یک پله بیا پایین تر!
با منِ دادخواهُ بی کَس،
همقدم شو!
خواهی دید،
که چگونه من و او باهم،
جملگی،
تاراج شده ایم یکدم!
--
گم شدم در برهوتِ زندگی،
زندگی نه،
سرکردنِ با ترکه یِ مرگی هَر دَم،
می نوازد بَر سَر،
فریاد می زند،
هان!
سَر کُن!!!
--
یک قدم بردار سویم، تا که داغِ تنِ من، سرخی سیلیِ او را، بنماید بر تو!
در تَبِ تنهایی، سوخت اجزای تنم!
--
تو هم تنهایی؟!
تنهایی تو، اما،
موجی ست که دریا در آن یک قطره ست،
--
گوش بَر منِ مسکین بسپار،
نه آن گوش ها که می شنود، اما!
نه به لبخند دهن باز کُند، نه به گِریه صاحبِ اشکی ست، نه به خشم چهره ایی دَر هم پیچد،
این چه گوشی ست که هیچ ش دَر پی نیست؟!
--
نیم نگاهی، نظری، گوشه یِ چشمی می خواهم،
کِه ببیند!
نه آن دیدنِ تو،
دیدن این نیست، کِه تو داری چَند!
تکانی، سخنی، چهره در هم شده ایی، شور و نوایی ندارد در پی!
من نمی بینم این!
کورم آیا؟!
یاکه کورم زده قالب، صورتگر دَهر!
تو خود از این همه دیدن، شنیدن، و نجنبیدن خود و...
نَه آزُردی هرگز؟!
آسمانِ دلِ تو صاف؟!
به صافیِ یک آسمانِ بعدِ باد؟!
بادی که کَندُ بُرد مرا با خود!
و تو بدین صافیِ، آسمانِ بعدِ این باد چُنین شادابی؟!
--
یک قدم بَردار!
تا بیابی مرا،
در چاله ای، چاهی، نمکزاری چَند!
در پسِ بوته ای خشک، که از پُررویی خود،
همچنان پابرجاست،
بادهای تند،
توفان های سخت،
درنیاورد چنین مرده تَنی را از جا،
این چنین بوته ی خشکی، بی حاصل،
همچنان مستِ این بودن، فخرِ باقی ماندن، میکند با من مستاصل در چاه افتاده!
او نمی داند شاید،
که من این بودن را،
هرگز نخواستم، و نخواهم هرگز،
به یک بودن دیگر، تو مرا، خود بِسپار،
--
یک قدم بردار، و بیا نزدیک تر،
می خواهم که ترا لمس کنم!
نه به چشمم، نه به گوشم،
دگر نیست مرا، اطمینانی،
من ترا هم،
میانِ دو انگشتِ خود می خواهم.
نه دورتر،
و نه نزدیک تر از این،
بِسان رگِ گردن،
که تو را هیچ نبینم هرگز!