ما مردمان گرفتار به راه های بن بستیم،
خسته از دیوارها، خسته از کفتارها، چشم ها به افق خیره شده،
گذشته ایم ز گردنه های سَخت عُبور،
با پای زخمی و ناخن های سیاه شده،
ما راهور راه های دور شدیم، به سنگلاخ زندگی،
هر کوره ره سَنجیده ایم بارها به دَغدغه،
هر دم به انحراف شدیم و نیافتیم راه خویش،
تا یافتیم ره به زندگی، با دلی پر از دلهره،
نی راهبری بود، نی پیامی ز آسمان،
ما با ستارگان شب همقدمیم، درین سکوت پر از همهمه،
ما با زمین خو گرفته ایم، روز و شب،
ما راهدان زمینیم، کُنون، بی دغدغه،
ما با زمین آشناتریم، تا به آسمان،
ما خوشتریم با زمینِ سفتُ پُر از زلزله،
ما را به آسمان چه کار، که زمین بستر ماست،
ما خسته ی راهیم، غرق گُذاریم به تَفرقه،
گوشی فِرست تا که کُنم شرح، قصه را،
اینبار پیامبری با گوش های حریص و باز، و دلی صَبور و پر از حوصله،
شمشیر گشاده از کمر، بازوان باز به استقبالِ "دیگران"،
از خون گذر کند، دلی پر از شورِ شنیدن به وسواس و وسوسه،