستم می رسید، به بادِ طنز و شوخی های شاد و مفرح و ظریف خود گرفته بود، او می توانست چهره حریص و پر از حسرت مرا، به هنگام دریافت خبرِ پخش این برنامه ها، در ذهن خود به تصویر کشیده، و نادیده، کلی به حال و روزم، به هنگام شنیدن این خبر، بخندند و بخنداند.

واقعا هم در آن هنگامه ی جنگ، که خود فیلمی واقعی و مستند از تقاطع حوادثی خونبار و مکرر، با مشخصه های عشق، درام، تراژدی، عمق، معنا، خطر، هیجان و... بود، دلم باز هوای این داستان ها، و زیبایی این فیلم های کارتونی و انیمیشن های جذاب و پر معنا و مفهوم را می کرد، که بارها و بارها کودکانه با ما سخن گفته بودند و آنرا بر صفحه سیاه و سفید تلویزیون توشیبای کوچک، و چهارده اینچ سرخ رنگمان دیده، و دنبال کرده و لذت برده بودم،

بارها شاهد عملیات ریاضی آقای "ووپی" بر تخته سیاه جادویی اش بودم، که آن را از کمد ابزار خود بیرون می کشید، و به آسانی مشکل لاینحلی را با فرمول های ریاضی حل، و گره گشایی می نمود و..، و یا پروفسور بالتازار که به آسانی ابزاری را برای حل مشکلی اختراع می کرد، و ما انگار چنین موجوداتی را در قاموس جامعه ی خود نداشتیم که از کلاف سر در گم این جنگ لعنتی، شاید بتواند گره گشایی کنند، به قول استاد فردین مهاجر شیروانی (صاحب کتاب خیام و عقاب الموت)، ما در این زمان نه (احمد) قوام (السلطنه) [5] داشته و داریم، و نه (دکتر محمد) مصدق [6] ، پس در قحط الرجالِ گره گشایی مشکلات کشور، بهتر است دست به عصا حرکت کنیم، تا طعمه ابن الوقت های داخلی و خارجی به کمین نشسته در منطقه نشویم.

محسن!

داداش سید علی می دانست، که حتی در آن هنگامه های جنگِ واقعی و جانسوز نیز، باز دلم مجذوب داستان نبرد افسانه ایی "رابین هود" [7] با دیکتاتور زمانه اش "پرنس جان" است، همان قهرمان آزادیبخشِ مقیم جنگل های "شِروود"، که با کیاستی مثال زدنی، با چند همکارِ همراه و همدل، به دست پنجه ی تدبیر، پنجه در پنجه دشمن مسلط و محافظانِ فربه و پرتعداد و اعوان و انصارش انداخت، تا نجاتبخش مردم خود شود، که در شرایط حاکمیت دیکتاتوری خودخواه، متکبر و حسود گرفتار آمده بودند، و به فقر و نداری، و ظلمی پایدار و بی پایان مبتلا شده، و ذیل این شرایط زندگی می کردند؛

مردمی که در لجنزار حکمرانی دیکتاتوری گیر کرده بودند، و زیر ضربات پوتین پاسداران تنومندِ شاخدار و بی شاخِ ترسناکِ این نظام مستبدانه، در عذابی بی پایان گرفتار آمده بودند، مامورانی که از این مردم بودند، اما نسبت به حال و روز آنان بی اعتنا، و وجه همت خود را سرفرازی و سلطه بیش از پیش دیکتاتور قرار دادند، و حقوق و شرایط غمبار مردم خود را به فراموشی سپرده، و در نبرد با مخالفین، سرها پایین، و بی توجه به همه چیز، به سوی مدافعان حقوق مردم، هجوم می بردند،

و در این هجوم نابخردانه ی ناشی از بی فکری و به فراموشی سپردنِ از مردم بودن، و تعهد برای دفاع از مردم، حتی پرنس جان را هم از خسارت اعمال خود بی نصیب نمی گذاشتند، و در جریان تعقیب مبارزین، خاک اردوگاه و خیمه و خرگاه دیکتاتور را نیز، به توبره ندانمکاری های خود می کشیدند، و خسارت نبرد آنان به خودِ پرنس جان، گاه از خساراتِ حمله رابین هود و یارانش نیز بیشتر بود، در حالی که سرسختانه می خواستند از کاخ، قانون و سیستم مخوفِ حکمرانی پرنس جان حفاظت کنند،

و هدف آنان این بود که پرنس جان فرصت و توان تجمیع و تمرکز تمام قدرت و ثروت جامعه را در ذیل حاکمیت خود، بیش از پیش بیابد، از این رو مثل جارو برقی، به بهانه های مختلف، جیب این مردم را از تمام داشته های شان، می روبیدند، و به هر نحو ممکن، داروغه ی ناتینگهام با مالیات های سنگین و جور واجورش جیب ملت را از ثروت تهی می کرد، تا بر قدرت مطلقه، و ثروت بی حد و حساب پرنس جان، هر لحظه بیفزاید، تا او بر تخت قدرت، با شوکت و اقتداری بیش از پیش بنشیند، و برایشان مهم نبود، در این بین، چه بر سر این مردم خواهد آمد و...، پرنس جان و همراهانش چنان دچار شهوت قدرت و ثروت شده بودند که به هیچ چیزی جز آن نمی اندیشیدند.

آری محسن جان!

به رغم گیر کردن در آن شرایط سختِ جنگی، که به قول همرزمان، دوستانِ رزمنده، زنده، عمودی و ایستاده به جبهه می آمدند، و در عددی پرشمار، چون تو، مرده، و با تابوت های پرچمپیچ، افقی به پشت جبهه ها باز گردانده می شدند، باز در همین حال، دلم هوای دیدن کارتن انیمیشن"گالیور" [8] را می کرد، جوانِ نیک سرشتی که باید می بود تا ما را از آدم بدهای روزگار خود نجات دهد، و نقشه های آنان را علیه ما نقش بر آب کند و... اما ما آدم کوتوله های جنگجو، و غرق در حوادثِ خونبارِ دهه ی 60 کشورمان، گالیوری نداشتیم، تا ما را از زیر بار سنگین کشتار و جنایت مداوم نجات دهد، و گویا خود، نقشدار قهرمانان کوتوله ی داستان گالیور، در جنگی خسارتبار و بی پایان، برای سال ها رها شده، و نقش آفرینی می کردیم.

محسن جان!

یادت هست ما هم عید نوروز را در میانه های آتش آن جنگ و کشتار، چگونه گرامی می داشتیم؟ در حالی که شاید هرگز نمی دانستیم و تصور هم نمی کردیم که نوروز چقدر مهم و اساسی است، که شاید حفظ این میراث ماندگار و دیرپای در فرهنگ و تمدن ایرانی، به سان حفظ خاک ایران، مهم باشد، این روزها از متفکری دردآشنا، که دردِ ایران و حراست از مرزهای فرهنگی و تمدنی آن را دارد، می شنومم که : "ایرانیان تا روزی که بتوانند نوروز را برای خود حفظ و نگهداری کنند، ایرانی خواهند ماند، و ایران نیز ماندگار است؛ این تز خیام، فردوسی، زرتشت، مزدک و مانی است." [9]

و تو شاهد بودی که نوروز چنان در جان و تن ما رزم آوران صحنه ی جنگ نیز جای داشت، که در میانه های آن هنگامه ی آتش و خون و فراموشی ها نیز، اگر نیم لحظه ایی به گاه نوروز دست می داد، با جمع کردن آیتم هایی از هفت "سین" های مرسوم (سیر، سرکه، سکه، سبزه، سنجد و...)، و یا "سین" های من درآوردی و دم دست جنگی (مثل سلاح، سیم چین، سینه بند خشاب، سیمینوف! و...) گرامی اش می داشتیم، و سفره هفت سینی را، به یاد سفره های پربرکت نوروز مادرم می چیدیم، که همواره آنرا از مدت ها قبل تدارک می دید، و در بهترین و بزرگترین اتاق خانه امان می چید، و نوروز را در شان بزرگی خود، و میهمانانش، بزرگ می داشت.

و یا در حالی که در شعله های غارت جان ها، که در میان لوُچ های خونین نیزارهای میان بصره و خرمشهر، پای در گِلِ نبرد با متجاوزین به خاک وطن داشتیم، نیم نگاهی هم به نوروز می انداختیم، تا حتی با خواندن دعای تحویل سال هم که شده، از نوروز یاد کرده، و حتی در میدان جنگ نیز زنده اش بداریم،

تو گویی ناخودآگاه می دانستیم، که همانقدر که حفظ مرزهای سرزمینی مان مهم است، حفظ مرزهای فرهنگی و تمدنی آن نیز مهم، و در موجودیت ما ایرانیان کارساز بوده، و خواهد بود، و اکنون بعد از گذشت سال هاست که می فهمم، اگر کمی به آنچه که در تاریخ خود، بدان مبتلا شده ایم هم احاطه پیدا می کردیم، می دیدیم و می فهمیدیم که گاه سرزمین ایران هم تماما بر بادِ خزان چپاولِ متجاوزینِ به آن رفته، اما فرهنگِ اصیل این ملت، توانسته است آنان را از نابودی و محو کامل توسط دشمن باز داشته، و تداومش را تضمین نماید،

همانگونه که ایران یکسره در هجومِ اسکندر مقدونی، اعراب، چنگیز و...، بارها و بارها شخم زده شد و به تسخیر کامل در آمد، اما در عین حال حفظ هم شد، و یگانه منجی این ملت و این سرزمین، عمدتا همین فرهنگ و تمدن ایرانی بود، که ایرانِ به تسخیر در آمده را، دوباره به آغوش ایرانیان بازگرداند، و تا کنون حفظ کرده است.

محسن جان!

امروز دیگر می دانم که نوروز یکی از شاخصه های مهم بازمانده از فرهنگ ایرانیت و تمدن شکوهمند ایرانی است، و در بُود نوروز است که ایران هم زنده خواهد ماند، و آنگاه که دشمن، نوروز و فرهنگ غنی آنرا از ما ایرانیان گرفت، باید دانست که دیگر ایرانی نیز در کار نخواهد بود. آن روز دیگر ایران نیز از دست رفته، و از صفحه روزگار پاک شده است، هر چند مقداری از سرزمین و آدم هایش باقی بمانند، اما دیگر نه آن سرزمین ایران است، نه آن مردم، بدون فرهنگ ایرانی، ایرانی خواهند ماند.

محسن جان بنویس!

تو هم برایم بنویس، به رسم نامه نگاری های دوره ی جنگ، سکوت خود را بشکن، بنویس که این فرهنگ، این تمدن، این مردم، و این سرزمین لایق مرگ و نابودی، فقر و دیکتاتوری نیستند، بنویس که ایران را نباید به زندانی بزرگ برای ایرانیان تبدیل کرد، بنویس که ایرانِ آزاد و واجد تمدن و فرهنگ ایرانی، ایدال تو نیز بوده و هست، و ایران فاقدِ فرهنگِ ایرانیت، دیگر خانه ما، و شایسته ی ایرانیان نخواهد بود، بنویس که تو هم غرق در فکر آرمانِ مقدسِ حفظ ایران بودی، و در همان حال و هوا جان دادی، تا این سرزمین، با فرهنگ و تمدنش، یکجا حفظ شوند، بنویس که نابودگران فرهنگ و تمدن ایران، با متجاوزان به خاک آن تفاوتی ندارند، هر دو دشمنان ایران و ایرانیان هستند.

بنویس آنگاه که گلوله ی داغ و درشت و بُرَنده خصم، رگ های گردنت را پاره، و خون را در گلوی نازنینت جاری نمود، و نای مملو از نفس های پر قوتِ هجومت بر دشمن، را بند آورد، تا نای و توان تو را، برای حمله بر دشمن، از تو بستاند، باز تو در آرزو و سودای آزادی ایران بودی، هنگامی که پشت به شهر مهران، و رو به بلندی های غرورآفرین قلاویزان ش، ایستاده و در حال هجوم به دشمن، جان برای آزادی خاک وطن می سپردی، در آرزوی رهایی آن، از وجود اشغالگران بیگانه ایی بودی، که کمر به نابودی ایران، و تمدن و فرهنگش، در تکرار قادسیه ایی [10] دیگر بسته بودند.

بنویس برادر، برایم باز بنویس، از دغدغه هایت بنویس.

دلتنگت مصطفی،

6 فروردین 1403 خورشیدی،

[1] - شهید سید محسن مصطفوی، متولد 1347 که در زمان شهادت در میانه های سال 1365 در نبرد مهران، چهل روز پیش از عملیات بازپس گیری مجدد شهر مهران در استان ایلام، در عملیات کربلای 1، تنها 17 سال سن داشت، و در کمین دشمن گرفتار شدند، و یک گروهان کامل از گردان کربلا، اعزامی از شاهرود، در این حمله، که ناشی از اطلاع دشمن از زمان و مکان حمله بود، کشته و اسیر شدند، تا ایرانیان بار دیگر، طعم خیانت فرزندان خود را، در نبردی دیگر با خصم متجاوز، حس و درک کنند، طعم خیانت ستون پنجم دشمن، کسانی که همواره در تاریخ تجاوز به این آب و خاک، در کنار مهاجمان و متجاوزین به خاک میهن قرار می گیرند، و مدافعان هموطن خود را در همراهی با دشمن، طعمه گازانبر خیانت خودی، و کینه خصم متجاوز می کنند. 

[2] - در زمان جنگ خسارتبار هست ساله، پوشش سیستم تلفن خط ثابت در سطح کشور بسیار ناچیز بود، تلفن همراه که هرگز وجود نداشت، و هرگز از این سیستم های ارتباط جمعی کنونی، همچون فضای مجازی که ایرانیان را با خود، و جهانیان مرتبط کرده است، خبر و اثری نبود، ارتباط رزمندگان با خانواده های شان، تنها با نامه ایی میسر می شد، که در شرایط عادی جنگ، بعد از چندین روز، به دست دریافت کنندگانش می رسید. نامه مهمترین وسیله ی ارتباطی خانواده ها با رزمندگان، و بلعکس بود. 

[3] - ما در این نبرد هشت ساله که در جبهه ایی طولانی و چند صد کیلومتری، در مقابل دشمن قرار گرفته بودیم، همواره دچار نوعی احساس کمبود نیرو بودیم، و بار سنگین این دفاع و حمله، بر دوش درصد کمی از مردم ایران بود، که در جنگ حضور می یافتند، و به نوعی احساس تنهایی و البته واقعیت کمبود نیرو در نبرد با دشمن دچار بودیم، لذا در سخن رزمندگان، و مصاحبه ها و نامه های شان، همواره دعوت از هموطنان برای حضور در جبهه ها موج می زد.

[4] - وقتی در سال 1364 پای در صحنه جنگ گذاشتم دانش آموز مقطع راهنمایی بودم و تنها 15 سال سن داشتم و واقعا هنوز برنامه کودک و نوجوان تلویزیون بهترین برنامه مناسب سن و سال خود یافته بودم، و به جز فیلم های سینمایی، که هر شب جمعه یک فیلم سهم تمام مردم ایران از دنیای هنر هفتم بود، که آن را هم در آخرین ساعات شب، هر هفته یک بار تلویزیون می گذاشت، سریال های انیمیشن مثل سندباد، پینوکیو، پلنگ صورتی، یوگی و دوستان، تام و جری و... ما را جلوی تلویزیون میخکوب و مقیدمان می کرد، تا قسمت به قسمت آن را پیگیری و دنبال کنیم. 

[5] - قوام به عنوان یکی از کاردانان سیاست خارجی، و مذاکره کننده ایی قهار در تاریخ سیاست خارجی ایران ثبت و شناخته می شود، که در جریان اشغال ایران توسط روس های متجاوز، نقش آفرینی موثری کرد. احمد قوام (۸ دی ۱۲۵۶– ۲۸ تیر ۱۳۳۴) سیاستمدار ایرانی بود که در ایران قاجاری و پهلوی از ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۱ پنج بار به ‌عنوان نخست‌وزیر ایران، کرسی سیاست کشور را عهده دار گردید.

[6] - سیاستمدار ایرانی که در ارتباط با دو معضل همیشگی استبداد داخلی و سلطه خارجی، به خصوص شق دوم معضلات ایران، اقدامات اساسی داشت، و به عنوان رهبر خیزش ملی شدن صنعت نفت ایران، مورد کینه بدخواهان داخلی، و دست های خارجی قرار گرفت، و در انتهای عمر در گازانبر استبداد داخلی و دست های مرموز خارجی و اعوان و انصارش، در حصری طولانی گرفتار، و تا پایان عمر در حصر باقی ماند و جان فدای ایران و ایرانیان کرد.

[7] - رابین هود Robin Hood انیمیشنی آمریکایی محصول سال ۱۹۷۳ کمپانی والت دیزنی است. این انیمیشن ابتدا در ۸ نوامبر ۱۹۷۳ در ایالات متحدهٔ آمریکا انتشار یافت. داستان این پویانمایی بر اساس افسانهٔ رابین‌هود و خصوصیت انسان‌نماییِ حیوانات ساخته شده‌است.

[8] - ماجراهای گالیور مجموعهٔ کارتونی است که در سال ۱۹۶۸ توسط یک شرکت آمریکایی تولید شد. این مجموعه بر اساس یک رمان به نام سفرهای گالیور نوشتهٔ جاناتان سویفت نویسندهٔ ایرلندی تهیه گردید.

[9] - استاد فردین مهاجر شیروانی، صاحب کتاب "خیام و عقاب الموت" هستند

[10] - صدام در هنگام آغاز حمله به ایران، در سال 1359 وعده تکرار پیروزی نبرد قادسیه را به دشمنان ایران داد، نبرد قادسیه یا "معركة القادسية" نبردی است که در شوال سال ۱۵ هجری قمری برابر با نوامبر ۶۳۶ میلادی میان سپاه خلافت راشدین به فرماندهی سعد بن ابی وقاص و سپاه ساسانی به فرماندهی رستم فرخزاد در ناحیهٔ قادسیه در سرزمین پارس، در عراق کنونی رخ داد و مسلمانان مهاجم پس از چهار روز نبرد سخت و شدید توانستند در مقابل سپاه ساسانی پیروز شوند و قادسیه آغازگر سقوط های پی در پی، و تحت سلطه در آمدن سرزمین ایران، برای سده ها به دست اعراب گردید.

عملیات نصر هشت در سال 1366 آخرین حرکت نظامی ما بود، که این شهید بزرگوار را در کنار خود داشتیم، او در این ایستگاه در تاریخ 29 آبان 1366 از قطار همقطاری ما پیاده شد، او پیاده شد تا باز حکایت تنهایی ما، و روند خالی شدن سنگر از همسنگران ادامه یابد، و این دفتر با باز خونی دیگر ورق بخورد، و چه ذلیل مردانی اند، آنانی که بر موج خون این عزیزان سوار شده و آنان را سپر مقاصد شخصی، سیاسی، جناحی و... خود کرده و این عناصر قدرت ملی را در راستای کسب قدرت و عوامفریبی استفده می کنند، و این عزیزان را دستمایه تحرکات سیاسی و کسب قدرت خود کرده اند، جناح سیاسی اصولگرایان که مراسم یادواره های چنین خون هایی را سکوی کسب آرای انتخاباتی، و کوبیدن رقیب سیاسی خود کرده و می کنند، در تاریخ دفاع از وطن، از جمله روسیاهان ثبت خواهند شد.

شهید سید ضیاالدین شاهورانی

آن روزها کارمان با نقشه های جنگی با مقیاس های مختلف بود، لذا همواره وضعیت جنگ و خطوط جنگی را در این نقشه ها چک می کردم و در ذهن خود سناریو سازی های کودکانه مختلف را چه در جبهه خودی و یا در جبهه دشمن چک و بررسی می کردم، و به عنوان مثال با خود تصور می کردم که اگر دشمن از خطوط نازک و کم نیروی ما بگذرد، چقدر طول خواهد کشید، که ما به خود آییم، و یا وقتی ما به خود آمدیم آنها تا کدام منطقه و یا شهر ما خود را رسانده است، رویاهایی آزار دهنده که تاریخ نشان داد چندان هم کودکان نبود، و نبرد مرصاد اتفاق افتاد و دشمن تا چند کیلومتری و در آستانه کرمانشاه رساند و... خطوط جبهه ها و یا همان خطوط تماس ما با دشمن آنقدر طولانی بود، که وقتی به گستردگی اش فکر می کردی، وحشت تمام وجودت را فرا می گرفت، که چطور می توان این همه مرز را پوشش داد، گاه با خودم می گفتم اگر نیروهای دشمن از خطی از خطوط متعدد ما بگذرند و اتومبیل های نظامی اش را در جاده های ما بیندازند و بیایند جلو، چقدر طول خواهد کشید تا ما متوجه شویم، و جلوی آنها را سد کنیم،

همیشه با خودم فکر می کردم چطور می توان همه خطوط را پوشش داد که سوراخی نماند، که دشمن در آن رخنه کند، و ما را دور بزنند، و ناگهان وقتی به خود بیاییم، که دشمن را پشت سر خود ببینیم، که ما را محاصره کرده است، و هیچگاه در هیچ مقری خود را امن از دوری دشمن نمی دانستم. خطوطی جنگی که باید حفظ می شد، تا دشمن توان رخنه به داخل خاک ایران را نیابد، آنقدر طولانی بود که گاهی در خط مهران دیگر خط مقدمی وجود نداشت و این گشتی ها بودند که با حرکت مداوم خود این مرزهای طولانی را کنترل می کردند، کنترل که چه عرض کنم، دل خوش کردنی بیش نبود، چرا که این گشتی ها گاه از خطوط هم رد می شدند و دنیایی در عالم تداخل با گشتی های دشمن داشتند.

آن روزها آنقدر خون از ما در این زمین های سوخته از آتش، به زمین ریخته بود و می ریخت که وقتی خورشید در سمت غرب به غروب می نشست، و در پشت خاکریزهای دشمن فرو می رفت، انگار رنگ خون به آسمان می پاشید، و غروب غم انگیزی را برای ما رقم می زد، و انگار در دل شب های تاریک جنگی، حکایت غربت ما را در سکوت، با جار و جنجال بسیاری فریاد می کرد، این روزها انگار داشت غروب مظلومیت ایران رقم می خورد، غروبی که هر چند گاه ماهی روشن در آسمانش روشنی بخش بود، ولی دیگر هرگز به صبح نگرایید، و همچنان این آب و خاک در گروگان گرفته شده، دستمایه رقابت های منطقه ایی و جهانی شد، و تاوان سنگین این رقابت ها را در تحریم و دشمنی توامان، باید مردم ایران و عراق می پرداختند.

آنروزها هنوز از حاضرین در جنگ از طرف سپاه، کسی نه درجه ی نظامی ایی گرفته بود، نه کسی مافوق خود را "سردار" صدا می کرد و نه احترامات نظامی معمول بود، و نه درجه داری وجود داشت، که به درجه اش ببالد و مغرور شود، فرمانده تیپ و لشکر را اگر نمی شناختی، در میان نیروهایش گم بود، و نه مافوق و نه مادونی بدان معنا دیده می شد؛ همه انگار برادرانی بودند با فاصله های سنی و یا مسولیت هایی متفاوت؛ کادرهای سپاه، بسیجی ها، مشمولین (سرباز وظیفه سپاه)، بیست درصدی ها [1]، همه و همه به یک چشم نگریسته می شدند، آنروز سخن از قرارگاه سازندگی خاتم الانبیا نبود که پروژه های میلیاردی اقتصادی، و انحصار مزایده ها را یکه تازانه بدست گیرد، و غولی اقتصادی شود، رقابت ناپذیر، و رقیبی شکست ناپذیر برای بخش خصوصی کشورش، که همه زیر چرخ های قدرتمندش له شوند و بمیرند و یا مجبور شوند، ذیل این قرارگاه با شرایط آنان کار کنند و... آنروزها نام قرارگاه خاتم قوت قلب مردم بود که هماهنگی عملیات ها را به عهده داشت تا نبرد با دشمن متجاوز خارجی بهتر پیش رود، و مردم در داخل کشور، آب تو دلشان تکان نخورد.

آن روزها اگر سری در سرای سپاه بود، تمام همتش دفع تجاوز غول متجاوزی بود، که با دوپینگ دلارهای کشورهای عربی منطقه و نیروی نظامی و تسلیحاتی شرق و غرب از چراغ جادو بیرون جهیده بود و باز می خواست حکایت دردناک تجزیه ایران در حمله اعراب به ایران را دوباره از نو در قادسیه، جلولا، تیسفون و... زنده کند و باز ناموس این کشور را یکسره به اسارت برده و در بازار، شهرهای بصره، بغداد، کوفه، سامرا، موصل و... در معرض فروش چشم های ناپاکی به حراج بگذارد، که عادت به تجاوز و غارت داشتند،

و در این سو، جماعتی به پا خواسته بودند تا با ارتش ج.ا.ایران همراه شوند و نگذارند این سردار جدید قادسیه رویاهای مخوفش را محقق سازد، لذا در این روزها از هر استانی 5 درصد کادر سپاه می آمدند تا 95 درصد داوطلبین را که هر ساله به شوق دفاع به جبهه ها سرازیر می شدند را هدایت، سازماندهی و فرماندهی کنند.

آن روزها سپاهی بودن آنقدر حرمت داشت که حتی بنیانگذار این انقلاب هم می گفت "ای کاش من هم یک پاسدار بودم"، در آن روزها سپاه روی چشم این ملت جای داشت، نه به خاطر زور و قدرتی که در داخل کشور خود و در عرصه های سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی داشت و... بلکه به خاطر نقشی که در دفع تجاوز دشمن خارجی بازی می کرد، و نقطه تکیه گاهی برای مردم در مقابل خصم بود، چنان که می گفتند "اگر سپاه نبود کشور هم نبود".

اما کاش این تیکه را در قانون اساسی، هرگز نمی نوشتند که از توان نظامیان در دوران صلح در راه ساختن کشور استفاده شود، و همین باعث می شد که بعد از جنگ آنان را از پادگان های دفاع در مقابل دشمن خارجی، به صحنه اقتصاد، سیاست، فرهنگ و... وارد نمی کردند، و صحنه گردان این بخش ها، مردمی می ماندند، که باید صحنه گردانش باشند، و آنان هم در پادگان های خود می مانند، تا این که اینچنین رقیب مردم خود نشوند.

اما در همان روزهای سخت و دهشت آور جنگ، هم انگار جمع های کوچکی از پاسداران، پای ثابت جنگ، و انگار جنگ را به کنترات خود در آورده بودند، و قصد بازگشت تا قبل از پیروزی و تعیین تکلیف جنگ نداشتند، انگار این پروژه بزرگ "دفاع ملی" را یک تنه به نام خود زده بودند، و تا اتمامش قصد خروج از جبهه را نداشتند. و یا انگار در روستا و شهر خود و نزد پدر و مادرشان دلبستگی و... نداشتند و تمام دل و جان شان را وقف جنگ و دفاع کرده بودند، و در تمام مدتی که این 95 درصد، بعد انجام عملیات اصلی به خانه و کاشانه اشان برای انجام کارهای شخصی، بر می گشتند، این پاسداران می ماندند تا مقدمات آمدن دوباره آنان را برای عملیاتی دیگر در فصل آتی عملیاتی فراهم نمایند، تا وقتی که آهنگ اعزام سراسری دیگری در پایان هر سال نواخته می شد، اینان می ماندند تا چادرها را جاروب کرده و برای آمدن زمان دوباره عملیاتی جدید، و نیروهای داوطلب آماده کنند.

شهید سید ضیاالدین شاهورانی [2] از این قسم پاسداران بود، او اینک مردی جوان با قدی کوتاه بود که همتی به بلندای یک شب اسرار آمیز جنگی در دل داشت، او تفکری بلند بالا داشت و گرچه از سرزمین هژبر یزدانی آمده بود، اما انگار از آن ثروت و مال و حشم هیچ بهره ایی نبرده بود، انگار حتی هیچ خانه و کاشانه ایی هم برای بازگشت به پشت جبهه نداشت، او انگار این روزها سرزمین قومس را به اهلش سپرده بود و اینک سرزمین باستانی خوزستان را متعلق به خود می دانست، و به کمک جهان آرا و یارانش آمده بود؛ آنانکه مرخصی و یا ترخیصی نداشتند، که اگر داشتند هم با قبل از آن تفاوتی نمی کرد، چون زندگی اشان در هنگام اعزام و مرخصی، همه غرق در جنگ بود.

سرای این شیرمردان، عرصه شیران، بهمنشیر، دشت عباس، هویزه، خرمشهر، مهران و... بود. آنان خون هایی بر ذمه این زمین رنگی از خون داشتند که دل کندن شان را از این خاکِ بدهکار را انگار محال کرده بود. سال ها ابومسلم خراسانی، یعقوب لیث صفار و... زحمت کشیده بودند تا قسمتی از ایران بزرگ را که اکنون تنها به اندازه ی گربه نشسته ایی بر خلیج فارس، در زیر، و دریای قزوین در بالا، مانده بود، را حفظ کنند، اما سردار عرب دیگری هوای آفرینش قادسیه ایی دهشتناک، را دوباره در سر می پروراند و آن را رسما هم اعلام کرده بود، و سید ضیا و امثالهم آمده بودند که اینبار سد راهش شوند، و از تکرار این جنایت بازش دارند؛ آری سید ضیا از این قشر پاسدارانی بود که آمده بود، تا بماند، نه دل به رفتن داشت و نه قصدی به ترک جبهه، او که از 15 سالگی به جبهه آمده بود بر این عهد با خود ماند تا در سال 1366 زمانی که تنها 19 سال بیشتر نداشت، در عملیات نصر هشت ترکش ها سینه و کمرش را بشکافد و او را راهی جایی کند، که دوست داشت و آرزویش را می کشید، تا نماند و مثل ما رنج دیدن غارت کشور توسط لجاره ها، و اشتباهات فاحش و.. را ببیند، و خفت ماندن را نکشد.

سید محمد شاهورانی، پدر شهید سید ضیاالدین در خصوص اعزام این شهید به جبهه، بعد از شهادت برادرش سید مظفر، این چنین به انگیزه این شهید برای رفتن به جبهه اشاره می کند : "پس از شهادت برادرش (سيد مظفر) به او گفتم كه چون برادرت شهيد شده تو ديگر به جبهه نرو!  سید ضیا گفت : "تو اگر بداني صدام در اين مناطق چه خيانتي كرده و چه كارهايي كرده خودت هم تمام زندگي ات را رها مي كني و عازم جبهه مي شوي؟"

 او رفت تا امروز نماند و مثل ما نبیند، نه اخبار میلیاردها اختلاس، نه بیکاری و فقر و نابرخورداری ها را، نه لجام گسیختگی و تفسیر قانون به رای را، و نه تحجر و خشک مغزی ها را، نه نامردمی ها، نه غرور تکبر بعضی سرداران را، نه نفوذ و اعمال نفوذ آنان را در سیاست، اقتصاد، فرهنگ، انتخابات و...، نه افسارگسیختگی های شان در تفسیر قانون تشکیل سپاه را که خود را در چارچوب کشور هم حتی بعضا نمی بینند و با تفسیر وسیع از قانون تشکیل آن، خود را موظف می دانند که در هر امری داخلی و خارجی برای دفاع از انقلاب! دخالت دهند و...

آنروزها دامن سپاه از بسیاری از این گونه مسایل پاک بود و سید ضیا از کادر سپاه پاسداران در واحد اطلاعات و عملیات تیپ دوازده قائم استان سمنان بود، و وقتی به شهادت رسید، تنها 19 سال از عمر شریفش سپری شده بود (متولد دهم فرودین1347)، که در تاریخ 29 آبان 1366 در عملیات نصر 8 در حالی که از اعضای تیم شناسایی اطلاعات و عملیات برای هدایت گردان جهت هجوم به قله "گرده رش" بود در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.

به دلیل این که برادر بزرگترش "سید مظفر" پیش از این در سال 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده بود، مسولین واحد اطلاعات و عملیات سعی می کردند، او را در عملیات ها و ماموریت ها کمتر دخالت دهند تا این فرزند برای خانواده اش حتی الامکان حفظ شود، اما به نظر می رسد اصرار های این شهید و کمبود نیرو بعد از تلفاتی که واحد در عملیات شناسایی ها در منطقه عملیاتی نصر هشت داشت، آنها را مجبور کرده بود که از او نیز استفاده کنند و دست تقدیر بر این امر قرار گرفت که این گُل نیز پرپر و در کنار برادرش در امامزاده چهل تن مهدیشهر به خاکی سپرده شود، که هنوز مردمانش به زبان خاص و باستانی خود وفادارند و آنرا حفظ کرده و بدان حساس و مقیدند و سخن می کنند.

شهید شاهورانی با سن کمی که داشت، فردی جدی و در عین حال شوخ طبع بود، این دو خصلت متضادی بود که در منش شخصیتی اش دیده می شد، لباسی پلنگی عمدتا بر تن داشت که گویا با همان لباس هم به شهادت رسید، و در خاک مدفون شد، انگار این لباس را خیلی دوست می داشت، که به صورت بشور و بپوش برایش در آمده بود، اورکت کره ایی سازمانی آن روزهای کادر سپاه، نیز همواره مثل شنلی روی شانه هایش می انداخت و با غرور و سبک منحصر به فردی قدم بر می داشت، جدی، متوازن، ایستاده و سینه جلو.

دوستان زیادی داشت، مورد احترام کادر و بقیه بود، شوخی هایش هرگز به لودگی و بی مزگی ختم نمی شد، حد و مرز نگهدار بود و سکه شخصیتی خود را با گذر حد شوخی ها نمی شکست، اما شوخ طبعی اش را خیلی بروز می داد. همواره لباسی منظم و تمیز داشت، در حالی که سپاهیان آن موقع ها چندان هم مقید به تشریفات نظامی گری نبودند، اما شهید شاهورانی همواره شلواری گت کرده و با جوراب های بلند، حداقل نظم نظامی را در لباس پوشیدن خوب رعایت می کرد، آرم سپاه را زیر دکمه پیراهن نظامی اش بیشتر اوقات شاید با افتخار آویزان می کرد، و گرچه دیگران شاید همچون او مقید به این امر نبودند ولی او مقید به پوشیدن همواره پوتین بودند، این شهید بزرگوار شاید بندهای پوتینش را به دلیل سختی باز و بسته کردنش در محوطه های نظامی نمی بست، اما حتی الامکان با پوتین حاضر و حرکت می کرد، و همچون دیگران که عادت به کتانی کرده بودند، او از پوتین پوش ها بود.

به رغم حضور در واحد اطلاعات عملیات، که معمولا بچه های واحد، ارتباطات خود را با بچه های گردان های رزمی کاهش می دادند تا گرفتار سوالات پی پی آنان از برنامه های آینده عملیات ها نشوند، اما او با بچه های گردان موسی ابن جعفر تیپ 12 قائم که از نیروهای همشهریش بودند در ارتباط بود و به دوستانش در آنجا بیشتر سر می زد.

ما به طور معمول در شب های عملیات بیشتر نگران و دلمشغول کار و وظیفه سنگینی که بدان مامور بودیم و زیاد در حالات همدیگر غور نمی کردیم، اما یکی از همین دوستانش که ظاهرا در آن ساعات دلمشغولی خاصی نداشته و الگوی رفتاری این شهید را تحت نظارت خود داشته است، حالات روحی اش را قبل از شهادتش این چنین روایت می کند :

" با همدیگر انس عجیبی داشتیم قبل از عملیات نصر 8 در حالی که از چهره اش شوق به شهادت می بارید و می دانست که در این عملیات به شهادت خواهد رسید رو به من کرد و گفت : دیدار ما در بهشت !!؟ در آن لحظه حساس چیزی نگفتم ولی در تمام لحظه عملیات به آن جمله فکر می کردم تا اینکه از برادران رزمنده شنیدم شهید سید ضیاء الدین شاهورانی به لقاء حق رسیده است."

شهید سید ضیاء خوب جبهه را شناخته بود آنجا که در وصیت نامه اش این جبهه را این چنین توصیف می کند:

« جبهه دانشگاهى است كه در هيچ جاى دنيا نمونه اش را نمى توان يافت دانشگاهى كه در آن درس خلوص و عشق و فداكارى در راه رسيدن به لقاء الله آموخته مى شود، درس ايثار و جانبازى، درس چگونه زيستن و مردن، درس عبرت و شرف، درس خون و شهادت به انسان آموخته مى شود؛ اكنون كه كوله بارم را بسته ام و خود را به جهاد اصغر آماده ساخته ام، اميدوارم بتوانم در جهاد اكبر پيروز شوم و آنگونه كه مكتب تشيع اسلام خواسته است بتوانم خود را سرباز و پاسدار جندالله بپروانم.»

سید ضیا در آروزی شهادت بود و مي گفت : “ خدايا آيا مي شود يك روزي شهادت در راه تو نصيبم شود.“

اما شرایط برای رفتن سید ضیا به محراب شهادتش موقعی مهیا شد، که یکی از نیروهای واحد، در عملیات شناسایی در شب های گذشته، در میدان مین دشمن دچار حادثه شد و با قطع شدن پای او، سید ضیا جایگزینش در تیم 5 نفره هدایت یک گردان در شب عملیات نصر هشت شد، و این آخرین عملیاتی بود که او شرکت کرد و به شهادت رسید. روحش شاد و راهش ماندگار.

در این شب قدر 23 رمضان 1397 به یاد این شهید و همه دوستان همرزمم، در آن عملیات این متن را منتشر می کنم. 

 

[1] - طرحی که ادارات دولتی موظف بودند 20 درصد نیروهای شان را به جنگ بفرستند و این به دلیل کمبود نیرو در این اواخر جنگ معمول شده بود، نیروهایی که دیگر داوطلب نبودند و به زور به جبهه اعزام می شدند.

[2] -  نام : سید ضیاء الدین شاهورانی     فرزند : سید محمد    متولد : 1347/01/10    در درجزین   تحصیلات : زیر دیپل – مجرد  یگان: سپاه مهدیشهر-تیپ 12 -  واحد اطاعات عملیات - مسئول گروه گشتی و شناسایی     نوع عضویت : پاسدار    نوع شغل : نظامی  تاریخ شهادت : 1366/08/29  محل شهادت : ماووت عراق       عملیات : نصر 8        محل دفن : مهدیشهر امامزاده چهل تن،  نحوه شهادت: اصابت ترکش به سینه وکمر

 

Click to enlarge image Shahverani.PNG

شهید سید ضیا الدین شاهورانی

عملیات و شرایط منطقه عملیاتی نصر 8 از زبان آقای محمود نظری همرزم این شهید

جانباز عزیز دوست خوبم جناب آقای محمود - فرزاد - نظری که مجروحیتش باعث جایگزینی شهید سید ضیا شاهورانی در این عملیات به جای او در تیم شناسایی گردید، خاطرات خود از صحنه ایی که برایش اتفاق افتاد، اینچنین در کانال تلگرام "خاطرات اخلاص" منتشر کردند که به آشنایی به شرایطی که به شهادت این شهید بزرگوار منجر گردید، کمک می کند:

فرزاد-مهرداد-محمود, [14.11.17 09:23]

"... سلام خدمت دوستان از یاد نرفتنی. از امشب تا ۲۹ آبان (1396) که سالروز عملیات نصر ۸ هست قسمتی از خاطرات آن عملیات را به اشتراک خواهم گذاشت چون این حقیر در واحد اطلاعات عملیات مشغول بودم خاطراتی که مربوط به شناسائی آن منطقه و آن عملیات انجام دادم، بیان خواهم کرد؛ در این عملیات ۳۳ شهید سهم استان سمنان بود که ده شهید مربوط به شهر شاهرود بود.‌‌‌

در آن منطقه ما را به تیم های چهار پنج نفره سازماندهی کردند و ماموریت هرتیم بر روی ارتفاعات گرده رش مشخص شد و شناسائی های سخت و دشواری در سرمای شدید آن منطقه و مسیرهای صعب العبور و رودخانه ای که عبور از داخل آب با شدت جریانی که داشت و قلوه سنگ های لیز و تیزی که در آن بود کار ما را خیلی سخت میکرد. هر شب به شناسایی می رفتیم مسیر طولانی و شیب ها و سر بالای های تند خستگی ما را چند برابر می کرد ولی عشقم به عملیات و شناسائی لذت سختی ها را برایم دو چندان می کرد. طوری بود که بعد از مدتی همه بچه ها کف پا و انگشت هایشان آبله های خونی زده بود موقعی آبله ها می ترکید توی پوتین مان تمام خونی می شد.

کم کم تدارکات گردان ها هم به منطقه عملیاتی می آمدند و جایی را برای برپا کردن چادرهایشان انتخاب میکردند ترددها کم کم بیشتر می شد و حساسیت عراقی ها بیشتر. و عملیات شناسائی ما سختر. دشمن سنگرها و استحکام هایش را بیشتر کرده بود. میدان مین و سیم خاردارهای جلوی میدان مین را بیشتر کرده بود. ولی هیچ کدام از اینها باعث نشد که بچه های ما یک قدم به عقب برگردند. یکی از شب ها که شناسایی می رفتیم موقع عبور از رودخانه ناگهان پاشنه پای راستم بشدت سوخت، از رودخانه به هر دردسری بود عبور کردم روی تخته سنگی نشستم به علت تاریکی زیاد، پایم رو نمی دیدم دست به پایم کشیدم و بو می کردم شاید بوی خون رو متوجه بشم ولی سرمای شدید بدنم سر شده بود و درد زیادی حس نمی کردم به ناچار جوراب و چکمه هایم رو پوشیدم و به مسیر خودم به سمت خط دشمن برای شناسایی ادامه دادم تمام مسیر را بر روی پنجه پایم حرکت می کردم نمی توانستم پاشنه پایم را روی زمین بگذارم شناسایی انجام شد و مسیر طولانی و سخت را برگشتیم وقتی به خط مقدم خودمان رسیدیم هوا روشن شده بود من هم از موقعیت استفاده کردم و جورابم رو درآوردم وقتی چشمم به پاشنه پایم افتاد وحشتم گرفت پارگی عمیقی بوجود آمده بود، پاشنه پایم را سنگ های تیز کف رودخانه پاره کرده بودند.

نمیدانم چطور با اون پا و خونریزی آن همه مسیر را رفته بودم، همرزم خوبم سید علی ضیایی که آمده بود تا با ماشین واحد، ما را به مقرمان ببرد. سریع من را به بیمارستان صحرایی رساند ولی آنجا به خاطر کهنگی زخم، بخیه نتوانستند بزنند و بعد از ضدعفونی پانسمان کردند و شب های زیادی را با همان وضعیت بر روی پنجه پا به شناسایی می رفتم. روزی را بیاد میاورم که با تعدادی از بچه های واحد برای آوردن قاطری به مقر تیپ مان رفتیم، من علاقه شدیدی به سواری داشتم و تقاضا کردم قاطر را من بیاورم، بعد از تحویل قاطر سوار آن شدم و به سمت سنگر واحدمان براه افتادم و بقیه بچه ها با ماشین باز گشتند، در حال بالا رفتن از سربالایی کوه با قاطر بودم که یکدفعه قاطر سرش را برگرداند و نگاهی به جایگاه قدیم خودش کرد متوجه شدم می خواهد حرکتی انجام دهد، سریع سرش را برگرداندم تا به مسیر خودش ادامه دهد ولی متاسفانه زورم بهش نرسید و فهمیده بود که من قاطر سوار نیستم و سریع برگشت و سرپایینی را با سرعت زیاد شروع به دویدن کرد من به بالا و پایین می پریدم و اصلا کنترل و تسلطی بر روی قاطر نداشتم. همانطور که می دوید از قاطر پرت شدم و باکمر بر روی قلوه سنگی سقوط کردم نفس نمی توانستم بکشم فقط شانسم یک آمبولانس که در حال تردد از آنجا بود به همراه چند راننده لودر من را دیدند و به کمکم آمدند و سریع من را به بیمارستان صحرایی انتقال دادند و بعد از عکس گرفتن از کمرم و معاینه با دادن دارویی مرا مرخص کردند در حالی که از کمر درد، حالی برایم نمانده بود وارد سنگرمان شدم، بچه که مرا با آن حال و روز دیدند جویای ماجرا شدند و وقتی برایشان کل ماجرا رو تعریف کردم، شهید سید ضیا شاهورانی و دوستان دیگر شروع به خندیدن کردند من از درد به خودم می پیچیدم و آنها خنده های شان تمامی نداشت.

خاطراتی از زبان دوست و همرزمم آقای لطفی در تکمیل خاطرات عملیات نصر

سلام خدمت همه دوستان منم توفیق شرکت در عملیات  نصر 8 را داشتم یه خاطره ای از این عملیات دارم که گفتنش خالی لطف نیست. گروهان ما گروهان پشتیبانی شد و دسته ما  از دو دسته دیگر جلوتر با نیروی های خط شکن همراه شدیم تا چند متری خط دشمن به ما گفتند بنشینید و منتظر باشید و بعد شروع به کندن سنگر کردیم، همین طور مشغول کندن سنگر بودیم،که صدای یک گروه عراقی را شنیدیم که به سمت ما می آمدند نزدیک که شدن دستور ایست دادیم، همین که مطمئن شدیم عراقی هستند به طرفشان  شلیک کردیم و چند نفرشان کشته و تعدادی  فرار و سپس اسیر شدند، تا صبح نگاهشان داشتیم و سپس آنان را تحویل نیروهای واحد تخریب و اطلاعات و عملیات دادیم که بعد از عملیات داشتند به عقب بر می گشتند، و سپس به دیگر نیروهای بالای ارتفاع گردرش پیوستیم بعدا متوجه شدیم، که آنها می خواستند بچه ها ما را دور بزنند، و از پشت به نیروهای خودی حمله کنند، که به پست ما خوردند؛

(ادامه) شناسایی ها به صورت فشرده انجام می شد و هرشب چند تیم در راه کارهای مختلف انجام کار می کردند. یک شب قبل از حرکت، مسئول واحدمان گفت که می خواهد با ما به شناسایی بیاید. آن شب تیم شناسایی یک تیم ویژه ای شده بود، بعد از ساعت ها راهپیمایی به نزدیکی سنگر کمین دشمن رسیدیم. ما نباید توی شناسایی هایمان حتی با دیدن گشتی های دشمن درگیری بوجود میاوردیم، چون نباید مسیرهای شناسایی لو میرفتند به همین دلیل بی سر و صدا از سنگر کمین دشمن عبور می کردیم و پشت سر کمین به راه خود ادامه می دادیم تا به میدان مین دشمن رسیدیم.

وارد میدان مینی شدیم که هر شب آن مسیر را آمده بودیم و مین های سر راهمان را خنثی کرده بودیم و دوباره سرجایش گذاشته بودیم بیشتر مین های آنجا مین کیکی بود و خنثی کردنش راحت بود ولی مین های "والمر"  خطرناک بود، و چون تله ای بود آنرا خنثی نمی کردیم و نشانه ای می گذاشتیم و از رویش عبور می کردیم. به میدان مین رسیدیم و من آخرین نفر تیم بودم، به وسط های میدان مین که رسیدیم و چند متری دشمن و خیلی آهسته و بی سر وصدا، که ناگهان صدای انفجاری زیر پای چپم ، بدنم را لرزاند از ترس تکان نخوردم و همانطور ایستادم مسئول واحد آهسته و با احتیاط به طرفم آمد و آهسته گفت چی شده؟ من گفتم نمیدانم چیزی زیر پایم صدا کرد.

او نشست و پایم رو آهسته بلند کردم و یک مین کیکی زیر پایم بود این مین ها دارای دو چاشنی احتراقی و انفجاری بودند که وقتی پا روی مین می رود در یک صدم ثانیه اول چاشنی احتراقی و بعد انفجاری منفجر می شود ولی خوشبختانه این مین فقط چاشنی احتراقی اش عمل کرد و مین را به کناری انداخت و لحظاتی ایستادیم تا مطمئن شویم که دشمن متوجه ما و صدا نشده بعد بچه ها صورتم را بوسیدند و گفتند که چه شانسی آوردم. از میدان مین رد شدیم و به سیم خاردارهای توپی که سه حلقه آن روی هم گذاشته بودند رسیدیم، شب های قبل که خودمان می آمدیم تا این نقطه جلوتر نرفته بودیم ولی مسئول واحدمان گفت بریم جلوتر. سیم خاردارها را برای اینکه عراقی ها متوجه نشوند که ما این مسیر را برای شناسایی انتخاب کردیم پاره نکردیم و باید از درون سه توپ از سیم خاردارها عبور میکردیم به سختی از سیم خاردارها عبور کردیم چند جایی از بدنم زخم شده بود.

 سنگر نگهبانی عراقی ها را در سمت راست خودمان می دیدم ولی پوششی که بوته های بزرگ و کوچکی که در آنجا بوجود آورده بود مقداری جلوی دید دشمن را گرفته بود. به داخل مسیر مالرویی رسیدیم که مشخص بود محل تردد خود عراقی هاست نفسم در سینه حبس شده بود، یک چشمم به جلوی پایم و یک چشمم به عراقی

که در سنگر نگهبانی، پاس می داد، بود. به پشت سر، سنگر نگهبانی رسیدیم مسئول واحدمان گفت بشینیم و نگران این بودیم که یک وقت پاس بخش عراقی ها بیاد و بخواهد سری به نگهبانش بزند و او راحت ما را می دید.

بعد از اینکه دور و ور خودمان را کمی دید زدیم به من گفتند که پشت سر همین نگهبان بشینم و مواظبش باشم که به طرف ما نیاید و بقیه رفتند کمی بالاتر تا استحکامات دشمن را  شناسایی کنند. چند دقیقه ای که من آنجا تنها در چند متری این عراقی نشسته بودم، آیه... وَجِعَلنا ... از زبانم نمی افتاد و واقعا اثر این آیه را آنجا به چشم دیدم، دشمن واقعا کور شده بود و گهگاهی برمیگشت و سمت من را نگاه می کرد ولی اصلا من را نمی دید، نفسم در سینه حبس شده بود و منتطر دوستان.

هر لحظه احتمال و انتظار تیر اندازی را از سوی عراقی ها می کشیدم. به هر صورت انتظار به پایان رسید مسئول واحد با دوستانم آمدند و دستی به سرم کشیدند و اشاره کردند برگردیم. در حالی که هنوز آیه .. وَجِعَلنا.. را زیر لب زمزمه می کردم از سیم خاردارها دوباره عبور کردیم وقتی از درون میدان مین بر می گشتیم به جایی که پایم روی مین رفته بود و عمل نکرده بود نگاه می کردیم و زیر چشمی نگاهی به من می کردند و می خندیدند. شناسایی خوب و خاطره انگیزی برایم بود.

روحیه بالای همرزمانم انرژی چند برابر برای ادامه شناسایی ها به من می داد یکبار ندیدم کسی از کمبود تدارکات یا سرما یا رفتن هرشب به شناسایی شکایتی کند. اعتقاد من اینه که آن زمان ما نبودیم. نیروی الهی بود که خدا درون روح تک تک بچه ها دمیده بود و پوست و گوشت را به فولادی قوی تبدیل کرده بود. خدا را شاکرم که توفیق داد در بهترین دوران جوانیم در بهترین مکان و بهترین یاران حضور داشته باشم، تا امروز به عنوان راوی بتوانم قطره ای از رشادت ها و روحیه شهادت طلبانه آن عزیزان را به گوش این نسل برسانم.

ما در شرایط سختی شناسایی می رفتیم نباید با دشمن در هر شرایطی درگیر می شدیم چون دشمن متوجه حضور ما در منطقه نشود به همین دلیل بدون سلاح شناسایی می رفتیم نباید اسیر می شدیم چون راهکارهامون لو می رفت. شبی را بیاد میارم که تیم ما مامور شد در مسیری به شناسایی برود که دوست ‌بسیار خوبم جانباز عزیز مسعود نوروزی شب قبل به روی مین منور رفته بود و خوشبختانه توانسته بودند که از مهلکه جان سالم به در ببرند. مسیر همیشگی با تمام موانعش را پشت سر گذاشتیم و به نزدیکی آن راه کار رسیدیم، با دقت مسیر را چک می کردیم چون به خاطر انفجار مین منور صد درصد حساسیت ویژه ای آنجا پیدا کرده بود. دوربین دید در شب را که آن اواخر به ما داده بودند را به چشمم زدم و با یکی از دوستانم با احتیاط وارد میدان مین شدیم و همانطور مشغول خنثی کردن مین بودیم با دوربین اطراف را با دقت شناسایی می کردم.

موقعی که پا مرغی (نشسته راه رفتن) درون میدان مین به جلو می رفتیم لحظه ای جلوی پایم رو نگاه کردم که مبادا مثل شناسایی قبل پایم روی مین برود، تا سرم را بالا آوردم از دوربین دید در شب ناگهان دو نفر را دیدم که با سرعت به طرف ما می آمدند مثل اینکه در کمین ما بودند و گذاشتند به وسط میدان مین رسیدیم برای اسیر کردن ما بیایند من تنها کاری کردم سریع به دوستم آهسته گفتم عراقی فرار کن، و رو به عقب برگشتم و شروع به دویدن کردم سعی می کردم از مسیرم خارج نشوم که یکدفعه پایم به روی مین برود. از میدان مین خارج شدیم و در آن شیب کوه و با وجود بوته ودرخت و سنگ های درشت و ریز چنان سرعتی فرار می کردیم که اگر زمین می خوردیم دیگه نمی توانستیم بلند بشیم و عراقی ها که پشت سر ما بودن سریع به ما می رسیدند.

آنها شروع به تیراندازی کردند گرمای گلوله ها را که از کنار سر و گردنم می گذشت حس می کردم سرعت آنقدر بالا بود که توانستیم از دست عراقی ها فرار کنیم و اسیر نشویم به جای امنی که رسیدیم کمی استراحت کردیم و مطمئن بودیم که این راه کار ما دیگه لو رفته و باید از شب های بعد در مسیری دیگر به شناسایی خودمون ادامه بدهیم.

خاطراتی از شب های شناسایی از زبان همرزم خوبم حاج محمد کاظم کاویانی در تکمیل خاطرات این حقیر

شبی که مسعود روی مین رفت. شناسایی گرده رش داشت کامل می شد. گزارش روزانه و تکمیلی مسوول واحد به مسوولین تیپ حکایت از این داشت که راهکارها برای عبور گردان در شب عملیات تقریبا تثبیت شده اند. مهدی مهدوی (فرمانده تیپ) بیشتر به واحد سر میزد. آن شب مسیر همیشگی پیاده روی و گذر از رود خانه را در قالب یک تیم گشتی شناسایی، داشتیم. تا میدان مین بدون مشکلی جلو رفتیم. مسعود مسوول گروه شناسایی بود. و با دوربین دید در شب اطراف را می پایید. به سیم خادار میدان مین رسیدیم. با احتیاط و بی سر و صدا رد شدیم. افراد تیم با آستین های بالا زده که سیم مین تله ای حس شود، بصورت پا مرغی جای پای خود را پیدا می کردند و برای شناسایی سنگر های کمین و نگهبانی و جمعی جلو می رفتند.که ناگهان برقی جهید و انفجار و گرد و غبار بلند شد. بله پای مسعود روی مین رفته بود. برای لو نرفتن راهکار و اینکه به خیال دشمن حیوانی به مین برخورده، بدون ایجاد سرو صدا و جلب توجه به اول میدان برگشتیم.

گرچه پایش صدمه دیده بود ولی صبورانه خودش را  به عقب می کشاند. افراد به نوبت کمک می کردند که مسعود فشار کمتری ببیند. تا اول رودخانه؛ برای عبور از آب با یکی از دوستان دو دست گره خورده ما به عنوان جای نشیمن و دو دست دیگر از پشت کتف حمایل؛ مراقب بودیم که برادر مجروح ما بآرامی از آب رودخانه عبور کند. عمق رود اگر بارندگی نبود تا بالای کمر می رسید، به نظر مشکلی پیش نمی آمد. به ترتیبی که گفتم او را در میان گرفتیم و وارد آب شدیم. جایی که خارج می شدیم شیب رودخانه به سمت راست بود بنابراین عمق رود تا نزدیکی خشکی ادامه

داشت، مزید بر آن خستگی و فشار توان ما را کم کرده بود. با سنگ بزرگی که زیر پایم آمد

گرچه پایش صدمه دیده بود ولی صبورانه خودش را  به عقب می کشاند. افراد به نوبت کمک می کردند که مسعود فشار کمتری ببیند. تا اول رودخانه؛ برای عبور از آب با یکی از دوستان دو دست گره خورده ما به عنوان جای نشیمن و دو دست دیگر از پشت کتف حمایل؛ مراقب بودیم که برادر مجروح ما بآرامی از آب رودخانه عبور کند. عمق رود اگر بارندگی نبود تا بالای کمر می رسید، به نظر مشکلی پیش نمی آمد. به ترتیبی که گفتم او را در میان گرفتیم و وارد آب شدیم. جایی که خارج می شدیم شیب رودخانه به سمت راست بود بنابراین عمق رود تا نزدیکی خشکی ادامه داشت، مزید بر آن خستگی و فشار توان ما را کم کرده بود. با سنگ بزرگی که زیر پایم آمد سکندری خوردم و نفر بعدی هم بالطبع به یک سمت کشیده شد. و در آن نیمه شب به اتفاق برادر مجروح غسل ارتماسی بجا آوردیم.

نزدیکی های عملیات بود مسئول واحد تمام بچه ها رو جمع کرد و از حساسیت منطقه و اینکه این اهداف برای جمهوری اسلامی چقدر مهم وحیاتی است برایمان کمی صحبت کرد، ولی با گفتن مطلبی همه حیرت زده شدیم. گفت باید مسیر شناسایی که شب های زیاد و بارها آن مسیر را شناسایی کردیم، را تحویل لشگر ۲۱ امام رضا بدهیم و از سمت دیگر ارتفاعات گرده رش شناسایمان را شروع کنیم و مسئولیت توجیح بچه های اطلاعات عملیات آن لشگر هم به عهده بچه های واحد ماست و گفت کسانی که آن مسیر را خوب مییشناسند باید این ماموریت را انجام بدهند.

ما خیلی ناراحت شدیم برای آن مسیر خیلی زحمت کشیده بودیم خطرهای زیادی از بیخ گوشمان گذشته بود در کل به آن مسیر خو گرفته بودیم. ولی اعتراض ما ثمری نداشت و جالب تر اینجا بود که قرعه فال به نام من محمود زدند و برای توجیح بچه های شناسایی آن لشگر من را انتخاب کردند. شب شد تنها به مقر آن لشگر رفتم نماز را به اتفاق بچه های واحد اطلاعات عملیات لشگر ۲۱ امام رضا خواندم بعد من را به آنها معرفی کردند همه آنها بچه های مخلصی بودند ولی حس غریبی داشتم احساس می کردم امشب شب آخری است که به شناسایی میروم.

جلوی ستون براه افتادم همان مسیر هر شب. طبق معمول از آب سرد رودخانه رد شدیم و ‌به سمت هدف براه افتادیم نرسیده به موانع و میدان مین دشمن به شیاری رسیدیم، آنها گفتند روزهای قبل اینجا یک شهید دادند و باید پیکر آن شهید را برگردانند. اصلا یادم نمیاد آن شهید چطور و کی و برای چی در آن مسیر بشهادت رسیده بود ولی این کار انجام شد خیلی با احتیاط، چون فکر می کردند شاید عراقی ها پیکر آن شهید را تله گذاری کرده باشند به همین علت یکی از نیروها سینه خیز رفت و طنابی به پای آن شهید بست و بعد چند نفره او را کشیدند و به پایین آوردند.

چشمم به شهید افتاد صورت نورانیش آن حس غریبی و غربت را در من دو چندان کرد خیلی دلم گرفت دوست داشتم تنها بودم و بلندبلند گریه می کردم او را در برانکاردی که همراهشان آورده بودند گذاشتند و بعد از گفتن فاتحی بر سر این شهید دو نفر او را به سمت خط مقدم ما بردند و من به اتفاق بقیه براه خود ادامه دادیم.

به میدان مین دشمن رسیدیم درست از همان مسیری آنها را بردم که شب های قبل آن مسیر را بارها آمده بودم و یادم از مینی افتاد که شب های قبل در همان نقطه زیر پایم رفت و عمل نکرد به همین خاطر به همه گفتم احتیاط کنند و مسیر توی میدان مین را بخوبی بررسی کردم بعد میدان مین را بسلامت رد کردیم و موقع عبور از سیم خاردارها، مسئول تیم شناسایی لشگر۲۱ امام رضا به من گفت کافی است، و برگردیم. موقعی به مقر لشگرشان برگشتیم مسئول واحدشان بخاطر شناسایی خوب من و توجیح کامل منطقه به نیروهایشان من را مورد تشویق قرار داد خیلی خوشحال ولی خسته به نزد بچه های واحد خودم برگشتم

علی چتری من را فرستاده بود به همراه گروه شما که عباس یعقوبی رئیس گروه و اشتباه نکنم حسن بیان و محمد محمدی کیا (پورچه) و تخریب چی محمد کردی برویم راه کار را برای آخرین بار چک کنیم پس از طی مسافت و عبور از کمین دشمن به میدان مین رسیدیم.

ادامه خاطره رفتن پایم روی مین توسط آقای احمد داودی:

نه اشتباه می کنی من و شما و شهید کیکاووسی و عباس ویک نفر دیگه که یادم نیست ولی حسن بیان نبود ولی شب آخر چک کردن درسته، شهید کیکاووسی تخریب چی؛ تخریب چی شروع به خنثی کردن مین کرد شما پشت سر ایشان و ما نیز بیرون میدان مین بودیم، داشتیم صحبت می کردیم تا پشت سر شما حرکت کنیم ناگهان انفجار صورت گرفت و تنها این حرکت از شما صورت گرفت، سریع بدون درنگ خودت را به بیرون میدان مین رساندی شاید اگر دیگران بودند همانجا می ماندند و مجبور می شدیم برویم و از میدان مین او را بیرون بیاوریم.

احسنت دقیق گفتی، چون تخریب چی همشهری بود به خاطر همین اسمش یادم است، اگر وقت کردی از جزئیاتش بیشتر برام بنویس میخوام ماجرای اون شب رو بیست و نهم همین ماه در سالروز آن عملیات بنویسم سعی میکنم واقعیت را بنویسم.

بعد از آمدن شما از میدان مین چند لحظه ای آنجا دراز کشیدیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم، هیچ عکس العمل انجام نشد، پایت را بستیم و شما را به کول گرفتیم و به عقب برگشتیم از بس که از شما خون رفته بود سنگین شده بودی و همچنین بدن شما سرد شده بود هر چند متری می رفتیم شما را عوض می کردیم، یکی دیگری به دوش می گرفت ولی اکثرا من و عباس یعقوبی شما کول می گرفتیم، چون دیگران قدرت آوردن بدن شما را نداشتند. من چون بدنت سرد شده بود به عباس یعقوبی گفتم دیگر شهید می شود ولی خودت می دانی چقدر راه رفتیم اون مسیر ما با کول کردن شما را آوردیم، در طول خدا خدا می کردیم، مسعود نوروزی از مسیرهای دیگر زودتر از ما نیامده باشند، و قاطر را نبرده باشند، تا اینکه هرجوری بود به رو دخانه چولان رسیدیم، وقتی قاطر را دیدیم انگار یک دنیا به ما دادند، عباس رفت قاطر را آورد و من نیز با کول کردن شما را از رودخانه عبور دادم و سوار قاطر کردیم و از تپه بالا آمدیم و شما را به اورژانس رساندیم، از اینکه شما زنده ماندی خیلی خوشحال شدیم این بود کل ماجرا،

ممنونم قشنگ یادمه کنار رودخانه درازم کردید و عباس رفت قاطر بیاره شما بهش گفتید محمود شهید شده یا داره میشه، من قشنگ حرف هاتون رو شنیدم، ولی من فکر می کردم قاطر رو آوردید این ور و من رو سوارش کردید، خوب شد که اشتباهاتم رو تو خاطرات ننویسم باز هم ممنونم

با توجه به کم بودن وقت و نزدیک بودن زمان عملیات، شناسایی ها را کارشناسی و فشرده را آغاز کردیم. همین فشردگی باعث شد در این فاصله تا عملیات تعداد زیادی از بچه های ما روی مین بروند: مانند احمد کشاورز: احمد باقری: محمد کاظم کاویانی: مسعود نوروزی: و آخرین نفر خودم بودم. در ابتدا بچه های ما سعی کردند با توجه به محور واگذار شده از لشگر ۱۱ ، دو محور دیگر را جهت انجام بهتر عملیات و تلفات کمتر نیروها، آماده کار کنند که کار در یک محور موفق و محور دیگر به علت پیچیدگی کار و حضور گشتی های دشمن حذف شد. نیروهای ما با تلاش بی وقفه خود کار شناسایی ها را از نزدیک غروب آغاز و پس از ادامه فریضه ی نماز در کنار رودخانه از آب عبور می کردیم و تا ۲ الی ۳ نیمه شب به شناسایی خود ادامه می دادیم. و با اعزام هر روزه ما به شناسایی ها در محور گردان موسی ابن جعفر و در محور گردان کربلا، بالاخره بعد از، از دست دادن بهترین نیروهای اطلاعات عملیات کار شناسایی تکمیل شد. دیده بانی نیز با استقرار روی ارتفاعات تالش، گلان، ژاژیله، مواضع و تحرکات دشمن را زیر نظر داشتیم. همچنین در هر گردان، یک تیم برای هدایت گردان ها و انتقال نیرو از لب رودخانه تا پای کار، باز کردن معبر و عبور از آن و درگیر کردن با دشمن مامور شدیم.

آخرین شناسایی ماهووت عراق و قطع پای اینجانب

در یک شب سرد برای بستن راه کارهامون برای آخرین بار در منطقه "ماهووت عراق، ارتفاع گرده رش" به شناسائی رفتیم. کادر فرماندهی گردان کربلا هم آن شب با ما آمدند و شهید رمضان نوری هم بود. آنها آمدند که با مسیرها و موانع دشمن آشنا شوند، شب آخر شناسائی بود ماه ها در آن منطقه کار کرده بودیم شوق و ذوق زیادی برای رفتن به  شناسائی ها داشتم ولی آن شب، شب عجیبی بود پاهایم کشش رفتن نداشت و اصراری مانند شب های قبل برای رفتن به شناسائی رو نداشتم ولی مسئول واحد از میان بچه های اطلاعات باز هم من رو انتخاب کرد و به قول دایی رضا قرعه فال به نام من دیوانه زدند...

نماز مغرب وعشا رو خواندیم و به اتفاق دوستان خوبم عباس یعقوبی و آقای احمد داودی و یک تخریب چی و یک نفر دیگه از بچه های اطلاعات و برای توجیح منطقه، کادر گردان کربلا  به طرف هدف و تکمیل شناسایی براه افتادیم به رودخانه رسیدیم و طبق برنامه هرشب، لباس ها را در آوردیم و به آب سرد زدیم، توی راه شهید رمضان نوری از بچه های خوب کادر گردان کربلا شوخی می کرد و نمی گذاشت حوصله ما در آن راه طولانی سر بره، بعد از گذشت از رودخانه و مدتی راهپیمایی، به پایین گرده رش رسیدیم. بعد طی مسیر به نزدیک میدان مین رسیدیم!

 برای استراحت نشستیم و به کادر گردان گفتیم که ما برای چک کردن مسیر توی میدان مین میرم و بر می گردم، اگر برگشتن مان طول کشید شما برگردید چون هوا واقعا سرد بود و نشستن شان در یک نقطه باعث می شد که یخ بزنند. من به همراه بچه های خوب اطلاعات براه افتادیم، در ضمن آن شب برای اولین بار یک تخریب چی همراهم فرستادند چون توی چند هفته آخر شناسایی چند نفر از بچه های اطلاعات روی مین رفته بودن و راه کارهای شان لو رفته بود و فرماندهان دوست نداشتند در شب آخر شناسایی یکی دیگه رو مین برود، به همین دلیل تخریب چی کم سن و سال ولی وارد و شجاع، را همراه ما فرستادند...

........به سیم خاردار رسیدیم ، من همراه تخریب چی وارد میدان مین شدیم و آن سه نفر بچه های واحد، قبل از میدان مین نشستند تا من شناسایی رو انجام بدهم و برگردم. تخریب چی شروع به خنثی کردن مین ها کرد و من دوربین دید در شب را به چشمم زدم و مشغول ثبت شناسایی شدم. به بیست متری شاید چند متر دورتر یا نزدیکتر، سنگر نگهبانی دشمن رسیدیم که ناگهان تمام وجودم را از درون و برون آتش فرا گرفت درد از انگشت پام تا فرق سرم چنان شدید بود که امان از من بریده بود.

یادم میاد بیشتر از پام به فکر عراقی ها تواون لحظه بودم چون اگر می فهمیدند که من رو مین رفتم با فاصله نزدیکی که با آنها داشتم حتما مرا به گلوله می بستند، به همین دلیل درد را در سینه ام خفه کردم و حتی یک آخ یا ناله نکردم و چون گُراز  تو اون منطقه زیاد بود، عراقی ها فکر کردند که حیوانی روی مین رفته و من در حالی که گوش هایم از شدت انفجار مین به طور موقت کر، و از شدت نور زیاد انفجار کور شده بودم، رو به عقب شروع به راه رفتن کردم... همان پای قطع شده را به زمین می گذاشتم و رو به عقب برمی گشتم چون از مسیر خودم منحرف شده بودم هر لحظه احتمال می دادم که دوباره پای دیگرم روی مین دیگری برود و این کابوسی شده بود که ماه ها در خواب عذابم می داد...

به سیم خاردار رسیدم فهمیدم که به اول میدان مین رسیدم، دوستانم رو بصورت سیاهی دیدم که به طرفم آمدند و دوربین دید در شب را در آوردم و گردن یکی از آنها انداختم و گفتم من رفتم روی مین! چون صدای ناله ای از من نشنیده بودند فکر کرده بودند که تخریب چی که با من توی میدان مین آمده بود، روی مین رفته، و تخریب چی هم بعد از مدت کوتاهی از میدان مین خارج شد و با همان وضع خونریزی من رو کول کردند و رو به عقب حرکت کردند. درد زیادی داشتم هر لحظه انتظار شهادت را می کشیدم... تو آن لحظات دعا می کردم که بچه های کادر گردان، به حرف ما گوش نکرده باشند و همانجا نشسته باشند تا به من کمک کنند چون مسافت خیلی زیاد بود و دو سه نفره کار سختی بود که آن مسیرهای سخت و رودخانه سرد مرا عبور دهند!

به آن نقطه که از آنها جداشده بودیم رسیدیم ولی بچه ها رفته بودند حالم خیلی گرفته شد، نگران خونریزیم بودم به بچه ها گفتم چفیه ام رو به پایم ببندند ولی چون فکر می کردند که شاید عراقی ها متوجه ما شده باشند و

به آن نقطه که از آنها جداشده بودیم رسیدیم ولی بچه ها رفته بودند حالم خیلی گرفته شد، نگران خونریزیم بودم به بچه ها گفتم چفیه ام رو به پایم ببندند ولی چون فکر می کردند که شاید عراقی ها متوجه ما شده باشند و پشت سر ما آمده باشند، گفتند کمی دیگه از منطقه دور شدیم پای مرا می بندند. به شیب کوه رسیدیم چندین بار از روی کول بچه ها زمین خوردم پایشان توی شیب کوه لیز می خورد احساس کردم که انگشت کوچک پایم به پوستی آویزان است و به بوته ها می گیرد و درد پام چند برابر می شد از آنها خواستم اگر می شود آن را ببُرند و اگر نمیشود باچفیه ام جمعش کنند و به پایم ببندنش، من را روی زمین گذاشتند و با چفیه مشکی که همیشه دور گردنم داشتم، پایم را بستند و چون شیب کوه خیلی زیاد بود نشستم و دو نفر پاهایم رو بالا نگه داشتند و من با دستم خودم رو لیز میدادم واز شیب کوه پایین آمدم.

به کنار رود خانه رسیدیم.... عبور من با این وضعیت کار دشواری بود! موقع شناسایی ها یک قاطر با خود می آوردیم ولی هیچ وقت از رودخانه عبورش نداده بودیم و همان طرف رودخانه می بستیم و خودمان از رودخانه عبور میکردیم. بچه ها رفتند تا شاید بتوانند قاطر را به این طرف رودخانه بیاورند. خون زیادی از من رفته بود تو این فاصله من را کنار رودخانه خواباندند. مدتی از حال رفتم یکدفعه متوجه شدم یکی از بچه ها داره داد میزنه، فکر کنم محمود شهید شده؟ من متوجه شدم و گفتم نه بادمجان بم آفت نداره!!!

صحنه وحشتناکی بود... کف رودخانه قلوه سنگ های ریز ودر‌شت و لیزی بود، اگر تو آب می افتادم کارم تمام بود ولی با بسم الله بسم الله آقای احمد داودی من را کول کرد و از رودخانه عبورم دادند و آقای عباس یعقوبی هم رفت قاطر را باز کرد و من را سوار بر آن کردند. جان تازه ای گرفتم احساس امنیت می کردم دیگه دردی حس نمی کردم با بچه ها شوخی می کردم به تخریب چی (که در همان عملیات به شهادت رسید) روحیه می دادم که نکنه خودش را مقصر روی مین رفتن من بدونه! به نزدیکی های خط مقدم خودمان رسیدیم یاد برادرم رامین افتادم که توی گردان بود. به بچه ها گفتم حالا که من مجروح شدم نگذارید برادرم تو عملیات شرکت کنه چندین بار این سفارش را به بچه ها کردم. حس برادری بود دیگه کاریش نمیشد کرد!️

و بالاخره به سنگرهای خودی رسیدیم، ️و من را از بیمارستان صحرایی به مریوان و بعدش به تبریز انتقال دادند. دوست و همرزم بسیار خوبم آقای احمد داودی که آن شب من را اینقدر کول کرده بود مدت ها کمر درد داشتند و صحنه هایی از آن شب را از نوشته های آن عزیز ببینیم و بخوانیم

 تخریب چی شروع به خنثی کردن مین کرد شما پشت سر ایشان و ما نیز بیرون میدان مین بودیم داشتیم صحبت می کردیم تا پشت سر شما حرکت کنیم ناگهان انفجار صورت گرفت و تنها این حرکت از شما صورت گرفت سریع بدون درنگ خودت را به بیرون میدان مین رساندی شاید اگر دیگران بودند همانجا می ماندند و مجبور می شدیم برویم و از میدان مین او را بیرون بیاوریم.

بعد از آمدن شما از میدان مین چند لحظه ای آنجا دراز کشیدیم تا واکنش عراقی ها را ببینیم هیچ عکس العمل انجام نشد، پایت را بستیم و شما را به کول گرفتیم و به عقب برگشتیم از بس که از شما خون رفته بود سنگین شده بودی و همچنین بدن شما سرد شده بود هر چند متری می رفتیم شما را عوض می کردیم یکی دیگری به دوش می گرفت ولی اکثرا من و عباس یعقوبی شما کول می گرفتیم چون دیگران قدرت آوردن شما را نداشتند.

من چون بدنت سرد شده بود به عباس یعقوبی گفتم دیگر شهید می شود ولی خودت می دانی چقدر راه رفتیم اون مسیر ما کول کردن شما را آوردیم در طول خدا خدا می کردیم مسعود نوروزی این ها زودتر از ما نیامده باشند و قاطر را برده باشند تا اینکه هر جوری بود به رودخانه چولان رسیدیم وقتی قاطر دیدیم انگار یک دنیا به ما دادند عباس رفت قاطر را آورد و من نیز با کول از رودخانه عبور دادم و سوار قاطر کردیم و از تپه بالا آمدیم و شما را به اورژانس رساندیم از اینکه شما زنده ماندی خیلی خوشحال شدیم این بود کل ماجرا، با تشکر از دوست و همرزم خوبم آقای احمد داودی

امشب سالروز عملیات نصر ۸ است در چنین شبی بود در ساعت یک و نیم نصفه شب بچه ها به خط زدند و عده ای آسمانی شدند. بعد از عملیات نصر ۸ که مجروح شدم توی بیمارستان تبریز از تلویزیون صحنه هایی از عملیات را نشان می داد از اینکه آنجا نبودم اشک از چشمانم سرازیر می شد. بعد از دوره نقاهت تازه از بیمارستان با روحیه ای ضعیف مرخص شده بودم. با وضعیت جسمی که داشتم ناراحت بودم که چطور میتوانم دوباره به جبهه برگردم!! با خودم نمی تونستم کنار بیام. با عصا زیر بغل به طرف سپاه شاهرود به راه افتادم تا شاید با دیدن دوستانم تسکینی بر دلم باشد. وقتی جلوی درب سپاه رسیدم متوجه یک اتوبوس شدم که با تعدادی کادر سپاه عازم منطقه عملیاتی نصر ۸ بود.

در همان حین دوست و هم رزم بسیار خوبم زین العابدین ابراهیمی را که او هم جز نیروهای داخل اتوبوس بود، مشاهده کردم. با نگاهی حسرت آمیز به ایشان گفتم خوش به سعادتت منطقه میری! ایشان هم گفتند خوب تو نیز بیا... گفتم هنوز پایم خوب نشده چطور بدون پا مصنوعی...! کمی فکر کردم و از خدا خواستم کمکم کند و بدون اینکه به خانواده اطلاع بدم سوار بر اتوبوس شدم. مسافت زیاد بود و وضعیت جسمی من ضعیف... دل نگران از اینکه چگونه با یک پا توی جبهه اون هم تو اون کوه های سر به فلک کشیده پر از برف و سرما طاقت بیارم.

ساعات سختی را تا رسیدن به منطقه سپری کردیم تا به شهر سقز رسیدیم تابلوهای راهنمایی رانندگی کاملا به زیر برف رفته بودند آنقدر برف زیاد بود که اتوبوس با کمک هول دادن از بعضی مسیرها عبور می کرد. از شهر بانه نیز گذشتیم و در مسیر فرعی که به طرف منطقه عملیاتی نصر ۸ می رفت به راه افتادیم. ماشین های زیادی در برف گیر کرده بودند بعد از مدتی یک ماشین گریدر آمد و شروع به تراشیدن برف کرد.

اتوبوس ما به اتفاق تعداد زیادی از ماشینهای نظامی پشت سر ماشین گریدر به راه افتادیم مسافت زیادی را طی کردیم. هواپیماهای دشمن چندین بار بمباران مان کردند ولی ما مصمم به راه خودمان ادامه می دادیم. ناگهان  صدای مهیبی آمد و همه جا سفیدپوش شد هیچکس نم یدانست چه اتفاقی افتاده، ولی بعد از دقایقی راننده گفت

ها بهمن آمده و ما زیر برف رفته بودیم. و با هر دردسری بود خودمان را بیرون از ماشین روی برف رساندیم، کوهی از برف بر روی ماشین ها ریخته شده بود همگی به کمک ماشین های کوچکتر که بیشتر آنها زیر برف مدفون شده بودند رفتند و من تنها نظاره گر این صحنه غمناک بودم.

افرادی که داخل اتوبوس یا در اتاقک جلوی ماشین ها بودند، همگی زنده بیرون آمدند ولی رزمندگانی که قسمت بار پشت تویوتاها بودند به سختی بیرون آورده شدند و در این بین دو شهید و چندین مجروح نیز بین آنها بودند. ساعت ها آنجا ماندیم که با دستور فرمانده سپاه محسن رضایی جاده ای موقت زده شد تا ما بتوانیم به راه خودمان ادامه بدیم در این بین هر چند وقت یکبار هواپیماهای دشمن ما را بمباران می کرد مسافتی را می بایست پیاده برویم ولی در همین حین بمباران هوایی شدیم من با عصا نمی توانستم بدوم  به سختی توانستیم خودمان را به مقر گردویی برسانیم.

از مقر گردویی با بچه های واحدمان به سنگری جلوتر که بعد از عملیات در شیاری بنام "روستای سَفرِه" پشت ارتفاعات گرده رش انتقال پیدا کرده بودند رفتیم. هوا بشدت سرد بود و برف زیادی آمده بود بچه های واحد بعد از اینکه من را بغل گرفتند و بوسیدند تعجب کردند که چگونه با این وضعیت جراحت به منطقه آمده بودم مدتی بعد خبر شهادت تعدادی از بچه های واحد را بهم دادند از یک سو برادرم رامین هم در آن عملیات به شدت مجروح شده بود خیلی ناراحت بودم با آنها خیلی صمیمی بودم. یکی از آن شهدا سید ضیا الدین شاهورانی بچه شهمیرزاد (روستای درجزین) بود که شب عملیات بعد از روی مین رفتن من به جای من رفته بود و به شهادت رسیده بود.

اولین تیمی که برای اهداف بعدی به شناسایی رفتند خیلی حسرت خوردم می خواستم که با عصا باهاشون برم ولی مسئول واحد اجازه نداد. روزهای سختی را می گذراندم همیشه چه در گردان و چه در واحد سعی کردم در نوک حمله همیشه حضور داشته باشم، حالا جز آخرین نفرها هم نبودم نمی توانستم قبول کنم که مثل قدیم نمیتوانم حضور فعال در واحد اطلاعات داشته باشم فردای آنروز که تیم دیگری راهی شناسایی شد بدون اجازه پشت سر آنها به شناسایی رفتم هر چه اصرار کردند من برنگشتم برف تا کمر در شیارها وجود داشت به سختی بدون پای مصنوعی مسافت زیادی از ارتفاعی بنام "گوجار" بالا رفتم ولی نرسیده به عراقی ها مسئول تیم ، من را برگرداند وقتی به سنگرمان رسیدم مسئول واحدمان با من دعوا کرد که حق ندارم بدون اجازه با این وضعیت به شناسایی بروم.

در همان روزها بود که عراق مردم شهر و روستاهای مرزیش را بمباران می کرد و کردها را از آنجا بیرون می کرد همه آنها با هر وسیله ای که توانستند به مرز ایران آمدند پیرزن پیری را دیدم که همراه خانواده اش در بیل لودر به سمت عقبه ما در حرکت بودند و خیلی های شان پای پیاده یا با الاغ و اسب با کودکانشان در آن هوای سرد شرایط سختی برای شان بوجود آمده بود ولی ما از آنها استقبال کردیم به بچه های کوچک خوراکی می دادیم.

عملیات هایی در حال انجام شدن بر روی ارتفاعات "گوجار" و"شیخ محمد"بود. در عملیاتی که فکر کنم بیت المقدس ۶  نام گرفت  به فرماندهی  سعید الهیاری بر روی "گوجار" صورت گرفت. من در سنگر فرماندهی صدای سعید را از بیسیم می شنیدم که می گفت در کانالی به عراقی ها برخورد کردند و گزارشات درگیری شان را لحظه به لحظه می داد. آنجا بود که دوست و همرزم بسیار خوبم محمد مهدی حجی به شهادت رسید.

عراق که در حال شکست های متعددی در آن منطقه بود دست به زدن بمب های شیمیایی کرد. نیمه شب بود که صدای قبضه کاتیوشا توجه ما را جلب کرد منتظر خوردن موشک هایش در کنارمان بودیم و موشک ها پشت سرهم به محوطه مقر ما اصابت می کرد ولی صدای انفجاری نمی شنیدیم بعد از مدتی سر و صداهایی به گوش می رسید که شیمیایی زدند، شیمیایی زدند!!!!!! ما آن شب تا صبح مجبور شدیم داخل سنگر آتش روشن کنیم و در سنگر را با پتو بستیم تا بتوانیم اثر بمب های شیمیایی را خنثی کنیم از دود آتش در داخل چادر در حال خفه شدن بودیم ولی چاره ای جز تحمل نداشتیم.

صبح که شد آهسته بیرون آمدیم توی ریه هامون پر از دود شده بود سرفه که می زدیم دود از دهان مان خارج می شد. نگاه مان به منطقه که افتاد با صحنه دلخراشی مواجه شدیم!!!! کلی شهید داده بودیم حیوانات چون اسب و الاغ جا مانده از جنگ زده های عراقی که به جا مانده بود را می دیدم که شکم هایشان باد کرده بود و مرده بودند.. آنجا بود که برای اولین بار خمپاره ۱۶۰ می دیدیم تا اون موقع خمپاره ۱۲۰ بزرگتر ندیده بودیم عراق ما را با آن خمپاره ها به گلوله می بست، قدرت انفجار و صدایش خیلی بیشتر بود..

 همان موقع در حال وضو گرفتن برای نماز ظهر بودیم که ناگهان یکی از آن خمپاره ها بر روی چادر واحد اطلاعات عملیات خورد و دوست خوبم حسین اکبریان که تنها درون چادر بودند مورد اصابت ترکش آن خمپاره قرار گرفت و پایش قطع شد. چون تعداد نیروهای اطلاعات زیاد شده بود و در سنگر جا نمی شدند چادری هم در کنار سنگر زده بودیم که خمپاره آن را از بین برد. به ناچار تعدادی از ما که تحت تاثیر بمب های شیمیایی قرار گرفته بودیم به عقب انتقال دادند." 

Click to enlarge image Shahverani.PNG

شهید سید ضیا الدین شاهورانی

شما هم اگر از این شهید بزرگوار خاطره، عکس و... در اختیار دارید برای غنای این مطلب برای ما ارسال کنید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در برخورد دوگانه با متهمین، و جام...
آیت الله جوادی آملی: مساله حجاب با سرنیزه حل نمی شود، بگیر و ببند اگر بدتر نکند، یقینا حل نمی کند. @...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
آیا پرونده ‎رضا ثقتی هم مشمول برخورد مؤمنانه شده است؟! (https://t.me/asrefori) رحمت‌‌اله...