هر بتشکن دوباره بتی گشت، خود تمام
  •  

15 آذر 1400
Author :  
مقبره عارف نامی ایران، ابواحسن خرقانی - شاهرود

هر بتشکن دوباره بتی گشت، خود تمام 

خونین دلانه به دیدار آمدم          تا بشنوم ز تو، جمله ایی، تمام

مستی فرو نِه، تو ای یار خفته ام          کار تو گفتن ست، شنیدن ز ما، تمام

خاموش گشته ای، بدین وادی مخوف       ای خوف تو، شده ست ز دل های ما تمام

کی فارغم ز غم؟ کی می شود تمام؟!       این مستی و خماری، وین درد نا تمام

میخانه و، همه مستان، جمعند به دور غم         غمپاره نوشند و، به مستی روند تمام

بتخانه پر ز بت، خالی ست ز تو، دلم،           هر بتشکن دوباره بتی گشت، خود تمام

رخصت نخواهم از تو به گفتن در این مجال        نی بی نوا شد و، ما هم ز غم تمام

زنجیر پاره کن، تو ای بافنده ی بزرگ!         "پیران حکمتند جوانمرگ[1] بدین ظلم نا تمام

در کابل و ری، به سودا بَرند تو را     ای خفته! برخیز، که تو هم گشته ایی تمام

گاهی تو خفته ایی و، بیدار در غمم       گاهی تو بیدارُ، من، بدین خواب لا تمام

"ما را به رخت و چوب شبانی" برده اند        ای یار کجایی؟ که این عمر هم، شده تمام  

شاید که رفته ایی، به پالیز دیگری،        کز این زمین و جالیز، فارغ شدی، تمام

برگَردُ بر این خطِ بی کسی، خط کَش،      ای بی کَسان را همه کس! تنهای نا تمام

مستی مرا کُشت، خماری، طور دیگری     ای جبرئیل! خبر ده ز عزرائیل دیگری، تمام

تشییع کنان شده ایم، قافله را، روز و شب       ای زنده گر، کجاست زندگی؟ شده تمام؟!!

به نظم در آمده در تاریخ 14 آذر 1400

 

[1] - این نظم نوشته را با الهام از این شعر پر مغز استاد دکتر عبدالحمید ضیایی سرودم که فرمودند :  ای آفریدگارِ جهان‌هایِ بی‌شمار!         مستیّ و راستی،‌ به تو افتاده است کار!      این چندمین تناسخِ این دردِ لعنتی‌ست!       می‌ایستد چه‌وقت و کجا، چرخِ روزگار؟         مِیخانه‌های بسته و بُتخانه‌های باز        رخصت بده که بشکند این ساغرِ خُمار        آوخ که از  مشیّتِ لامذهبِ جهان         پیرانِ حکمت‌اند جوانمرگ و بی‌مَزار        شب همچنان شب است، شبیه همیشه و           نوکیسه‌های جهل و جنون می‌زنند جار:      نفرین به هر چه فلسفه – که مَشقِ مُردن است -      لعنت به هر چه عقل - که در چشم او غبار-      گردانده‌اند نَعشِ تو را، غرقِ هلهله         در کوچه‌های آتِن و قُم، قومِ رستگار!            ما مُانده‌ایم در شبِ ضحّاکِ ماردوش        ای کاوه! از درفشِ کیانی کفن بیار!       اما هنوز، نامِ جلیلِ تو، بر لب است     در این خزانِ سرد و سیاهی که تا بهار...   

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.