The Latest
داستان شهادت شهید رضا قنبری (فرزند مرحوم مغفور محمد حسین - گرمن) را قبلا در همین وب ذکر کرده ام، از خصوصیات جالب و حیرت آور ایشان، بسیار جدی بودن در عینِ شوخ طبعی بود. او خداگونه و همچون خالقش جمع اَضداد شده بود. این هنر بزرگی است که در عین شوخ طبعی لوده نشوی، زبانت در شوخی به رنج دیگران نچرخد؛ در عین شوخ طبعی به لَغو مبتلا نشوی؛ شوخ طبعی ات باعث شکستن حد و حدود شخصیت تو و موجب بی حرمتی ات نزد دیگران نشود؛ انسانی با وقار، متین، جاافتاده و... باشی و در عین حال طبعی شوخ داشته باشی؛ در عین شوخ طبعی آنقدر اهلِ ملاحظه باشی، کسی را یارای تعرض به حدودت نباشد. آری این شهید بزرگوار آنطور شوخ طبع بود که هرگز مصداق این جمله معروف "که شوخی تو را آبرو می برد" نبود و به این روز و زوگار هرگز ندیدمش.
در آن هشت سالِ جنگ و دفاع از خاک و کیان کشورمان در مقابل آن خون آشام تا بن دندان مسلح بعثی و مدعی سردار قادسیه، فرزندان این مرز و بوم را زندگی و مرامی در صحنه جنگ و جهاد رایج و یا احیا شده بود، که ممکن بود در منازل خود به این صورت نه آموخته بودند و نه تمرینش را داشتند، یکی از رسوم رایج و معمول آن جمع ها، دعای بعد از هر سفره ی غذا بود، که هر یک از جمع حاضر بر سفره، باید بعد از صَرف غذا دعایی را به دلخواه می گفت و دیگران نیز برای اجابتش نزد خالق بزرگ آمین می گفتند؛ دعایی که برون دادی از دلمشغولی های اجتماعی، سیاسی، مذهبی، شخصی و ذهنی هر رزمنده بود.
این شاید از سخت ترین کارها برای کسانی بود که دارای میزانِ نامتعارفی از شرم و حیا بودند و لذا سخن کردن در جمع برایشان بسیار طاقت فرسا و سخت بود. هرچه آنان سعی می کردند از این عمل شاقه، شانه خالی کنند ولی جمع بر چنین افرادی سخت گیرتر بود و فشار جمع و توقف همه برای شنیدن این دعا از همه ی افراد حاضر بر سفره و خصوصا فشار تعمدی به این گونه افراد برای ابراز آن، فرد را نهایتا مجبور به گفتن جمله دعایی می کرد، تا سفره را مرخص کند و سفره جمع شود و افراد حاضر اجازه متفرق شدن گیرند.
طنز خاطره یی که نقل می شود مربوط است به دو دعایی که شهید مجید ابراهیمی (فرزند محمد باقر) در دو موقعیت از بیشمار سفره های انداخته شده در سنگرهای دفاع بیان داشته بود و به علل مختلف ناشی از شرم و حیا و یا عدم آمادگی برای سخن در جمع جملات از مدارِ خواست او خارج شده و در نتیجه با این دعا موجب ادخال سرور در جمع دوستان و بعدا سوژه ی شوخی با وی گردید که با توجه به طبع خاص و حساسیت این شهید به این امور، دو شهید دیگر آن را دستمایه شوخی های بی پایان خود با او قرار داده بودند. راوی این خاطره آقای محمد تقی مهدوی است که در محرم امسال این خاطره را برایم بیان داشت.
این خاطرات مربوط به حدود سال 1362 می باشد که در یک صحنه شهید مجید ابراهیمی که می خواست برای طول عمر قائم مقام رهبری (مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری) دعا کند، ولی زبان و دلش با هم همراهی نکردند و ایشان می گوید خدایا از عمر امام (ره) بِکاه و به عمر قائم مقام رهبری بیفزا که جمع حاضر با شنیدن این جمله منقلب می شوند و شروع می کنند به تبسم و شهید ابراهیمی هم که متوجه اشتباهش شده بود، رنگ در صورتش سرخ می شود، و دعای خود را اصلاح می کند که خدایا از عمر ما بکاه و بر عمر قائم مقام رهبری بیفزا. او بعد از این حادثه می خواست که دیگر دعای سفره نکند، ولی جمع دست بردار نبود و فشار جمع نه او، بلکه همه را به این کار وا می داشت و دَررَفتن از زیر این کار میسر نبود و هر فرد باید دعایی آماده می کرد و در جمع می گفت.
لازم به ذکر است که آن موقع ها آیت الله منتظری از سکه نیفتاده بود و در اوج محبوبیت خود قرار داشت و وقتی ما به مدرسه راهنمایی شهید بهشتی خرقان می رفتیم، مدیر مدرسه ی ما که خط بسیار خوبی داشت، دیوار نوشته یی بر مدرسه دخترانه مقابل بهداری خرقان بدین مضمون نوشته بود که بی عشق خمینی نتوان یاور مهدی (عج) شد، بی منتظری، امید رهبر نتوان یار خمینی شد. و عکس مرحوم امام و مرحوم ایشان به صورت زوجی در همه جا نقش بسته بود، از جمله در محوطه سپاه شاهرود در خیابان امام (ره) که معمولا محل شروع تمام تشیع پیکرِ پاکِ شهدا از آنجا آغاز می شد، که دو عکس بزرگ از مرحوم امام خمینی و مرحوم آیت الله منتظری بر پیشانی ساختمان آن کشیده شده بود که بعدها فکر کنم در سال 1367 بود که عکس مرحوم آیت الله منتظری را پاک کردند.
خاطره دیگر از دعای سفره یِ شهید مجید ابراهیمی که باز هم اسیر استرس سخن گفتن در جمع شده بود و به جای دعای،خدایا لباس عافیت بر تن مجروحین و بیماران بپوشان، دعا می کند کهخدایا لباس عافیت بر تن شهدای ما بپوشان. وقتی که شهید محمود بیاریان و شهید رضا قنبری که هر دو در شوخ طبعی سَر بودند، از کیفیت و محتوای دعاهای شهید مجید ابراهیمی مطلع شدند، تا مدت ها آن را سوژه شوخی با طبع حساس این شهید کرده بودند. روح هر سه ی آنان از این یاد و خاطره بهره مند باد و در جوار حضرت حق متنعم باشند.
خاطره دیگر مربوط است به حضور در منطقه "کانی مانکا" در کردستان، که با توجه به معلولیت دست شهید مجید ابراهیمی و حساسیت آن نسبت به سرما، او خود را از حضور در صبحگاه ها و تمرینات سخت آمادگی برای عملیات معذور کرده بود زیرا در آن منطقه سرد، این حضور بسیار دشوار بود و البته تمایلی هم به حضور در این تمرینات سخت را نیز نداشت و سعی می کرد از حضور در آن شانه خالی کند، و در چادر و در جایی گرم و نرم می ماند و همین باعث حساسیت دوستان شده بود و آنان نیز فرمانده را به این سمت هدایت کرده بودند، که او را نیز از چادر بیرون بکشد و او را از این راحتی محروم کنند؛ به همین دلیل یک روز فرمانده گروهان به هنگام حضور در یکی از صبحگاه ها از عدم حضور دوباره ی وی مطلع می شود و در آستانه چادر شهید ابراهیمی حضور می یابد و با توپ و تشر او را برای حضور در مراسم صبحگاه و تمرینات فرا می خواند، ولی این توپ و تشرها اثری نمی کند و این فرمانده گروهان که بعدها شهید هم می شود می بیند توپ و تشرها اثری ندارد از درِ نرم خویی وارد می شود و می گوید حداقل در مراسم صبحگاه حاضر شو و بعد از قرائت قرآن به چادر برگردد، ولی شیهد ابراهیمی که میدانسته این از دسیسه دوستان است و می خواهند او را به صبحگاه بکشند و بعد او را با خود به تمرینات ببرند می گویدنه، من همینجا در چادر قرآن می خوانم.
از تمرینات سخت و روزانه این عملیات علاوه بر حضور در صبحگاه سرد، این که باید بدون هیچ قمقمه ی آب و یا غذا، با تجهیزات کامل مدت ها کوه پیمایی می کردیم و اگر رزمنده یی آب با خود می آورد سخت مورد تنبیه قرار می گرفت.
نفر اول از سمت راست شهید سید محسن نفر بعدی شهید مجید ابراهیمی چند روز قبل از شهادت در فاو
نفر اول از سمت راست شهید سید محسن نفر بعدی شهید مجید ابراهیمی چند روز قبل از شهادت در فاو
سنگر فاو چند روز قبل از شهادت مجید ابراهیمی نفر نشسته در پشت سمت چپی با شهید سید محسن مصطفوی
سنگر فاو چند روز قبل از شهادت مجید ابراهیمی نفر نشسته در پشت سمت چپی با شهید سید محسن مصطفوی
http://mostafa111.ir/neghashteha/articel.html?start=434#sigProId88c95acf2b
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم آبان 1393ساعت 6:58 PM توسط سید مصطفی مصطفوی
آن روزها در دوره نوجوانی صحنه زندگی دوستانه ما با رفقا مملو از شوخی های مربوط و نامربوط بود، که برخی هم در این خصوص بسیار توانا بودند. آبتنی (یا همان تنی به آب زدن) یکی از تفریحات تابستانی ما بود و معمولا ظهر تابستان که دما به اوج خود می رسید، آبتنی گزینه خوبی برای وقت گذرانی در کنار هم و تفریح های دوستانه ما بود. روزی به همراه این شهید بزرگوار سه نفر شدیم و برای آبتنی می رفتیم،
شهیدی از شهدای روستای گرمن (پشت بسطام)؛ این شهید بزرگوار و گردانی که در آن عضو بودند باید پیشمرگ رزمندگانی می شدند که عملیاتی بزرگ را برای فتح فاو باید به انجام می رساندند. این گردان باید به جزایر "بوارین" و "ام الرصاص" تهاجم می کردند تا ذهن دشمن را به خود متوجه کرده تا از منطقه دیگری، رزمندگانی دیگر، حمله اصلی را به منطقه فاو اجرا کنند. عملیات آنان یک عملیات فریب در منطقه یی بسیار سخت از لحاظ نظامی بود که دشمن سرمایه گذاری بسیار زیادی کرده بود و موانع طبیعی و دست ساز دشمن به حدی بود که نتیجه حمله به آن از قبل قابل پیش بینی بود و احتمال شکست و تلفات زیاد آن کاملا متصور بود و لذا به خاطر سختی منطقه و نوع عملیات مذکور، بازگشتی برای رزمندگان شرکت کننده در این عملیات متصور نبود به همین دلیل فرمانده اشان طی یک سخنرانی با آنان سخن می گوید و اعلام می کند با توجه به شرایط مذکور اگر احیانا کسی هست که عذری دارد و نمی تواند در این عملیات شرکت کند، مراجعه و انصراف خود را از رفتن به این عملیات اعلام نماید، که در بین حدود سیصد نفر اعضای این گردان، دو یا سه تن انصراف می دهند که این شهید به خاطر انصراف این سه نفر ناراحت شده بود که چرا باید آنان انصراف می دادند و این گلایه را نزد برادرش که در همان زمان در جبهه حضور داشته و به دیدنش رفته بود، ابراز می دارد که اخوی ایشان نیز به شوخی به او پاسخ می دهد که در بین شما سیصد نفر فقط همین سه نفر عاقلند. آری او در این عملیات شرکت کرد و به همراه بیش از یکصد و بیست تن دیگر از شهدای شهرستان شاهرود و به خیل شهدای جنگ تحمیلی پیوستند.
او در طول حضور در عقبه، در خدمت به همرزمانش پیش قدم بود چادر جمعی آنان در منطقه حمیدیه اهواز، بیش از 36 نفر نیرو را در خود جای داده بود که شستن ظروف غذا و تمیز کردن چادر این دسته وظیفه نوبتی تک تک آنان که به نوبت "خادم الحسین (ع)" و یا "شهردار" نامیده می شد، بود ولی این شهید بزرگوار تواضع نسبت به رزمندگان جبهه را به کامل ترین وجه از خود نشان داد و این را فیضی از ناحیه خداوند برای خود می دانست با نوبت و بی نوبت به این امور اقدام می کرد.
خواهرش عنوان می داشت که انگار به او الهام شده بود که این اعزام آخرین اعزامش به جبهه خواهد بود و لذا با زحمت زیادی قبل از اعزام به جبهه مرا پیدا کرد تا حتما با من خداحافظی کند.
روحش شاد که در امور عام المنفعه بسیار فعال بود، به طوری که اکنون اماکنی همچون تکیه عزاداری امام حسین (ع) در روستای گرمن و ساختمان نانوایی و دهیاری روستا را از خود به یادگار بجا گذاشته است. ایشان که در ساخت اسکلت های فلزی متخصص بود در کمک به افرادی که ساختمان سازی داشتند خیلی کوشا بود.
شهید حاج عباس فیروزی صنعتگری توانا در کار آهن بود، ولی قلبی لطیف تر از پنبه داشت، برادر این شهید بزرگوار که در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید، جناب حاج موسی فیروزی روایتی از این وجه شخصیتی اش دارد :
در زمان رژیم گذشته مدتی با ایشان در "کارخانه ایران ناسیونال" همکار بودیم، روزی فردی در ساعات تعطیلی کارخانه به نگهبانی محل کارمان مراجعه کرد در حالی که یک کت در دست داشت و می گفت قصد فروش این کت را دارم، آیا کسی در بین شما هست که خریدارش شود؟ و من کت را از دستش گرفتم و براندازی کردم و دیدم مناسب من نیست و ناگهان متوجه شدم که این کت ست خود فروشنده است، گفتم چرا می خواهی بفروشی؟!! اون فرد با لهجه اصفهانی پاسخ داد که مسافرم و متاسفانه محتویات جیبم به سرقت رفته و برای بازگشت به اصفهان پول ندارم و می خواهم این کت را بفروشم و خرج بازگشت به شهرم کنم. اما در آن جمع کسی خریدار کت نشد.
وقتی جریان را در منزل برای شهید حاج عباس تعریف کردم تا یک ماه با من صحبت نمی کرد، و شدید معترض بود که چرا این فرد در راه مانده را به من معرفی نکردی که من خودم هزینه سفرش را بپردازم.
در یک مورد دیگر، یکی از کارگرهایش که در کار اسکلت فلزی با او کار می کرد، نزد ایشان مطرح کرده بود که در این فصل تابستان و گرما ما در منزل یخچال نداریم، او هم فورا یخچال مورد استفاده در منزل خود را به او داده بود.
این شهید بزرگوار بسیار کاری بود و به اصطلاح امروزی ها آچار فرانسه بود (بسیار زرنگ و مغزش پر از ابتکارات بود)، برای همین هم اگرچه بعد از مدت ها مفقود بودن جنازه اش را تفحص کردند و یافته شد، ولی خانواده اش شاید هنوز هم معتقدند که این شهید بزرگوار کسی نبود که به این راحتی اسیر مرگ شود و روزی برخواهد گشت، و شهادتش را هنوز هم باور ندارند.
اما اروندی که آنها از آن گذشتند تا به آن سوی رود برسند، دریایی مردانه بود، فرمانده دسته آنها که از نیروهای اعزامی از بسطام بود، می گفت شهید حاج عباس از کسانی بود که هنگام حمله به خط دشمن از این آب های خروشان گذشته بودند و خود را به خاکریز دشمن رسانده و از آن رد شدند. ولی از خاکریز که رد می شوند در آن سوی خاکریز دشمن، فرمانده آنها شهید حسین عرب [1] که فرماندهی نترس و عجوبه ایی بود، و سلاح کلاشینکف با خشاب صد و بیست تا گلوله حمل می کرد، در این عملیات یک تانک دشمن را می بیند که به سمت نیروهای ما می آید و هی درخواست آر.پی.جی [2] زن می کند، که در همان حال مورد اصابت تیر مستقیم همان تانک قرار می گیرد و به شهادت می رسد، و شهید حاج عباس هم مورد اصابت ترکش از ناحیه پای چپ خود قرار می گیرد و به ایشان می گویند که با توجه به مجروحیت به عقب باز گردد، ولی این شهید بزرگوار به این مجروحیت اعتنا نمی کند و در کار پیشروی و پاکسازی خط و سنگر دشمن شرکت می کند.
مقداری که پیشروی می کنند، با توجه به فشار دشمن و تلفات، دستور عقب نشینی می دهند، ولی حاج عباس از کسانی بودند که خیلی جلو رفته بودند و فرمان عقب نشینی را نمی شنوند و بقیه بر می گردند و او همانجا می ماند و نمی دانم تیر خورد یا دستگیر شد و...
خاطره ایی از شهید حاج عباس فیروزی در عملیات والفجر 8 :
توضیح یک عکس (یک روز قبل از عملیات والفجر هشت اردوگاه کاظمین ایستاده از راست حاج حمید بوجار- شهید بیگی از ایوانکی حقیرعلی اکبرمالک پور شهیدی از میامی که نامش را فراموش کردم جانبازسید علی موسوی نشسته شهید حاج عباس فیروزی) که ماجرای اعزامش خیلی جالب بود ایشان در تهران آهنگری داشته و یک حسینه نیز تاسیس کرده بود یک شب در حسینه خوابش می برد حضرت سیدالشهدا را در عالم خواب زیارت می کند که التماس می کند آقا می خواهم برایت فدای شوم که ایشان آدرس گردان کربلا رابه او می دهد و ایشان زندگی و کاسبی را رها می کند و خودش را به گردان می رساند این شهید آنقدر عشق دیدار سیدالشهدا را داشت که مدام این خوابش را تعریف می کرد و آن شب موعود در جزیره بووارین یک لحظه دیدمش که زخمی شده بود و با رجز خوانی به مانند تعزیه عاشورای اباعبدالله،ع، پر شور و با چهره ای نورانی جلو میرفت که همراه با حسن عرب عامری فرمانده دسته حضرت علی اکبر شهید شدند ؤ به آرزویش که در عالم خواب برایش الهام شده بود رسیدند و گویا مدتی مفقود الاثر بودند البته اصلیت ایشان گرمه ای بود کنارش شهید اصغری و کنارش را فرآموش کردم
روحشان شاد یادشان جاویدان
[1] - فرمانده گردان کربلا در این عملیات که نیروهای اعزامی از شاهرود را در این شب فرماندهی می کردند.
[2] - سلاحی که توسط موشک های اتصال یافته به سر آن تانک، خودرو و سنگرهای دشمن را مورد هدف قرار می دهند
مشخصات مندرج در سایت سه هزار شهید - حاج عباس فیروزی
مشخصات مندرج در سایت سه هزار شهید - حاج عباس فیروزی
یک عکس دسته جمعی - رزمندگان زمان جنگ قبل از والفجر 8
یک عکس دسته جمعی - رزمندگان زمان جنگ قبل از والفجر 8
شهید حاج عباس فیروزی بر سر سفره در چادر رزمندگان در حال دعای سفره
شهید حاج عباس فیروزی بر سر سفره در چادر رزمندگان در حال دعای سفره
عکس جمعی قبل از شهادت نفرات نشسته نفر اول سمت راست
عکس جمعی قبل از شهادت نفرات نشسته نفر اول سمت راست
http://mostafa111.ir/neghashteha/articel.html?start=434#sigProIde99444613d
+ نوشته شده توسط سید مصطفی مصطفوی در 10:18 PM | یکشنبه یکم تیر 1393
حاج عبدالکریم غفوری از بازاریان محترم شهرستان شاهرود بود که شرحی از ایشان در همین وبلاگ (روستای گرمن پشت بسطام، مردم و سرزمینی شگفت انگیز - حکایت بیدر و حاشیه بیدرنشینان) در خصوص تاریخ روستای گرمن و چگونگی ساخت بنای مسجد جامع این روستا و تکیه آن توسط جد بزرگوارش که او نیز به درستی و با مسمی "عبدالکریم" بودند، نیز آمده است به رحمت خداوند رفت و به فرزندان شهیدش یعنی شهید حسن غفوری و شهید حسین غفوری پیوست و انشا الله در جوار شهدا و تحت عنایات حضرت حق متنعم خواهد بود. او فردی آرام و متین و محترم بود که آرامش او وقتی در جوارش قرار می گرفتی به انسان آرامش می داد. انسان با تقوایی می نمود که هرگز ظلمی از او نشنیدیم و تا حدی که بنده شناخت دارم از ایشان هرگز متصور هم نبود و البته به همین دلیل و خصوصیات خوب دیگر بود که دو شهید بزرگوار از دامن این خانواده تربیت و در راه حراست از میهن عزیزمان از متجاوزین بعثی تقدیم گردیدند. خدایش رحمت کند. خداوند به بازماندگان نیز صبر و اجز عنایت فرماید.
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 12:23 شماره پست: 395
انقلاب ما شهادت های زیادی را شاهد بود تا به سرانجام و بدین جا رسید، شهدایی که جان در طبق اخلاص گذاشتند تا ایران از دیکتاتوری فردی نجات یابد، نقش دانشگاه در به ثمر نشستن این انقلاب، بی بدیل بود و این ارگان مقدس علم آموزی از جمله اولین نهادهای مدنی بود که برخاست و تازیانه های اول را به نمایندگی از مردمی ناراضی بر پیکر استبداد وقت کوبید، بیداری قشر دانشجو را اساتیدی به عهده داشتند که در اوج اختناق و سرکوب قد راست کردند و خود نشان دادند و دلی چون دل شیر داشتند و استبداد و خفقان از سخن گفتن بازشان نداشت و لکنت زبان نگرفتند، ده ها استادی که نام شان در تاریخ این انقلاب جاودانه شد و به کوری چشم خفاش صفتان، در تاریخ آزادیخواهی این ملت برای ابد خواهند درخشید. آنان مکاتب ارزشمندی را باز کردند و جوانان برومند این مرز و بوم را به سوی راهی هدایت کردند که فکر می کردند خیر و صلاح این ملت در آن است و برخی از آنان حتی صبح پیروزی را هم ندیده از جمع دوستان انقلابی خود پیش از صبح پیروزی رفتند.
جنگ یکی از پست ترین اعمالی است که یک انسان می تواند در پرونده اعمال خود داشته باشد و به وجود آورندگان آن، از لعنت شده ها در نسل بشرند و تا ابد برای به وجود آوردن چنین پدیده شومی، پرونده ایی سیاه برای خود رقم می زنند، صدام حسین از این نوع انسان هاست. به همین دلیل هم ائمه (ع) ما همواره خط خود را از جنگ طلبان جدا کرده و از ابتدا به شروع جنگ، خود داری می کردند و همواره این دشمنانان آنان بوده اند که جنگ ها را می آغازیدند و مسلمان واقعی و در یک کلمه انسان همواره عملیاتی دفاعی داشته، تا تهاجمی. خدا لعنت کند آنان را که جنگ ها را به وجود می آورند و در آتش آن می دمند تا به اهداف پست دنیایی خود دست یابند، زیرا وقتی جنگ پیش می آید دیگر پیر و جوان، زن و مرد، گناهکار و بی گناه و... نمی شناسد و همه آسیب می بینند.
و وقتی که جنگ پیش آمد، مدافعین دفاع مقدسی را آغاز می کنند، که عملیاتی است ملی و بزرگ که در این صحنه هر فردی از اجتماع مورد همجوم می تواند نقش آفرینی کند و برای هر قشری در هر رده سنی، کاری برای انجام وجود خواهد داشت، اگر چه گفته می شود که جوانان باید جنگ را اداره کنند ولی هر جوان رزمنده ۹ نفر پشتبان نیاز دارد تا تدارکش کنند تا او بتواند در صحنه ی جنگ به خوبی و بی دغدغه نبرد کند. لذا در بین شهدای جنگ از هر سن و سالی می توان انسان هایی را یافت که جان در طبق اخلاص گذاشته و به مبارزه با دشمن می پردازند.
شهید حاج نوروز علی قربانی (فرزند مرحوم کربلایی خلیل) در روستای گرمن پشت بسطام شاهرود به دنیا آمد و نهایتا بعد از عمری بندگی خداوند متعال و تحمل مشقت دنیا هنگامی که به عنوان یک بسیجی داوطلب به جبهه های جنگ علیه متجاوزین بعثی شتافته بود در حمله هوایی رژیم بعث صدام به منطقه "هفت تپه" در اهواز در حالی که در آشپزخانه به تهیه غذای رزمندگان اسلام مشغول به خدمت بود با جمعی از یارانش از جمله شهید حاج محمدعلی کاظمی و شهید محمد باقر صفری در آتش خشم کینه صدامیان سوختند و به شهادت رسیدند. اخلاص این شهید بزرگوار به حضرت اباعبدالله الحسین در محرم بسیار بارز و مثال زدنی بود. این شهید بزرگوار کشاورزی زحمت کش و بسیار فعال بود. ایشان از لحاظ قدرت بدنی فردی قوی و معروف بود که در کنار او فردی به عنوان دستیار توانایی ادامه کار و همراهی تا پایان روز با ایشان را ندارد.
ارادت این شهید بزرگوار به قرآن را یکی از دوستانش این گونه روایت می کند که "به منزل این شهید رفته بودم دیدم یک قرآن بزرگ روی تاقچه خانه دارند گفتم شما که سواد نداری قرآن به این بزرگی به چه درد شما می خورد؟!! شهید قربانی که مدت زیادی را در طول ایام سال را در ایام کشاورزی و کار در این خانه و در روستا به تنهایی زندگی می کرد، جواب داد این مونس تنهایی من است و تمام درد دل های خود را با آن در میان می گذارم.
در خصوص زمان اعزام ایشان به جبهه هم این دوستش روایت می کرد که در آن روز او را در حالی که با عجله عازم محل اعزام رزمندگان بود ملاقات کردم که به قول این دوستش با عجله و به سان "شکاری در حال گریز" به سوی اتوبوس ها رهسپار بود به او گفتم حاجی این همه عجله برای چیست که ایشان جواب داده بود دوستان همه رفته اند و ممکن است من جا بمانم.
شهید حاج نوروز علی در مهر و محبت به دوست و فامیل زبانزد خاص و عام بودند، آنان که او را می شناسند می دانند که چقدر این مرد در رفاقت "بی شیله و پیله" بود، رفیق و همراهی که از دل دوست داشتنی بود، وفادار و پا به رکاب در دوستی و محبت، در ابراز دوستی هیچ تردیدی به دل راه نمی داد. به راحتی می توانست حتی از تمام خواب شبانه اش برای همراهی با رفیق شفیقی بگذرد و رفاقت را عملا نشان دهد، نه حرف های "صد من یک غاز" و "چاخان" گویی هایی که در حرف باقی می ماند و یا غلوهای بی منطق و بی اساس.
قدی بلند به بلندی همت یک مرد داشت، که نان با برکت و حلال را بتواند از سوار شدن بر بیلی و یا فرو کردن پنچه در خاک و... بیرون کشد و بر سفره ایی گذارد که مهر بهترین وصف حال آن سفره است.
خدایش رحمت کند و با شهدای راه حق و عدالت و آزادی محشور فرماید.
این شهید بزگوار به همراه تعداد زیادی از همسنگرانش از جمله شهید حاج محمد علی کاظمی و شهید محمد باقر صفری در بمباران هوایی دشمن در منطقه هفت تپه در 25 دیماه 1365 به شهادت رسیدند
+ نوشته شده در جمعه هجدهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 18:54 شماره پست: 318
شهید سید محسن مصطفوی قبل از اعزام به جبهه مهران و شهادتش در سال ۱۳۶۵ به همراه خانواده خواهر بزرگش سفری به مشهد مقدس داشته است. این خاطرات مربوط به این سفر به یاد ماندنی می باشد. شرح ذیل نقل قول هایی از خواهر بزرگ این شهید بزرگوار از این سفر است :
تصویری از شهید سید محسن مصطفوی
نوروز امسال سعادتی دست داد و بنده ای از بندگان خاص خداوند سبب شد تا به یاد حضور در جنگ تحمیلی هشت ساله با دشمن بعثی خدمت حاج آقای رضا بسطامی (معروف به دایی رضا) در روستای میقان رسیدیم در این نشست که عکس هایی از شهدا خدمت ایشان ارایه شد یادی هم از شهید سید محسن مصطفوی شد. دایی رضا در این گفتگو از جاده خندق گفت ٫ جایی و زمانی که با شهید سید محسن مصطفوی در آنجا همرزم بوده است. ایشان فرمود سید محسن خیلی به آراستگی و نظافت ظاهر توجه داشت و خصوصا مرتب موهای خود را شانه می کرد و به یک طرف می انداخت و به نظم موهای سرش خیلی اهمیت می داد و من هم هر موقع به ایشان می رسیدم این شهید بزرگوار را در آغوش می گرفتم (این رسم دایی رضا بود که در مواجهه با رزمندگان آنان را در آغوش گرفته و مصافحه می کردند) و در این بین دستی هم به سرش می کشیدم و به این ترتیب موهای شانه کرده اش خراب می شد. این شهید بزرگوار می فرمود که با موهای من چه دشمنی داری ٫ دایی رضا؟!! و این شده بود شوخی رایج من با این شهید.
سال ۱۳۶۵ در آخرین اعزام این شهید بزرگوار به جبهه ها، وقتی ظاهرا به مرخصی بعد از عملیات خط پدافندی فاو می آید و گردان شان در مرخصی بودند و به واسطه این که در همان زمان دیگر برادرهای این شهید بزرگوار هم در جبهه حضور داشتند خانواده شهید از این ایشان می خواهد که در غیاب دیگران ایشان پشت جبهه بماند و ظاهرا نیز به رسم ادبی که در وجود شریفش بسیار بود به این امر راضی و یا مجبور شده و می ماند ولی این اقامت سه روز بیشتر طول نمی کشد و انگار ندایی درونی او را به جبهه ها باز می گرداند و با این کار روح نا آرامش را آرامش می دهد و بازگشت همانا و شرکت در عملیات مهران نیز همانا و شهادتی که اتفاق افتاد و چهل روز جنازه اش را صحرای تفدیده مهران در بر خود داشت و آن را امانت داری کرد و سپس به ما پس داد.
چون ندای ارجعی آمد ز کوی دلبران پس شتابان بایدت رفت و چنین باید شتافت