عصرِ بی پناهی انسان را تو گویی پایانی نیست،
رها شده در میانِ کشاکش بین امر خدا و خلق،
که نه امر خدا ماند، و نه امر خلق به سامان رسید!
در این کشمکش، خلق را قربانی خدا، و خدا را قربانی خود کردند،
میان ابتدا به عدالت و یا آزادی، دعوایی از نوع زرگری آن را آغازیدند، و در پس این جدال، عدالت را فدای آزادی، و آزادی را فدای عدالت کردند، و هر دو را از انسان ستانند.
همواره آزادی فدا شد، در حالی که انسانِ بدون آزادی، همان برده ایست که به بند در آمدنش را خود به چشم خود می بیند و میان درد ردِ بندها غلت می خورد، چون گرفتار آمدگان میان دندان های تیز و بُرنده درندگان، درد و اسارت را توامان حس می کند.
قداره بندان تاریخ ظلم، حاکمیت خداوند بر انسان را بهانه و مجوز سلطه انسان بر انسانی دیگر کردند،
لزوم حاکمیت امر خدا، توجیه گر و مجوزسازِ سلطه ی امرِ انسانی بر انسان های دیگر شد،
آقایی و سروری خداوند بر انسان، بهانه ای شد تا انسان هایی خود را بر جایگاه خداوند در زمین نشانده، و به آقایی و سروری بر انسان های دیگر دست یابند.
بندگی خداوند بهانه ایی برای به بند کشیدن انسان آزاد و مختار، توسط انسانی دیگر گردید، و انسان را زیر سلطه ی نفس زیاده خواهِ انسانی قرار داد که برای رسیدن به هدفی ناپاک، هزار پاکی را زیر سمِ اسبِ چموشِ خدعه و نیرنگ، له کرد،
کثیف ترین صحنه های بندگی و بردگی انسان در برابر انسان، در سایه بهانه ی بندگی خدا، برای انسان رقم خورد، توده های عظیم انسانی بر این بند بزرگ گرفتار آمدند، و جمعی به قداست بندهای خود به نیایشی باور نکردنی مشغول شدند.
انسان فدای آرمان هایی شد، که باید رهایی و راحت جان برایش به ارمغان می آوردند،
وسیله و ریسمان نجات، خود به بند و زندانی مخوف برای ماندن و مرداب شدن انسان تبدیل شد،
راه و مسیر رفتن به سوی مقصد، خود به گرفتاری برای نرفتن، و بندی برای ماندن و ضایع شدن تبدیل گردید.
انسانی که حفظ کرامتش در این دنیای مملو از اختیار، وجهه همت هر پیام آوری از سوی آسمان و زمین بود، به شدیدترین وجه به زنجیرهایی مرئی و نامرئی کشیده، و بی کرامت و بی حرمت شد.
داستان غم انگیز انسانِ به دام افتاده در کمند خدعه و نیرنگ، بی هیچ روضه خوانی، اشک را از چشمان هر صاحبِ گوش و چشمی، و یا هر خدای بینا و شنونده ایی جاری می کند.
انسان در میانه ی راه خود تا مقصد، طعمه ی طمعِ بهره کشی دغلکارانی از اهل خدعه و نیرنگ گردید.
روضه ی عصر بی پناهی و رها شدگی انسان را، اگر بر سنگ بخوانی، او نیز به رغم دل سنگینش، زار زار بر حال موجودی خواهد گریست که می باید اشرف مخلوقات باشد، و اما حال در کمند اهل خدعه و نیرنگ، میان لوچ های کثافتِ بردگی و بندگی انسان و نیرنگ و خدعه او دست و پا می زند.