آه ای نور و روشنایی!
تو ستون اندیشه،
و دغدغه ما برای هزاره هایی؛
چشم ها از وقتی که باز شدند،
خیره از درخشش تو،
در تو محو گردیدند،
دل ها همواره دیده به تو باختند،
اهریمن را در تاریکی نهاده،
یار و فریادرس خود را، در تو جُستند،
قربانی ها نثارت کردند،
تا قربانی این و آن نشوند؛
معابدی عظیم ساختند،
تا تو را در آن محفوظ دارند،
و گاه خود در آن پناه گیرند؛
معابد عظیم و پر زرق و برق وقفِ زایشگر نور کردند،
و آتش در این میان بود که پرستیدنی شد،
چرا که پرتو افکن تو بود؛
عده ایی کمر به خدمت آتش بستند،
چراکه تو را در خود داشت،
این شد که خادمان آتش نیز، بر سر و چشمان خلق سوار شدند؛
اما آنان چون آتش سوزنده، و همچون او از بین برنده، ظاهر شدند،
و در خیانتی آشکار،
نوردان معابد را، با هزارتویی از تاریکخانه های خود محصور کرده،
تو را در قلب معبد،
محبوس تاریکی های خود نمودند؛
و در گرداگرد نور،
سیاه چاله ها حفر، و تو را کاملا از این سیاه چاله ها زدودند،
و جویندگان نور را، در تله ی این سیاهی ها گرفتار کردند،
و عاشقان نور را، به خادمان خود مبدل،
رهرو و جانثار خود ساختند؛
کسانی که مدهوش به عشق نور،
برای درک نور،
بی پروا می شتافتند، و در این راه، سر از پا نمی شناختند،
ناگاه به خود آمده،
در این سیاه چاله ها اسیر،
و به بردگانی برای خادمانِ معابد مبدل شدند؛
خادمانی که اینک خود، صاحب خدمتگذارانی گوش به فرمان، و پرشمار می شدند،
و این چنین بود که خادمانِ معبدِ نور،
بی نیاز نشستند،
و بر نیاز دیگران،
ستون حکمرانی بی پایان خود را استوار ساختند.
آری این چنین بود که داشتن چون تویی نیز،
به سان زنجیری برای انسان شد،
از سِری همان زنجیرهای بی شماری که بر دست و پای انسان پیچیدند،
تا انسان، ایستاده، در زنجیر بماند،
و هزاره ها در انتظارِ رهایی،
منتظر بمیرد؛
روزگاری شوم، و بی پایان.
كاش در وانفسای یافتن نور،
انسان خورشیدی را می یافت،
که نورش را بدون خوف و خطر می توانست به خانه خود راه دهد،
و انسانِ در جستجوی نور،
خانه و خانمان، بدین راه نمی باخت،
سبزی باغ های شان،
به چپاولِ در کمین نشستگانِ بر جویندگانِ نور، نمی رفت؛
انسان بدان نور بود که آغوش گشود،
و چون در آغوش اینان افتاد،
دیگر راهی برای رهایی نیافت،
چون شکاری در دام عنکبوتی گرفتار آمده،
یا پیچکی بی ثمر،
که بر دست و پا، و زندگی اش بپیچید،
شیره جان و زندگی اش را خرده خرده سر کشد و..
و انسانِ در بند را، به تفاله ایی بی مصرف،
با آرزوهایی بلند، برای پرواز در اوج انسانیت، در آورد؛
و به قول مرحوم پدرم،
چون "غلافی از آدم"
در زندانی پر از هیاهوی شکارهای پی در پی، اما مملو از سکوت، انتظار و ایستایی برای مرگ، رها شود.
ایستاده در آفتاب، لرز زند و انتظار کشد،
در زنجیر شده،
خالی از خود،
غرق در افکار رهایی باشد،
نور و روشنایی را در خیال خام خود به نظاره نشیند،
نوری که جز سوزش پوست،
نصیبی بر اندام سوخته اش زین آتش بیداد نداشت،
غارت شده از هرگونه زیبایی،
زمخت و بی توان از هر گونه حرکت،
به تماشای سوختن خود ایستاده،
نابودی را در آغوش کشد.