اندیشه ام به نفس هایی تازه می اندیشد،

تا از زمین برخاسته،

در آسمان، و در افق این دنیای بزرگ،

خود را ببیند!

بلکه از او فهمی دست دهد!

اما!

بت ها بر نشیمنگاه بالای چشمانم لانه گزیده اند،

بر پلک هایم سنگینی می کنند!

سنگینی که چشم هایم را از دیدن باز می دارد،

صدایی در گوشم همواره نجوا می کند :

دستی به پیشانی ات بکش!

نخاله ها را، بر زمینی افکن، که لایقش هستند!

تا افق دیدگانت، برای دیدن ها، باز شود!

باید از زمین برخاست!

بت ها را باید شکست!

بت شکنی می خواهد!

می گوید :

دیده در اطراف مگردان!

بت شکنی نخواهی یافت!

آنان دست ساخت های تو اند،

خود باید آنانرا بشکنی

قصه شیرین خلاصی از لاشه سنگین شان،

قصه ایی بیش نیست!

تو حقیقت خلاصی را، 

خود باید بسرایی!

"چشم ها را باید شست"

از چیرگی بت ها،

که چشم هایت را از خود پر کرده اند،

بر این چشم ها،

دیگر نشیمنگاهی برای بت ها نباید فراهم ساخت!

می گوید:

سبکبال باید،

تا به پرِ پرواز خود، پرید

پری از برای پرواز، برایت نخواهد بود،

اگر بر بال های خود تکیه نکنی!

معتقد است:

زمین باید روزی غروب بت ها را به چشم خود ببیند

تا زمین، زمینی قابل سکونت برای انسان و انسانیت تو گردد 

بتخانه ها، چه پر شورُ نو نوار،         پر زرق و برق، مملو از تبار،

اذکار، چه دلچسبُ، دلفریب،          قربانیان همه در صف، تو گویی به اختیار،

آماده اند بقربان، ذکر گو، ز عشق یار،       هر یک، تو خود، بتِ دلکش، ز خَلق یار،

زیبا تر از گُلند، به فردوس روزگار،         کاهن نمود، همه را منتخب به کار،

اعجاز کرد بِسُخَن، یکهِ سوار دهر :        "کین است خواست یار، که شوید، در خون، بپای یار

از جوی خون به تبرک برند، جمله خلق،     تا دور شود، ز هر چه نحسی ست، به روزگار!"

یک یک به انتخاب، گلچین کُند ز خَلق،       در خون شوند به پای بتان، جمله رهسپار،

مجنون نمود خلق را بپای بتی نوحه گر ز جهل،        معبد به بت مُزینُ، کاهن به اشتهار،

انگار دنیاست کاهن و معبد، یا که بتکده،     قربانگهی ست جهان ز خَلق، هر دم بنام یار،

او خود بتی ست کاهن اعظم، عشوه گر،    قربانیان، سجده گرِ جمله بتانند، جای یار   

به نظم در آمده در 7 بهمن 1400

هر بتشکن دوباره بتی گشت، خود تمام

هر بتشکن دوباره بتی گشت، خود تمام 

خونین دلانه به دیدار آمدم          تا بشنوم ز تو، جمله ایی، تمام

مستی فرو نِه، تو ای یار خفته ام          کار تو گفتن ست، شنیدن ز ما، تمام

خاموش گشته ای، بدین وادی مخوف       ای خوف تو، شده ست ز دل های ما تمام

کی فارغم ز غم؟ کی می شود تمام؟!       این مستی و خماری، وین درد نا تمام

میخانه و، همه مستان، جمعند به دور غم         غمپاره نوشند و، به مستی روند تمام

بتخانه پر ز بت، خالی ست ز تو، دلم،           هر بتشکن دوباره بتی گشت، خود تمام

رخصت نخواهم از تو به گفتن در این مجال        نی بی نوا شد و، ما هم ز غم تمام

زنجیر پاره کن، تو ای بافنده ی بزرگ!         "پیران حکمتند جوانمرگ[1] بدین ظلم نا تمام

در کابل و ری، به سودا بَرند تو را     ای خفته! برخیز، که تو هم گشته ایی تمام

گاهی تو خفته ایی و، بیدار در غمم       گاهی تو بیدارُ، من، بدین خواب لا تمام

"ما را به رخت و چوب شبانی" برده اند        ای یار کجایی؟ که این عمر هم، شده تمام  

شاید که رفته ایی، به پالیز دیگری،        کز این زمین و جالیز، فارغ شدی، تمام

برگَردُ بر این خطِ بی کسی، خط کَش،      ای بی کَسان را همه کس! تنهای نا تمام

مستی مرا کُشت، خماری، طور دیگری     ای جبرئیل! خبر ده ز عزرائیل دیگری، تمام

تشییع کنان شده ایم، قافله را، روز و شب       ای زنده گر، کجاست زندگی؟ شده تمام؟!!

به نظم در آمده در تاریخ 14 آذر 1400

 

[1] - این نظم نوشته را با الهام از این شعر پر مغز استاد دکتر عبدالحمید ضیایی سرودم که فرمودند :  ای آفریدگارِ جهان‌هایِ بی‌شمار!         مستیّ و راستی،‌ به تو افتاده است کار!      این چندمین تناسخِ این دردِ لعنتی‌ست!       می‌ایستد چه‌وقت و کجا، چرخِ روزگار؟         مِیخانه‌های بسته و بُتخانه‌های باز        رخصت بده که بشکند این ساغرِ خُمار        آوخ که از  مشیّتِ لامذهبِ جهان         پیرانِ حکمت‌اند جوانمرگ و بی‌مَزار        شب همچنان شب است، شبیه همیشه و           نوکیسه‌های جهل و جنون می‌زنند جار:      نفرین به هر چه فلسفه – که مَشقِ مُردن است -      لعنت به هر چه عقل - که در چشم او غبار-      گردانده‌اند نَعشِ تو را، غرقِ هلهله         در کوچه‌های آتِن و قُم، قومِ رستگار!            ما مُانده‌ایم در شبِ ضحّاکِ ماردوش        ای کاوه! از درفشِ کیانی کفن بیار!       اما هنوز، نامِ جلیلِ تو، بر لب است     در این خزانِ سرد و سیاهی که تا بهار...   

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در فرومد، دیار سربداران - رهاوردی...
پایان دوره ١٢٠ ساله مغول ها زوال از یک روستا شروع شد. صدوبیست سال مغول ها هر چه خواستند در ایران ک...
- یک نظز اضافه کرد در سفرنامه کاشان - اردهال به روای...
یکم اردیبهشت سالروز درگذشت سهراب سپهری سهراب سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به هم...