حرامت باد زندگی که به پای دل و روی سیاه تو رفت

این همه باران هم نمی تواند انباشت غم و سیاهی را از دلم بشوید، روزگاری قطراتی چند می شست و می برد، به نمی ترنمی روان می شد، اما اکنون ساعت ها و روزها بر من می بارد، اما انگار نباریده است، قلبم می خواهد از گلویم بیرون بیاید، انگار می خواهم خیلی از چیزها را بالا بیاورم، اما گیر کرده است، نه بالا می آید و نه پایین می رود، مثل یک حُناقِ اختناق آور دارد خفه ام می کند؛

انگار این باران های سیل آسا نیز مثل نوشدارویی است بعد مرگ سهراب؛ سهراب دلم مرده است، نمی دانم زندگی بعد از این مرگ، آیا معنی دارد، قرن هاست در مرگ های پی در پی می میریم و همچنان، می میریم و می میریم، و این مرگ از ما دست بردار نیست، انگار ناف مان را با مرگ بریده اند.

خدایا با آنکه معتقدم هر آنچه را اراده كنی حتماً انجام مى‌ شود [1] ، و این که می گویند "بی اذن تو برگی از درختی نمی افتد"، و...، باز نمی توانم "اراده" و یا "اذن" تو را در بریدن چنین نافی ببینم، دلم گواهی می دهد، دست ناپاک دیگری این ناف را بدین ترتیب بریده است، باورم نمی شود که این کار تو باشد، این بی سلیقگی از مغز معیوب، تر دامن دیگری باید سر زده باشد.

آیا وقت آن نرسید که بساط مرگ، این میهمان زورگو و مسلط را برچینیم و برهم زنیم؛ مرگی که هی می میریم و باز بی شرمانه، و بی هیچ ابایی در مجلس عزای ما حاضر می شود و بالانشینی می کند و خود را داروی درد ما دانسته، و حق به جانب می گوید "خوب نمردید، بهتر اگر می مردید این نمی شد".

مرگ! ای بی چشم و رو، ای مغرور، مسلط و از خود راضی، نمی خواهی دست ناپاکت را از سر ما کوتاه کنی، نمی خواهی از این همه کرده هایت شرم کنی، این همه خاک که بر سر ها ریختی، این همه ظلمت که بر کاشانه ها افکندی، این همه غم که قرین زندگی ها کردی، این همه دشواری که ایجاد کردی، از این همه ضجه که برپاست شرم نمی کنی، از این همه التهاب که بر غنچه ها می پاشی خجل نیستی، از این همه خشکی که بر گلوی مردان و زنان نشاندی پشیمان نیستی، از این همه خاک که بر حَلق ها فرو کردی توبه نخواهی کرد،

آخر چرا زندگی در نزد تو اینچنین بی قدر، اعتبار و ارزش است که این چنین بر طبل مرگ می کوبی، زندگی بهتر نیست، طراوت لاله ها رنگ به رنگ در کنار هم بهتر است، یا لاله زارهای سیاه و یکدستی که ساخته ایی،

با توام ای جغد بد ترکیب گورستان، نمی خواهی این آواز شوم مرگ را تمام کنی، تو را چه راضی می کند، مرگ؟! مرگ قرین هر لحظه شده است، باز از این هم بیشتر می خواهی، بالاتر از زندگی دیگر چیزی هست؟ نیست، آن هم که به غارت دل و روی سیاه تو رفت.

ننگ بر تو و این اشتهای سیری ناپذیر مرگ طَلَبت، حرامت باد آن همه زندگی که به پای تو قربانی شد، حرامت باد آن همه لاله های رنگ به رنگ که در قبای سیاه تو رنگ وحشت گرفتند و به سیاهی رفتند.

[1] - فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ

 

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.