بتکده
  •  

03 بهمن 1399
Author :  
مجسمه بودای بزرگ در یک معبد بودایی

دانی که چرا دار مکافات شدیم؟

ناکرده گنه، چنین مجازات شدیم؟

دانم که چه کردیم بر این بتکده دیگر،       بیهوده شکستیم بتی، ساجدِیم بر بت دیگر

ویرانه نموده ایم ز خیر بتکده ایی را              ساختیم ز خیر یکی بتُ، بتکده دیگر

صد توبه نمودیم ز صد گُنه مکرر،          از پی رسید قافله را، گناه دیگر

این راکعُ ساجد بُوَدَش گنه به هَمیان،       تو نقشه کشِ صحنه یک گناه دیگر؟!

طرار! تو ای سلسله جنبان بت و بتکده بنمای      بار دگرم بتی، نشان از بتِ دیگر

هر دم فراری ز یکی بت، زان بتکده بودیم        در دامن هر بتی، پی پناه دیگر

بر دامن بت نیافت او پناه دیگر،        رفت از سر ما خمارِ عشق، یا که یار دیگر

صد سلسله موی، رِشته بر هوای دیگر       یک سر پر از هوس، سوی گناه دیگر

ریختیم به پای هوسش هر آنچه را بود       از دُر و عقیق که یافت می نشود، مراد دیگر

گشتیم کنون خسته در این میانه راه        آنگه که شدیم دیده مبهوت بر آن جمال دیگر

هر بار زدیم کوس رحیل زین بت اعظم،      فریاد کنان، ذوق کنان سوی یکی بتکده دیگر

راضی نشدیم نشستن و کمی درنگی      تا بشکنیم این دایره را رقص کنان با دل دیگر

بر کیش بتان لعنتُ، هر بتکده ویران          قلبی که کند هوای این بتکده دیگر

به نظم در آمده در 29 دیماه 1399

ابیات عنوان برگرفته از شعر جناب مولوی بلخی

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (1)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

دوست عزیزی در پاسخ به این نظم نوشته برایم شعری از "گلشن راز" و در معرفت نفس از عارف سالک شیخ محمود شبستری به شرح ذیل ارسال داشت:
بت ترسا بچه نوری است باهر
که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی
گهی گردد مغنی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمهٔ خوش
زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله
کند بیخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه
کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه
بنگذارد در او یک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور
فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته
ز خان و مان خود آواره گشته
یکی مؤمن دگر را کافر او کرد
همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته
مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وی شد میسر
بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت
ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه
مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن
بدو دیدم که تا خود چیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی
برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس
به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت
تو را ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت
همی‌ارزد هزاران ساله طاعت
علی‌الجمله رخ آن عالم آرای
مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت
ز فوت عمر و ایام بطالت
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید
بریدم من ز جان خویش امید
یکی پیمانه پر کرد و به من داد
که از آب وی آتش در من افتاد
کنون گفت از می بی‌رنگ و بی‌بوی
نقوش تختهٔ هستی فرو شوی
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک
در افتادم ز مستی بر سر خاک
کنون نه نیستم در خود نه هستم
نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش
گهی چون زلف او باشم مشوش
گهی از خوی خود در گلخنم من
گهی از روی او در گلشنم من

مصطفوی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
ح‌سین ق‌دیانی, [4/26/2024 12:01 PM] از هادی_چوپان درس بگیریم آیینه‌ی توماج_صالحی باشیم ح‌سین ق‌دیانی...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
محکومیت به خواندن کتاب شهید مطهری در کنار مجازات زندان! محمد مطهری یک قاضی محترم، شروین حاجی‌پور ...