عاشقانه های بر 21 مرداد 1397
  •  

24 مرداد 1397
Author :  

در فراق جنون، عاشقی بر باد رفت‎

عشق می باید، تا به او درمان شوی‎

 

درد بی درمان عشق را عاشقی درمان بود

عاشقی است درمان درد بی پایان عشق

 

جنون که کنون شراره می کشد از دل من

پروانه وشم سوخته آتش اویم

 

در اوج لب و چشم یار بی مثال من‎

مجنون نشسته و شاهی کند تو را‎

 

از ابروان کمندت همی کشم‎

درد غم جدایی و تیری که شد رها‎

 

برو به کنج دلم در خواب خوش باش‎

خواب خوشی که به سودا دهم تو را‎

 

کشتی مرا و نکشتی بلا و غم‎

غم گشته مبتلا به بلا گشته ایم ما‎

خوش دردی است درد بی درمان عشق‎

تحفه ایست این درد که بیقرارم می کند‎

هدیه ایست که بی جهان خارم می کند‎

خانه ای است که بی خانمان و زارم می کند‎

کاشانه ایی است که بی پناه و هوارم می کند‎

 

در وادی عشق ره به بی راهه زدم‎

جان دادم و اندر پی جانانه زدم‎

جان کندم و جان دادنی نبود مرا‎

در وادی عشق جانانه ایی نبود مرا‎

 

در محکمه عشق محکومت بودم‎

در عشق تمام میخکوبت بودم‎

چشم از تو ندارم ای معشوق دلم

معشوق آواره به غمخانه چرا می خواهم

 

ای عشق برو زین دل ویرانه من‎

ویران ترم مخواه، که ویرانه ام ترا‎

 

محکوم تر از من در این وادی نخواهی یافت‎

که باختم نرد عشق و هیچ نجستم ز عاشقی

 

به گاه وصل تو جستم وصال تو‎

در مدح عشق رقصیدم و نفهمیدم تورا‎

 

چشمم به حلقه شهلای تو گرفتار آمده‎

سخت می جنبم و حرکتی نیست مرا‎

 

در وادی حیرتت چنان می گردم‎

انگار راه دانم و راه پرورم در این وادی‎

 

گشتم به گرد عشق که آزاد کند مرا‎

بی هیچ غل و زنجیر گرفتار کرد مرا‎

 

ای قلب پاره پاره چنین خون مکن مرا‎

در وادی عشق تو چنین خونیم چرا‎

 

ای نکته دان عشق که پیروز وشی تو‎

در گرد وادی عشق، پیروزی ام کجاست

دیوانه ام و به وادی دیوانگانم کرده اند‎

زنجیر به قلب ناتوانم کرده اند‎

 

ای بلبل سحر بخوان تو هم بخوان به عشق‎

کز عشق جاودانه تر نخواهی یافت‎

 

سر عشق را ندانم که چیست ‎

دانم که ویرانی است و سرگردانی‎

 

ای نوح کشتی عشق من‎

تو بگو ساحلت کجاست

با من بگو که حل این مشکلت کجاست

از داغ عشق پشت مان خونین است

خون می کند به جام، جامدار ما

لعل سرخ جام می

سردابه ام را آتش است

آتشی خواهم که این سردابه را خونین کند

 

 از نشان یار سینه زخم برداشته است

این زخم را به روضه رضوان نمی دهم

 

کجاست کلید دار عشق! تا باز کند قفل بسته را‎

ای قلب لبریز از هوای عشق و یار گذشته را

کعبه عشقم رو به ویرانی نهاد

کجاست جامه داری که پا پس نهاد

 

در سکوت عشق ستاره ها هم به خاموشی می روند‎

در مستی جنونست که آسمان دلم ستاره باران است

 

چشم روزگار گریان مباد به روی تو‎

روی تو را ماه هم به خجالت نگاه می کند‎

 

اشک هایت را به قیمت خوب خریدارم‎

از عشق، معجونی است که می تراود تو را‎

 

بر نگاهت سخت محتاجم کرده ایی‎

از عشق محو تماشا و ویرانم کرده ایی

 

ای بوسه زن به لب عاشقانه ام‎

بشتاب که مریض نگاهتم‎

 

بوسه ات بر گونه آلوده ام از شبنم صبح

زد شرر بر جان شب خیز و رنجیده ام‎

 

گفتم وصالت مقصد است ‎

مقصد کجاست ای یار من‎

گفتی تو مقصد دان نه ایی‎

مقصد کجا بنمایمت‎‎

گفتم دمی با تو خوشم ‎

گفتی خوشی ناید تو را ‎

گفتم دمی مجنون بشو‎

گفتی که مجنونی خوش است‎؟

مجنون بشو ای عاشق خسته جگر‎

مجنون تویی لیلی منم ‎

لیلی تویی مجنون منم‎

مجنون و لیلی گشتنی، باید که دلداری کند‎

 

گفتم خرابت گشته ام ای مه جبین خوش مثال ‎

گفتی برو فردا بیا ای یار من، آنجا بیا‎

گفتم خرابت گشته ام ‎

گفتی برو فردا بیا‎

فردا که شد گفتی برو‎

با یار خود آنجا بیا‎

گفتم ندارم یارکی‎

ای ظالمِ از سنگ دل ‎

گفتی برو کاری ندارم من به این فردا بیا

 

" دل به تو سجده می کند، گرچه تو قبله نیستی ..."‎

قبله تویی جام تویی خانه و کاشانه تویی‎

 

" نییم بی تو دمی بی غم کجایی ..."‎

کجا باشم همانجا که شمایی‎

غم و غمخانه با ما زاده گشته ‎

کجا باشم همانجا که تو هستی‎

 

"در انتظار فرصت عمری تباه کردم. فرصت جوانی ام بود من اشتباه کردم"‎

گفتمت فرصتت چون ابر است در می گذرد‎

شدی گرفتار گفته و این و آن و از من درگذشتی‎

 

حال وقت گریه نیست وقت سیر و گشت و گذار است ‎

گریه وا بنه و عمر به گشت و گذار بگذر‎

 

"تو نکو کاری و من بد کردم"‎

نکو کاری خصلت تو بود و من گرفتارش‎

دلبری حکایت راه تو و من گرفتارش‎

 

"دل بردی از من به یغما‎"

یغما گری کار ما بود و هیچ نصیب نگشت‎

 

حکایت تشنه ایی به سراب گرفتارم‎

سراب من تویی و من به تو گرفتارم

 

عشق در دل می سوزاند و خاکسترم کرده‎

جام پر از شراب و دل در آتشش سوزان‎

 

هم بودیم، و از هم دور و اکنون دورتر‎

اسیر قلب منی، تو ای یار شیرین سخنم‎

 

خدا! به تو می سپارمش این خوبترین قرارم را

گرچه قرار و مسکنتی نیست، بی قراری ها را

‎دل چو عاشق شد، هوایی در هوای یار شد‎

‎با تو بودم بی تو بودم، لیک بودم و هستم‎

با تو ام، بی توام، هستی ام از بودن توست ‎

 

دلبری کار معشوق و دل است

دل دلخسته حریف دل ماست ‎

در رفت ز دستم دل دیوانه او‎

جان فدایی بایدت، دیوانگی‎

‎جان فدایان را نشاید زندگی ‎

مردگی است ای جان جانان زندگی ‎

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
1729 Views
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.