با چهرهایی پر از پشیمانی،
نادم،
که ندامت مثل باران از آن میبارد،
از خیابانهای شرم باید گذشت،
رسوا از آنچه که باید میشد، و نشد،
ندامت از فرصتهای بزرگی که از دست رفت،
مقابل چشمهایی که به انتظار وفای به عهد، نشستند،
و در این انتظار ماندند، پیر و فرتوت و نابود شدند،
و وفا نشد!
و اکنون تو ماندی و این شرم و ندامت،
که از درون تو را آزرده خواهد ساخت،
بابت:
زندگیهایی که در ذهنها، به زیبایی ترسیم شدند، به تصویرهایی ذهنی در آمده و ساخته شدند،
اما فرو ریختند، و به زبالههای ذهنی خراشگر تبدیل شدند و...
چون خیالی باطل که هرگز انگار فرصت تحقق نداشتند و یا نیافتند!
و اما هنوز هم شاید، در آخرین نگاهها، در بدرقه امید، به سوی ناامیدی،
باز کسانی را میتوان یافت که چشم در چشم تو دارند!
گاه ملتمسانه،
تو را به بازگشت میخوانند،
گویا هنوز هم از تو نا امید نیستند!
برای دیدن نتایج قولهایی که به خود دادی، به آنان دادی، به بشریت دادی، به خدا دادی،
قولهایی که اگر اقلی از آنان به فراموشی سپرده نمیشد نیز،
آرزوی بروز انسانی بود، که انسانها از انسان انتظارش را داشتند،
کجاست آن چهره شرمگین، برای این همه بدعهدی؟!
کجاست آن امید، که به بدرقه اش نشستهاند؟!
امیدی که در چشمها روشنی میدوانید،
و طرحوارههایی از نیکی در اذهان درمیانداخت،
همانهایی که چون خیالات نگاه به آسمانی بلند،
همچنان خیالی ماندند، و لاجرم چون ملاتی درهم و برهم، بر زمین ریختند،
و همچون سنگ و خاکستری آتشفشانی،
چهرهایی از بروز مرگ و نابودی، بر صورت زمینیان نشاندند.









