نظم نوشته های پراکنده ام در سالی (1397) که گذشت
  •  

11 فروردين 1398
Author :  
تلاش های ذهنی ام به نظم

در طول سالی که (1397) گذشت، بارها به نظم نویسی نشستم و سعی کردم تراوش های ذهنی ام را به نظم بنگارم، گاهی نشست های موفقی رقم خورد و به نگارش چند بند و بیت ختم شد و منتشرش کردم، گاه هم به بیتی و یا چند بیت ابتر ماند و گذشت؛ ابیاتی که اینجا در این مجموعه آورده می شود، گاه نواشته هایم هستند، از این قبیل، که بدین حال نگاشته ام، نظم نوشته هایی ناقص که به امید تکمیل کردن شان در آینده، از آن عبور کردم، تا باز بدان ها بازگردم، و به سرانجام شان رسانم، اما بازگشتی نبود؛ اکنون مجموعه اش را در اینجا می آورم، باشد که روزی به تکمیل شآن بنشینم و یا اگر ننشستم، بماند تا ... 

‎به گاه زخمه زدن در نگاه "تار" من‎       منم که به گوشه های "ماهور" می شکنم‎

تو در "ابوعطا" رهایی، و من به ناب "دشتی"     "بیات ترک" سخن مبتلا به غم، می شکنم

تمام گوشه گوشه قلبم تب کرده ی گوشه های پر راز تو شد  منم که به گوشه گوشه، این "ساز" آشنا می شکنم

  

آسمان دل هر کس به مدار دل خود   ‎ آسمان را به ساز دل خود می سازد

دل خود را به ره عشق بزن بر راهی     راه، خود همره تو می شود و، همراهت

سروده شده در 23 اسفند 1397

 

اشک را قطره قطره بر دم فرخ پی یار توان ریخت‎     جان در پی دیدار رخش در قدم آن گل بی خار توان ریخت‎

آسمان دلم ابریست، و باران غزل بر قدم یار توان ریخت ‎   اشک از پی اشک، بر در این خانه ی خمار توان ریخت‎

دردانه خونین چشم است، که بر پای این یار توان ریخت         اندر گل روی خوش و خندان آن یار توان ریخت ‎

سروده شده در 7 اسفند 1397

 

دزدیده نگاهی به روی یار نمودم من دمی       در خَمِ ابروی او ماندم به دیدارش دمی

خوش بُودم در عشق غرق، وین دیدار مست       دیدنش درمان چشمم بود و دل را مرهمی

زیر لب گفتم همه حسن است و زیبایی در او        عقل من کور است زین دیدار و فَرّ همدمی

‎ سروده شده در 22 دیماه 1397

 

از پا فتاده ام و با سر روم سویش       او یار من است و به دیدار دل خوشم‎

سروده شده در 7/7/1397 

 

گم گشته ام میان تو و این همه، مهر تو     مهرت به جان خریدم و شدم در پناه تو ‎

سروده شده در 8 مهر 1397


مسعود سعد یار من

جانم فدای نسترن    یارم سپرد مسعود به او

پروانه وارم گرد او     می چرخم از جان دور او‎

تا صبح دم ماندست دمی   آسایم اندر کوی او‎

بیدار گشتم من بدو     او بود و من، هی های او‎

گردم به دور خانه اش       ای صاحب شب های او‎

من مست گشتم از بویش       از آن همه غوغای او‎

دنیا چه گویم، چون که او     آواره ام در کوی او‎

دنیا ندارد جای من     وقتی منم در پای او‎

پایت گذار بر چشم من     مسعود خوش الحان او

‎آید ندای ارجعی    از صاحب مسعود او‎

سعد است آنگاه فال من      بر نام و هم این یاد او‎

او فارغ از من گشته و     من در پی دیدار او

سروده شده در 31 شهریور 1397

 

 

عشق است که برد مرا به ویرانی     آباد به عشق است خانه ام ز ویرانی  ‎

منم خراب ز عشق در این صبحدم عشق    لیلی خراب کیست، رهایم کند ز ویرانی‎

 

بخواه تا روانه کنم سوی تو عزیز     ز جان جام می و، مستی این شراب ناب‎

 

"جانا چه گویم شرح فراقت‎" نگو فراقی نیست     که من هستم و، تو هستی و، خدا هم هست‎

 

خدا هم گاهی از تنهایی خود گریه اش می گیرد، خدایا تو هم تنهایی مثل من، تو میان این همه خلایق خود تنهای تنهایی، و نمی دانم با این تنهایی ات چه می کنی؟!

سروده شده در شهریور و مرداد 1397

 

نمیر ای دل شوریده که من برای تو      دشنه بر دامن آفاق برده ام ‎

 

بردار چشم ز من، و در خود نگر ببین    من مست گشتم ز روی تو، یا تو مست ز من‎

‎من باده ها خورده ام ز تو، دلبری مکن     دل گشته در تو محو، تو زین دل من دوری مکن

 

 

مدهوش از عشق شدی، خوش باش ای یار     مدهوشی ات به شهر عشق کنون، جایت داد

آغوش گرم من کنون جایگاه تو هست    زین مدهوشی ز حُسن، دل هم آغوشت باد‎

 

رخت نو کردم به تن، تا خوش نمایی دلبری      دلبری با جان شیرینم چه ها که می کند‎

 

ماندم به تو و، در تو گرفتار شدم         من گرفتار تو و ماندن این یار شدم‎

من مثنوی عشق تو را در چشمت       خواندم به غزل، و از دل شیدا شدم

لب به لب گشتم به لب های تو لب        لب نشد خندان و چشمم گشت گریان زین سبب

من به شهر لب تو، خانه و هم خیمه زدم        خیمه بر درب، آن شهر بی دروازه زدم‎

بوسه ات را من به جان دل خود گیرا شدم     من کنون مدهوش این بوسه و پیمانه شدم‎

 

 

چون مسیر نیست ما را کام او         عشق بازی می کنم با نام او‎

 

چند شعر بی نظم و قافیه

ما را به عروض قافیه تنگ گرفتار کرده اند     تا عشق و عاشقی از یادمان برفت‎

تا مستی شراب دوشین از سرم پرید     معشوق هم به دیدنم از راه در رسید‎

حال این منم، و دلدار من کنون      بی مستی عشق چکنم، چون وقت سماع رسید‎

ساقی، جامی نداده مجلس ما را ترک کرد   این ترک کردنش شده عادت برای ما

این ترک کردنت و رفتن، از قرار ما     این بی وفایی و مهرت باز آرزوی ما‎

گاهی به پیمانه ای نمود راه ما      گاهی به تازیانه ایی نواخت‎ جان ما

من هر دو را به  دیده منت گرفته ام      بر جان خود خریدار گشته ام ‎

مخلوط تازیانه و پیمانه ام زدند   تا طعم عشق برون ریزد از شراب‎ ما

یک دست جام باده و یک دست جام خون    رقصی میانه میدان این عشقم آرزوست‎

‎رقصی به خون، رقصی به جام در میان    جامی چنین به باده ی خونینم آرزوست‎

 

‎پرواز می کنی، ولی بر دلم نشین      کین دل خریدار لبِ خال پرور است‎

 

کنون که داغ و درفش عشق به پیشانیم نشست     کجاست آن داغ لبی، تا که کند درمان دل ما

بزن تو ترکه عشق هر دم به جان من        که جان من بدین درد، محتاج است و بس

مرا به لیله تار گیسویت می خوانی     منم خود گرفتار شب تار ناز تنهایی‎

 

کجاست این شب تا که آغوشش کشم     در دل او من شوم، در دل به آشوبش کشم

 

هزار حلقه به شب زد، دلم بدین شب تار    کنون شبست روزم، به داد برس، شب را

 

شب فروزی می کنی ای کنج تنهایی من      من به کنج لب تو احساس تنهایی کنم

 

چون حلقه زدم میان این شب، تو بتاب    چون تابیدن توراست، صبح به چه کار آید مرا

 

من مست شب تار و تنهایی ام امروز    شب را تو بگو بتاب بر تنهایی ام من

خنجر شب قلب ما را پاره کرد    شب بمان، ای شبِ خرم فال تنهایی من

من به روز تو گرفتار آمدم     تو شبم را باش، ای گوهر زیبای تنهایی من

 

 

چاره در درد است و توفانی شدن‎     چاره در عشق است و مستی، جان من

 

زده ام سند عقل و دین خود به نام تو        زین پس دلم به تو تیک تاک می کند‎

 

من گیر بودم در این بند و قافیه    اکنون که باختم قافیه عشق را به برت‎

 

حضی نبرد زین همه مستی به نزد تو    عاشق که شد مست و خمارِ رنگ و لعاب تو

 

شکست جام و ریخت می بر دامنت    کنون بگو که من چه کنم با دل میخواره ات

اشک است که پاک می کند دیده را بیا       تا بلکه پاک شود ز شور بختی دلم 

 

دشنه مخواه که ندارم برای تو      از عشق هر چه بخواهی می دمت

نمیر عشقم که عشق ارزانی توست    این دل که نه، هزار دل برای توست‎

 

مدار عشق من به روی خط و خال تو مرکز است      بیا و چشم و دلت را سوی این مرکزم بدار

من مانده ام و این عشق و بی کسی     من مانده ام این راه و بی کسی

 ‎

من هستم و تو و، عشق و بی کسی    این بی کسی مرا به تاراج می دهد

‎بیزار گشته ام زین همه هجران و بی کسی     هجر تو این تن عریان، به تاراج می دهد‎

غم نامه دلم فراتر ز ماه شد    بر گستره این آسمان، جان به باد می دهد

دیوان عشق تو پر شد ز حزن من       آغوش بدین حزن چگونه باز کنم

دل شد ز خون دلم پر ز عشق تو    عشقی که دایره عمرم بی شعاع کرد‎

پاره شده رگ رگ این دل در عاشقی      عشق است که رگ رگ قلبم کباب کرد‎

 

من خراب جام می گشتم این دم ساقیا     دلبرا جامی بده تا مست گردم زین شراب

ای که دست اندر جیب می خواهی مرا     من به جیب غم فر هِشتم کجایی ساقیا ‎

 

من خراب جام پر می گشته ام      دلبرا جامی دگر تا مست گردم مستِ مست

 

خبر دادم به یارم، من که هستم     ولی این بودن من به کجا، و تو کجا

 

من بلاکش آن می ام که از رخ یار چشمه گرفت    چشمه که نه، چشمه به بار می یار گرفت

 

آغوش خود باز کن ای جام پرورم     جامی بده ز باده جام خیز خود

 

من عاشق جام و می از دست یار مه وشم     آغوش خود به جام می ام باز بایدت

 

من بی می تو در آغوش غم رها      تو در من و من افسون شده در آغوش تو رها

 

مشق های قلم آن دل شیدایی تو      دل برده ز دست دل شیدایی من

کُشتی تو مرا زین همه شیدایی خود      شیدا کنی از عشق دل شیدایی من

شیدا که شدی مقابلی نیست مرا     هر جا که تویی، همانجاست دل شیدایی من

 

 

باد کجا تواند برد قصه به او      که قصه ما دراز است بسانِ آفتاب

 

شادم به عشق تو ای روح عاشقی     عشقی چنین پاک به سامانم آرزوست‎

من در زلال چشم تو ای پاک دیده پاک     تاکی به می شناور و جام، جامدانم آرزوست

 

تاک است و می و دلبر و دلداری او      این تاک چه ها کرد به دلداری ما

 

حسن ابرویت چنان دل می برد بر باد      باد هم شیدای روی شوق انگیز تو شد

سوره پرواز می خواند به لب، این باد هم    باد را گو تا که آرد، سوره ایی از خط و ابروی تو

منم به انتظار بالِ ابرویِ بالا نشان تو   نشانی که سوزد چشم هایم در انتظار خط ابرویت

 

 

گشتی زدم میان وازه ها تا که بیابم     محصول سخنی نزدیک به دل از برای تو

 

نوش کن ز لعل لب دوست در این وانفسا      که نوشین لبی چنین نخواهی یافت

 

 

ترسم که دل، غرقم کند به دل       در چشم دوست که دریای عاشقی است

چشم تو را به رنج دل هوادار گشته ام     این رنج افتخار هواداری من است

 

ما را به دیدن زلالی چشمت حریف نیست      این چشم نه سزاوار بستن است

من در سرایش چشم ذلال تو       افکنده ام لنگری به عمق خماری ات‎

 

باید که رفت از این وادی غریب     تا قرب تو را به منزلت دوست می کشد

 

من غرق گشته ام به نوای بی نوایی ام    ای با غرور، لحاظ کن تو این بی نواییم

 

انداخته ام لنگر انتظار در چشم تو        ای چشم تو باش عمق انتظار من

 

بی من مر به وادی دهشتناک دل    ایمن دلی خواهم که به تمنا کشد مرا

 

من تشنه به آب گوارای این دلم      دل که نه، مشتاق دلبر زیبای این دلم

 

لعل لب بگشای ای خوان کرم       ریز لعل دلربا از این لب لبسای دل

 

این آشوب که تو بر لب داری        حکایت عشق است که در دل برپاست‎

حکایت خونی است که در ساغر می      از دل به لب و جام تو بر می خواست

 

این بوی خوش یار که می آید به من   می کشندم تا ابد بر دار دل افزای دوست

 

مبتلایم من به آن مهوش دمی       مهوشی که خفته است بر هر دمی

 

دار دل آماده کن ای جان جان افزا بیا       دار دل برپا نما زیرا بدین دار عاشقم

 

رفتم به فنا من به فنای لب تو     گفتی که فنا ناپذیرم تو بیا

وای ای دل که در سودای دل رفتی ز دست      جان خود بر لب گرفتی دلبری سودای توست

 

یک دل و دو پنجره را چه سودایی        هوای عاشقی یک دل و یک پنجره می خواهد

 

 

وقتی بارون نم نم بیاد‎، دل آدم هم به تنگ میاد، دلم یه بارونی می خواد، که بشوره همه دلواپسی ها رو‎

 

 

مرا عشق تو در زنجیر کرده     فلک زنجیر کی می توان کردن

 

بهشتم روی دلبرانه ی توست     بهشت کجاست، نیم نگاهی ز تو مارا

 

مشتی زنم به عشق به پهلوی دلبری     دلبر به گوشه های لبم، ناز می کشم

 

ایل ترجمان صبر است و دختر ایل صبور          صبر به سجده شد، در نگاه رنجور ایل

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.