The Latest
خدایا این روزها محبت و مهربانی و توجه تو را از قبل بهتر حس می کنم آنقدر لطف تو نزدیک است که انگار زیر سلول های لامسه انگشت خود آن را دارم. دیگر برایم آنقدر دور نیست که تنها در ذهن خود تصورش را کنم. محبت پشت محبت. توجه در پی توجه. مرا این روزها به رگبار محبت بسته ای روز و شب. ساعت به ساعت می بینم و حس می کنم که تحت توجه قرار دارم انگار کاملا فهمیده ای که به تو نیاز دارم. انگار از عمق فاجعه ای که گذشت خبر داری. ولی ای خدای من از تو به جز لطف و خیر سراغ ندارم. خدایا شکایتی نیز از تو ندارم. داری زیادی شرمنده ام می کنی. خدایا ممنون از همه نعمت هایت دست و توجه تو را در لحظه لحظه هایم در تمامی وقایع این روزها با تمام وجود خود حس می کنم. انتظار این همه بنده نوازی را نداشتم زیرا می ترسم نتوانم جبران کنم. می ترسم نتوانم شکر گزارش باشم. خدایا شاهدی که شکرگزارتم. به تمام داده ها و نداده هایت که همه از سر مصلحت است. خدایا یقین دارم که نه به بندگانت بخل داری و نه خساست و نه حسادت. خداوندا از هر رجس و پلیدی منزهی. ایمان دارم و یقین. خدایا با همه وجود دوستت دارم. یکانه فریاد رسی در وقت نیاز. یگانه تکیه گاهی در هنگامه ها. یگانه دهنده ای در وقت کمبودها. خدایا یگانه ی منی. بی تو هیچم و بی پناه. خدایا تنهاییم را در هنگامه ی سخت پر کردی. خدایا موهای کاکل مرا و اهل بیت خانه ام را در دستان مهربانت بگیر و بکش به سمتی که خود خیر و صلاح ما می دانی. خدایا عاجزم از تشخیص خیر و شر خود پس خود بر من و کسانی که چشم امید به من دارند کفایت باش همان گونه که تا بحال کفایت کردی. خدایا بندگانت آن می کنند که می خواهند ولی تو تقدیر می کنی که آنچه مقدر کرده ای.
خدایا نمی دانم در مواجهه با اقدامات ناشایست بندگانی که آفریدی چه احساسی به تو دست می دهد.
خدایا ضربه ابن ملجم مرادی برای دریافت کننده آن (ع) سعادت و رستگاری بود و برای زننده آن آتش و شقاوت ابدی این رسم توست که یک ضربه برای یکی (ع) بهشت و قرب به همراه آورد و برای بنده ای دیگر نفرین و خشم ابدی و آتش دوزخ. پس خدایا این را برای ما هم سعادت دنیا و آخرت قرار ده و برای زنندگان این ضربات هم هر چه خود به عدلت آنها را لایق و متناسب دانستی ما راضی خواهیم بود به رضای تو . یا ارحم الراحمین و یا احکم الحاکمین.
+ نوشته شده در یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 23:23 شماره پست: 177
خدایا اگر به تو رو نکنیم به که رو کنیم. اگر از تو مدد نخواهیم از که بخواهیم. که بتواند گره گشایی کند در ردیف تو . چنین موجودی را بنده که تا به حال نه دیده ام و نه از وجودش چیزی شنیده ام که به بزرگی و مهر و عطوفت و کرم و قدرت و عزت و... به گرد تو برسد پس چرا باید به دیگری رجوع نمود؟!!! پس ای بی همتای رحیم فریاد رسی کن. ای مظهر قدرت مطلق قدرت نمایی کن که حقیران درگاهت هم از پس قلب های سیاه و زنگار زده خود ببینند که چگونه نقش می زنی زمانه را. نقش هایی که کورها و کرها را حتی توان پیش بینی آن را هم نمی توانند در خود ببینند.
خدایا نقش زندگی ما را در زمانه ای زدی که حجت خود را (عج) از چشم ها پنهان کردی که گرفتاران نتوانند دست نیاز و راهنمایی به او برند و راه از او جویند و دیدارش را آنقدر پیچیده و سخت کردی که به جز اندکی (که آنها هم اجازه فاش کردنش را ندارند) راه به این خانه ندارند. کاش ما هم در زمان پیامبر رحمتت (ص) اذن ورود به این دنیا را می گرفتیم تا بی واسطه از فیض حضور بهره می جستیم. این جاست که اکنون باید گفت "الهم نشکو فقد نبینا (ص)" باز جای خرسندی است که ما زمانی اندک خمینی کبیر (ره) را درک کردیم و توانستیم اشعه هایی از نور امامت (ع) و نبوت (ص) را در رفتار و کفتار و افکار ایشان ببنیم که اگر این نبود به صورت عینی چگونه می توانستیم تجسمی از رحمت للعالمین (ص) را حس کنیم. ولی همانگونه مهاجر و انصار را در اندک زمانی بعد از پیروزی از وجود پیامبرت (ص) محروم کردی (بلا تشبیه) او را هم هنوز جرعه ای نچشیده از ما گرفتی
این گرفتن ها فریاد درد را در دل انسان بر می انگیزد و ای خدای سبحان در عین احساس بی حقی و بندگی به ما حق بده که شکایت کنیم از آنچه نداده ای. اگر چه بسیار داده ای ولی آنچه گرفتی عظیم تر و وسیع تر است و غیر قابل اغماض. پس بگذار از تو به تو شکایت بریم. می دانم که تو هم از من شکایت بسیار داری و معترفم که این شکایت ها بجاست ولی تو هم از من قبول کن که می توانستی بسیار بدهی و ندادی و از آنجا که تنها دهنده ای پس تنها باید از تو شکایت کرد و بس. حال که وجودی واحدی پس شکر و شکایت را با هم باید بشنوی. اگر وجودی دوگانه بودی از وجود دهنده ات به وجود گیرنده ات شکایت می کردم ولی تو واحدی پس همانطور که به داده های بیشمارت شکر می گویم به نداده های بی شمارت نیز شکایت می برم اما به خودت.
از سویی می دانم که تو داننده غیبی پس به داده هایت شکر و به نداده هایت نیز شکر که حتما حکمتی بوده است که ندادی. که اگر لایق و لازم بود می دادی و مثل ما خسیس نیستی. خدایا شکر که در راه سخن گفتن با خودت بین ما واسطه ای قرار ندادی و می توانیم با تو سخنی از سر نیاز بریم و دلی خالی کنیم که اگر واسطه گذاشته بودی معلوم نبود پیامی می رسید.
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 12:22 شماره پست: 168
خداوند پنج بار در شبانه روز به صورت اجباری نماز را برای مومنین قرار داده و چندین بار به صورت دلبخواهی از آنان خواسته که رو به سوی او بایستند و او را عبادت نمایند در این نمازها ده ها بار باید گفت "سبحان الله" یعنی خداوندا تو از هر گونه پلیدی پاک و منزهی ولی این سوال برای انسان پیش می آید که خداوند چه نیازی به تایید این خصوصیت ذاتی اش را از زبان بندگان بی مقدار خود دارد؟
خداوندا تو خود ذاتا از هر گونه پلیدی و زشتی مبرایی واقعا چه ما به آن اقرار کنیم و چه نکنیم تو پاکی و منزه و بیش از اندازه برای بندگان بی مقدارت همچون بنده شخصیت قایل شده ای چنین اقراری داشته باشم. خدایا در عین کلی مشکل و داشتن انواع ناخالصی و ناپاکی جسمی و معنوی خجالت زده باید بگویم که این تنها تویی که پاک و منزهی و رجس و پلیدی از ساحت قدسیت به دور است.
+ نوشته شده در سه شنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 15:7 شماره پست: 105
رمضان (ماه اوج عبادت) به نیمه خود نزدیک می شود و گاهی به این عبادتی را که بنده انجام می دهم و به قولی آن را به خداوند متعال به عنوان نتیجه بندگی عرضه می دارم نگاه می کنم واقعا عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند واقعا این چه طرز بندگی است و آیا این عبادت قابل ارایه به چنین بزرگی هست این همه نقصان که در آن است آیا لایق ارایه هست قبولی که پیش کشم. به عنوان مثال به همین نماز اشاره می کنم بعد از گذشتن از تشریفاتش همچون وضو و طهارت و... که معلوم نیست چگونه هم هست وارد خود نماز که می شوم ولی با گفتن تکبیر آغاز نماز تمام مسایل زندگی و دنیا مثل فیلم سینمایی جلوی چشمم رژه می روند و نمی فهمم که کی حمد را آغاز کرده و کی تمام شد انواع شک بین یک و دو - بین دو و سه - بین سه و چهار و حتی بین چهار و پنج و... به سراغم اغلب می آید و مثل یک متن از بر شده اذکار را می گویم و متوجه نمی شوم که چه گفتم (البته به جز اذکار دعای دست که درخواست است و اگاهانه انجام می شود) شما حال تصور کنید که با بزرگی در این دنیا ملاقات کرده اید و دارید با او صحبت می کنید حتی متنی که باید بگویید و مطرح کنید را از بر هم هستید و مشکلی و توپوقی هم نداری اما مخاطب که به شما گوش می دهد و مثل شما از صحنه دیدار پرت نیست می فهمد که شما اگرچه با او حرف می زنید اما چشم شما و ذهن شما مثلا به فرشی که زیر پای او افتاده است مشغول است می توانید تصور کنید چنین مخاطبی را چه می شود از متن مثلا زیبای شما خطاب به خودش خوشحال که نمی شود ناراحت هم خواهد شد زیرا می بیند که او را به نوعی سر کار گذاشته اید. در این خصوص به عنوان مثال به نمازم در مقابل خداوند اشاره می کنم که تداعی ذهنی داشته باشیم که این متاع وصله پینه داری را که به عنوان یک عبادت برای عرضه آورده ایم هم با بی رغبتی و حواس پرتی و ... همراه است و اینجاست که با این پیش فرض ها در مقابل خداوند انسان احساس شرم می کند که می داند خداوند چقدر عظمت دارد و... و این چنین او را در عبادتش مورد بی توجهی قرار می دهد.
بعضی مواقع می کویم اگر دستور به انجام چنین عبادتی نبود این کار را نکنم بهتر است و این نماز را نخوانم بهتر است زیرا در صورت نخواندن حداقل بی ادبی و سرکار گذاشتن در کار مانیست و تنها عدم تمکین است. ولی حیف که نمی شود چنین فتوایی را داد و باید در هر حدی که داری ابراز عبودیت کنی و در رفتن از آن نیز معنی ندارد.
پس در این جا فقط می توان گفت خدایا به این عبادت تنها به عنوان یک رفع تکلیف نگاه کن و اصلا به من توجه نکن و فقط بگو آمد و به چگونگی آمدن بنده ات نگاه نکن که کلاهم پس معرکه می افتد و جوابی در پیشگاه تو نخواهیم داشت. خدایا اقرار به این نقصان دارم و اعتراف می کنیم اگر جسارتی از ناحیه این عبادت هست ولی قصدی از ناحیه عبد در کار نیست.
پس خدایا از نکرده هایمان در عبودیت تو که هیچ بر کرده هایمان در ماه عزیز ما را ببخش
و تنها بخشش به این بزرگی از تویی ممکن است و الهه ای دیگر متصور نمی تواند باشد.
ای ارحم الراحمین
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 16:41 شماره پست: 99
خداوندا به یکتایی ات شهادت می دهم و ایمان دارم که موجودی را در هستی نمی توان یافت که در خصوصیتی توان ایستادن در کنار تو را داشته باشد؛ و تو را همتایی نیست. تو در تمامی خصوصیاتت نمونه ای همچون خودت نداری و یکتایی ای خالق هستی. خداوندا شهادت می دهم که این جهان را قیامت و معادی قرار داده ای تا همه در پیشگاه تو حاضر شده و پاسخ رفتار و افکار خود را در این دنیا دریافت کنند و شهادت می دهم که برای ما راهنمایان متعددی از میان خود ما بر انگیخته ای که ما را به صراط حق و به سوی هدایت و سعادت رهنمون نمایند و نشانه های حق بر زمین همیشه حاضر خواهند بود و حجت را بر ما تمام خواهند کرد. خداوندا در مهر مهربانترینی، در شکوه با شکوه ترینی، در عظمت عظیم ترینی، در قدرت قدرتمند ترینی، در صفا با صفا ترینی، در عطوفت عطوف ترینی، در بزرگی بزرگ ترینی ، در علم عالم ترینی، در عدالت عادل ترینی، در خلق خالق ترینی، در جنگ جنگجو ترینی، در مکر مکار ترینی، در رحمت رحیم ترینی، در عقل عاقل ترینی، در عشق عاشق ترینی و... خداوندا فقط تو را می پرستم و از تو مدد می جویم. ایا به غیر تو مدکاری می توان یافت، البته که نه خداوندا از محدوده خداییت مفری نیست و چگونه می توان تصور فرار مخلوق را از خالق کردن. اری تویی که تکیه گاه بی پناهانی. تکیه گاهی بی بدیل و برای تمامی فصول. خداوندا در هنگامه ها تنها تو هستی که انسان به او می رسد و ناخوداگاه متوجه ات می شود حتی اگر تا قبل از ان در غفلت بوده باشد. این نشان می دهد که در هنگامه ها شاید انسان به اصالت خود بازگشت می کند. هر کسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید روزگار وصل خویش. خداوندا تو نیاز به تصدیق ما نداری، ولی اگر بتوانیم به مرحله ای برسیم که توان معرفتی تصدیق تو را داشته باشیم انوقت می توانیم ادعا کنیم که در مرحله ای از معرفت را طی کرده ایم و این موجب فخر ما خواهد بود. پس خداوندا توفیق شهادتین را به ما عطا بفرما که فخری بالاتر از معرفت وحدانیت تو وجود ندارد و چون شهادت به وحدانیت تو اید دیگر مراحل فرعی خواهد بود و به دنبال ان خواهد امد. خداوندا از مکر روزگار و از پیچیدگی بشر به تو پناه می برم و شهادت می دهم دوای درد تمامی الام بشر تویی و تنها تو هستی می توانی در کلاف مکر ماکران و دنیاییان نور هدایت باشی و در هنگامه های کلاف سردرگم مکر دنیا مداران تلالو نور هدایت توست که کور سوهایی در دل گرفتاران است و انان را به هدایت می طلبد. بزرگی بزرگان عالم در کنار بزرگی تو ناچیز، پیچیدگی پیچیده ترین ها در کنار پیچیدگی تو ساده، بخشش بخششگران در کنار بخشش تو ناچیز، لطافت لطیف های دنیا در کنار لطافت تو زبر، قدرت قدرتمداران در کنار قدرت تو ضعف، کرامت تو در کنار کریمان عالم هیچ، مکر مکاران در کنار مکر تو سهل، سیاست سیاستمداران در کنار سیاست تو نقش بر اب و خدایا مهر مهروزان عالم در کنار مهر تو هیچ و... پس خدایا چگونه ما را می تواند یارای صحبت کردن در خصوص تو باشد. خداوندا اگرچه ظرفیت بشر را بسیار وسیع افریدی ولی بزرگی تو وسیعتر از ان است اما مسولیت ما سعی در فهم تو است و انچه از مسولیت بشر یافته ام اول انسان زیستن و در مرحله بالاتر فهم تو است. اگر چه شاعر عزیزی می گوید ملکا ذکر تو گویم که تو در فهم نیایی، ولی به نظرم این مسولیت را خدا برای ما تعیین کرده و راه های ان را هم قرار داده است. یکی از ان خالص سازی روح است و تاکید بر تقوا بر همین اساس است و پیش زمینه معرفت رعایت شرایط خالص شدن و مبری شدن از ناخالصی هاست. ولی علم هم چشمه هایی را در ذهن می گشاید که وسعت ذهن را افزایش می دهد و این دو تقوا و علم با هم کلید فهم خداوند می شوند، خداوندا از تو مدد می جویم که فرصت تقوا و علم را ما عطا کنی، خدایا چی می شد ما هم مولانایی دیگر می شدیم. یا حکیمی چون فردوسی و یا عارفی همچون ابن عربی و یا فیلسوفی همچون ملاصدرا، و یا جامع الاطرافی همچون امام خمینی (ره)، و یا کمتر از ان توفیق همراهی و مدد گرفتن از دم مسیحایی انان. خداوندا اطمینان بخش ترین هایی و تو ای خدا در حالی که به هیچ چیز این دنیا اطمینانی نیست تنها تویی که اطمینان بخشی و به زندگی حیوانی ما معنی می دهی ، زندگی خالی از تو زندگی نیست بلکه تنها زیستن حیوانی است و با تو است که زندگی هدفی بالاتر از سطح حیوانی می یابد و به بالاتر ها راه می یابد. خداوندا توفیق پریدن از ابعاد این دنیایی را به ما عنایت فرما. خداوندا بهترین های خلقت از کسانی بودند که تو را بهتر فهمیدند پس با نور معرفتت ما را در زمره بهترین ها قرار ده. خداوندا اگر چه به قول امام خمینی ره عالم محضر تو است ولی با گذشت زمانی طولانی از تاریخ نسل های زیادی از خوبان هم اکنون در خزانه تو حاضر و جمعند پس خداوندا اگر در این دنیا توفیق هم نشینی با مصلحین و صالحان و اولیا تو برای ما نبود بعد از مرگ ما را با انان توفیق هم نشینی قرار ده.
+ نوشته شده در یکشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۸۸ ساعت 16:5 شماره پست: 52
چون غمی می رسید، مرحوم مادرم از ته دل می گفت :
"خدایا راضی ام به رضای تو" [1]
اما من هرگز از او نپرسیدم، مادر! رضایت خدای تو در چیست؟!
حال بدین فکر می کنم، که رضای خدای من، در چیست،
و تنها رضایتش را در انسان بودن، می بینم،
همانگونه که او ما را انسان آفرید،
نه فرشته، و نه دیو،
بلکه انسانی، در میان پیوستاری ار دیو و فرشته در دو سو،
آزاد و صاحب عقل،
اما تو ای معبود من، ای اورمزد بی همتا!
تو را چه راضی خواهد کرد؟
مدح گویی و ثناگوییت؟
دل به این و آنی بستن، که مدعی تواند؟!
به رغم گذشت نزدیک به هفتاد سال از پیروزی شکوهمند انقلابیون هندی علیه استعمار و اشغال هند توسط بریتانیا، [1] همچنان نبرد برای حفظ اصول و دستاوردهای این انقلاب مردمی و هوشمندانه، از جمله حقوق مردم، دوری از انحراف از اصول اولیه آن انقلاب که شامل دمکراسی، تکثرگرایی، سکولاریسم، جمهوریت، حاکمیت قانون و... [2] می گذرد، و جامعه سیاسی هند هوشیارانه همدیگر را رصد می کنند تا انقلاب و اساس تفکر آن به فراموشی نرود، اکنون حزب کنگره هند و حزب BJP به عنوان دو رقیب در صحنه سیاسی هند فعالند و حزب BJP که نماد و نماینده سیاسی "بنیادگرایی و ملی گرایی مذهبی هندویی" است در قدرت قرار دارد و تحرکات اصولگرایانه مذهبی آن مورد هشدار جامعه متفکر هند است که اصول قانون اساسی این کشور را به نابودی نبرده و به پای ملی گرایی هندویی قربانی نکنند. سخنانی که خواهد آمد هشدار آقای کانایا کومار (Kanhaiya Kumar) رییس سابق "اتحادیه دانشجویان دانشگاه جواهر لعل نهرو" دهلی است [3] که در این زمینه مطرح کرده است و در روزنامه هندو (The Hindu) تحت عنوان "تکثرگرایی زیر تهدید" [4] به شرح ذیل منعکس شده است:
هند سرزمین حکمت و آموختن است، تاریخی دارد پر از تجربه و آموزش برای ملت هایی که می خواهند خود و تمدن خود را حفظ نمایند، این عرصه مبارزه ایی است، دست نخورده از آموزه هایی که می تواند راه گشای ملت های دیگر راهجو باشد. انقلاب هند یک انقلاب عبرت آموز است، که چگونه مهاتما گاندی (رهبر بزرگ انقلاب و استقلال هند)، با فلسفه ی روشن مبارزاتی خود مبتنی بر سیاست "نفی خشونت" و دوست داشتن دیگران (حتی دشمن) و با روش نافرمانی مدنی [1] پا به عرصه مبارزه برای رهایی سرزمین خود از استعمار انگلیس نهاد و باعث دادن سکان هدایت جامعه خود به دست مردان سرزمینی شد که در تنوع فکری و عملی بی نظیر شاید باشد؛ در این مسیر هم مبارزانی با منش و شخصیت های متفاوت، وی را همراهی کردند. یکی از این همراهان و مبارزین آقای سردار والابهابهایی پاتل Sardar Vallabhbhai Patel (सरदार वल्लभभाई पटेल) (1875-1950) هستند که با گاندی بزرگ هر دو متعلق به ایالت گجرات [2] می باشند، که در جریان مبارزات با هم آشنا شدند.
مردم بزرگ، ثروتمند و باستانی شبه قاره هند، هم همچون ما ایرانیان در شرایطی در اوایل قرن بیستم میلادی تن به انقلاب دادند که راهی برای فرو کردن حرف خود در گوش "آقابالاسر" انگلیسیِ ظالم، اشغالگر و کَر خود نیافتند، انگلیسی ها که صدای مردم زیر دست خود را در جنوب آسیا به موقع نشنیدند، با قیام این مردم مواجه شدند، انگلیسی هایی که گوش شنوایی برای شنیدن توصیه های از سر خیرخواهی مردان آرام، صلحجو، مهربان (حتی نسبت به دشمن)، مصلح و تحصیل کرده ایی مثل مهاتما گاندی، جواهر لعل نهرو و... نداشتند، و برعکس تیغ قدرت غیر پاسخگوی خود را به سوی منتقدین و مصلحینی از این دست گرفته و زندان های خود را مملو از آزادمردان و زنانی چون آنان کردند، حال آنکه که اینان حامل خواست مردمی بودند که قیام شان می توانست آن کند که کرد، و اشغالگران سرانجام تن به خواست مردم دادند، و در سال 1948 از شبه قاره هند عقب نشینی کردند. آخرین تیر ترکش انگلیسی ها همچنان که سفیر محترم هند در ایران، جناب آقای سائوراب کومار (Saurabh Kumar) در مراسم یکصد و چهل و یکمین سالگرد تولد "سردار والابهابهایی پاتل (Sardar Vallabhbhai Patel) " در تاریخ 16 آبان 1395 در تهران تصریح کردند:
"بریتانیایی ها همچنان که در دیگر نقاط جهان هم عمل کردند، معتقد به سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن بودند و همین سیاست روش آنان در حاکمیت بر هند بود [1] "
آری با عقب نشینی انگلیسی ها از شبه قاره هند، انقلابیون پیروز، با بیش از 500 ایالت نواب نشین (یا حکومت های ملوک و طوایفی محلی) مواجه شدند که طبق قانون توافق شده بین طرفین (مبارز و اشغالگر) در هنگام تقسیم شبه قاره هند و در زمان استقلال، و عقب نشینی انگلیسی ها، بین سه گزینه ماندن با هند کنونی، یا پیوستن به پاکستان و یا استقلال، مخیّر بودند، اینجا بود که اشغالگران از زمینه نفاق و جدایی مذهبی و قومی که در این سرزمین استثمار زده وجود داشت استفاده کردند، و آخرین و کاراترین ضربه را به انقلابیون شبه قاره هند زدند و جدایی دردناک و خونباری با هزاران خون بر زمین ریخته در جریان جدایی، و مهاجرت های عظیم قومی و مذهبی را به آنان تحمیل کردند که آثار این جدایی از جمله کشتارها، مهاجرت های بزرگ، جنگ ها، ویرانی های عظیم و در یک کلام "چالش جنوب آسیاست" هنوز پس از بیش از شصت سال بین کشورهای متعدد این منطقه خصوصا هند و پاکستان شعله ور است و قربانی می گیرد، و حتی هم اکنون که این سطور را می نگارم و یا همان موقع که به بزرگداشت این انقلابی بزرگ هندی مشغول بودیم، مردم کشمیر تاوان این بد عهدی را می دهند و در یک قیام بزرگ و خونبار قرار دارند و هر روزه از دو طرف و بخصوص مردم کشمیر (ایران صغیر) کشتار می شود.
اما جدا از اینکه این قانون و شروط توافق شده ی و یا حیله انگلیسی ها در حین استقلال شبه قاره هند، درست است یا خیر، و یا تقسیم شبه قاره هند کار درستی بود یا نه، که به نظر اینجانب از بزرگترین اشتباهات مسلمانان و هندوها بود که تن به چنین تقسیم خسارتباری بعد از استقلال دادند، اما سردار پاتل از جمله کسانی بود که در جایگاه قانونی اولین وزیر کشور هند در حق تعدادی از مردم این ایالت های بیش از 500 گانه هند نارواداری کرد و آنان را از حق انتخاب قانونی و تعیین سرنوشت برای انتخاب آینده خود محروم کرد و آنان را مجبور به باقی ماندن در سرزمین هند کنونی کرد.
یکی از بلندترین مجسمه های جهان مربوط به سردار والابهابهایی پاتل
کشمیری ها را که می توانستند و می خواستند به پاکستان بپوندند را مانع شد، و ایالت آندراپرادش، پنجاب، هفت خواهران شرقی و... را که می خواستند مستقل باشند را به زور و ارعاب در قالب هند کنونی نگهداشت و حقوق این مردم برای تعیین سرنوشت پس از استقلال را پایمال کرد.
مبحثی که از دید سخنرانان محترم و فرهیخته مراسم یکصد و چهل و یکمین سالگرد این "سردار" که در شانزدهم آبانماه جاری به همت سفارت هند تدارک دیده شد، سخنی به میان نیامد، و دوستان سخنران این مراسم تنها به معرفی و حتی مدح این انقلابی بزرگ هندی (البته برخی خصوصیات او ستودنی است) پرداختند. در حالی که اقدامات و اعمال او بعد پیروزی انقلاب هند برای ملی گرایان افراطی هندو [2] قابل مدح است، و ایستادگی او در مقابل حق قانونی تعیین سرنوشت مردمش بعد از پیروزی، او را در بین ملی گرایان هندو به "مرد آهنین هند" مشهور کرد، و اعمال این اولین وزیر کشور هند به سان مشت آهنینی بود که او در سرکوب خواست برخی از مردم خود که اینک بعد از دهه ها مبارزه، حق تعیین سرنوشت یافته بودند، استفاده شد و این حق قانونی نادیده گرفته و به هیچ انگاشته و از سوی برادران انقلابی اشان (از جمله سردار پاتل) بعد از پیروزی بر آقابالاسرهای انگلیسی، نادیده گرفته شد، البته شاید شرم ما ایرانیان از میزبان، ما را به چنین دردی مبتلا می کند ولی نکته دانان ریزبین می توانند حتی به کنایه هم که شده این مهم را در چنین مواقعی در کار خود بگنجانند.
سردار پاتل ها از جمله آقابالاسرهای جدیدی برای مردم هند بودند که بعد از پیروزی بر آقابالاسرهای انگلیسی که خود به جای آنان نشستند و برای آنان بدون رضایت شان تصمیم گرفتند، اینان دیگر انگلیسی نبودند و از خود هندی ها بودند، اما تحرکات آنها منافی قانون اساسی هند که هند متکثر، سکولار و دمکراتیک را به رسمیت شناخت و به لحاظ مذهبی، فرهنگی، سیاسی مردم متکثر هند را مطیع و منقاد فرهنگ هندویی افراطی و ملی گرایی هندویی خود می خواستند، حتی اگر اقلیتی 200 میلیون جمعیت داشته باشد (مسلمانان)، آری سردار پاتل مورد تمجید رادیکالیسم هندو قرار دارد که سکولاریسم (به رسمیت شناختن حقوق اساسی اقلیت های مذهبی) را ظلم می داند و حق اقلیت های هندی را نادیده گرفته و می گویند یا باید به دین هندو باز گردید و یا هند را ترک کنید، و حتی خوردن گوشت گاو (مقدس هندوها) که هیچ حمل آن[3] هم مستوجب دار توسط این افراطیون می شود و... و همین خط سیاسی، مذهبی و فرهنگی هندویی افراطی، تحرکات و سیاست های امثال سردار پاتل را الهام بخش تحرکات ضد اقلیتی (مسلمانان، مسیحیان، سیک ها، جین ها و...) خود اعلام می کند و از سوی هندوهای افراطی در RSS و گروه "سنگ پریوار" مورد تمجید قرار می گیرد، به طوری که جناب نارندرا مودی (نخست وزیر هند) که از کادرهای گروه افراطی RSS و رهبران کنونی حزب BJP است (که شاخه سیاسی گروه RSS و سایر گروه های از این دست محسوب می شود)، مورد تمجید قرار می گیرد و ایشان عنوان می دارند:
"من از بی.جی.پی هستم و سردار پاتل از حزب کنگره (حزب سکولار رقیب)، اما من هنوز دنباله رو ایدئولوژی و عقاید او هستم که مربوط به هیچ جناح نیست." [4]
البته ناگفته نماند که سردار پاتل از رهبران انقلاب هند (با کمی زاویه فکری با گاندی و نهرو) بود که هم در دوره انقلاب و هم در دوره ریکاوری پس از انقلاب هند فرد موثری بود و به همین دلیل 31 اکتبر را به عنوان زادروز تولد این سردار به عنوان روز "وحدت ملی هند" اعلام می شود و به پاس اقدامات او برای بازیابی هند کنونی بعد از پیروزی، هر ساله در هند گرامی داشته می شود.
اما ناگفته نماند که نیش خنجر "آقابالاسرهای کَر بعد از پیروز هر انقلاب" دردناک تر از اثر خنجر آقابالاسرهای قبل از پیروزی هر انقلابی است که از آنان انتظاری نیست.
[1] - “Britishers as they have done elsewhere, they believe in policy of divide and rule, and that was how they were rule India”
[2] - در خصوص عقاید و روند کار و عمل گروه های هندوی افراطی در پایان نامه خود تحت عنوان "رادیکالیسم هندو و جهانی شدن" توضیح داده ام که قابل مراجعه است. http://mostafa111.ir/neghashteha/english-production/706-globalisation-and-hindu-radicalism-in-india.html
[3]- http://mostafa111.ir/neghashteha/india/945 رادیکالیسم هندو؛ معروفی مهم برای هندوها، که برای دیگران معروف نیست
[4] - “I am BJP, and Sardar Patel was from Congress, but I am still follow his ideology and beliefs which is from no part”
انقلاب هند علیه استعمار انگلستان در سال 1948 بعد از دهه ها مبارزه و رنج این مردم باستانی به پیروزی رسید. این انقلاب نیز همچون قیام مردم ایران، در دوران مبارزه "چتری به بزرگی یک ملت" را در بر سر مبارزین مختلف و متفاوت خود کشیده بود و نیروهای چپ و راست، مذهبی و غیر مذهبی، هندو و مسلمان، و... در کنار هم مبارزه مشترکی را علیه استعمار انگلیس پیش بردند، نوشته ایی که ذیلا خواهد آمد حکایت افکار یک جوان بیست و سه ساله انقلابی وابسته به گروه های چپ مسلح هندی است که دست به اسلحه شد و از جمله معدود مبارزانی بود که انقلاب میلیونی و مسالمت آمیز گاندی بزرگ را به خشنونت کشید. حرف های او در آخرین روزهای زندگی اش شنیدنی است، احساساتی که در جریان مبارزه داشت از زبان فردی به پایان خط رسیده و بین اعتقاد و بی اعتقادی در نوسان است، تجربه آمیز می باشد.
یکی از مهمترین موفقیت های مبارزات مردمی و رهبران آن در جریان نهضت، این است که بهانه از دست حکومت مستبد حاکم برای دست زدن به خشونت و سرکوب خشن بیرون کشیده، که این مهم تنها از طریق هدایت مبارزین در یک جریان کاملا غیرخشونت آمیز و آرام صورت می پذیرد؛ و از موفقیت های نظام های نامشروع و غیرمردمی مستبد وادار کردن جریان های انقلابی و معترض برای توسل به خشونت است، و یا حتی در صورت عدم موفقیت نفوذ در بین انقلابیون برای دست زدن به حرکات خشونت آمیز، که بهانه ی لازم برای رادیکالیزه و خشونت بار کردن شرایط انقلاب و دست زدن به سرکوب وسیع جریان قیام را فراهم نماید؛ و در واقع حکومت هایی مستبد در معرض قیام های مردمی منتظر اشتباه احدی از مردم معترضند که تا با سو استفاد از آن، دست به سرکوب وسیع زده و حرکت انقلاب را کند، و یا عقیم کنند.
"تروریست های انقلابی" یکی از بهترین سوژه ها بدین منظور برای حاکمیت مستبدند؛ این افراد همان هایی هستند که در جریان حرکت عظیم و مسالمت آمیز معترضین مردمی، با دست به اسلحه شدن، شرایط را به خشونت می کشند و با آتش و گلوله پیگیر مطالبات خود می شوند؛ در همه انقلابات این جریانات وجود دارد، و علیرغم این که خسارت کارشان از دستاوردهای آنان بیشتر است، و به دشمن مردم بهانه تمسک به خشونت را با اعمال تروریستی خود می دهند، و خسارت جبران ناپذیری را در جریان خشونت بار کردن انقلابات به مردم معترض انقلابی وارد می کنند، همواره جریاناتی وجود دارند که سعی در تقدیس این تروریست های انقلابی و برجسته کردن کار آنانند. اگر نگوییم تفکر رادیکالیسم رایج در ادبیات انقلابیون ناشی از اعمال همین معدود رادیکال هاست، ولی می توان گفت آنان در این خصوص بسیار موثرند.
انقلاب مسالمت آمیز مردمی هند تحت رهبری مهاتما گاندی که بر مبنای فلسفه "عدم خشونت (Nonviolence)" شکل گرفت و ادامه یافت، همچون قیام مردم ایران در جریان انقلاب 1357 که به رهبری امام خمینی بر مبنای عدم توسل به خشونت و پیگیری درخواست های مردم ایران از طریق مبارزه مردمی و آرام و منطقی شد، اما آقای باگات سینگ (Bhagat Singh)[1] در جریان این مبارزه مسالمت آمیز از آنجمله معدود انقلابیونی هندی است که دست به ترور مسلحانه زد و درست مثل جریان "مجاهدین خلق" و "جریان چپ مسلح ایران" و گروه "فداییان اسلام" به رادیکالیزه کردن صحنه قیام اقدام کرد و نهایتا هم بعد از ترور، به همراه همدستانش از جمله راجگرو (Rajguru) و سوخدیو (Sukhdev) به دار آویخته شدند.
چهارشنه 23 مارس 2016، سردبیر The News Minute در هشتاد و پنجمین سالروز اعدام این افراد، دست نوشته ایی[2] تحت عنوان "چرا من یک فرد بی اعتقاد دینی هستم" مربوط به آقای باگات سینگ که آن را در زندان قبل از اعدام نوشته است، به شفاف سازی افکار این مبارز هندی پرداخت. این تروریست انقلابی هندی که خیابان ها و مکان های زیادی را در هند به نام "شهید باگات سینگ" نهاده اند و در بین مردمش مثل ما به "شهید" مشهور است. متن دستنوشته باگات سینگ به شرح ذیل است:
اینکه، آیا اعتقاد کم من به وجود یک موجود قادر مطلق، خدای حاضر و ناظر به خودخواهی و احساس غرور بی جای من بر می گردد؛ موضوع بحث برانگیزی است که هرگز صحت ندارد، تا زمانی در آینده من در زمره مدافعین چنین تفکری قرار گیرم. در نتیجه مذاکراتی که با دوستانم داشتم، به این نتیجه رسیدم که آنان بعد از شناخت من که در مدت کوتاهی بدین شناخت رسیدند، برخی به این نوع نتایج سریع در مورد من رسیدند که بی ایمانی من از حماقت من و این نتیجه غرور بی جای من است، لذا این یک مشکل اساسی است. من نمی توانم خود را آنطور و به صورت یک انسان احمق اعلام کنم. من در ورای همه اینها، یک انسانم و نه چیزی بیشتر. و کسی هم نمی تواند بیشتر از این بداند. من در شخصیت خود یک ضعف هایی دارم، در مورد غرور نیز که یکی از خصوصیات انسانی است، من هم دارم. من به عنوان یک دیکتاتور در بین دوستانم مشهورم. بعضی مواقع بعنوان یک خالی بند نامیده می شوم. برخی شکایت دارند که من یک خالی بند هستم و دیگران را مجبور می کنم که مواضع فکری مرا بپذیرند. بله این به روایتی یک واقعیت است. من این اتهام را رد نمی کنم. ما می توانیم این کلمه را با غرور برای آن ادا کنیم. همچنان که ارزش های خجالت بار، تاریخ گذشته و شرم آور جامعه ما نگرانی آور است، من هم یک بی ایمان افراطی ام. اما این در مورد من تنها نیست. افکار و ایده های من غرور آور است. افکارم نمی تواند خالی از افتخار باشد. افتخار، یا همان کلمه مورد استفاده شما تکبر، هر دو یک بزرگنمایی از یک خصوصیت شخصی است. اما آیا بی ایمانی من ناشی از احساس غیر ضروری غرور و افتخار است، یا آیا می توان گفت که عدم اعتقاد من به خدا بعد از یک تفکر عمیق و طولانی بدست آمده است. می خواهم عقایدم را به شما عرضه کنم. اول از همه اجازه بدهید بین افتخار کردن و تکبر تفاوت قایل شویم، همچنان که این دو متفاوتند.
من هرگز نتوانستم بفهمم که چگونه غرور بی اساس و بی پایه و یا در مقابل آن خالی بودن از تکبر موجب توقف اعتقاد فردی به خدا شود. نمی خواهم بگویم که بزرگی یک شخصِ واقعا بزرگ فقط زمانی است که بدون هرگونه تلاش جدی مشهور شود و یا در عدم وجود قدرت های ذهنی عالی شخص بزرگی شود. این به آسانی قابل فهم است، اما چگونه ممکن است که به دلیل تکبر یک فرد معتقد به خدا می تواند به یک فرد بی اعتقاد به او تبدیل شود؟ فقط دو چیز ممکن است: یا یک مرد بر این اعتقاد قرار گیرد که در موقعیتی قرار دارد که مقادیر و خصوصیات خداگونه دارد. و یا قدم را از این پیش نهاده و خود را خدا اعلام نماید. در هر دو موقعیت فوق هم چنین انسانی نمی تواند یک بی اعتقاد به خدا در معنای کلمه باشد. در موقعیت اول شخصی که در خود خصوصیات خدایی می بیند او نمی تواند کاملا وجود خدا را منکر شود؛ در کیس دوم نیز که فرد خود را خدا اعلام می کند در واقع او به تایید وجود برخی قدرت های ماورای طبیعی پاسخگو برای کار این جهان اعتراف می کند. این که او خود را خدا اعلام کند و یا اینکه خدا را به عنوان یک حقیقت موجود بالاتر از وجود خود در نظر گیرد، به منطق ما صدمه ایی نخواهد زد. بنابراین نکته واقعی این که در هر دو مورد او فرد با ایمان و معتقد است. او یک بی ایمان نیست. می خواهم این نکته را برای شما به صورت روشنتری بیان کنم. من یکی از این دو نوع افراد نیستم. من کاملا وجود یک موجود قادر مطلق را منکرم، تمام موجودات قدرتمند، تمام خدایان شناخته شده را. اما چرا؟ این را در آینده و در همین نوشته ذکر خواهم کرد. اینجا می خواهم تاکید کنم که من به دلیل منطق، یا افتخار و یا تکبر یک فرد بی ایمان نیستم. و من نه یک انسان نیمه خدا، نه یک پیامبر و نه یک خدا نیستم. حداقل یک امر روشن وجود دارد و آن این که من به عنوان یک بی ایمان از تکبر و غرور، به بی ایمانی نرسیدم. در راستای پاسخ به این سوال به حقایقی اشاره می کنم. دوستانم می گویند بعد از بمب گذاری در دهلی و کیس توطئه در لاهور (حادثه تروریستی)، من به شخصیت خود شلیک کردم و همین باعث شد که من عقلم را از دست دهم. اجازه دهید به تشریع این امر بپردازیم که چرا این اتهامی نادرست است. من اعتقادم به خدا را بعد از این حوادث (تروریستی و دستگیری) از دست ندادم. من حتی موقعی که یک فرد ناشناخته ایی بودم، اعتقادی به خدا نداشتم. حداقل می توان گفت که یک دانشجوی کالج نمی تواند به ارزش گذاری هر نوعی از بزرگنمایی های مسایلی اقدام کند که به بی ایمانی منجر می شود. البته این درست است که من دوستدار بعضی از اساتید کالج بودم. اما دیگر اساتید مرا دوست نداشتند. من هرگز یک دانشجوی درسخوان و پرکاری نبودم. و هرگز موقعیتی برای مغرور شدن نیافتم. در رفتارم بسیار مواظب بودم و به نوعی منفی نگر در مورد شغل آینده ام. کاملا در اعتقاداتم بی ایمان نبودم، من تحت نظر و حفاظت پدرم بزرگ شدم. او یک فرد "آریاسماجی" (گروه های مذهبی) معتقد بودم. یکی آریا سماجی هر چیزی می تواند باشد ولی هرگز یک فرد بی اعتقاد نخواهد بود. بعد از طی دوره مدرسه راهنمایی، به دی.ای.وی کالج لاهور اعزام شدم. در یک منزل برای یک سال با افرادی زندگی کردم که صبح ها و به هنگام غروب به عبادت می پرداختند. برای ساعت ها می نشستم و به خواندن اوراد مذهبی می پرداختم. در آن زمان یک فرد معتقد و با ایمان بودم. بعد مدتی با پدرم زندگی کردم. او یک انسان با تسامح و تساهل در عقاید مذهبی بود. براساس نوع آموزش های پدرم بود، که من آنها را برای آزادی کشورم می پرستیدم. اما او یک فرد بی اعتقادی نبود. خدای او یک خدایی بود که به همه قدرت می داد. پدرم مرا توصیه می کرد که هر روز به عبادت خداوند بپردازم، در این شرایط بود که من بزرگ شدم. در شرایط عدم همکاری من توانستم از کالج ملی جواز ورود به دانشگاه بگیرم. در طول اقامت در این کالج بود که من شروع به تفکر در مورد تمام سخنان مذهبی، از جمله بیاناتی که در مورد وجود خدا بود کردم. علیرغم این، واقعیت این است که اعتقاد من به خدا بسیار قوی و محکم بود. من ریش و موی بلند (همچنان که طبق سنت سیک هاست) داشتم. علیرغم این من نمی توانستم که در خصوص تاثیر مذهب سیک و یا هر مذهب دیگری در حل تمام مسایل قانع شوم. اما با این حال اعتقاد محکم و قابل اتکایی به خدا داشتم.
سپس من به حزب انقلابی پیوستم. اولین رهبری که من ملاقات کردم، به صورت اشکاری خود را بی اعتقاد به خدا اعلام نمی کرد. او نمی توانست به هرگونه جمعبندی در این زمینه برسد. هر موقع من از او در مورد وجود خدا می پرسیدم، با این پاسخ او مواجهه می شدم که "شما وقتی اینطور حسی دارید می توانید به او معتقد باشید". دومین رهبر حزبی که در ارتباط با او قرار گرفتم یک فرد سخت معتقدی بود. من باید نام او را اعلام کنم. او فرمانده محترم ساچیندرا نات سانیال (Sachindara Nath Sanyal) بود که او نیز در جریان کیس "توطئه لاهور" به مرگ محکوم شد. درست از اولین صفحه تنها کتابش " Bandi Jivan " (Incarnated Life) جمله ایی در خصوص تقدیس خدا داشت. آخرین صفحه بخش دوم این کتاب را ببینید، شما می توانید فرازهایی بیابید که خداوند را یک موجود ماورایی معرفی می کند. این یک ریفلکس روشن از افکار این فرمانده بزرگ است. حسب ادعانامه "اعلامیه انقلابی" که بر اساس "کارگر آگاه" است از کارهای آقای ساچیندار نات است که در هند منتشر شد، اغلب اتفاق می افتاد که در فعالیت های انقلابی یک رهبر ایده های خود را بیان کند که برای خودش عزیز بود ولی علیرغم تفاوت دیدگاه، دیگر فعالین هم با آن موافقت داشتند.
در این ادعانامه، یک پارگراف کامل تعریف و تمجید از خداوند و اعمالش وجود دارد که ما بعنوان انسان نمی توانیم آن را بفهمیم. این خود یک درس خداشناسی خالص است. چیزی که می خواهم بگویم این که ایده انکار وجود خدا حتی در حزبی انقلابی (چپ) اتفاق نمی افتد. هر چهار تن شهدای مشهور کاکوری (Kakory martyrs) آخرین روز زندگی اشان را در عبادت گذراندند. از جمله آقای رام پاراشاد بیسمال (Ram Parshad Bismal) یک آریاسماجی معتقد بود. علیرغم مطالعات گسترده در سوسیالیسم و کمونیسم، راجان لاهیری (Rajan Lahiri) نمی توانست علایق خود را به اوراد و آیات "اوپانیشاد" و "گیتا" (کتب دینی هندوان) پنهان کند. تنها یک نفر در بین آنان بود که در چنین افکاری نبود. آنچه باید بگویم اینکه "مذهب نتیجه ضعف و ناتوانی و محدودیت علم بشر است" و انسان در زندان زندگی است. اما انسان هرگز از این نترسیده که وجود خدا را منکر شود. تا آن زمان من یک انقلابی رومانتیک بودم و فقط یک پیرو، فرد پیرو رهبران خود بودم. سپس زمانی رسید که شانه های خود را زیر بار پاسخگویی قرار دهم. برای زمانی یک اپوزیسیون قوی موجودیت حزب را در خطر قرار داد. تعدادی از رهبران حزب از جمله فرماندهان فعال آن شروع به حمایت این جریان در حزب کردند و موجب ریشخند به حزب شدند. و آنها به ما خندیدند. یک نگرانی که داشتم این بود که روزی من هم آن را یک ماموریت فاقد امید و بی ارزش بدانم. این یک نقطه عطف در ماموریت انقلابی من بود. یک آرزوی بی پایان برای مطاله قلبم را فرا گرفت. "مطالعه بیشتر و بیشتر"، مطلبی بود که مدام به خود می گفتم، به خود می گفتم من باید این توانایی را داشته باشم که با مطالب مخالفینم مواجهه شوم. مطالعه برای پشتیبانی از عقاید خود از طریق اغنای افکار خود. و به همین دلیل با جهد شروع به مطالعه کردم. عقاید سابق و معتقداتم یک تغییر رادیکال را تجربه کردند. عشق نظامی گری بر ما غالب کرد؛ اکنون یک ایده جدی از نوع تفکر به بیرون جهیده بود. فقط نه خداباوری و نه یک اعتقاد کور! اکنون واقع گرایی شیوه تفکرم بود. در زمان اوج نیاز، ما می توانیم به سراغ روش های رادیکال برویم، اما خشونت نتایج معکوسی در حرکت عمومی ایجاد می کند. من در خصوص روش های مان خیلی صحبت کردم. مهمترین مطلب، یک ایده روشن از ایدئولوژی ماست، که از طریق آن در یک جهد و تلاش طولانی قرار می گرفتیم. همچنان که یک فعالیت انتخاباتی وجود نداشت، من فرصت مناسبی برای مطالعه ایده های مختلف که به وسیله نویسندگانی متفاوت ارایه شده بود یافتم. من به مطالعه آثار باکونین (Bakunin) رهبر آنارشیست روسی پرداختم. کتاب هایی از مارکس، پدر کمونیسم خواندم. همچنین آثاری از لنین و تروتسکی و تعدادی دیگر از نویسندگان که انقلاب کشورشان را با موفقیت پشت سر گذاشته بودند، خواندم. همه آنها افرادی فاقد ایمان بودند. ایده هایی که در کتاب باکونیم "خدا و سیاست" مطرح شده بود، به نظر سوال بر انگیز می رسید، اما آنرا کتاب جالبی یافتم. بعد از آن کتاب عقل سلیم (Common Sense) اثر نیرلامبا سوامی (Nirlamba Swami) را از نظر گذراندم، که نظریات او یک نوعی از بی اعتقادی عرفانی بود. لذا در این موضوع بیشتر علاقه پیدا کردم. اواخر سال 1926 بود که مطمئن شدم که اعتقاد به یک موجود فوق بزرگ که بیافریند، هدایت کند و به کنترل جهان بپردازد پایه و اساسی ندارد. و شروع کردم به بحث در این خصوص با دوستانم. و به صورت آشکاری اعلام کردم که من فرد بی اعتقادی هستم. چیزی که در سطور پایین به توضیح بیشتر آن خواهم پرداخت.
در ماه می سال 1927 در لاهور دستگیر شدم. که این دستگیری برایم بسیار تعجب آورد بود. من ایده ایی برای این که توسط پلیس مورد تعقیب قرار گیرم نداشتم. در حال گذر از یک باغ بودم که ناگهان توسط پلیس محاصره شدم. و به واسطه همین غیر منتظره بودن این دستگیری خیلی با آرامش بودم. و کنترل کاملی بر خود داشتم. به بازجویی ام بردند، روز بعد هم مرا به بازداشتگاه پلیس راه آهن لاهور منتقل کردند، جایی که در آنجا یک ماه در بازداشت بودم. بعد از روزها سخن گفتن با پرسنل پلیس، اینطور فهمیدم که آنها اطلاعاتی در خصوص من در ارتباط با حزب کاکوری دارند. من احساس کردم آنها اطلاعاتی از دیگر فعالیت های من در نهضت انقلابی هم دارند. به من گفتند که شما در هنگام محاکمه حزب کاکوری در لکنو (مرکز ایالت اوتارپرادش هند) بودید، ممکن است که برنامه هایی برای آزادی متهمین دارید. همچنین گفتند که بعد از این که این نقشه شما لو رفت، ماتعدادی بمب کشف کردیم که در حال تست بود، یکی از این بمب ها هم در جریان جشن مذهبی دسهرا (Dussehra) در سال 1926 به میان جمعیت پرتاب شد. آنها آزادی مرا منوط به اعلام این مطلب از سوی من کردند، که این فعالیت ها مربوط به حزب انقلابی است. در این صورت مرا آزاد می کردند و حتی به من جایزه می دادند و در دادگاه هم بی گناهم معرفی می کردند. من نمی توانستم خنده خود از پرسنل پلیس کنترل کنم؛ تمام اینها حقه بازی و دوز و کلک بود. افرادی همچون ما با این ایده هرگز بمبی را به سوی جمعیت بی گناه کشور خود پرتاب نمی کردند. روزی آقای نیومن که بعدها رییس CID منصوب شد نزد من آمد و بعد از یک صحبت طولانی که پر از کلمات همراهی کننده بود مرا مطلع کرد که خبر بدی برای شما دارم و گفت که اگر من چنین اعلامی بر اساس درخواست آنان نداشته باشم، آنها مجبور خواهند شد که مرا به دادگاه اعزام نموده و مرا با کیس کاکوری و برای کشتار بیرحمانه مردم در جریان جشن دسهرا مرتبط خواهند کرد و اعلام کرد که مدارک کافی برای مجاب کردن دادگاه داشته که می تواند به اعدام من منجر شود.
در این قضیه کاملا بی گناه بودم، اما معتقد بود که پلیس قدرت مناسبی برای انجام آنچه می خواست، داشت. در همان حال برخی افسران پلیس مرا تشویق به انجام دوبار عبادت خدا به همان روش روتین روزانه می کردند. من یک فرد بی اعتقاد بودم. با خود فکر می کردم که باید برای خود آرامش ایجاد کنم، آیا به عنوان یک فرد بی اعتقاد می توانم بروز آرامش و شادی را در این روزهای (زندان برای خود) بوجود آورم، یا در این روزهای سخت در اعتقادات خود استوار باشم. بعد از یک کلنجار طولانی با خود، به این جمعبندی رسیدم که نمی توانی حتی در ذهن خود بعنوان یک فرد معتقد باشم و نه می توانم در پیشگاه خداوند عبادت کنم. و هرگز این کار را هم انجام ندادم، این موقعیت امتحان برای من بود و من از این تجربه موفق بیرون آمدم. این افکار من بود. حتی برای یک لحظه هم نخواستم تا زندگی خود را حفظ کنم. پس یک فرد فاقد اعتقاد واقعی بودم و اکنون نیز هستم. اون یک ماموریت ساده ایی برای روبرو شدن با این تجربه نبود. اعتقادات باعث می شود که شما راحت تر از سختی ها بگذرید، و حتی این سختی ها را نیز خوشایند می کند. انسان می تواند یک حمایت قوی در اعتقاد به خداوند بدست آورد و یک امید حمایت به نام خدا. اگر شما به خداوند اعتقاد نداشته باشید، جایگزینی برایش نیست، اما این بستگی به شما دارد. این یک بازی بچه گانه نیست که شما بتوانید روی پای خود در میان طوفان ها و بادهای سخت بایستید. در سختی ها، تکبری هم اگر باقی مانده باشد، ناپدید خواهد شد و انسان نمی تواند شجاعتی برای دفاع از اعتقاداتش در یک فضای احترام آمیز مشترک با مردم بیابد. اگر او واقعا علیه اعتقادات این چنینی به پا خیزد، ما باید اضافه کنیم که این دیگر تکبر نخواهد بود.، او یک نوع قدرت فوق طبیعی خواهد داشت. این دقیقا همان وضعیتی است که اکنون برای من وجود دارد. اول از همه این که همه ما می دانیم که قضاوت چه خواهد بود (به اعدامم ختم خواهد شد). و این حکم طی یک هفته یا کم و زیاد اعلام خواهد شد و من به سمت فدا کردن زندگی خود پیش می روم. جمعبندی دیگری که وجود دارد! یک فرد هندو معتقد به خدا ممکن انتظار داشته باشد که به عنوان یک شاه دوباره متولد خواهد شد (تناسخ). یک مسلمان و یا یک مسیحی ممکن است خواب های لوکس ببیند و انتظار داشته باشد که به عنوان جایزه این سختی ها و رنج ها و قربانی شدن در بهشت لذت ببرد، من سرگرم چه آرزویی باید باشم؟ می دانم وقتی طناب به دور گردنم انداختند پایان من خواهد بود و ستون ها از زیر پای من کشیده خواهند شد. اگر بخواهم کلماتی از لغتنامه مذهبی استفاده کنم، این زمانی است اجباری برای پاک شدن از صفحه روزگار. روحم به یک هیچ، ختم می شود. اگر شجاعت کنم و موضوع را در پرتو روشنایی مساله جزا و پاداش بیاورم، می بینم که یک زندگی کوتاه، از تلاش با چنین پایان غیر جالبی، برای من خود یک پاداش خواهد بود، و همین و بس. بدون هر گونه خودخواهی، حرکت برای کسب هر گونه پاداش اینجا و یا بعد از آن در جهان دیگر، جاذبه کمی برایم دارد، باید زندگی ارزشمندم را فدای آزادی کنم، کاری غیر از این هم نمی توانم انجام دهم. آن روز دروازه ایی به سوی یک دوره از رهایی است، موقعی که تعداد زیای از مردان و زنان، شهامت می یابند که ایده خدمت به انسانیت یابند و انسانیت را از رنج و درد رهایی دهند، و به این تصمیم برسند که جایگزینی در مقابل آن نیست جز فدا کردن جان برای این منظور. آنان به جنگ با دیکتاتورها، مستبدین و استثمار گران خود خواهند پرداخت، اما نه برای این که در نتیجه آن در تناسخ دیگری پاشاه شوند و یا پاداشی در این جهان و یا در زندگی جهان دیگر بعد از مرگ در بهشت دریافت دارند، بلکه برای شکستن زنجیرهای بردگی، برای برپایی آزادی و صلح قدم در این راه خطرناک خواهند گذاشت اما مرگ افتخارآمیزی در این راه وجود دارد. آیا غروری که در این مرگ وجود دارد را می توان تکبر نامید؟ چه کسی است که اینقدر احمق باشد که چنین روحیه ایی را تکبر بنامد؟ به او خواهم گفت که چنین انسانی احمق است و یا ارزشمند. چنین افرادی را رها کنید زیرا که قادر به شناخت راه، هدف، عقیده و احساسات ارزشمندی که در قلب آنان موج می زند، نیستید. قلبش مرده است، یک تیکه گوشت ساده است، خالی از احساسات. اعتقاداتی مریض گونه دارد، او دارای انگیزه ایی ضعیف است. خواسته های خودخواهانه اش او را به یک فرد ناتوان تبدیل کرده که نمی تواند حقیقت را ببیند. برچسب تکبر، معمولا برچسبی است که ما (با چنین ایده ایی) در مقابل قدرت و عظمت عقاید خود دریافت می داریم. شما به مقابله با یک احساس دوست داشتنی می روید، به یک قهرمان خرده می گیرید و به نقدش می پردازید، یک مرد بزرگ که عموما بر این باور است که در ورای ایرادات قرار دارد. چه اتفاقی می افتد؟ کسی به پاسخ حرف های شما در یک روش منطقی نخواهد پرداخت، حتی شما به عنوان یک فرد مغرور در نظر خواهید آمد. این دلیل بی مخی است. انتقاد بی رحمانه و تفکر مستقل، دو خصوصیت فکر انقلابی است. همانگونه که حضرت مهاتما گاندی بزرگ است، و ورای نقد قرار دارد. همانگونه که او در بالاقرار گرفته است، تمام سخانش در زمینه های سیاسی، مذهبی، قومی هم درست است. آیا موافقید یا خیر، شما مجبورید آن را بعنوان یک حقیقت قبول کنید. این یک تفکر سازنده نیست. ما نمی توانیم یک جهش به سمت جلو داشته باشیم؛ ما قدم های زیادی به عقب برداشته ایم. آبا و اجداد ما اعتقاد به یک موجود ماورایی را پیش بردند، بنابراین اگر شخصی پیشقدم شد تا اعتبار این اعتقاد را به چالش بکشد و یا این اعتقاد مبتنی بر وجود خدا را رد کند، باید او را کافر نامید، و یا خیانت کار و عهد شکن نامید. حتی اگر مواضع او آنقدر قوی بود که نتوان آن را رد کرد، اگر روح او آنقدر قوی بود که نتوان بوسیله تهدید و مشکل سازی به تعظیمش وا داشت. این درست است که او را متکبر نامید. با این توصیف چرا باید وقت خود را به این گونه سخنان تلف کنیم. این سوال برای اولین بار در مقابل مردم مطرح می شود، پس ضرورت پاسخ به این سوال و فایده این مطلب روشن است.
همچنان که سوال اول مد نظر ماست، من فکر می کنم این مطلب را روشن کردم که من به خاطر تکبرم به یک فرد غیر معتقد تبدیل نشدم. تنها خوانندگان من، نه من، می توانند بگویند که تکبر من این بار را به دوش می کشد. می دانم که اگر من یک فرد معتقد بودم، در این موضوعی که برایم پیش آمده (دستگیری و در آستانه اعدام) و شرایطی که در آن قرار گرفتم، زندگی ام آسانتر بود؛ و بارم سبکتر بود. عدم اعتقادم به خداوند تمام مسایل را شدیدتر کرده و به قدری ناگوار که از این بدتر نمی تواند بشود. با کمی مذهبی بودن می توان، یک چرخش عجیب در مسایل خود ایجاد کرد. ولی من برای زمان ملاقات با مرگ و پایان زندگی خود نیازی به هیچ مُخدری ندارم. من یک فرد واقع گرا هستم. می خواهم بر این روند در درون خود با منطق غلبه کنم. من معمولا در چنین تلاش هایی موفق نبودم. اما این وظیفه انسان است که در این راه جهد و تلاش کند. موفقیت هم بستگی به شانس و مسایل پیش رو دارد.
اکنون می رویم سراغ دومین سوال: اگر این تکبر نیست، پس باید دلایل دیگری برای رد فرهنگ قدیمی اعتقاد به خداوند وجود داشته باشد. بله من به سراغ همین سوال آمده ام. فکر می کنم هر انسانی که مقداری قدرت منطقی دارد همیشه سعی می کند تا زندگی مردم اطرافش را با همین امکان و ظرفیت بفهمد. جایی که دلایل کافی برای تایید نظر کم است (مسایل عرفانی)، و فلسفه در آن درگیر مانده. همانگونه که اشاره کردم، یکی از دوستان انقلابی ام همیشه می گفت که "فلسفه نتیجه ضعف انسان است". اجداد ما این آزادی و امکان را داشته اند که به حل رازهای جهان بپردازند، گذشته آن، اکنون و آینده آن، علل و چون و چرای آن، اما چنانچه بخواهیم شواهد کوتاه و مستقیمی داشته باشیم، هر کدام از آنان سعی کردند که مسایل را به روش خود حل و فصل کنند. به همین دلیل ما با یک تفاوت وسیع در بنیان ها و آموزه های ادیان مختلف مواجهیم. برخی مواقع ما مذاهب را در اشکال تهاجمی و به چالش کشاننده می یابیم، ما تفاوت هایی را در فلسفه های شرق و غرب می یابیم. حتی تفاوت دیدگاه های زیادی بین مکاتب مختلف هر حوزه و قلمرو فکری می توان مشاهده کرد. در مذاهب آسیایی، اسلام کاملا متفاوت با اعتقادات هندویی است. در خود هند، بودیسم و جینیسم در بعضی موارد از برهمنیسم (هندویسم) متفاوت است. حتی در برهمنیسم (هندویسم) ما دو نحله فکری متفاوت و در چالش با هم داریم که عبارتند از آریا سماجی ها و سانتا دراما (Snatan Dheram). چاراواک هنوز یک متفکر مستقل از زمان های گذشته است. او قدرت و صلاحیت خداوند را به چالش کشیده است. همه این عقاید ما را به سوالات اساسی رهنمون می کند، اما هر یکی از آنان خود را تنها مذهب حقه معرفی می کنند. این همان ریشه شیطان است. به جای توسعه و گسترش ایده ها و تفکرات و تجربیات متفکرین باستان، پس مهیا نمودن خود با سلاح ایدئولوژی برای تلاش های آینده – کسل و خمود، مهمل، متعصب همانگونه که ما هستیم – ما آویزان به همان مذهب عرفی خود شده و در این مسیر به کاهش آگاهی انسان به سوی یک مرداب ایستا شده ایم.
برای هر انسانی در مسیر رشد ضروری است تا به نقد تک تک عقاید خود اقدام نماید. و موضوع به موضوع او باید به آثار اعتقادات قدیم خود بیندیشد و اثرش را به چالش بکشد. او باید به آنالیز و فهم تمام جزییات آن اقدام کند. اگر بعد از ارزیابی دقیق و سخت منطقی، یکی از آنها به اعتقاد به یک تئوری یک فلسفه منتهی شد، اعتقادش مورد قبول خواهد بود، کارهای منطقی او ممکن است اشتباه و حتی اشتباه باشد. اما یک شانس وجود دارد که او به واسطه دلایل خود از اشتباه بیرون آید زیرا منطق انسان را به اصول زندگی اش رهنمون می کند. اما اعتقادات، یا همان اعتقادات کور کورانه فاجعه اند. آنها انسان را از قدرت فهم دور می کنند و او را عقب نگاه خواهند داشت.
هر شخصی که خود را واقعگرا می داند، حتما باید عقاید قدیم خود را به چالش بکشد. هر اعتقادی که توان مقابله با حملات منطق را ندارد باید فرو بریزد. بعد از آن وظیفه او این خواهد بود که به زمینه سازی یک فلسفه جدید برای خود اقدام نماید. این جنبه منفی آن است. که بعد از آن به مثبت تبدیل می شود، که برخی از عقاید و داشته های گذشته می تواند به عنوان ستون های فلسفه جدید مورد استفاده قرار گیرد. همچنان که اشاره کردم، کمبود مطالعات مناسب در این زمینه مشاهده می شود. من انگیزه و خواست زیادی برای مطالعه فلسفه شرق دارم. اما توانستم فرصت و یا زمانی مناسبی برای انجام آن داشته باشم. اما همچنان که عقاید قدیم را طرد کردم، می توانم به مقابله و چالش با آن عقاید، از طریق عقاید دیگر بروم. همچنان که می توام فواید عقاید قدیم را به چالش بکشم. ما به طبیعت معتقدیم و این که رشد و توسعه انسان به تسلط انسان بر طبیعت بستگی دارد. چیز نا روشنی پشت آن نیست. این فلسفه ماست.
به عنوان یک بی اعتقاد من تعدادی سوال از معتقدین پرسیدم:
- اگر، همچنان که شما معتقدید یک خدای بزرگ وجود دارد، قادر مطلق است، خدای ناظر، که به خلق این جهان و آنچه در زمین است اقدام کرده، لطفا اجازه بدهید من اولا بدانم، که چرا این جهان را آفرید، جهانی پر از رنج و غم. پر از فجایع، جایی که حتی یک نفر در صلح زندگی نمی کند.
- عبادت، نگویید که این قانون اوست. اگر او با قانونی غیرقابل اجتناب مواجهه شود دیگر او قادر مطلق نخواهد بود. نگویید که این برای خوشایند اوست. نرون روم را به آتش کشید. او تنها تعدادی محدود از مردم را کشت. او تنها باعث چند تراژدی شد برای بدست آوردن چند لحظه لذت. اما جایگاه او در تاریخ کجاست؟ با چه نامی او را ما به یاد می آوریم؟ برچسب تمام رنج ها متوجه اوست. اوراق زیادی در محکومیت نرون سیاه شده است. شهدا، خشونت و ظلم، عظمت
یک چنگیز خان چند هزار تن از مردم برای کسب لحظه ایی لذت کشت و ما از نام او هم متنفریم. اما با این اوصاف شما چگونه به توجیه نرون ابدی و ازلی قدرتمند که هر روز، هر لحظه به کشتن مردم ادامه می دهد، مشغولید؟ چگونه شما می توانید اعمال او را که چنگیزخان را در بی رحمی پشت سر گذاشته است را تایید کنید. سوال من این است که چرا خدای بزرگ این جهان را آفرید که چیزی در آن وجود ندارد اما یک جهنم زنده است، رنج بی پایان و تمام نشدنی. چرا این انسان را آفرید در حالی که می توانست آن را نیافریند؟ آیا پاسخی به این سوالات دارید؟ شما پاسخ خواهید داد، برای پاداش به کسانی که رنج دیدند و مجازات گناهکاران در جهان باقی. درست، درست، شما در باره مردی که ابتدا شما را زخمی می کند و سپس بر آن زخم مرحم می گذارد چگونه قضاوت می کنید؟ شما در مورد کسانی که گلادیاتور ها را جلوی شیران گرسنه می اندازند و از این حرکت حمایت می کنند و به نگهداری افرادی که از این مرگ دهشتبار خلاص می شدند اقدام می کنند چگونه فکر می کنید. برای همین است که من می پرسم، آیا خلق بشر برای دریافت چنین لذتی است؟
چشمان خود را باز کنید و ببینید میلیون ها مردمی که از گرسنگی در حلبی آبادها در خاموشی می میرند و مکان هایی که مثل سلول زندان ها، و کثیف تر و مخوفتر از زندان هاست. کارگرانی را ببینید که صبورانه و بدون دستاوردی هستند در حالی که ثروتمندان خون آنان را می مکند. به ذهن آورید تباهی انرژی انسانی، که به انسانی منجر می شود با کمبود احساسات مشترک و ترسان و لرزان. به کشورهای ثروتمند نگاه کنیم که تولید اضافه خود را به دریا می ریزند به جای این که آن را در بین مستمندان تقسیم کنند. قصرهای حکامی وجود دارد که بر استخوان های انسان بنا شده است. بگذار این ها را ببینند و بگویند "همه چیز در سلطنت خداوندی خوب است". چرا اینطور باید باشد؟ این سوال من است؟ شما ساکتید، خوب باشید. من به سراغ نکته بعدی می روم.
شما، هندوها خواهید گفت: هر فردی زندگی رنج باری را تجربه کند، این نشان از این دارد که زندگی سابقش در گناه گذشته است. این برابر است با این که بگویید افرادی که اکنون ستمگرند، پس از آن افراد خداگونه ایی در زندگی گذشته خود بوده اند (تناسخ و دور زندگی). برای همین هم آنها قدرت را در دستان خود نگهداشته اند. اجازه بدهید این را به صورت ساده ایی بگویم که اجداد شما افراد عاقلی بودند. آنها همیشه به دنبال حیله گران پیش پا افتاده ایی بودند که مردم را به بازی بگیرند و آنها را در مقابل قدرت منطق حفظ کند. اجازه بدهید ببینیم تا چه حد این گفته ها قادرند بار مسایل را به دوش کشند.
آنهایی که در فلسفه حقوق صاحب تجربه اند می دانند که سه چهارم توجیهات و دلایل جرم را به تنبیهی ارتباط می دهند که به فرد مُتِخَلِف تحمیل می شود. اینها عبارتند از : انتقام، بهسازی، بازداری.
تئوری انتقام اکنون توسط همه اهل تفکر محکوم است. تئوری بازداری نیز به دلیل اشتباهاتی که دارد روی سندان و چکش کاری قرار دارد. امروزه تئوری اصلاح به صورت وسیعی مورد قبول است و آن را برای پیشرفت بشر ضروری می دانند. اهداف آن اصلاح مجرم و تبدیل او به یک شهروند آرام و دوست داشتنی است. اما در اساس تنبیهات خدایی چه چیزی وجود دارد، حتی اگر بر فردی که واقعا اقدام خلافی انجام داده تحمیل شود؟ به جهت این اختلاف، ما موافقیم برای لحظه ایی که یک فرد متهم به انجام یک جرم در زندگی سابقش بود، خداوند او را به وسیله تغییر شکل به شمایل گاو، گربه، درخت، و یا هر حیوان دیگر تبدیل و تنبیه کند. شما ممکن است شماری از تنبیهات مختلف خداوندی را بشمارید که حداقل 84 تا می شود شمرد، به من بگویید این موارد نابخردانه (تنبیهات دین هندو برای متخلفین) که به نام مجازات انجام می رسد، آیا اثر اصلاحی بر رفتار انسانی دارد؟ چه تعداد از آنها را شما دیده اید که به الاغ تبدیل شده اند به خاطر گناهانی که در زندگی قبلی داشته اند. باید گفت کاملا جواب منفی است و هیچ کس را در این خصوص ندیده اید! همانی که به عنوان تئوری قدیمی (Puranas تناسخ) نامیده میشود، هیچ چیزی نیست جز دروغ شاخدار. من هدفی برای آوردن این مبحث غیر قابل بحث، تحت بحث ندارم، آیا شما واقعا می دانید که منفور ترین گناه در این جهان همان فقر است؟ بله، فقر یک گناه است. اون خود یک تنبیه است! لعنت بر تئوریسین ها، قضات و قانون گذارانی که با چنین اعتقاداتی انسان را به چنین مرداب هولناکی از گناهان (فقر) هول می دهند. آیا این برای شما خداشناسان اتفاق نیفتاده و یا او به شما حقیقت را آموخته باشد بعد از این که میلیون ها نفر دچار این رنج های ناگفته و سختی ها گرفتار شدند؟ برحسب تئوری شما، این تقدیر کسی است که کودکی در یک خانواده فقیر در کلاس پایین اجتماع به دنیا آمده، بدون هیچ گناهی که خود شخصا مرتکب شده باشد؟ او فقیر است پس به مدرسه نمی تواند برود. این تقدیر اوست، از سوی کسانی که در طبقات بالا به دنیا آمده اند مورد تنفر و تمسخر قرار می گیرد. جهلش، فقرش، و تنفری که از دیگران دریافت می کند، باعث خواهد شد که قلبش نسبت به اجتماع سخت شود. فرض کنید که او مرتکب گناهی هم شود، چه کسی باید بار گناه او را به دوش کشد؟ خدا، یا او، یا قشر فرهیخته اجتماع؟ نظر شما در خصوص آن تنبیهاتی که متوجه این مردم (طبقات پایین اجتماع هندویی که در محرومیتند) می شود چیست انسان هایی که در اثر خودخواهی و غرور برهمنان (روحانیت هندو طبق قوانین هندو)، در جهل نگهداشته شده اند؟ اگر در نتیجه شانس و اقبال این موجودات فقیر کلمات مقدس کتاب مقدس و وداها را شنیدند (شنیدنش برای آنان حرام است)، این برهمنان چسب آبکی در گوش های آنان خواهند ریخت. اگر اینها گناهی مرتکب شوند اما کیست که باید پاسخگو باشد؟ چه کسی باید سوزانده شود؟ دوستان عزیز من، این تئوری ها توسط طبقات بالای جامعه هند درست شده است. آنها سعی می کنند که قدرت و ثروت را توسط این تئوری ها برای خود حفظ کنند و به غارت ما توسط این تئوری ها اقدام کنند. شاید این، آن نویسنده اوپتون سینکلیر (Upton Sinclair) بودکه در جایی نوشت (باگات سینگ به تراکت سینکلیر "سود مذهب" اشاره دارد) "تنها انسان را یک فرد معتقد محکم در ماندگاری و عدم مرگ روح بسازید، بعد از آن تمام داشته هایش را بچاپید. او به خواست خود شما را در این چاپیدن کمک خواهد کرد". حاصل اتحاد کثیف بین متصدیان مذهب و صاحبان قدرت، زندان ها، دارها و شلاق برای ما بوده است و بالاتر از آن چنین تئوری هایی را برای بشر به ارمغان آورده است.
سوال من این است که چرا خدای قادر متعال فردی را بدین سو باز پس نمی فرستد، وقتی این فرد متهم به انجام گناه و یا اقدام شیطانی است. این مثل بازی بچه گانه است برای خدا (از قدرت او بیرون نیست). چرا خدا افراد جنگ افروز را نمی کشد. چرا خدا زمینه های خشم و خشونت و جنگ را در ذهن مردان جنگ افروز نمی کشد. بدین طریق او می تواند به حفظ انسانیت از بلایا و خشونت اقدام کند. چرا خداوند احساسات انسانی را در ذهن بریتانیایی ها وارد نمی کند تا اینکه آنان خود به خواست خود هند را ترک کنند؟ من می پرسم چرا خداوند دز قلوب طبقات سرمایه داری اخلاق ناب انسانی قرار نمی دهد که آنها را ارتقا داده تا خواست های شخصی را به کناری نهاده و به وسیله آن جامعه کارگری را از زنچیر اسارت پول و ثروت خلاص کند. شما می خواهید از عملگرایی تئوری سوسیالیسم بگوید، من آن را در مقابل خدای قادر شما گذاشتم تا آن را اجرایی کند. مردم عادی فواید تئوری سوسیالیسم را می دانند، چنانچه رفاه عمومی، مد نظر باشد، اما آنان با این تئوری مخالفت می کنند، بخاطر این که آن را اجرایی نمی دانند. اجازه بدهید خداوند قادر قدم به میان نهاده و شرایط را در وضعیت مناسب قرار دهد. بیش از این نمی خواهم به آوردن دلایل محکم از این دست اقدام کنم. من به شما گفتم که حاکمیت بریتانیا (بر هند) به این دلیل نیست که خدا خواسته باشد، این بخاطر عدم علاقه ما برای مقابله با آن است. آنها ما را تحت سلطه گرفته نه به این دلیل که خدا به آنها اجازه داده است، بلکه این با کمک زور توپ و تفنگ، بمب ها و گلوله ها، پلیس و ارتش، و بالاتر از آن بخاطر بی شعوری و بی غیرتی ماست که آنها به صورت موفقیت آمیزی مرتکب تاسف بارترین گناه می شوند که عبارت است از سو استفاده یک ملت به وسیله ملتی دیگر، که صورت می گیرد. خدا کجاست؟ به چه کاری مشغول است؟ آیا او به بیماری مبتلا شده است؟ یک نرون! یک چنگیز! مرگ بر آنها.
اکنون می خواهم به یک منطق ساختگی دیگر اشاره کنم! شما از من می پرسید که چگونه من اصل و اساس این جهان و انسان را توجیه می کنم. آقای چارلز داروین سعی کرد براین موضوعات تاریک نوری بیفشاند. کتاب او را مطالعه کنید. همچنین یک نگاهی هم به کتاب "عقل سلیم (Commonsense)" آقای سوهان سوامی (Sohan Swami) داشته باشید. شما پاسخ قانع کننده ایی را خواهید یافت. این موضوع به بیولوژی و تاریخ طبیعت ارتباط می یابد. این یک پدیده طبیعی است. یک تلفیق تصادفی از مواد مختلف در شکل ابر به این جهان تولد داد. چه موقع؟ تاریخ را مطالعه کنید تا آن را بدانید. یک فرایند مشابه به پدید آمدن حیوانات و در یک فرایند طولانی تر به تولد انسان منجر شد. کتاب "خواستگاه انواع (Origin of Species)" آقای داروین را بخوانید. تمام فرایند توسعه بر می گردد به نبرد بی پایان انسان برای استفاده از طبیعت در راستای سود خود می باشد. این توضیحی بود از این پدیده.
سوال دیگر شما این خواهد بود که چرا یک بچه در حالی که یک فرد گنهکار در زندگی گذشته اش نبوده، کور و کر به دنیا می آید، این مشکل در یک صورت اغنا کننده ایی توسط بیولوژیست ها به عنوان یک پدیده بیولوژیک توضیح داده شده است. بر حسب نظر بیولوژیست ها، تمام این مسایل به والدین او باز می گردد که آگاهانه و یا ناآگاهانه به چنین نقصی کودک را قبل از به دنیا آمدن مبتلا کرده اند.
شما ممکن است سوال دیگری را نیز از من کنید، که کمی هم بچه گانه است. و آن این که اگر خدایی وجود ندارد پس مردم چرا به او معتقد شده اند. پاسخ کوتاه به این سوال این خواهد بود که همانگونه که این مردم به وجود اشباح، روح شیطانی، معتقد شدند به اعتقاد خدا هم به همین صورت مبتلا شدند. تنها تفاوت آن این است که خدا یک پدیده جهانی است و به لحاظ فلسفه و تئوری پیشرفته و توسعه یافته است. لذاست که من با فلسفه رادیکال موافق نیستم. وجوه خدا، آغاز خدا مورد سو استفاده کسانی قرار می گیرد که می خواهند بشر را تحت استعمار خود نگهدارند لذا مستمرا و بدون هیچ وقفه ایی از وجود یک موجود ماورایی سخن می گویند. بنابراین از اقتدار و محروم شدن از فواید او سخن می گویند. من تفاوتی در نقاط اساسی که تمام ادیان، فرق، فلسفه های الهی، عقاید مذهبی و همه آنچه شبیه چنین دستگاه هایی هست، نمی بینم در طولانی مدت آنها پشتیبانی کننده ارگان های سواستفاده گر و فردی و طبقات ظالمند. اما قیام علیه هر نوع اشان یک گناه در تمامی مذاهب محسوب می شود.
در خصوص خواستگاه و پایه خدا، افکار من می گوید که خدا ساخته انسان در تصوراتش است و آن موقعی اتفاق افتاد که انسان از ناتوانی، محدودیت و وابستگی خود مطمئن شد. این شد که او تشویق گردید تا برای مواجهه با همه مسایل و خطرات که ممکن بود با آن مواجهه شود و در زندگی اش اتفاق می افتاد و همچنین برای رهایی از همه موانع سعادت و خوشبختی. خدا، با قوانین غیر طبیعی اش و بخشش پدرانه اش در ذهن انسان به صورت رنگی ترسیم شد. او به عنوان یک فاکتور بازدارنده برای موقعی که خشم او از شکستن قوانینش بر انگیخته می شود، استفاده شد و مدام در این خصوصیت تبلیغ شد، تا انسان برای جامعه خطرناک نشود. او به عنوان مخاطب ارواح غمگین برای او مورد اعتقاد قرار گرفت تا به عنوان پدر و مادر، خواهر و برادر، برادر و دوست باشد موقعی که یک انسان غمناک است در حالی که تنها و بی پناه است.
جامعه باید علیه چنین اعتقادی به خداوند مبارزه کند، همچنانکه در مقابل بت ها مبارزه می کند و همانطور که باید علیه دیدگاه های تنگ نظرانه مذهبی مبارزه باید کرد. در این مسیر انسان تلاش خواهد کرد تا روی پای خود بایستد. واقع گرا باشد او باید عقاید خود را به کناری پرتاب کند و در مقابل همه موانع با دلیری و شجاعت بایستد. این دقیقا همان موقعیت ذهنی من در این روزهاست.
دوستان من! این از تکبر من نیست. این روش فکری من است که از من به عنوان یک فرد بی اعتقاد به خدا ساخته است. من فکر می کنم که با افزایش اعتقاداتم به خدا و عبادت او هر روز (این همانی است که من آن را سخیف ترین شکست برای انسان در نظر می گیرم) نمی توانم موقعیت خود را بهبود بخشم و یا جلوی موانعی را بگیرم. من شرایط تعداد زیادی از افراد بی اعتقاد به خدا را به صورت برجسته خوانده ام، پس من سعی خواهم کرد که مثل یک مرد با گردنی بر افراشته بایستم، و ایستاده به انتها برسم حتی بر سر دار مجازات.
به ما اجازه بدهید تا ببینیم چقدر من ثابت قدم و استوارم. یکی از دوستانم از من خواست تا به نماز ایستم، وقتی از بی اعتقادیم به خدا مطلع شد گفت "وقتی آخرین روز زندگی ات فرا رسید آن موقع شروع به اعتقاد به خداوند خواهی کرد" من به او گفتم "نه هرگز سرور گرامی، این هرگز اتفاق نخواهد افتاد. من این عمل را (اعتقاد در چنان شرایطی را) به عنوان یک خواری و ذلت می بینم. برای انگیزه های اینچنین کم اهمیتی، هرگز من به نماز نخواهم ایستاد". خوانندگان این نوشته و دوستان! این تکبر من است، که برایش ایستاده ام.
[1] - https://en.wikipedia.org/wiki/Bhagat_Singh
[2] - http://www.thenewsminute.com/article/why-i-am-atheist-bhagat-singh-40672