شعار "بیزارم از دین شما، نفرین بر آئین شما" [1] از جمله دیوار نوشته هایی است که در میان شعارهای متنوع دیگری، این روزها بر در و دیوارهای شهر می توان دید، جدای از ارزش گذاری ها، نقدها و تحلیل هایی که در له و علیه این شعار می توان گفت، این شعاری است که بعد از مرگ دلخراش مسافر غریب تهران، ژینا (مهسا) امینی و... از سوی مردم معترض سر داده شد، و به نظر می رسد، خطاب نویسندگان، و فریاد کنندگان این شعار، اهالی مذهب است، که از قضا در مصادر قدرت قرار گرفته، و واجد اخلاق، رفتار و منشی متناسب با استاندارد رفتاری، فکری و... مورد انتظار جامعه نبوده، و این عدم تناسب، به حدی است که، جامعه را در درجه نخست از آنان، و متعاقب آن حتی از دین و آئین آنان نیز بیزار و متنفر کرده است.

کافی است که این روزها به روند اختلاس ها، سو استفاده از بیت المال، کج خلقی ها و ظلم در حق مردم، انحرافات فکری و عملی، سو استفاده از مقام و موقعیت ها، پرونده های غارت اقتصادی و... در کشور نگاه کرد، آنگاه افراد زیادی را می توان در این راستا مثال زد، که جامعه از افراد مذکور که هیچ، بخش زیادی از آنها، از دین و آئین ادعایی چنین قدرتمندانی نیز، بیزار و متنفر شده اند.

اما یکی از مصادیق زمینه سازی ایجاد چنین تنفری را زمانی یافتم، که وقتی راوی داستانش را می گفت، داستانی که نمی دانم چطور و به چه مناسبتی بر زبانش جاری شد، که حتی نزدیکترین دوستان و همکاران او که در این بحث حاضر بودند، اظهار تعجب می کردند که چرا بعد از سال ها دوستی و همکاری و آشنایی، او آنرا به آنان نیز نگفته، و برای آنها هم تازگی داشت، موقع بازگویی هم انگار آتشفشانی مملو از خشم و نفرت یود، که هنوز بعد از سال ها، از چهره و لحنش فوران داشت، و دلش چنان مملو از چرک های انباشته شده از این خشم و نفرت بود، که گویی چون غده ایی چرکین روحش را آزار می دهد، و هنوز اعصاب و روانش، به دلیل ظلمی که بر او و فرزندِ اوتیسمی اش رفته بود، حتی برای بازگویی داستانش هم، بهم می ریخت، به طوری که بعد از شنیدن داستانش، به خود اجازه ندادم، تا سوالی اضافی کرده، موارد تکمیلی از این داستان غم انگیز را، از او طلب کنم، تا مبادا دوباره یادآور رنجش باشم.

و وقتی داستانش را گفت، حاضرین بدین روایتِ ظلم رفته بر یک جوان مسئولیت پذیر و فعال این جامعه، برای لحظاتی در سکوتی تمام، بدون هیچ سخنی گوش سپرده، و در آخر انگشت به دهان، در سکوتی از تحّیر، مانده بودند،که چگونه انسان هایی که این چنین، از انسانیت و مروت به دورند، بر مصادر کار، به ناشایستگی تمام، تکیه زده اند، و برای خود قدرتی که تنها نیم بندِ انگشت از قدرت خدا، کمترش می دانند، قائلند، و در حق دیگران، این چنین ظلم روا می دارند،

داد ستانی که نمی کنند هیچ، داغی بر دل، بیداد دیدگان نیز می نشانند، و آنان را با کوله باری از خشم و نفرت، روانه ادامه زندگی خود می کنند، زندگی مملو از احساس گناه در وجود خود، چرا که نه می توانند انتقام ظلمی که بر آنان رفته را بگیرند، چرا که اگر بگیرند، با این سوال همیشگی در درون خود مواجهند، که بعد از انتقام، چه بر سر بازماندگان شان خواهد رفت؟! و اگر نگیرند، این درد چون دُمَل چرکین، جانشان را تا عمر دارند، خواهد فرسود، و بدین ترتیب این گونه ظلم دیده ها، میان دوگانه ایی از خشم و ترس رها می شوند، تا بسوزند و بسازند، و به قول معروف، "این عمر لعنتی به پایان برسد" و از این چرخه درد و رنج خلاص شوند.

او پدر فرزندی مبتلا به بیماری اوتیسم [2] است، که سال هاست این فرزند را به صورت جمعی و خانوادگی تیمار می کنند، [3] بیماری ایی که، خانواده های دارنده اینگونه بیمارانِ سخت و مشکل آفرین، به کمک دولت ها محتاجند، تا زیر پوشش چنین چتر قدرتمندی، از عهده نگهداری از چنین بیمارانی بر آیند، تا شاید این چتر حمایتی، کمی از آلام آنان کاسته، مجبور نشوند عزیزان خود را به مراکز نگهداری از بیماران خاص بسپارند، تا بیمارانی این چنین بی دفاع، در محیط خانواده خود، از مهر والدین و... شان برخوردار باشند (که البته چنین پوشش هایی هنوز در ایران فراگیر نشده، و خانواده های ایثارگر فراوانی، از شدت مشکلات، گاه مجبور می شوند، اینگونه بیماران را به مراکز مذکور بسپارند، و این خانواده نیز، از همان جمله اند، که فرزندشان را برای مدتی به یکی از مرکز توانبخشی سپردند...) 

زین پس ادامه ماجرا را از زبان این پدرِ دردمند، بشنوید :

بعد از ظهرِ روزی از روزها، به همراه خواهرم، برای گرفتن فرزند اوتیسمی هشت ساله ام، به این مرکز توانبخشی مراجعه کردم، موقع تحویل، مددکار مرکز، لباس های کثیف امیرعلی را هم به ما پس داد، و شکایت بسیاری کرد، که او چند بار خود را خیس کرده است و...،

در حال بازگشت به منزل بودیم که متوجه ناراحتی امیرعلی در ناحیه باسن هایش شدیم، خواهرم بدنش را چک کرد، و دید حداقل در دو ناحیه جای تاول های ناشی از سوختگی دارد، سوزاندن او آنقدر روشن بود که همانجا ما فهمیدیم، ابتدا جسم داغ را روی مکان اول که گذاشته اند، کمی داغی اش کاهش یافته، و وقتی همان جسم داغ را روی مکان دوم گذاشتند، آنجا را هم سوزانده، ولی عمقش کمتر است، و این نشان می داد که قاشق داغ را اول کجا، و دوم در کجای بدن امیرعلی قرار داده بودند،

متوجه کل ماجرا شدم، که به علت عدم توان امیرعلی در کنترل ادرار (این مشکل را بسیاری از اوتیسمی ها دارند)، او را در این مرکز توانبخشی تنبیه کرده، و ظاهرا با گذاشتن قاشق داغ بر بدن او قصد داشتند، او را بدین وسیله متوجه کار اشتباهش کنند...، از این حرکت بسیار ناشایست و ظالمانه کارکنان این مرکز، در حق این کودک بی دفاع، بسیار ناراحت و دلگیر شدم، و فورا امیرعلی را به پزشک قانونی برده، و نظر پزشک قانونی را هم جویا شدم، که آنها هم این "زخم را ناشی از نزدیک کردن جسم داغ به پوست" تشخیص داده، و جریان سوزاندن این کودک را، تایید کردند،

به استناد همین گزارش پزشک قانونی، از مرکز توانبخشی مذکور، نزد دادگاه شکایت بردیم، اما در مسیر پیگیری این پرونده، با برخورد بسیار زشت و ناشایست دادگاه، و مسئولین مرکز توانبخشی مواجهه شدم، چرا که مسئول مرکز توانبخشی مذکور، مدعی شد که "من سال ها در جبهه های حق علیه باطل خدمت کرده، و جانباز جنگ می باشم، و این خانواده، خود کودک شان را داغ کرده اند، تا از ما اخاذی مالی کنند!..."

رئیس دادگاه، که از قضا در لباس روحانیت، و دادستان شهر هم بود، از من پرسید: "شما شواهدی بر ادعای خود دارید که آنها بچه را داغ کرده اند"، پاسخ گفتم: "جناب قاضی! نه؛ مگر شما که فرزند خود را به مدرسه می فرستید، خود با او به کلاس درس می روید که بتوانید شهادتی بر امری بدهید که در مدرسه برای او اتفاق افتاده است، که من شاهدی بر این امر داشته باشم؟!" قاضی دادگاه گفت : "چون شاهدی ندارید، پس ادعای مسئول مرکز توانبخشی به صحت نزدیک تر است!"

گفتم: "یعنی همین؟!" قاضی پاسخ داد "همین"، گفتم: "شما دادستان این شهر هستید، این موضوع، یک مورد عمومی است، شما به عنوان مدعی العموم باید خود اقامه دعوا کنید، و موضوع را بیشتر پیگیری کنید"، قاضی پاسخ گفت: "این گونه حرف ها به شما نیامده، در حد و اندازه شما نیست" و ادامه داد، "بفرمایید اتاق را ترک کنید" گفتم "اگر ترک نکنم چی می شود؟" که چند نفر را صدا زد، و در مدت کوتاهی پاهایم در هوا بود و... و با وضع بسیار بدی مرا از اتاقش بیرون انداخت، همانجا بود که گفتم "از شما و آئین تان بیزارم".

در این پرونده منِ جوان و در اوج غرور و سرزندگیِ جوانی، از این دو نفر چنان زخمی خوردم که هرگز فراموش نمی کنم و نخواهم کرد، به قول بعضی "نه فراموش می کنم و نه می بخشم" چرا که هم مورد جسارت شخصیتی، حیثیتی و... قرار گرفتم و هم دادی از من ستانده نشد، و هم به من تهمت تقلب، اخاذی و... زدند، اولین طرف من در این پرونده، مسئول مرکز توانبخشی بود، که یک جانباز جنگ، و از خانواده ایی شناخته شده، در شهر بود، که به من تهمت زد که "تو خود فرزند خود را داغ زده ایی تا از ما اخاذی کنی"، به او گفتم: "شما که در این صحنه نبودید، لااقل مددکار امیرعلی را بخواهید، و از او سوال کنید، اگر منکر شد، من خود پی کارم خواهم رفت"، اما قبول نکرد، سپس ادامه دادم : "شما چرا برای دنیای دیگران، آخرت خود را تباه می کنی، شما که خود در آن صحنه نبودید، حداکثر بپرسید"، گفتم : "من به شما هر چه بخواهید پول می دهم، اگر می توانید و دلتان می آید، به تن فرزند خود خراشی وارد کنید، آنوقت من هم قبول می کنم، که به فرزند بی دفاع اوتیسمی خود، بدست خود، داغی این چنین سوزنده و عمق زده ام"،

دومین فرد طرف من در این پرونده، دادستان شهر و یک روحانی بود، که دادی نستاند که هیچ، بر چنین تهمتی بر یک پدر، زبان به کام گرفت، و با شنیدن اعتراض من، بدون هیچ دلجویی، با وضعی بسیار فجیع، مرا از اتاق دادگاه بیرون انداخت، همانجا بود که من از این قبیل آدم ها، و از دین و آئین شان بیزار شدم و... و هنوز که هنوز است، داغ دلم تازه است و حتی یاد آوری اش، مرا به هم می ریزد.

امروز بعد از سال ها که از این جریان می گذرد، حتی وقتی از نزدیکی های این مرکز توانبخشی هم می گذریم، امیرعلی از آن سوی اتومبیل خود را به این سوی، پرتاب می کند، و فریاد می کشد و با همان لهجه بیمارش می گوید که : "من مدرسه نمی روم". و با چنین روحیه ایی، این بچه از شکنجه هایی که در آن مرکز بر او رفته بود، ابراز ترس و تنفر می کند.

و از آن بیداد به بعد بود که مسیر فکری زندگی ام تغییر یافت...

[1] - یزدی ها در نوحه سرایی ایام محرم، چند سالی است که صاحب یکی از برجسته ترین سبک های نوحه سرایی سنتی شده، و سبک نوحه سرایی های آنان شهرت کشوری و بلکه جهانی پیدا کرده است، این قسمتی از یکی از نوحه سرایی های پر مغز آنان است که قسمتی از آن به شعار معترضان در سه ماهه گذشته نیز تبدیل شده  است :

ای کوفیان بی وفا، امروز ماییم و شما

افتاده در غرقاب خون تا خود چه داند آشنا

بیزارم از دین شما، نفرین به آیین شما

از پینه پیشانی و دل های سنگین شما

ای شهر بی آیین شده، ای مردم نفرین شده

ای عالمی بی دین شده، از عهد ننگین شما

[2] - طیف اوتیسم طیفی شایع از شرایط عصبی-رشدی است که در درجه اول با مشکلات قابل توجه در تعاملات اجتماعی کلامی و غیرکلامی، تفاوت در ارتباطات با دیگران و وجود رفتارهای سفت و سخت و تکراری در فرد مشخص می‌شود. پاسخ‌های غیرمعمول به ورودی حسی، از جمله حساسیت بالا یا پایین، تمایز و تبعیض در احساسات، و اختلالات حرکتی مبتنی بر حس نیز در افراد قرار گرفته در این طیف شایع هستند.

[3] - بسیاری از خانواده ها با اجرای طرح غربالگری جنین در حین بارداری، در سطح شبکه های بهداشت و درمان ایران، برای سال ها در اثر عملکرد خوب و مناسب این طرح غربالگری، از خطر داشتن اینگونه فرزندان ناخواسته خلاص می شدند، و متاسفانه در یک کج سلیقگی آشکار و بی تدبیری سیاستگذاران فعلی، در سالجاری طرح غربالگری مذکور ملغی، و سازوکارهای آن از سطح جامعه برچیده شد، و زین پس خانواده های بسیاری با پدیده فرزندان مبتلا به بیماری های سخت و مادرزادی مواجهه خواهند بود، و از برخورداری از لذت زندگی محروم خواهند شد، و در اثر این ظلم، سال های عمر خود را در کلنجار با رنج بیمار، بیماری و بیمارداری صرف خواهند کرد، و اگر فرزند بیمار خود را به چنین مراکز بسپارند با خطر چنین ظلمی مواجهد ،و اگر نسپارند هم باید بسوزند و بسازند.

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.