خاطرات 17 ماهه آخر جنگ، گرده رش و عملیات نصر 8

سال 1366 حوادث خطرناکی را در بر داشت، مرحوم مادرم بعد از کلی عز و التماس و توجیه بالاخره موفق شد به مرحوم بابا بقبولاند که واجب المکه شده و حج بر او هم واجب شده است و باید به حج بروند، و بابا هم بعد کلی مقاومت اکنون تسلیم شده بود، عازم حج شدند، البته در زمان اعزام آنها به حج، ما در جبهه بودیم و در همان جبهه بودیم که در تاریخ 9/مرداد/1366 خبر آوردند که آل سعود به زائران کعبه در مکه حمله ور شده و در جریان راهپیمایی برائت از مشرکین آنان را کشتار کرده است، کلی نگران آنها بودیم که بالاخره خبر آمده که هر دوی آنها از این معرکه جان سالم به در برده اند و مرداد ماه بود که بعد از بازگشت شان از حج بود که به مرخصی رفتم و آنها از حوادث تلخ آن روز گفتند.

 

پل بر رودخانه قلعه چولان پای قله گرده رش بعد از عملیات نصر 8

عملیات نصر 8 پل ساخته شده بر رود قلعه چولان در پای قله گرده رش

 

امثال این خبرهای بد دیگری هم در کار بود و آن این که امریکایی ها به بهانه حمایت از حرکت کشتی های کویتی در خیلج فارس مستقیم وارد جنگ خلیج فارس شده بودند، از جمله در آخر شهریورماه امریکایی ها مستقیما خود به کشتی "ایران اجر" به بهانه مین ریزی در خلیج فارس حمله نظامی کردند، و یا این که در اواخر مهرماه 1366 ناوشکن های امریکایی به جزیره رستم و تاسیسات نفتی آن به نام رشادت در خلیج فارس حمله کرده و آن را نابود کردند، جنگ در خیلج فارس آنقدر بالا گرفته بود و دشمن ما چنان جسارتی پیدا کرده بود که هر جنبنده ایی را در دریا مورد هدف قرار دهد که ناو استارک امریکایی را هم هواپیماهای دشمن به اشتباه مورد هدف قرار دادند و سی و هفت امریکایی را کشتند، البته رسما هم عذرخواهی کردند و یا اواسط شهریورماه دشمن با اعلام روز انتقام حمله گسترده ایی را به صورت هوایی در حمایت از کویت به تاسیسات دریایی و زمینی ایران کرد،  فرانسوی ها که گوی کمک نظامی به عراق را از همه ربوده بودند و از جمله هواپیماهای میراژ اف1 ، موشک های اگزوست، رادارهای رازیت و راپیر و... آنها اکنون عمق خاک ایران را در درسترس دشمن ما قرار داده بود، با ایران قطع رابطه سیاسی کرد، انگلیسی ها هم همینطور پیش از این سفارت ما را در لندن به یک نفر تقلیل دادند و بقیه دیپلمات های ما را اخراج کردند، عملیات شیمیایی دشمن علیه مواضع ما نیز گسترش یافته بود و علاوه بر نظامیان اکنون به شهرها داشت گسترش می یافت، به طوری که شورای امنیت سازمان ملل هم در این رابطه به داد آمده و در بیانیه ایی از این وضع در اواخر اردیبهشت ماه 1366 ابراز نگرانی کرد، اما حملات شیمیایی دشمن را پایانی نبود به طوری که در هشتم تیرماه سردشت مورد حمله شیمیایی دشمن قرار گرفت، اواسط مهرماه نیز سومار را مورد حمله شیمیایی قرار دادند، در آخر اسفند ماه نیز شهر حلبچه با گازهای شیمیایی وسیع دشمن در خونی عظیم نشست، عربستان و کویت هم که در حمایت از صدام در جنگ همه گونه حمایت دریغی نداشتند،  اینک رسما کویت حمایت از عراق را در جنگ با ایران اعلام کرده بود و دنیا حمایت لجستیکی خود را از صدام افزایش داد تا موشک های صدام اینک دیگر به تهران هم برسد و در همین وضع بود که اولین موشک آنها در تاریخ دهم اسفندماه 1366 در تهران فرود آمد.

 منطقه عملیاتی گرده رش - عملیات نصر 8

اما عملیات موفق در تسخیر پد غربی در جزیره مجنون جنوبی، و ناموفق در حفظ آن ادامه داشت، که سازمان ملل متحد قطعنامه 598 خود را در تاریخ 29/4/1366 به تصویب رساند و بلافاصله صدام هم آن را قبول کرد، مفاد این قرارداد هم مهم بود، از جمله، اظهار تأسف از بمباران مراکز غیرنظامی و نگرانی از ادامه جنگ و گسترش آن، درخواست آتش بس فوری و اعزام هیات ناظر سازمان ملل متحد به منطقه جنگی، عقب نشینی طرفین از خاک همدیگر، آزادی اسرای طرفین در جنگ، همکاری طرفین با دبیرکل سازمان ملل متحد (خاویر پرز دکوئیار)، بررسی درباره آغازگر جنگ و میزان خسارت آن.  

اما برگردیم به وضع خودمان در جنگ، بعد از بازپس گیری موفق پد غربی در جزیره مجنون، و از دست دادن دوباره آن به همراه تعداد دیگری از جوانان در این مسیر، به علت فشار دشمن، نشان داد که خاک جزایر مجنون را خون دیگر سیراب نمی کند و با نوشیدن خون جوانان ما بیشتر از پیش تشنه خون ما شده و طلب خون های بیشتری می کند؛ شاید همین امر باعث شد که این منطقه را به نیروهای تیپ 16 قدس گیلان که صاحب قبلی آن منطقه قبل از حمله به پد غربی بودند، بسپاریم و باز گردیم؛ و شاید بعد از همین عملیات بود که دیگر این امر بهتر از هر زمانی دیگر برای مسولین سپاه پاسداران هویدا گردید که دوران دست برتر ما در مقابل دشمن در مناطق جنگی جنوب به پایان رسیده و مسئولان سپاه پاسداران اینک با فهم این نکته، تصمیم گرفتند بخت عملیاتی خود را در مناطقی آسان تر دنبال کنند که دشمن اینچنین گستاخ و پر حجم و مصمم به دفاع نباشد، و لذا شمالی ترین مناطق تماس ما با دشمن در کردستان را هدف گرفتند، جبهه ایی که ارزش جنگی آن در مقایسه با مناطق اطراف بصره بسیار ناچیز بود، لذا بعد از شکست مجنون به کمتر زمانی در مردادماه 1366 به مقر قائمیه [1] خود در دزفول بازگشتیم و برخی به مرخصی رفتند.

از این بالا روی جاده ها دید کافی وجود دارد

 

دیری نپایید که ماموریتی جدید از راه رسید، زمزمه های حرکت به سوی منطقه کردستان داشت درز می کرد، و در تابستان همین سال به سوی کردستان به راه افتاد، باز باید تغییر منطقه می دادیم و باز از این لحاظ برایم خوشحالی آور بود، و واحد اطلاعات و عملیات به عنوان پیشقراول نیروهای رزمی، اولین نیروهایی بودند که باید راه خود را به سوی این مناطق در پیش می گرفتند. آری اینک مقصد ما مناطق کردستان بود که برعکس مناطقی که تا به حال عملیات می کردیم، در بالاترین نقاط نقشه تماس ما با دشمن قرار داشت و منطقه ایی در مقابل شهر سردشت در کردستان ایران و شهر ماووت در استان سلیمانیه در کردستان عراق قرار داشت و ما باید روی آن در آینده عملیات می کردیم.

همین امر و ماموریت ابلاغی جدید، باعث شروع انتقال تیپ 12 قائم به مناطق غرب و شمالغرب جبهه ها شد در حالی که عقبه اصلی و خطوط پدافندی اش در هور العظیم (جاده خندق) و دزفول (مقر قائمیه) قرار داشت، حال باید برای خود جای پاهایی در میانه راه و مقصد تدارک می دید، تا بتواند بین جنوب و شمال نیروهای خود را بهتر تغذیه و تدارک نماید، لذا ضرورت ساخت مقری در میانه راه جبهه شمال و جنوب و در باختران آن روز و کرمانشاهان امروز، مطرح و مقدمات آن مهیا گردید، این مقر را هم که در نزدیکی سه راهی "کوزران" ساخته شد را مقر "صادقین" نام نهادند ولی از نام صادقین کمتر استفاده می کردند و ساکنین آن، بیشتر آنرا به مقر کوزران و یا باختران می خواندند، زیرا در منطقه ایی به همین نام ساخته شده بود. مقر در دهانه دره ایی قرار داشت که چشمه ایی پر آب از آن جاری بود، این مقر در هشت کیلومتری حاشیه سمت راست جاده باختران – اسلام آباد قبل از تنگه "چهارزبر" و در 35 کیلومتری کرمانشاهان بعد از "ماهیدشت"، قرار داشت که مکانی برای آموزش و استراحت نیروها بین مقر قائمیه در دزفول خوزستان و "مقر گردویی" در نزدیکی روستای "بیژوه" در کردستان تلقی می گردید.

اینجا کندن سنگر بسیار سخت است زیرا زمین سنگی است

 

اما موقعی که ما در اولین روزهای شروع ماموریت تیپ به سمت کردستان حرکت کردیم از "مقر گردویی" و "مقر کوزران" خبری نبود، ما مستقیم از دزفول به مقری مختصر در حاشیه سقز منتقل شدیم و در ساختمان یک مرغداری غیرفعال که استیجاری بود، مستقر، و کم کم نیروهای دیگر واحد های رزمی و پشتیبانی تیپ 12 قائم هم از راه رسیدند و در مقری در بیست کیلومتری سقز در جاده دیواندره به نام "مزرعه شایلو" که آن نیز استیجاری بود، استقرار یافتند، اینجا تا قبل از راه اندازی مقر کوزران، مقر عقبه تیپ 12 در منطقه غرب کشور بود که پشتیبانی نیروها از این مکان صورت ی گرفت و حدود یکصد و هفتاد کیلومتر با منطقه جنگی که قرار بود در آن عملیات انجام دهیم، فاصله داشت.

مدت ها در این مقر حضور داشتیم و کاری جز صبر و انتظار برای انجام وجود نداشت، رادیو وسیله وقت گذرانی ما شده بود و برنامه های رادیو، را به عنوان تفریح گوش می کردیم، سرکی هم به رادیوهای خارجی می زدم، هرچند چندان این کار معمول نبود و اخبار را از این طریق دنبال نمی کردیم، رادیو ضبط بزرگ سونی با ردیف امواج SW، این امکان را به ما می داد، اینجا دیگر رادیو با باطری های بزرگ کار نمی کرد که نگران تمام شدن باطری ها و با استفاده شخصی از آن در این مسیرها دچار عذاب وجدان شویم، زیرا از برق سراسری استفاده می کردیم، تا پیش از این در همه جا موتور برق تامین کننده روشنایی بود و بیشتر باطری بود که رادیو ضبط ما را راه می انداخت، و همین ما را در استفاده از چنین وسایلی محدود می کرد، این که مرتب درخواست باطری بزرگ از تدارکات واحد کنیم، کمی برایمان سخت و عذاب آور بود، زیرا وجود و کارکرد این رادیو برای پخش اذان و... بود و گوش کردن صبح جمعه با شما و... چندان معمول نبود، و لذا اتصال به برق سراسری در اینجا برای ما نعمتی بزرگ بود.

 بازار سقز هم جذابیت خود را داشت ولی زیاد به خودمان اجازه نمی دادم که در سقز رفت و آمد داشته باشم، حکایت بریده شدن سرهای رزمندگانی که به دست ضد انقلاب افتاده بودند، خود مصیبتی دردناک بود که ما را در رفت و آمده و حضور در جاده ها محتاط می کرد. عبور و مرور در جاده های کردستان نیز خود حکایت خاصی داشت و باید در ساعاتی صورت می گرفت که نیروهای تامین جاده ها استقرار می یافتند و این نیروها نیز از صبح تا غروب آفتاب می آمدند و در هنگامه تاریکی وقتی که نیروهای تامین دیگر همدیگر را نمی دیدند، اتومبیلی نظامی آنها را جمع می کرد. امتداد جاده ها پر بود از پایگاه هایی که شامل برجکی بود و چند نیرو در آن استقرار داشتند. و روزها ماشین های نظامی هر چند صد متر یکی دو نفر را به نگهبانی از جاده می گمارد تا جاده ها از حمله به اتومبیل ها عبوری توسط ضد انقلاب مسلح تامین شود و گروه های ضد انقلاب موفق به کمین و یا توقف اتومبیل های عبوری نشوند، گروه های ضد انقلاب که زیر بلیط حزب بعث صدام فعالیت می کردند وقتی در جاده ایی کمین می زدند، نظامیان که هدف و سیبل اولیه بودند و مردم عادی را هم سرکیسه می کردند و از آنان به قول خود کمک مالی (یارمتی) البته با زور اسلحه می گرفتند و اینجا وقتی لوله تفنگ کسی به سوی شما گرفته شود، یارمتی که چه عرض کنم خیلی چیزهای دیگر را هم بی هیچ مقاومتی خواهند گرفت.

معلم شهید مصطفی کیپور فرزند یزدان

از غواص های واحد اطلاعات و عملیات - شهادت کربلای 4

 

کلاس دوم راهنمایی را تازه چند روزی بود که در مهرماه سال 1364 شروع کرده بودیم که به جبهه اعزام شدیم، و در جبهه با این همه وقت آزاد، راحت می شد، هم جنگ کرد و هم ادامه تحصیل داد، یعنی کتاب های درسی را از واحد تبلیغات تیپ گرفت و با اتکا به خود و کمک همسنگران مان که بعضا در میان آنها دانشجو، معلم و سطوح بالاتر تحصیلی هم زیاد یافت می شد، ادامه تحصیل دهیم و در راه امثال شهید مصطفی کیپور [2] زیاد بودند تا شروع کرد و ادامه تحصیل داد و خواند و جلو رفت، زیرا مسولین آموزش و پرورش در دولت وقت هم با جبهه خیلی همکاری می کردند و این امکان را برای هر رزمنده ی متقاضی ادامه تحصیل در جبهه فراهم کرده بودند، تا فصول امتحانات، در هر نقطه که باشند حتی خط اول جنگ،آنان نیز بتوانند به همراه دیگر دانش آموزان عادی در سطح مختلف تحصیلی در کل کشور، در امتحانات کلاس های خود شرکت کرده و جلو بروند، اما انگار ما در دنیای جدید خود، نیازی به ادامه تحصیل احساس نمی کردیم، و شاید جنگ را آنقدر طولانی می دیدیم که بازگشتی برای خود به زندگی عادی تصور نمی کردیم و این جا نیز از شما جنگ می خواستند و جنگ هم با سواد و بی سواد نمی شناخت و همه در یک سطح و رزمنده تلقی می شدند و رتبه بندی درجه و... وجود نداشت، که به ملزومات آن بیندیشیم، و یا اینکه ما احتمال بازگشتی نمی دادیم و... که به ادامه تحصیل اقدام کنیم.

معلم شهید مصطفی کیپور فرزند یزدان

از غواص های واحد اطلاعات و عملیات - شهادت کربلای 4

 

لذا من هرگز از این امکان استفاده نکردم و تا سه سالی که در جنگ بودیم، همان دوم راهنمایی ماندم، تا این که در سال 1368 بود که با پایان جنگ از جبهه اخراج شدیم و بازگشتیم، و اولین اقدامم پس از بازگشت مراجعه به مدارس ایثارگران و شروع به ادامه تحصیل در سال دوم راهنمایی بود، با این تفاوت که به علت تفاوت سنی با ورودی های سال دوم راهنمایی در این سال، دیگر ما رزمندگان نمی توانستیم، با دانش آموزان عادی در یک کلاس نشسته و ادامه تحصیل دهیم و این مجتمع های آموزشی ایثارگران در واقع همان مدارس شبانه بزرگسالان بود که مخصوص رزمندگان بود.

اما اینکه مدت هاست که در این مقری در نزدیکی سقز حضور داشتیم و کاری انجام نمی دادیم، انگار پیش از موعد مقرر و بدون حساب و کتاب ما را به اینجا آورده بودند، نه تمرینی و نه آموزش به خصوصی در کار بود و نه صبحگاه و ورزشی، نه پیاده روی های آموزشی شبانه و... حالت قرنطینه بودیم و انگار کسانی دیگری فعال بودند و ما هم مثل فرماندهان خود، در انتظار حاصل کار آنها؛ همینطور هم بود نیروهای ما به صورت محدود در خصوص خط مقدمی که باید روی آن کار می کردیم، بررسی ها را شروع کرده بودند، بعدها به مرور متوجه شدیم عملیات باید در نقطه ایی خارج از مرز ایران و در خاک عراق در مقابل روستای "بیژوه" در بخش "آلان" سردشت انجام می گرفت، اخبار قطره چکانی می رسید و دارندگان این اطلاعات از گفتن آن تا موقع حرکت به سوی آنجا خودداری می کردند و به قول خودشان حیطه بندی اطلاعات اجازه نشر آن را نمی داد، البته این درست هم بود زیرا جامعه ما در آن شرایط مثل یک دهات کوچک بود که کوچکترین خبری مثل نم که در پنبه پیش می رود، منتشر می شد و بعضا در ارتباطات دوستانه به دیگر واحدها و گردان های رزمی و سپس از طریق تلفن به شهرستان ها هم می رسید، لذا خود ما هم اصراری به دانستن نداشتیم و خود را به فرماندهان سپرده بودیم که هر موقع صلاح دانستند بگویند و یا عملا کوس حرکت بزنند تا متوجه حرکتی بشویم. طمع جواسیس دشمن را در بین خود در عملیات شکست خورده کربلای 4 با پوست و خون خود چشیده بودیم و دیده بودیم که در صورت اطلاع دشمن از حرکات ما چه بلایی به سر ما خواهد آمد.

حمل بار به جبهه و بردن مجروحین از طریق هوانیروز

 

نمی دانم چرا، منطقه بیژوه جایی بود که برای من یادآور مقر خشن و اسارتگاه نیروهای ما در زندان "دوله تو" بود، جایی که نیروهای ما را ضد انقلاب شکنجه های سختی داده بودند، و اخبار تکان دهنده این خشونت زبانزد شده بود، گروه هایی با مشی سوسیالیسم و کمونیسم که در قصاوت گوی سبقت را از منافقین و داعشی های کنونی ربوده بودند، این از بیسوادی و بیشعوری نیروهایی است که خود پیاده نظامند و با پیاده نظام طرف طرف مقابل خود به وحشیانه ترین وضع برخورد م کنند و آنان را زجرکش می کنند، حال آنکه پیاده نظام همیشه پیرو دستورات مقام های مافوق خود است و البته مقامات در دو طرف همیشه حتی اگر همدیگر را به اسارت هم بگیرند شان یکدیگر نگهداشته و مسایلی را در مورد رقیب در تله گرفتار آمده رعایت می کنند، مجریان و پیاده نظام و مجری دستوراتند،و  بالاترین هدفی که در ذهن خود داشته باشند، اهدافی ملی، آرمانی و یا مذهبی است و آنان در واقع تابع دستور نظامات اداری و یا مقامات مافوقند، و تنها چنین محرک هایی است که آنان را به حرکت در می آورد، این اهداف کلی است و ناپسند و ناروا نخواهد بود و اگر هم باشد، مستوجب این همه ظلم در حق آنان نیست، ما وقتی از دشمن اسیر میگرفتیم دیگر هیچگاه شکنجه و یا کشتن او نظر نداشتیم، که این را مساوی ظلم و قتل دانسته و خود را در این صورت قاتل و ظالم تلقی می کردیم، ولی در مقابل ما دشمنانی بودند که به این الفبای مبارزه هم آشنایی و معرفت نداشتند لذا اسرای ما را به بدترین نحو مورد شکنجه و کشتار قرار می دادند، حکایت 175 غواص ما در عملیات کربلای چهار به دست دشمن افتادند و زنده زنده در خاک شدند و یا اسرای ما در همین زندان دوله تو از این قسم بودند.

بعد از مدت ها حضور در اطراف سقز بالاخره شیپور حرکت زده شد، به سوی سقز حرکت کردیم و بعد جاده بانه را در پیش گرفتیم، تمام این مسیر برایم دیدنی بود، کوه های سر به فلک کشیده که البته در پس هر پیچ جاده ایی منتظر کمین مزدوران دشمن بودیم، در پای هر قله ایی انتظار به رگبار بسته شدن از بالا را داشتیم، اما طبیعت آن آنقدر زیبا بود، چشمه های آب که در کنار جاده دیده می شد و...، بالاخره به بالای گردنه ایی رسیدیم و سرازیری آغاز شد که از همان بالا شهر زیبای بانه دیده می شد، مسجدی در نزدیکی های سپاه بانه مقصد نماز استراحت مختصر ما بود، این مسجد پشت اداره پست شهر بانه قرار داشت، نمازی در آنجا خواندیم و استراحت کمی کردیم و باید باز حرکت را ادامه می دادیم جاده ایی به سمت سردشت ما را به سوی منطقه مذکور هدایت می کرد، و در نهایت با گذر از روستای آلوت (Alut) و سپس چومان و گذر از پلی که بر رود زاب کوچک (یا همان زاب صغیر) زده اند و به پل سیدالشهدا شهرت دارد، وارد خاک عراق می شدیم و به سوی شمال حدود 10 کیلومتر پیش رفتیم و تا نزدیکی های روستای بیژوه (Bejve) که از این سو در خاک عراق می توانستیم آن روستای ماسوله شکل را در ساحل ایرانی و مقابل رودخانه چومان به خوبی ببینیم که در دامنه دره ایی خود نمایی می کرد. یعنی درست در مرز استان آذربایجان غربی و کردستان که در واقع بیژوه اولین روستای استان آذربایجان غربی از سوی جنوب و در حاشیه مرز است.

ابتدا در جایی که به مقر گردویی معروف شد، مستقر شدیم مکانی شیب دار در دامنه کوه که به علت تعدد درختان گردو در آن و استقرار چادرهای نیروهای رزمی و پشتیبانی تیپ 12 در آن، توسط ساکنانش بدین نام مشهور شد، البته با حضور و گسترش تعداد گردان ها، و واحدهای پشتیبانی رزم، و استقرار نیروهای ستاد فرماندهی تیپ در این نقطه، و اقدامات واحد مهندسی برای ادامه جاده به سوی منطقه ایی که باید روی آن عملیات می کردیم، از مقر گردویی تا آنجا چیزی حدود پانزده کیلومتر راه بود، نیروهای واحد به دره ایی جلوتر منتقل و به صورت منفرد و اختصاصی در آن جدای از نیروهای تیپ مستقر شدند که "به دره بقاع" [3] شهرت یافت، دره ایی کوچک اما جمع و جور و امن در مقابل بمباران های هوایی دشمن.

 

اینجا دیگر زندگی در سنگر معنی نداشت، زیرا شدت بارش ها که گاه تا 72 ساعت بارش مداوم را هم می توانستیم ببینیم، و همین امر باعث شده بود تا سطح آب بالا بوده و کندن شیب ها برای درست کردن یک سطح صاف برای سنگرسازی در دل کوه باعث می شد که چشمه های جاری زیر سطح زمین بیرون زده و عملا سنگر سازی را با مشکل مواجهه می کرد، لذا بیشتر در چادرها زندگی می کردیم و آن هم باز مشکل داشت زیرا با هر بارندگی همیشه آب های جاری زیراندازها را خیس می کرد و زندگی در چادرها را هم غیر ممکن می نمود و...

با استقرار در دره بقاع کار شناسایی ها هم شروع شد کالک ها و نقشه های نظامی منطقه پیش کشیده شد و ابتدا کار روی نقشه آغاز شد، اینجا باید روی قله ایی عملیات می کردیم که "گرده رش" [4] نام داشت که در پای آن و در همان نزدیکی ها، رودخانه چومان از ایران می آمد و با آب های رود "قلعه چولان" به هم اتصال می یافت و زاب کوچک را تشکیل داده، و بعد از پرآب کردن دریاچه سد "دوکان" در دل ایالت آشور که اینک بخشی از خاک عراق را ساخته است، ادامه می یافت تا خود را به دجله رسانده و عاشقانه و رقص کنان درغلتد و خود را به دامن پر مهر خلیج پارس برساند. این جا ما می خواستیم جبهه ایی را باز کنیم و ادامه اش دهیم تا خود را به سلیمانیه برسانیم و حال که بصره را نتوانستیم بگیریم، در گوشه ایی دیگر از سرزمین های سابق سرزمین پارس پیش رویم که اینک از ما جدا افتاده اند.

از مرداد تا آبان ماه 1366 ما وقت داشتیم تا هم از جنوب به شمال نقل مکان کرده و مستقر شویم، و هم خود را برای انجام عملیات آماده کنیم، چهار ماه زمانی بود که همه اقدامات لازم برای انجام عملیات نظامی باید صورت می گرفت و مهیای عملیات باید می شدیم، ابتدا نقشه خوانی منطقه، سپس مطالعه قله گرده رش از مناطق اطراف آن، و در نهایت اعزام برای حضور در مسیری که باید ما را به پشت سیم خاردارهای دشمن می رساند، تا عملیات را آغاز و به فتح قله اقدام نماییم، هیچ قله ایی در آن نزدیکی ها بلند تر از گرده رش در اختیار ما نبود تا بر آن ایستاده و استحکامات دشمن را بر قله گرده رش تحت نظر بگیریم، اما قلل کوچکی در اطراف بود که تنها می توانست ما را در این راه کمک کند، یکی از آنها ارتفاع ژاژیله [5] است که در پای گرده رش قرار دارد و تا حدودی می توانستیم قسمت هایی از مسیر خود به به سوی فتح قله گرده رش را از اینجا رصد کنیم، به همین دلیل چند روزی را روی این ارتفاع حضور یافتیم و سنگر کنده و از آنجا با دوربین  اقدامات لازم را انجام دادیم، در آنسوی روستای بیژوه و رودخانه زاب کوچک، قله ایی بود که در اختیار دوستان تکاور ارتش بود، به آنجا هم سر زدیم و نامحسوس، مناطقی را که باید عملیات می کردیم و از این ناحیه بسیار دید خوبی هم داشت را زیر نظر گرفتیم، دوستان ارتش هم به خوبی در این رابطه سرویس لازم را دادند، آنان تشکیلات، افکار، رفتار و... خاص خود را داشتند و یگان های آنان از این سو مقابل گرده رش موضع گرفته بودند، و از مرزهای ما در مقابل هجوم احتمالی دشمن محافظت می کردند، آنها هم گاه گرفتار مین گذاری ضد انقلاب در جاده های منتهی به خط مقدم می شدند و باید در دو جبهه می جنگیدند، یکی گروه های ضد انقلاب کرد و دیگر دشمن بعثی که چشم به خاک ما داشت.

 البته دشمن هم همین وضع را داشت، آنها هم در دو جبهه می جنگیدند یکی با ما و یکی با گروه های کرد مخالف خود، از جمله "اتحادیه میهنی کردستان عراق" به رهبری جلال طالبانی، لذا دوستان ارتش هم می گفتند که هر روز جاده را از این لحاظ چک می کنند تا دچار مین های جاده ایی نیروهای نفوذی مزدور دشمن بعثی نشوند، دوستان ارتش در نوع نبرد، سلاح، استقرار و... با ما کاملا متفاوت بودند و تقسیم کار منظم و حرفه ایی، از مشخصات کار آنان بود که در این حضور و نشست و برخاست من با بخشی از تفکرات، منش، مشکلات و روش آنان برای جنگ، برای اولین بار آشنا شدم.

بخش دیگری از شناسایی های ما حضور تیم های شناسایی برای مسیر یابی برای حمله به قله ایی بود که فکر می کردیم با گرفتن آن راه ما به سوی اهداف بزرگتر از جمله نزدیکی و تسخیر سلیمانیه باز می شود، اینجا در کوهستان یک احساسی داری و آن این که وقتی قله ایی در مقابل شما قرار دارد، فکر می کنی با فتح آن کار تمام شده است ولی زهی خیال باطل، با هر فتحی، قله ایی بزرگتر در مقابلت سبز خواهد شد که تسخیر آن کمتر و راحتر از این نخواهد بود، اما تا تجربه کردن اولین قله، اکنون این گرده رش بود که در مقابل ما مثل یک کوه عظیم و ترسناک ایستاده بود و بلندای خود را به رخ ما می کشید و فتح خود را سخت می نمایاند.

پل ساخته شده بر روی رود قلعه چولان پای گرده رش بعد از نصر 8

 

ولی برای رسیدن به اهداف مهمتر نباید از سختی ها نترسید و باید برای رساندن خود به قله و فتحش، حمله آخر را آغاز کرد هر چند ممکن است خسته باشی و دشمن مستقر و سرحال، و ما به دنبال راهی بودیم تا نیروهای گردان را برای حمله آخر به جایی برسانیم که بتوانند گام آخر و یا خیز اخر را در کمترین زمان ممکن و با کمترین خستگی و با قدرت تمام به انجام برسانند، و در این مسیر ما چند عملیات شناسایی شبانه را بدون ایجاد حساسیت به انجام رساندیم، شرایط هم خطرناک بود زیرا گزارشاتی از استفاده دشمن از رادار رازیت [6] در این قله حکایت می کرد که او را به کشف و شناسایی ما در تاریکی شب هم حتی کمک می کرد و این نشان می داد که گرده رش برای دشمن خیلی مهم بود، که از تمام امکانات فنی و نظامی و نفرات برای حفظ آن سرمایه گذاری کرده بود.

شب که تاریکی خود را گسترش می داد سوار وانت تویوتا می شدیم و خود را به مقابل روستای دزلا (Dazla) می رساندیم، جایی که جاده سازی ها از میان گورستان آن روستا گذشته بود، و قبور را در برخی از موارد شکافته و در شیب جاده قبرهایی دیده می شد که  مثل غاری سنگی دارای دیواره و سقف سنگچین است و استخوان های فرد دفن شده، از این سوراخ و قبر شکافته شده، پیدا شده بود، اینجا از اتومبیل پیاده می شدیم و در یک ستون به سوی رودخانه قلعه چولان حرکت می کردیم و در ته دره رودخانه کوچکی در جریان بود که عمق آن تا زیر زانو بود و لذا پوتین های خود را پا در آورده، و نخ های آن را به هم گره زده و به گردن خود می آویختیم و سپس شلوارمان را هم تا بالای زانو گرد کرده و بالا زده از رودخانه با پای برهنه عبور می کردیم، و در آنطرف پاها را خشک کرده و جوراب ها را به پا می کردیم و پوتین ها را دوباره پوشیده دره را به سوی یال شرقی گرده رش بالا می رفتیم و تا نزدیکی های قله باید می رفتیم و بعد از بازرسی مسیر، قبل از صبح شدن و روشن شدن هوا باید دوباره باز می گشتیم، مهمترین ترسی که وجود داشت این بود که به وسیله رادار رازیت شناسایی شده و برایمان کمین بفرستند و دستگیر شویم، ولی خوشبختانه یا تکنولوژی کارایی لازم را نداشت و یا نیروهای بکاربرند آن دقت لازم را نداشتند، و یا این که می دیدند و نادیده امان می گرفتند، خدا می داند به چه دلیل ولی آنها نتوانستند ما را شناسایی کنند، و کار شناسایی راه های مناسب و منتهی به قله برای عملیات به پایان رسید.

 

از عملیات پد غربی جزیره مجنون (30/4/1366) تا شروع این عملیات (29/8/1366) که به عملیات "نصر 8" مشهور شد، ما چهار ماه فرصت داشتیم که از جنوب به جبهه های مواجهه با دشمن در شمال نقل مکان کرده و مستقر و کارهای شناسایی و مقدمات رزم را انجام داده و آماده ساعت صفر حمله گردیم، و این ها به صورت برنامه ریزی شده جلو رفت و شب عملیات فرا رسید، برای رساندن نیروها به مکان حمله و خیز آخر بین 5 تا هشت ساعت پیاده روی در پیش بود و این را باید با پای حرکتی نیروهای گردان می سنجیدیم که و پیش بینی های لازم را می کردیم و در این مدت باید نیروها خود را به پای سنگرهای دشمن در بالای گرده رش می رساندیم، در این مسیر عبور از رودخانه قلعه چولان هم خود مصیبت خاص خود را داشت زیرا ارتفاع آب رودخانه بالا آمده بود و دیگر اینطور نبود که با در آوردن پوتین و بالا زدن شلوار، کار حل شود، آب بالا آمده بود و تا روی شکم باید در برخی از جاها در آب فرو می رفتیم. با همه این تفاسیر از رودخانه قلعه چولان گذشتیم و از تاریکی شب تا نزدیکی های سحر وقت داشتیم که از دامنه گرده رش بالا برویم، تا با این حمله و بعد از فتح قله گرده رش، از رود قلعه چولان عبور کرده باشیم و راه برای پیشروی به سوی شهر سلیمانیه را از طریق جبهه شمالی باز کنیم.

ساعت از نیمه شب گذشته بود که در آخرین نقطه ممکن در نزدیک ترین نقطه ممکن به دشمن بودیم و آماده که خیز آخر را برداریم، باید بی صدا و حرکت اضافی منتظر رسیدن زمان حمله می شدیم، زمانی که با رسیدن دیگر یگان ها به نقطه حمله و آمادگی جمعی، از سوی هماهنگ کننده حمله در قرارگاه اعلام و دستور حمله صادر می شد، همینطور که نشسته بودیم و منتظر اعلام زمان هجوم بودیم زیر پایم کمی لیز خورد و مقداری از شن و خاک از دیواره کوه کنده شد، یهو دیدم مثل شبرنگ های فسفری که برای شاخص های آتش بارهای توپخانه که در شب می درخشیدند، اینجا و در زیر خاک نقاط کوچکی با همان رنگ فسفری شدید می درخشند، ابتدا شک کردم که ممکن است این ها ناشی از موادی باشد که به عنوان سنسور عمل کرده و حضور ما را در این نقطه مشخص خواهد کرد، ولی بعد از کمی بررسی متوجه شدم این ها کرم های شب تابی هستند که با بهم خوردن خاک بیرون آمده و در دل شب اکنون نور می دهند، خیلی برام شگفت آور بود، رنگ فسفری بسیار زیبا و دل انگیزی داشتند، نوع مصنوعی آن را در کنار دستگاه های خمپاره انداز دشمن در فاو که اینک به دست ما آفتاده بود، دیده بودم، ولی اکنون یک شبتاب فسفری طبیعی را می دیدم که از شفافیت و نور بیشتری به صورت طبیعی برخوردار بود.

یکی از اعضا گردان قاطریزه

ساعت به یک شب نزدیک می شد ولی هنوز خبری از حمله نبود، تا اینکه فرمانده هان دسته به جنب و جوش افتادند و انگار فرمان حمله در حال صدور بود و درست در ساعت یک و ربع بعد از نیمه شب بود که فرمان حمله صادر شد و یورش آخر آغاز گردید و دشمن در کمترین زمان ممکن تسلیم یورش برق آسای ما شد و نیروهای ما وارد خطوط دفاعی آنان در نوک قله شدند و حال باید از چپ و راست به پیشروی خود ادامه می دادند. لحظات سختی که جنگ به اوج خود می رسد، و هر شکست و پیروزی در این لحظات اساسی است.

دسته ها و گروهان ها یکی پس از دیگری وارد خطوط دشمن می شدند و در داخل کانال های ساخته شده در روی کوه توسط دشمن پیش می رفتد، بچه های گردانی که وارد عمل شده بود از شاهرود بودند نبردها که کمی فروکش کرد ما هم به دنبال گردان به خطوط دشمن پا گذاشتیم، و تا هوا روشن شود از دستور بازگشت فرماندهی واحد تخطی کرده و ما هم همانجا ماندیم، زیرا همیشه مسولین واحد تاکید داشتند که نیروهای شناسایی بلافاصله بعد از درگیر شدن نیروهای گردان عمل کننده، باید باز گردند و این پایان ماموریت ما بود، ولی نگرانی برای نتایج و کنجکاوی های معمول نمی گذاشت که به این راحتی بعد از این همه، صحنه نبرد را به راحتی ترک کنیم و برگردیم، من به تعدادی از سنگرهای دشمن سری زدم و از تاسیسات آنان بازدیدی کردم و از سمت راست جبهه ایی که گشوده شده بود پیش رفتم و در سرازیری پشت جبهه آنان کمی جلو رفتم دیدم بهترین جا برای حمله متقابل دشمن از همین امتداد جاده ایی بود که خود دشمن از آن برای تدارک نیرو و تجهیزات در روی قله استفاده می کرد؛ و با روشن شدن کامل هوا دیگر ایستادن میسر نبود و دلمان مثل سیر و سرکه می چوشید لذا از همان مسیری که آمده بودیم، برگشتیم.

خداوند عنایت خود را شامل بچه ها کرده بود و نیروهای عمل کننده در این عملیات به اکثر اهداف خود دست یافته بودند، از این لحاظ می گویم نیروهای عمل کننده، برای این که در این عملیات تیپ ما تنها نبود و تیپ و لشکر های دیگری هم روی نقاط دیگری از این قله عملیات کرده بودند که هر کدام مسولیت تسخیر قسمتی از آن راه به عهده داشتند، گرده رش در واقع یک قله نبود بلکه از چند قله تشکیل می شد مثلا در یال شمالی بچه ها نتوانستند کار را به اتمام برسانند. عملیات ها که در شب اول به پایان می رسد، مهمترین کار بعدی حفظ مناطق تسخیر شده و پاسخ به حملات متقابل دشمن است و این کار هم خود نیرو می خواهد و امکانات؛

 

 مهمترین مشکل ما بعد از شب اول عملیات نصر 8، عدم وجود جاده ایی بود که تجهیزات و مهمات را برای پشتیبانی به قله برساند، زیرا رودخانه قلعه چولان هم پر آب شده بود و عبور از آن مشکل شده بود و اگر عبور هم می کردی فایده ایی نداشت زیرا جاده ایی در ادامه در کار نبود، یکی از بخش های بسیار فعال تیپ در این زمینه مهندسی رزمی بود که از همان ابتدا که آمده بودیم مرتب در حال جاده سازی بودند و تا قبل از عملیات جاده سازی ها در مناطق پشت تقریبا تکمیل شده بود، ولی اتصال این جاده ها به جاده های دشمن خود کاری بود که باید انجام می گرفت، ولی نیروهای عمل کننده نمی توانستند به دشمن بگویند صبر کنید تا جاده ها تکمیل شود، همه می دانستند که این کار هم وقت زیادی خواهد می گرفت، اما چاره ایی جز مقاومت نبود

 تا قبل از این که جاده ها ساخته شود، مهمترین وسیله تدارک دیده شده برای حمل غذا و مهمات برای پشتیبانی نیروها در خط مقدم گذشته از چند هلی کوپتر که از طریق هوایی چند بار ما را تدارک کردند، حضرات قاطرهایی بودند که از قبل پیش بینی شده بودند، و ما به اینها می گفتیم "گردان قاطریزه" انصافا هم این حیوان خیلی مفید و صبور و مظلومی بود، از طرفی تیمار این نوع حیوانات در نوع خود تخصص خاصی را می طلبید، بستن بار بر روی تنش، رعایت مقدار بار از طریق محاسبه میزان مسیر و شیب و...، بستن یراق الات از جمله پالون و... همه و همه نیاز به انسان هایی دلسوز و آشنا به کار با این حیوانات داشت، که در مرحله نخست قدر وجود این حیوان منحصر به فرد را در این شرایط بداند، و دوم این که به خوبی از آن استفاده کند تا هم نیروی این حیوانات گرانبها در آن شرایط هدر نرود و هم زیادی از آن حیوانِ بدون جایگزین کار نکشند و از خطرات نیز آنها را حفظ کنند، قاطرها از جفت گیری الاغ و اسب بدست می آیند، حیواناتی کاری و قدرتمند که کار با آنها نیز ظرایف خود را دارد و حالا این حیوانات که تولید و تکثیر آنها خود کاری سخت است، دست بچه رزمنده هایی افتاده بود که الفبای کار با آنها را هم نمی دانستند، ما که داشتیم از گرده رش بعد از عملیات باز می گشتیم این حیوانات هم از همان مسیرهای مالرو [7] که ما دیشب آمده بودیم، با کوله باری از مهمات و... در حال صعود بودند، تا غذا و مهمات را به نیروهای عمل کننده در بالای گرده رش برسانند، اما بعضا دیده می شد که بار اضافی دارند و یا بار را به طرز مناسبی روی بدنش نبسته اند، و طوری روی این حیوان بسته اند که در حین حرکت به نقاط متحرک تنش برخورد دارد، و موجب سایش پوست تن این حیوان می شود، دلم خیلی برایشان سوخت زیرا این حیوان نه فریادی برای اعتراض کردن دارد و نه زبانی برای شکایت، که درد خود را بگویند و با همین وضع بالا می رفتند، من یکی دو مورد را به تیمارگران شان اشاره کرده و درخواست کردم به وضع شان برسند ولی مگر این موارد یکی دو تا بود که بتوان آن را درست کرد، دلم خیلی به درد آمد که اینها در این شیب زیاد دارند بار زیادی را هم بالا می برند و در عین سنگینی که باید تحمل کنند، پالان نازک شان باعث شده بود گوشه ها جعبه های مهمات هم به تنشان برخورد کند و با هر قدم که بر می دارند سایش دایمی را روی زخم هایشان نیز داشته و تحمل کنند، تا به قله برسند، البته تیمارگران این قاطرهای هم تقصیری نداشتند، و کسانی بودند که نه اسب دیده بودند و نه الاغ و نه قاطر و از ملزومات استفاده از این حیوانات بی خبر بودند، ولی درک یک زخم مربوط به سایش بار روی بدن و یا شل بستن یراقات پالان و... که دیگر چیزی نبود که کسی آن درک نکند، فقط کمی توجه به زیردست می تواند این موضوع را نشان دهد، زیرا همین یراقات را ما هم به نوعی روی تن خود می بستیم و قبل از حمله ساعت ها با وسواس تمام بند کوله و فانوسقه و کمربندهای مربوط به سلاح هایی را که می خواستیم با خود حمل کنیم را روی بدن خود تنظیم می کردیم و یا در روزهای آموزش و تمرین، بستن آن را در وضعیت های مختلف چک می کردیم که مثلا در حالت دویدن کلاشنیکف خود را کجای بدن خود آویزان کنیم که موقع حمله و یا دویدن و نشستن و راه رافتن بدن ما را مورد اصابت خود قرار نده و ساییدگی و زخم برایمان ایجاد نکند و این برای این حیوانات هم کاملا صدق می کرد، زیرا روی تن این حیوانات هم تجهیزات به همین صورت باید با وسواس بسته می شد تا حملش برایشان آسان و بی خسارت باشد.

نمای بالایی از قله گرده رش و خطوط مین گذاری شده آن

من پالون دوزها را در شهرمان دیده بودم و این که هنرمندانه چطور لایه زیرین پالان را از نمد و یا پارچه نرم می گرفتند و رویه خارجی آن را از قالی کهنه هایی درست می شد خود در جای خود کاری هنری و هوشمندانه بود و در این بین نیز مواد نرمی شامل نمد، پشم، لباس کهنه استاتید فن داخل پالون قرار می دادند تا همین امر سنگینی بار را روی تن حیوان کاهش دهد و مثل تکیه گاهی مناسب بار را از بدن حیوان دور کند و خطر برخورد بار را با نقاط متحرک بدن حیوان که در زیر بار قرار دارد، کم کند، قسمت های داخلی پالون را چنان از پشم کهنه و... سفت می ساختند که سفتی بار را گرفته و از سرایت آن به تن حیوان جلوگیری نماید، با این پالان ها سفتی و سنگینی بار را حیوان روی پشت خود احساس نمی کرد، اما متاسفانه محتوای پالان های این حیوانات از کاه بود و علاوه بر آن از حجم مناسبی برای دور کردن بار از بدن حیوان برخوردار نبود، این حیوانات سنگینی بار را زیر این پالان های شل و نازک احساس می کردند و هم در حین راه رفتن محل های تلاقی بین جعبه مهمات و ران عقبی حیوان وجود داشت باعث سائیدگی پشت شان می شد، و این نشان می داد که در این خصوص دقت کافی نشده بود و وضعیت رقت باری را برای حیوان رقم می زد،

گذشته از این که تیمارگران این حیوانات آنها را برای چرا رها می کردند و این حیوانات که از میادن مین کار گذاشته توسط انسان ها بی خبر بودند، در حین چرا روی مین می رفتند و پایشان قطع می شد و در اینجا حق و انصاف این بود، که حال که در چنین شرایطی آنان را به کار گرفته ایم، حداقل مورد درمان قرار گیرند، ولی رها می شدند و... خلاصه بار ظالمانه جنگ را روی تن حیوانات یکی در اینجا و یکی در هور عظیم دیدم حیواناتی که بی گناه بودند و زیر پای ما انسان های جنگ طلب از حیوان وحشی تر، که اکنون آتش و خون بین ما در جریان بود داشتند، له می شدند و حتی توان فریاد کردن این ظلم و اعتراض کردن به وضع خود را هم نداشتند.

ما که پایین رسیدیم بچه های مهندسی رزمی در حال احداث جاده ای دسترسی و از جمله پل بر روی رودخانه قلعه چولان بودند. کار ساخت پل بر روی رودخانه در جریان بود، ولی با زدن پل کار حل نبود زیرا باید در یک شیب بسیار زیاد جاده ایی نیز به سوی قله کشیده می شد که واقعا کار خارق العاده و بسیار وقت گیری بود. به مقر خود که رسیدیم اخبار دیگر مناطق درگیری هم رسید و متوجه شدیم که از همان ابتدای کار عناصر باقی مانده دشمن خود را جمع و جور کرده و به نیروهای 57 ابوالفضل ما پاتک زده اند و مقداری هم آنها را به عقب رانده اند و قرار شده بچه های لشکر ویژه شهدا به کمک آنان بروند. علاوه بر آن لشکر هفت ولی عصر هم با نیروهای لشکر 21 امام رضا در این عملیات ما را همراهی کرده اند.

طبق معمول با بالا آمدن خورشید بمباران ها هم شروع شد، و این طبیعی هم بود، بالاخره در شب دوم دیگر نیروها و از جمله بچه های لشکر ده سید الشهدا کار مناطق باقی مانده از گرده رش را پاکسازی کردند و کار تسخیر آن به پایان رسید و با رسیدن نیروهای اتحادیه میهنی کردستان عراق که در حال جنگ با نیروهای صدامی بودند، کمی فشار دشمن روی گرده رش کم شد و آنها عملیات خود را در روز سوم روی ارتفاع ویولان آغاز کردند و همین شد که عملیات نصر 8 که به اهداف خود رسیده بود، تثبیت آن آغاز شد و دشمن به آنها مشغول شد و در طی یک هفته شرایط عادی تر گردید و دشمن تن به شکست داد.

رودخانه قلعه چولان در پای گرده رش

با گرفتن گرده رش جای پای مناسبی برای پیش روی در مسیر شمال شهر سلیمانیه باز شد و عملیات های بعدی هم این پیشروی قله به قله را نشان داد. اکنون مهمترین کاری که وجود داشت وصل کردن خطوط راه خودمان به مناطق به تصرف در آمده بود، که دیواره و شیب قله گرده رش به سمت ایران بود و شیب آن بسیار زیاد، و در این شیب مهندسی در حال ساخت یک جاده زیگزاک، بود. یکی از سربازان مهندسی رزمی تیپ ما کار خارق العاده ایی را انجام داد و یک بلدزر غنیمتی از دشمن را از شیب بسیار تندی به پایین گرده رش منتقل کرد، که وقتی من به مسیر طی شده آن نگاه می کردم با خودم گفتم که این مسیر را یک آدم پیاده هم نمی تواند حرکت کند شیب آنقدر زیاد بود که شاید پرت می شد، ولی این سرباز (پاسدار وظیفه) روی یک بلدزر سنگین دشمن نشسته و چنگک های شخم پشت بلدزر را پایین آورده بود و به حالت شخم کردن مسیر را به سمت دره صاف پایین آمده بود در حالی که مسیر شنی بود و هر لحظه احتمال درغلتیدن بلدزر چند ده تنی بود و این دستگاه اگر چپ می شد، هم راننده اش را زیر خود له می کرد و در پایین قله آهن پاره ایی مچاله شده در رودخانه قلعه چولان می افتاد، واقعا اگر دوربینی این عملیات را ثبت و ضبط می کرد شاید می توانست در کتب رکوردهای گینس ثبت شود، حرکت یک غول چند ده تنی در شیبی که اگر از پایین به بالا نگاه می کردی کلاه از سرت می افتاد.

جالب این که در این عملیات رادار رازیت موصوف هم به دست ما افتاد و معلوم نشد با این تکنولوژی چرا آنان موفق به کشف تحرکات ما نشدند و عملیات تقریبا غافلگیر کننده بود.  این عملیات یک هفته به طول انجامید و دشمن تمام تلاش خود را کرد تا دوباره بر گرده رش مسلط شود ولی موفق نشد. عملیات نصر 8 از سحرگاه تاریخ 29/8/1366 با رمز یا محمد بن عبدالله آغاز و تا تاریخ 5/9/1366 ادامه یافت؛ بر شنگ قبور برخی از شهدای این عملیات که در مزار شهر شاهرود خفته اند، نوشته اند:

مسیری که برای فتح گرده رش بالا رفتیم و این جاده ایی است که

پرپیج و خم برای تدارک بر شیب آن ساخته شد

- بسیجی شهید سید موسی حکیمی شاهرودی فرزند فقیه مجاهد مرحوم حاج سید اسماعیل حکیمی شاهرودی،  ولادت 1348، شهادت 29/8/1366 که در بلندی های گرده رش ماووت در منطقه عملیات ظفرمندانه نصر هشت به درجه رفیع شهادت نایل گردید روانش شاد و راهش پررهرو باد. حاسبوا قبل از تحاسبوا،  قسمتی از وصیت نامه شهید: "بدانید .... کوس رحلت را زده اند و توشه را معرفی کرده اند، توشه برگیرید و بیدار باشید. اکنون که زبان ها آزاد و بدن ها سالم و عضوها در اختیار و جایگاه وسیع و مجال بسیار است، مرگ نرسیده عمل نمایید." .

214- شهید علی اصغر میر شاهی فرزند محمد تقی،  ولادت 1340، شهادت 4/9/1366 که در عملیات نصر هشت ماووت به درجه رفیع شهادت نایل گردید. در مسلخ عشق جز نکو را نکشند، روبه صفتان زشت خو را نکشند، گر عاشق صادقی ز مردن نهراس، مردار بود هر انکه او را نکشند.

181- بسیجی شهید سعید محمدیون فرزند یدالله، ولادت 1345، شهادت 1/9/1366، که در عملیات بیت المقدس دو در منطقه گرده رش عراق به درجه رفیع شهادت نایل آمد. قسمتی از وصیت نامه شهید: "ای کسانی که تعهد اسلامی داده اید و خود را مسلمان و پیرو خط امام می دانید آگاه باشید که امروز روز آزمایش است و صحنه صحنه عاشورا" شوریده نباشد آنکه از سر ترسد، عاشق نبود آنکه زخنجر ترسد.

 

 تصویر شهید سید ضیاءالدین شاهورانی

فرزند سید محمد، متولد 10/فروردین ماه/1347،

محل شهادت عملیات نصر 8 برای تسخیر قله راهبردی گرده رش،

در تاریخ 29/آبان ماه/1366 در منطقه عمومی ماووت عراق

شهید سید ضیا الدین شاهورانی از نیروهای واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 قائم آل محمد بود که من بیش از دو سال بزرگتر بود و به کسوت پاسداری در آمده بود و به جنگ اعزام گردید، من وقتی او را می دیدم، یاد مرحوم آیت الله علی اکبر هاشمی رفسنجانی می افتادم، صورتی داشت بدون ریش و به قول عوام کوسه، با سرخی در پوست صورتش که نشان می داد از اهالی مناطق سرد و کوهستانی آمده است، بیشتر وقت ها این سرخی در صورتش هویدا بود، با قدی کوتاه که استعداد چاق شدن را نیز داشت، ولی کنترل می کرد که زیاد سنگین نشود، زیرا در جنگ چالاکی حرف اول را می زند، همیشه طوری لباس می پوشید که انگار باید آماده باشد، مرتب و منظم لباس می پوشید، و با به پاکردن یک جفت پوتین، دیگر نیازی به هیچ چیز برای پیدا کردن یک شکل رسمی شدن نداشت، به لباس پاسداری مغز پسته ایی که داشت خیلی علاقه داشت و همیشه آن را با آرم پاسداری و کامل می پوشید، البته بدون کلاه آن، شلوارش بیشتر مواقع گت کرده و با جوراب کامل، انگار شیک پوشی را در این طرز لباس پوشیدن می دید، پاسداری آن روزها حکایت از مردانگی در مقابل دشمن خارجی بود و بسیار افتخارآمیز بود، و لذا پاسداران یک سر وگردن از دیگران احساس بلندی می کردند و شهید سید ضیا هم به این امر واقف بود، لذا علیرغم این که شوخ طبع بود و گاهی به جاده طنز می زد ولی همیشه حریم نگهدار بود و به زودی صحنه شوخی را پایان می داد. اُورکت پاسداری کرده ایی داشت که همیشه تمیز و اطو کشیده، در بسیاری از موقع ها روی شانه هایش مثل داش مشتی ها می انداخت و عادت داشت که آن را نپوشیده همیشه مثل شنلی روی شانه هایش حمل کند، و با خود داشته باشد. این شهید بزرگوار هم در عملیات گرده رش در حالی که تنها 19 سال بیشتر سن نداشت، به شهادت رسید. خدایش رحمت کند و یاد و خاطره اش همیشه زنده باد.

 

 

[1] - مقر قائمیه پادگان اصلی تیپ 12 قائم واقع در جاده درفول - شوشتر بود که به علت این که در ابتدای تحویل به ما در خرداد ماه 1365 سرزمینی بایر و فاقد هر گونه ساخت و ساز و یا آثار کشاروزی بود، و اسم خاصی هم نداشت به "سَر زَمین" مشهور شد که بعدها ساختمان ها، چادرها و نمازخانه هایی توسط گردان ها و واحدهای سازمانی مختلف تیپ در آن زده شد که گرداگرد این مساجد چادرهای گروهی نیروهای گردان ها نیز برپا شد و آن را به پادگانی تمام عیار تبدیل نمودند این مقر عقبه تیپ 12 قائم از ابتدای تاسیس در خرداد ماه سال 65 تا 1368 محسوب می شد که به شهر دزفول بسیار نزدیک بود و بچه کارهای خود را در این شهر پیگیری می کردند.

[2] - شهید مصطفی کیپور فرزند یزدان، اهل شهمیرزاد سمنان، متولد 1342 که در تاریخ 8/10/1365 در خلال عملیات کربلای 4 به شهادت رسید، این شهید بزرگوار که بعدها فهمیدم شغل معلمی را داشته است از جمله غواصان واحد اطلاعات و عملیات تیپ 12 قائم بود که در شب هولناک عملیات کربلای 4 طعمه اطلاع دشمن از عملیات ما شدند، این شهید آنقدر نرمخو و آرام بود که رفتار و سخنش موجب آرامش در انسان می گردید، بی شیله پیله، بی هر گونه غرور و نخوت ناپسندی که این روزها در بین بچه مسلمان ها دیده می شود و می خواهند همه افکار خود را به تو تحمیل کنند و خود را محور تمام پاکی و نیکی می دانند و همه را می خواهند مثل خود ببینند و به کمتر از این رضایت نمی دهند، اما امثال شهید مصطفی کیپور را انگار قبل از آوردن به جنگ و وارد کردن در خیل رزمندگان به خط کش تواضع و فروتنی کشیده بودند و همه را یک قد و یک اندازه کرده و لذا در خود برتری در مقابل یکدیگر نمی دیدند، و اینجا بود که بین من بچه کلاس دومی و او که معلم مسلم بود تفاوتی دیده نمی شد و در یک کلاس شرکت می کردیم و هر کدام به نوبت مسول تمیز کردن محل زندگی و شستن ظرف ها و... بی هر گونه احساس خود بزرگ بینی و توقع احترام بیشتر از حد، زندگی می کردیم، او هرگز منتظر نبود که با توجه به اینکه معلم است وقتی وارد می شود از جای خود شاگردی مثل من بلند شود و جایی خود را به او دهد، او انتظار نداشت که مَنِ شاگرد دوبار شهردار و مسولت تمیزکاری شوم و او یک بار، او حتی برای من شاگرد هم از جای خود بلند می شد و احترام می کرد، او حتی نخواست که درس خواندن را همه به ما تحمیل کند و آنجا همه آزاد بودند و معلم و شاگرد در کنار هم  فخری به هم نمی فروختند و هیچ چیزی نشان برتری نداشت، الا تقوا که آن نیز از جبین اهل تقوا مشخص بود و نیاز به معرفی نداشت و کسی را انگیزه ایی برای خود نمایی و نشان دادن تقوای خود نداشت لذا او و من هر دو فارغ از سطح علمی و سنی در یک سطح دیده می شدیم. او به راستی فرزند خلف "یزدان پاک" بود، روحش شاد باد چقدر پاک و بی آلایش بود، این مرد.

[3] - نمی دانم چرا به این نام از آن نقطه یاد شده بود، ولی این نشان می داد که اخبار لبنان چقدر روی بچه های ما تاثیر روانی داشت که اینجا را به یاد دره بقاع لبنان که خیلی برای ایران خبرساز شد به این نام نامیدند.

[4] - "گرده" که به معنی گرد است و "رش" در فارسی از آرنج تا انتهای بازو می گویند، که به فارسی نام این قله به معنی "بازوی گرد" می توان معنی کرد.

[5] - ارتفاع ژاژیله در عملیات نصر 4 در خرداد ماه 1366 به تصرف ما در آمده بود و اینک در یک راهبرد قله به قله کار داشت پیش می رفت.

[6] - دولت فرانسه تعدادی رادار مراقبت زمینی با فناوری پیشرفته، دراختیار ارتش بعث قرار داد. این رادارها که ازنوع رازیت می‌تواند همه تحرکات و نقل‏ و انتقالات زمینی نیروهای ما را تا شعاع 14 و 30 کیلومتری دقیقاً کنترل کند. این رادارها که مجهز به سیستم اندازه‌گیری و سنجش انعکاس امواج الکترومغناطیس است، در مواضع پدافندی نصب می‏شود و به‏وسیله کلید تصفیه امواج، کلیه حرکت‌ها را مانند تلویزیون مداربسته منعکس می‌کند. رادارهای مذکور که می‌توان آنها را توسط نفر حمل یا روی اتومبیل نصب کرد، 70 کیلوگرم وزن دارند. رادارهای رازیت و راپیر قادرند اهداف ثابت را تا 14 کیلومتر و اهداف متحرک را تا شعاع 30 کیلومتر دقیقاً کنترل کنند. این دستگاه‌ها که به‏صورت خودکار عمل می‌کنند برای تجسس روی محورهای عملیاتی رزمندگان ما به کار می‌روند.

[7] - به مسیرهای گفته می شود که در اثر رفت و آمد طولانی آدم ها و حیوانات شان در یک مسیر معین و طولانی بر پیکره کوه ها ایجاد می شود که از دو کلمه مال (به معنی حیوان) و رو (ریشه رفتن) ساخته شده است. بعضی از این مسیرها قدمت باستانی دارند

 

 

 ژاژیله قله ایی بر پای گرده رش

 

 

 

 

 

روستای دزلا پشت ژاژیله و در پای گرده رش

 

محل پیوستن رود چومان و قلعه چولان در پای گرده رش

که با هم زاب صغیر را می سازند و به سوی سد دوکان پیش می رود

 

محل پیوستن رود چومان و قلعه چولان در پای گرده رش

که با هم زاب صغیر را می سازند و به سوی سد دوکان پیش می رود

ازنمایی دیگر

 

دیدگاه‌ها  

#12 Guest 1401-09-10 16:53
عملیات نصر۸ در ۲۹آبان۶۶ شروع شد وتقریبا به باغلبه بردشمن تمامی مواضع تصرف شد بجز ارتفاعات گرده رش
تصرف قله اول از ۴قله گرده رش به تیپ۱۲قائم سمنان واگذار شده بود که سردارشهیدرمضانعلی_نوری دراین تیپ بود.در ابتدای عملیات وجود چند تیربارچی درارتفاع مانع اصلی پیشروی نیروها بود وتلفات ابتدایی باعث تضعیف وناامیدی نیروها شده بود. طبق روایت همرزمان، شهید نوری به همراه رزمنده عزیزمون آقای رامین نظری به قصد ساقط کردن تیربارها با یک آر پی جی وارد عمل میشوند و موفق میشوند بیشتر تیربارها را ساقط کنند اما ناگهان حین پیشروی در داخل کانال حفر شده به یک نیروی عراقی برخورد میکنند که شهید نوری در این کانال با اصابت مستقیم گلوله رگبار(از فاصله حدود یک متری) به شهادت میرسد.
شهید نوری با غیرت وبی باکی خودش وساقط کردن تیربارها روحیه دو چندان به نیروها دادکه در ادامه توانستند ماموریت خودشان را با موفقیت به پایان برسانند.
تشکر ویژه از آقای نظری بزرگوار و آقای عابدینی بزرگوار بابت اطلاعاتی که به ما دادند.
جارچی دیزج
#11 Guest 1401-09-03 08:08
شهيد عباس بازوى هميشه اين بيت رازمزمه ميكرد. عاشق چوشدى تير به سر بايد خورد زهرى كه رسد همچو شكر بايد خورد وسرانجام درعمليات طريق القدس به ارزويش رسيد دوستانش بر بالين شهيد عهد بستن كه راهش راادامه دهند از چپ جانباز هفتاد درصد مهدى اماميون كه در همين عمليات تير به سرش خورد وتا به امروز روى ويلچر زندگى ميكند وشهيد محمود كريمى كه عمليات بعد يعنى فتح المبين بشهادت رسيد ومحمد قوچانى كه هنوز راه شهداء را ادامه ميدهد
#10 Guest 1401-09-03 08:05
فرزاد-مهرداد-محمود, 11/23/2022 8:31 AM
از «ژاژیله» داشتیم برمی‌گشتیم
روز قبلش اومده بودیم تا بزنیم به خط عراقی‌ها روی ارتفاع «گِردِه‌رَش»
اما عملیات کنسل شده بود و شبِ بعدش، گردانِ «حسین قنبر» برگشت.

من و «رضا اسدیان» و یه بنده خدای دیگه (که الآن یادم نیست کی بود) اونجا ماندیم تا بار و بنه رو جمع و سوار قاطرها (که چهار - پنج تا بودند) کنیم و بیاریم «مقر گردوئی».
حالا قاطرها رو بار زده بودیم و یکی - دو ساعتی بود که زیر دید عراقی‌ها روی جاده‌ای خاکی داشتیم هِلِک و هِلک به سمت عقب برمی‌گشتیم.

بارِ قاطرها سنگین بود و ما هم هر کدوم سوار بر بارِ قاطری بودیم.

رضا اسدیان «قاطرچی» بود و ما هم به همین واسطه مطیع اوامر او (انگار صاحب اصلی قاطرها بود )
بین راه دیدیم سخاوت رضا گل کرد و دو تا کمپوت باز کرد به ما داد
کاغذ روی کمپوت‌ها که مشخص می‌کرد محتویات توی قوطی چیه از قبل کنده شده بود.
کمپوت‌ها رو که خوردیم رضا (که جلودار بود) داد زد:
محمد؟
گفتم: بله
گفت: کمپوت تو چی بود؟!
گفتم: «سیب»رضاجان!
گفت کمپوت اون یکی دیگه چی بود؟
گفتم: اون هم سیب بود، چرا؟!
گفت: آخه کمپوت من گیلاس بود

نیم ساعت یا شاید یک ساعتی که گذشت دوباره صدام کرد
دو تا دیگه کمپوت باز کرده بود و گفت:
بیا یکی مال خودت یکی هم بده به اون رفیقت

کمپوت‌ها رو که خوردیم، دوباره رضا داد زد:
محمد؟
گفتم: هان!
گفت: کمپوت تو چی بود؟!
گفتم: «گلابی»!
گفت کمپوت اون یکی دیگه چی بود؟
گفتم: اون هم گلابی بود، چطور مگه؟!
گفت: آخه کمپوت من این بار هم گیلاس بود

نزدیکای ظهر دو تا کنسرو بهمون داد و یه درب باز کن گذاشت روشون و این بار گفت:
خودتون باز کنین! (بعد هم ادامه داد:) پُر رو شدین حاضر آماده می‌خور‌ین
دو تا نون هم از خورجین بغل دستش در آورد و یکی به من رسید و یکی هم به رفیق همراهمون

کنسروها رو باز کردیم و خوردیم
چند دقیقه بعدش باز صدای رضا در اومد:
محمد؟
گفتم: چیه؟
گفت:
کنسروهای شما چی بود؟
گفتم «قرمه سبزی»، چقدر هم تلخ بود![به خاطر لیموئی که توش میذاشتن]
گفت کنسرو اون یکی دیگه چی بود؟
گفتم: اون هم قرمه سبزی، چرا؟!
گفت: آخه کنسرو من «تُن ماهی» بود

دو، سه بار دیگه هم این اتفاق افتاد و به ما «آب میوه» رسید و به او «کنسرو گوشت عراقی‌ها»(که به شدت نادر بود)!!

فهمیدیم کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست
چون بار قاطرهای ما غیر خوراکی بود و بار قاطرهای رضا خوراکی
رفتیم سراغش

دیدیم بعله، رِندِ حقه باز! خورجین سمت راستِ قاطرش رو «کمپوت گیلاس» و «تُن ماهی» بار زده و همه کاغذهای روش رو کنده! خورجین سمت چپ رو «آب میوه» و «کنسروهای قرمه سبزی» و «قیمه»

بی انصاف! مثل برخی از مسئولین امروزی دانسته و با قصد و غَرَضِ قبلی سهم ما رو از سهم خودش جدا می‌کرده
اون شب عراقی‌ها، تمامِ همّ و غم‌ِشون رو گذاشته بودند که جنگ رو تموم کنند! چون هر چه مهمات داشتند، رو سرِ ما خالی می‌کردند!
بعد از چهار ساعت نگهبانی زیرِ اون آتشِ شدید و شدتِ و حِدّتِ گرمای «هور» بالاخره «پاسبخش»‌ها اومدند و نگهبانیِ ما هم تموم شد و ما مثلِ باد از دلِ کانالی که به سنگرها چسبیده بود در حالِ دور شدن از اون مهلکه بودیم.
اونقدر تیر می‌اومد که حتی داخلِ کانال هم امن نبود. تیرها می‌اومدند و از اطرافِ ما رد می‌شدند، به دیوارۀ کانال می‌خوردند و قالب تهی می‌کردند.
«داود» (هم پُستیِ اون شب) چند متری جلوتر از من می‌دوید. در همون حال که سرم پائین بود و به صورتِ خمیده می‌دویدم متوجۀ رگبارهای شدید و گلوله بارانِ جاده هم بودم. برخی تیرها انگار زیگزاگ می‌رفتند! و برخی هم کفِ جاده رو نشونه رفته بودند. در حالِ دویدن بودم که یهو «پا»م 180 درجه چرخید و زیرش خالی شد و نقشِ زمین شدم. بالاخره یکی از اون تیرها زمین‌گیرم کرد!
داد زدم: «داود! داود! من تیر خوردم، کمک!»
اما داود به دویدن ادامه داد و فریاد زد: «می‌رم کمک بیارم»!
یاد گرفته بودیم که در این طور مواقع «ذکر» بگیم. گفتم: «یا مهدی!» / «یا صاحب الزمان» / «یا فاطمۀ زهرا»
کسی هم نبود که به دادم برسه. مدتی در همون حال باقی موندم که دیدم یکی توی اون تاریکی و زیرِ بارانی از گلوله با لگد کوبید به کمرم! برگشتم دیدم «رضا اسدیانِ» خودمونه!
گفتم: «رضا! تیر خوردم!»
گفت: «پس چرا می‌گی یا مهدی، یا زهرا»
با تعجب گفتم: «پس چی بگم»
با ناز و ادا گفت: «این طور مواقع بگو آخ «ننه جون»، وای «بابا»

ولی با اون لگد و این شوخی، زیرِ اون حجمِ آتش، روی سرم ایستاد و با کمکِ یه تعداد غواص که از خط می‌اومدند منو عقبِ یه نیسان بار زدند! و نیسان هم به سرعت به سمت بیمارستان صحرائی امام رضا حرکت کرد.
#9 Guest 1401-03-26 17:27
عکسی بیاد ماندنی از روستای سفرِ یا سفرا
خاطرات زیادی از این مکان تمام رزمندگانی که در عملیات‌های نصر ۸ و بیت المقدس ها بودند دارند
سرما و برفهای زیادی که آنجا وجود داشت
شیمیایی که با گلوله های کاتیوشا در این مکان زدند و خیلی ها بشهادت رسیدند
خودم شاهد این صحنه ها از نزدیک بودم کف از دهان رزمندگان خارج میشد و بشهادت میرسیدند
همچنین اسب و قاطر هایی که در آنجا نگهداری میکردیم بعد از استشمام گاز شیمیایی شکمهایشان باد کرده بود و کف از دهانشان خارج شده بود و همه اشان مرده بودند.
یا گلوله های خمپاره ۱۶۰ یا ۱۸۰ بود که برای اولین بار عراق در آنجا استفاده کرد که یکی از آن خمپاره ها کنار چادر اطلاعات عملیات خورد و پای برادر حسین اکبری از بالای زانو قطع شد
این روستا بعد از عملیات نصر ۸ بدست ما افتاد و در آن مستقر شدیم
یاد شهدای آن منطقه را گرامی میداریم
#8 مطالب مرتبط با این پست 1400-02-08 22:48
سید, [28.04.21 02:48]
سلام و درود به روح بزرگ رزمنده دفاع مقدس حاج نعمت الله نوری. زمانی فرزندش سردار رشید اسلام شهید رمضان علی نوری در عملیات پیروزمند نصر 8 شهید شد پدر عزیزش هم جزو رزمندگان کردان کربلا بود.شهید رمضان پیک گردان کربلا بودانشب وقتی خط شکست و رزمندگان گردان کربلا وارد کانال شدند شهید نوری فریاد زد تیربار چی و تیربار چی که شهید سید عبدالحسین آجودانی بود بهمراه کمک هاش شهید سید شیخ حسین موسوی بچه کلاته سادات و علیرضا حیدری همراهان بلد گردان که از بچه های اطلاعات و عملیات بنام سردار جانباز نظری اخوی سردار فرهاد و محمود رفتند سمت شهید رمضانعلی نوری و چند دقیقه درگیری شدید شد و وقتی سنگر تیربار دشمن منهدم شد بچه رفتند جلو محمو موحدی و حسین قنبر یان و مصطفی آفرید ون اما سه نفر بچه هاتون جا شهید شده بودند و برادر نظری و حیدری به شدت مجروح شدند به اتفاق شهید حسن حجاری و مجید کفاش اونجا موضع گرفتیم مجید کبریان رفته بود روی مین مین پاش قطع شده بود و شهید سید موسی حکیمی هم همون اول کانال بعد سنگر تیربار شهید شده بود اون شب از پنج تا شهید گردان سه نفر سید بودندوبعدش علی اکبر شجاعی بچه کالپوش شهید شد خط تثبیت شدو صبح شهدا رو سوار قاطر کردند و نیروهای پشتیبان هم از گروهان دوم و سوم هم رسیده بودند روز بعد شهید سعید محمو یون شهید شدو دست میرهاشم حسینی قطع شد روزبعد آمدیم پایین از گردرش .من و حاج نعمت نوری رواز موقعیت گردویی سوار یه تویوتا کردند تا برگردیم شاهرود مسیر تا بانه چند ساعت راه بود لباسها من خونی بود و گریه میکردم. تورا ه حاج نعمت عقب تویوتا آمد سر من رو رو زانوش گذاشت عجب روحیه ای داشت دلداری میداد تا ارامم کنه رسیدیم بانه محل گاراژ یا ترمینال راننده تویوتا و حاج نعمت رو گم کردم نمیدانم چی شد اما حالم خراب بود شب شد و هوا سرد با یه مینی بوس رفتم تبریز که ماجرا داره اونجا اتوبوس های سوپر تک صندلی بود اما نه پول داشتم نه امریه که بتونم برم تهران از چند نفر حدود 35 تومن یعنی 350ریال کمک گرفتم رفتم سوار اتو بوس بشم راننده سوارم نکرد گفت لباست کثیفه خونیه گفتم خون شهیده ترک بود و اصلا زبان من رو متوجه نبود یه سرباز یه بادگیر خاکی رنگ بهم داد و پوشیدم رسیدم تهران و بعد هم شاهرود سه روز غذانخورده بودم شب رسیدم شاهرود و یه سواری کرایه کردم تا روستا حدود یک هفته گذشت تا شهدا روآورون اون موقع با قطار می اوردن سردخانه بیمارستان راه آهن روز تشیع حاج نعمت رو توسپاه شاهرود دیدم بغلم کرد و بازهم دلداریم دادگستری کجا رفتی توگاراژ بانه گفتم راننده تویوتا گردان منو پیاده کرد گفت از همین جا برو تهران خیلی ناراحت شد .من 36 ساله که هنوز هم یادم می افته از اون حرکت بغضم میگیره نگفت یه بچه 14 ساله رو تو این شهر غریب بدون پول رها میکنم چی میشه نمیدونم چطوری رسیدم شاهرود اما بعدا فکر میکردم چون بچه دهات بودم با من این کار رو کرد بعدشم نفهمیدم حاج نعمت نوری چطوری خودش رو رسانده بود شاهرود بعدش بچه های مسجد غرب شام درست کردند آوردند روستا و برا شهید ما هم چهلم گرفتن کاظم جلالی بعدا گفت که بهم گفته تو گاراژ بانه گمت کرده است و متهم گفتم اره اما اینطور نبود منو به قولی قال گذاشت خدا نگهدارش باشه بهر حال شاید اون روز کار مهمتری داشته اما آنچه باعث دلگرمیم تو این سالها بود دیدارهایی بود که با این مرد بزرگ یعنی حاج نعمت نوری که امشب حتما شهدا خاصه رمضان دور ش رو گرفتن و به استقبالش می آیند بهر حال این یادگار و رزمنده دفاع مقدس هم از بین مارفت مردی که تا پایان عمر لحظه ای نظام و انقلاب و ولایت راتنها نگذاشت

سید, [28.04.21 02:50]
شهدا منه ببخشند و زنده ها هم حلال کنن اگه بدون اجازه ازشون نام بردم
#7 مریم 1399-11-22 22:11
سلام و درود بر شما مردان مرد
دلاوران خطه خطر و استقامت
حرف نداشتید
در دنیا و اخرت سربلند باشید
#6 Guest 1399-09-01 09:15
سلام، در جریان عملیات نصر هشت رسیدیم نزدیک عراقی ها، تخریب چی ها محور رو باز کردند و یادمه شهید رمضان نوری نشسته بود و بچه های اطلاعات عملیات یه نوار سفید پهن کرده بودند و قرار بود یکی یکی ازروی نوار رد شویم شهید رمضان نوری با دو انگشت خودش پشت گردنمانو فشار میداد بمن که رسیده بهش گفتم گردن منو یواش تر فشار بده خندید گفت نمی شه، روحش شاد باشه و همچون شهید سعید محمدیان و شهدای دیگر که در عملیات نصر هشت به شهادت رسیدن التماس دعا
#5 مصطفوی 1399-08-30 16:20
عملیات نصر۸ در ۲۹آبان۶۶ شروع شد و تقریبا با غلبه بر دشمن تمامی مواضع تصرف شد بجز ارتفاعات گرده رش
تصرف قله اول از ۴قله گرده رش به تیپ۱۲قائم سمنان واگذار شده بود که شهید رمضانعلی نوری در این تیپ بود. در ابتدای عملیات وجود چند تیربارچی در ارتفاع مانع اصلی پیشروی نیروها بود و تلفات ابتدایی باعث تضعیف و نا امیدی نیروها شده بود. طبق روایت همرزمان، شهید نوری به همراه رزمنده عزیزمون آقای رامین نظری به قصد ساقط کردن تیربارها با یک آر پی جی وارد عمل میشوند و موفق میشوند بیشتر تیربارها را ساقط کنند اما ناگهان حین پیشروی در داخل کانال حفر شده به یک نیروی عراقی برخورد میکنند که شهید نوری در این کانال با اصابت مستقیم گلوله رگبار(از فاصله حدود یک متری) به شهادت میرسد.
شهید نوری با غیرت وبی باکی خودش و ساقط کردن تیربارها روحیه دو چندان به نیروها داد که در ادامه توانستند ماموریت خودشان را با موفقیت به پایان برسانند.
#4 مصطفوی 1399-06-24 14:31
خاطرات یک رزمنده شاهرودی از شب نصر 8:
تو اون ساعات سرد پاییزی که داشتیم از گردرش بالا می رفتیم در مسیر س که برای استراحت نشستیم چند تاکرم شب تاب جمع آوری کردم داشتم باری میکردم ستون حرکت کرده بود و من متوجه نشده بودم شاید از خستگی خوابم برده بود ناگهان یه دست نیرومندی بند حمایل من رو گرفت بلندکردن گفت سید چرا نشستی شاید چند متر رو هوا بودم تا رسیدم پشت سر ارپی چی زنی که کمکش بودم .یه شلوار کردی خاکی رنگ پاش بود و پیراهن سبز کمیته شهید رمضان نوری بود که من رو بلند کرده بود وبه ستون ملحق کرد.خداشفیع ما قرارش بده خواب رو از چشم اراذل و اوباش قاچاقچیان و منافقین گرفته بود
رزمند ایی دیگر :
بله از شهید رمضان فرمودی ی روز کمیته داشت کفشای ورزشی شو می شست روی فرمان موتور چندتا فرم بود .بهش گفتم چرا پر نکردی .فرمود غیر شرعیه اخه فرمها از بانک کشاورزی بود وامی که قرار بود بگیره برای موتور سیکلت بود. فرمهارو پاره کرد. گفت هر پولی نباید هرجایی مصرف بشه بانک کشاورزی به کشاوز باید وام بده برا کشاورزی نه به من که تو اداره هستم .بعد از شهدا داریم چکار میکنیم باز انتظار شفاعت هم داریم
#3 مصطفوی 1399-04-22 22:23
طنزخاطره ایی از این عملیات :
از «ژاژیله» داشتیم برمی‌گشتیم
روز قبلش اومده بودیم تا بزنیم به خط عراقی‌ها روی ارتفاع «گِردِه‌رَش»
اما عملیات کنسل شده بود و شبِ بعدش، گردانِ «حسین قنبر» برگشت.

من و «رضا اسدیان» و یه بنده خدای دیگه (که الآن یادم نیست کی بود) اونجا ماندیم تا بار و بنه رو جمع و سوار قاطرها (که چهار - پنج تا بودند) کنیم و بیاریم «مقر گردوئی».
حالا قاطرها رو بار زده بودیم و یکی - دو ساعتی بود که زیر دید عراقی‌ها روی جاده‌ای خاکی داشتیم هِلِک و هِلک به سمت عقب برمی‌گشتیم.

بارِ قاطرها سنگین بود و ما هم هر کدوم سوار بر بارِ قاطری بودیم.

رضا اسدیان «قاطرچی» بود و ما هم به همین واسطه مطیع اوامر او (انگار صاحب اصلی قاطرها بود ‼️)
بین راه دیدیم سخاوت رضا گل کرد و دو تا کمپوت باز کرد به ما داد
کاغذ روی کمپوت‌ها که مشخص می‌کرد محتویات توی قوطی چیه از قبل کنده شده بود.
کمپوت‌ها رو که خوردیم رضا (که جلودار بود) داد زد:
محمد؟
گفتم: بله
گفت: کمپوت تو چی بود؟!
گفتم: «سیب» رضاجان!
گفت کمپوت اون یکی دیگه چی بود؟
گفتم: اون هم سیب بود، چرا؟!
گفت: آخه کمپوت من گیلاس بود

نیم ساعت یا شاید یک ساعتی که گذشت دوباره صدام کرد
دو تا دیگه کمپوت باز کرده بود و گفت:
بیا یکی مال خودت یکی هم بده به اون رفیقت

کمپوت‌ها رو که خوردیم، دوباره رضا داد زد:
محمد؟
گفتم: هان!
گفت: کمپوت تو چی بود؟!
گفتم: «گلابی»!
گفت کمپوت اون یکی دیگه چی بود؟
گفتم: اون هم گلابی بود، چطور مگه؟!
گفت: آخه کمپوت من این بار هم گیلاس بود

نزدیکای ظهر دو تا کنسرو بهمون داد و یه درب باز کن گذاشت روشون و این بار گفت:
خودتون باز کنین! (بعد هم ادامه داد:) پُر رو شدین حاضر آماده می‌خور‌ین
دو تا نون هم از خورجین بغل دستش در آورد و یکی به من رسید و یکی هم به رفیق همراهمون

کنسروها رو باز کردیم و خوردیم
چند دقیقه بعدش باز صدای رضا در اومد:
محمد؟
گفتم: چیه؟
گفت:
کنسروهای شما چی بود؟
گفتم «قرمه سبزی»، چقدر هم تلخ بود![به خاطر لیموئی که توش میذاشتن]
گفت کنسرو اون یکی دیگه چی بود؟
گفتم: اون هم قرمه سبزی، چرا؟!
گفت: آخه کنسرو من «تُن ماهی» بود‼️

دو، سه بار دیگه هم این اتفاق افتاد و به ما «آب میوه» رسید و به او «کنسرو گوشت عراقی‌ها» (که به شدت نادر بود)!!

فهمیدیم کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست
چون بار قاطرهای ما غیر خوراکی بود و بار قاطرهای رضا خوراکی
رفتیم سراغش
دیدیم بعله، رِندِ حقه باز! خورجین سمت راستِ قاطرش رو «کمپوت گیلاس» و «تُن ماهی» بار زده و همه کاغذهای روش رو کنده! خورجین سمت چپ رو «آب میوه» و «کنسروهای قرمه سبزی» و «قیمه»‼️
بی انصاف! مثل برخی از مسئولین امروزی دانسته و با قصد و غَرَضِ قبلی سهم ما رو از سهم خودش جدا می‌کرده!
#2 مصطفوی 1399-04-22 22:19
طنز خاطره ایی از این عملیات برداشت شده از گروه تلگرامی البوم عکس های دفاع مقدس :
از «ژاژیله» داشتیم برمی‌گشتیم
روز قبلش اومده بودیم تا بزنیم به خط عراقی‌ها روی ارتفاع «گِردِه‌رَش»
اما عملیات کنسل شده بود و شبِ بعدش، گردانِ «حسین قنبر» برگشت.

من و
#1 مصطفوی 1398-08-21 12:02
برگرفته از تلگرام :
‍ ‍ ‌این مرد کیست...؟!

خلبانی که کمر نیروی هوایی عراق را شکست

غفور جدی متولد اردبیل بود

به نیروی هوایی شاهنشاهی ایران پیوست و برای
دوره های ارشد جنگنده F-4 به آمریکا اعزام شد.

سال ۱۳۵۱ با خانم «مرین نامور» که دختر یکی از
خانوادهای سرشناس سناتورهای آمریکایی بود ازدواج کرد

چهار راه مرگ

در روز نیروی هوایی آمریکا
در حضور زبده ترین خلبانان جهان در نیویورک
وقتی خلبان غفور جدی به نمایندگی از خلبانان ایرانی برای شرکت در مانور اعلام آمادگی کرد،
برج کنترل از غفور برنامه و نوع مانور را جویا شد.
غفور پشت بی سیم با غرور، نوع مانور انتخابی اش را «چهار راه مرگ» اعلام کرد.
مانوری که حتی زبده ترین و ورزیده ترین خلبانان نیز از انجام آن وحشت داشتند.

برج مراقبت هشدار داد که شما اجازه و توان انجام چنین مانوری را ندارید.
اما غفور بی اعتنا به توصیه ها و هشدارهای برج مراقبت
پشت کابین قرار گرفت و کاری کرد کارستان.

غفور در برابر چشم استادان کارکشته با انجام حرکات اعجاب انگیز و حیرت آور، سرافرازانه از دروازه مرگ گذشت و جت جنگنده را به سلامت روی زمین نشاند.

تماشاگران وقتی با شگفتی از نام و نشان خلبان
می پرسند؛ مسئولین مراسم گفتند:
«خلبان هواپیما، غفور جدی اردبیلی از کشور ایران است.»

غفور جدی بعد از انقلاب به علت
داشتن همسر آمریکایی از پایگاه هوایی بوشهر و
نیروی هوایی ایران اخراج شد.
در روز سوم حمله تازیان به ایران خود را به درب پایگاه رساند. او را به درون پایگاه راه ندادند فریاد زد:
من با پول و سرمایه این آب و خاک خلبان شده ام
اکنون به من نیاز است
همسر و خانواده ام را گرو یک F-4 میگذارم.
با او موافقت کردند
دوستانش که او را دیدند گفتند غفور برو!
جنگ شده تو را هم که اخراج کردند چرا برگشتی؟!
غفور در جوابشان گفته بود در رگهای من خون جریان دارد نه...
خبر به فرمانده نیروی هوایی رسید سرهنگ فکوری که دوست و هم‌ پرواز غفور در روزهای خدمت در پایگاه شیراز بود متحیر از کنار گذاشتن غفور
فورا دستور بازگشت دلاور مرد آسمان ایران را بخدمت داد
افتخار اردبیل و ایران در کمتر از دو ماه مانده از عمر پرافتخار و درخشانش حماسه‌ها آفرید
روزهایی که پوتین و لباس پرواز از تنش در نیامد
شبهایی که غفور که خانه سازمانی را از وی گرفته بودند در گردان میخوابید.

تیمسار نمکی میگوید: بدلایل شرایط جنگی کل پرسنل پایگاه بهمراه خانواده شان در پناهگاه شب را به روز میرساندند تا از بمب‌باران جنگندههای عراقی در امان باشند.
یک شب همه در پناهگاه بودیم خلبانان دور هم
نشسته بودند و هرکدام از پرواز هایشان میگفتند.
غفور هم بود به او گفتم یک خلبانی هست که هر روز
به نحوی از زیر پرواز در میرود یک روز بیماری را
بهانه میکند یک روز بیماری زنش را بهانه میکند
و خلاصه اینکه هر وقت در لیست پرواز قرار میگیرد
پرواز نمیکند و پروازش عقب می افتد
غفور نگاهی به من کرد و گفت کیه ؟

گفتم فلانی الان در اونجا نشسته غفور صداش کرد
جناب سروان ...بیا پیش ما بشین!
وقتی اومد پس از خوش و بش کردن ازش درباره پرواز نکرد‌ن‌هاش پرسید و آن خلبان میگفت
میترسم سرگرد جدی گفت ترسی ندارد!
فکر کن پرواز معمولی یا مانور است
توی مانور از بمب مشقی استفاده میکنن اینجا از جنگیش
اصلا فردا با هم میریم بصره رو میزنیم تا ترست بریزه و خودت ببینی چیزی نیست
طوری میگفت بریم بصره رو بزنیم که هرکس نمیدونست فکر میکرد زدن بصره از آب خوردن هم راحت تره!
انگار میخاد یک دوری بالای میدان تیر بزنه و برگرده!
فردا به اتفاق آن خلبان رفتند و بصره رو زدند!
همین کار غفور باعث شد تا آن خلبان ترسش کاملا بریزد
و در اکثر ماموریتهای بمباران شرکت کند.

آخرین پرواز

سرانجام در ۱۷ آبان ۱۳۵۹ در بازگشت از بمباران نیروهای زرهی عراق فانتوم وی مورد اصابت پدافند دشمن دون قرار گرفت
در بازگشت به خاک ایران کنترل فانتوم برفراز ماهشهر از دست میرود و خدمه مجبور به ترک هواپیما میگردند
اما متاسفانه صندلی پرتاب شونده ایشان‌ بدرستی
عمل نکرده و غفور بدون بازشدن چتر به زمین
برخورد میکند و جان بر سر پیمان مینهد.

زمانی که در آمریکا دوره خلبانی را می گذراند
در پاسخ به یکی از استادانش که از او خواست
شهروندی آمریکا را بپذیرد و در نیروی هوایی امریکا خدمت کند، پاسخ داده بود:
"دوست دارم کفن ام پرچم ایران باشد..."

آنان به تاریخ پیوستند... یاد و نامشان گرامی باد...

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.