مصطفی مصطفوی

مصطفی مصطفوی

در حالی که هواپیمایی ماهان ایر، نام شهر ماهان را نامی جهانی کرد، و این شرکت هوایی به بسیاری از مناطق جهان پرواز دارد و در لیست و بیلبورد پروازهای بسیاری از فرودگاه های مهم بین المللی جهان، در غیبت سنگین هما (هواپیمایی ملی ایران)، نام کشورمان و شهر ماهان را هنوز زنده نگهداشته، باغ شاهزاده نیز نام این شهر زیبا و دل انگیز را که در پایین پای ارتفاع نزدیک به  چهار هزار دویست متری جوپار می درخشد، را در فهرست میراث جهانی برد، زیرا [1] :

 الف) نشان دهنده یک شاهکار از نبوغ و خلاقیت انسانی بود.

ب) نشان دهنده تبادل ارزش‌های بشری در یک بازه زمانی در یک منطقه فرهنگی از لحاظ پیشرفت در معماری یا فناوری، برنامه‌ریزی شهری یا طراحی چشم‌انداز بود.

ج) گواهی بی‌همتا یا دست‌کم استثنایی بر یک سنت فرهنگی یا تمدن زنده یا از میان رفته بود.

د) نمونه‌ای برجسته در معماری یا تکنولوژی که مرحله مهمی از تاریخ بشر را نشان داد.

ح) به‌طور مستقیم یا ملموس مرتبط با رویدادها یا سنت‌های زندگی، افکار و عقاید یا آثار هنری یا ادبی دارای اهمیت عالی جهانی بود

 گرچه در این سفر توانستیم فرصت دیدار از این باغ را که در آخرین ساعات حضور در ماهان و با عجله در ساعات پایانی سال 1396 رقم خورد، را بدست آوریم، ولی خیلی نتوانستیم با عارف نامی ایران زمین، عارف اهل شریعت جناب شاه نعمت الله ولی بمانیم، بدون معرفت کافی به این شیخ المشایخ عرفان، خود را بدانسوی جاده اصلی کرمان – بم رسانده تا به دیدار باغ شاهزاده و یا همان باغ "شازده" برویم [2] 

سردرب باغ شازده ماهان کرمان

به محض ورود به این باغ پروازی به شهر سرینگر مرکز ایالت جامو و کشمیر هند داشتم، و بجهت قرابت شکل و ساختار، دوباره به دیدار باغ شالیمار در کنار دال لیک  در شهر سرینگر رفتم، این دریاچه آب شیرین که مثل دریاچه زریوار در مریوان ماست، بخشی از شهر و حاشیه شهر سرینگر را در بر گرفته و توریست های مشتاق دیدار این شهر را، مردم توریست نواز سرینگر، در قایق هایی به نسبت بزرگ، که در حدود سایز لنج های ساخت ایران ماست، و آن را تبدیل به هتل - قایق بر روی آب کرده اند، اقامت می دهند، تا شبی معمولا سرد را در آن صبح کنند، هر یک از این قایق ها را نامی است و از قضا یکی از این قایق ها را بنام تهران نامگذاری کرده اند.

کشمیر ایران صغیر و کاملا تحت تاثیر فرهنگ ایرانی - پارسی است و بسیاری از صنایع دستی ایران از جمله فرش، چوب و... و صنایع دستی که ما ایرانیان اکنون بسیاری از آن ها را به فراموشی سپرده ایم، جریان دارد؛ اما کشمیری ها آن را به خوبی حفظ کرده و همچنان می سازند و به دنیا عرضه می کنند، این صنایع به همت میر سید علی همدانی عارف نامی ایرانی، که به همراه ششصد تن از شاگردان و هنرمندان از همدان به کشمیر هجرت کردند، و در آنجا به گسترش اسلام و هنر و فرهنگ ایران اقدام کرده اند، در کشمیر تکامل و ایجاد شد.

گفته می شود حتی چنارهای انبوه کشمیر نیز از ایران توسط همین سفرای فرهنگی ما به این خطه برده شده است. عارف، عالم، شاعر ایران میر سید علی و یا "شاه همدان" همانگونه که ابن سینا در همدان است، اکنون در شهر کولاب تاجیکستان خفته است تا شاید دیدار او را نیز خداوندگارم مثل زیارت شاه نعمت الله ولی نصیب کند، که سخت به دیدار و زیارت این بزرگ مرد ایرانی نیز دلی آتشین دارم.

و امروز با دیدن باغ شازده باز "فلش بک" خورده و تمام خاطرات دیدار از سرینگر و ایران صغیر برایم تازه شد، و با دیدن باغ شازده انگار به دیدار مجدد از باغ شالیمار رفتم، زیبایی های این باغ و آن باغ را که هر دو را ایرانی ها طراحی کرده اند، چشم دل را، همچون چشم سر نوازش می دهد.

باز هم مثل باغ دولت آباد یزد، متوجه شدم که طرح باغ شالیمار سرینگر را از کجا برداشت کرده اند. باغ های ایرانی که یونسکو به مدد آن آمد و به حفظ این میراث ایرانی برای جهانیان همت گمارد، و در جهان آن را شناساند و اکنون به نام ما می درخشند، و ما خود از آن خبر نداریم، ایران را باید دید، و سپس به دیدار دنیا رفت، تا بدانی این ملت در کجا سرمشق بودند، و در کجا دنباله رو شدند.

حیف که زمان تنگ است، باید رفت، عقربه ها به دویدن افتاده اند، و شب نزدیک می شود، سال می خواهد تحویل شود، و انگار قافله ما هم می خواهد خود را به جایی برساند که مخصوص باشد و سال را در جایی خاص تحویل کند، لذا باید ماهان را با همه ی زیبایی هایش گذاشت و رفت، کاش ما هم می ماندیم و در کنار مرقد شاه نعمت الله ولی به یاد مرحوم سید علی سال را تحویل می کردیم، ولی کسی به این امر رضایت ندارد و باید رفت، انگار دیدن ماهان هم مثل فرصت عمر است، و تو هزار کار انجام دادنی داری و هزار جرعه نوشیدنی و... ولی خالق دادار به نیم جرعه ایی بیشتر برایت رضایت نداده، که تو بنوشی و بگذری.

از این مکان مملو از جمعیت بیرون زدیم و راه کرمان گرفتیم، در حالی که بین کرمان و ماهان ده ها جای دیدنی جدید زده اند و البته در این ساعات نزدیک به تحویل سال 1397 خبری از مردم در آن نیست، و ما هم با سرعت به سوی کرمان می رویم، تا سال را در کرمان تحویل کنیم.

باغ شازده ماهان کرمان در آینه تصویر:

 

Click to enlarge image 1.PNG

سفرنامه کرمان – دیدار از باغ شاهزاده ماهان

باغ شالیمار سرینگر در کشمیر هند در آینه تصویر:

 

Click to enlarge image 11.PNG

باغ شالیمار سرینگر در کشمیر هند در آینه تصویر:

[1] - دلایل یونسکو برای قرار دادن باغ شازده در فهرست میراث جهانی

[2] - نمی دانم چرا ایرانیان با حروف "ه ح" زیاد راحت نیستند و شاهزاده را شازده، محمد را ممد، ملیحه را ملیه و... می گویند و تلفط ه ح را در اون وسط ها به فراموش می سپرند.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

کرمان با همه تصورات و آرزوهایی که برایش داشتم، برایم به دیدار از قلعه اردشیر بابکان، ارگ بم، مقبره شاه نعمت الله ولی و باغ شازده ماهان ، متاسفانه ختم شد، دریایی از دیدنی ها را باید واگذاشته و برمی گشتیم، و در واقع اکنون با بازگشت از بم، روند حرکت مان که تا به حال به سوی جنوب کشور بود، به حرکت به سمت شمال و معکوس تغییر یافت، و حالم به مانند جماعت شکست خورده ای می ماند، که به هدف نرسیده مجبور به عقب نشینی شده است، و با تعجیل به عقب بر می گردند، البته نه مثل آنهایی که دیگران را نیز زیر دست و پای پر از تعجیل خود، له کرده و عقبگرد کنند، آرامتر و امیدوار به وعده دیدار از مُلک خراسان.

بم آخرین نقطه در مسیر جنوبی ما بود، که موفق به دیدارش شدیم، و اکنون در حال بازگشت از جنوبی ترین نقطه ی سفرمان بودیم، و پشت به جهتی که تا به حال با شوق و ذوق به سمتش می تاختیم، و گلچینی از دیدنی های هر شهر با تامل، جستجو و کشف می کردیم، و پیش می رفتیم؛ با عدم ادامه حرکت به سمت جیرفت و چابهار، انگار حوصله خودم را هم ندارم، و در جاده ماهان به سمت کرمان با سرعت ممکن می راندم، تا به کرمان بازگشته، و روند بازگشتی جدی تر را از "نوروز" [3] در پیش گیریم.

اما تا پیش از بازگشت، موعد ساعت تحویل سال، نزدیکترین واقعه ایی است، که باید اتفاق می افتاد، سرقافله سالار در جلو و ما به دنبالش؛ دوست داشتیم این ساعات را در کنار "سفره هفت سین" بزرگی از خانواده باشیم، همانگونه که چند سالی بود بر سفره اش بودیم و قدر وجودش را می دانستیم؛ ولی این سفر ما را از آن نیز باز داشت، و به همین جهت بعضی هم غرولند می دهند، که "این چه سال تحویل کردنی است؟!!". بالاخره بعد از این که کمی هوا تاریک شد به کرمان رسیدیم، و کاش به اقامتگاه بر می گشتیم و موعد تحویل سال را خصوصی تر و خانوادگی تر، حداقل در اقامتگاه خود داشتیم و گردهم می آمدیم.

 

سفره هفت سین سال تحویل 1397 در امامزاده عباسعلی کرمان

سفره هفت سین زیبای خدمه امامزاده عباسعلی کرمان

برای سال تحویل سال 1397

 

 ولی سرقافله سالار عزیز ما شترش را در آستانه "امامزاده عباسعلی" کرمان، بر زمین نشاند، که نه می دانم نسبش به که می رسید، و نه می دانستم که او کیست، آیا از این امامزاده های ساختگی است، که در این چند ساله مثل قارچ از زمین بیرون زده اند و ازدیاد شده اند، یا از آن هایی که واقعیست و...؛ ولی حتی اگر واقعی هم که باشد، امامزاده جای مناسبی برای گذران این لحظات نیست، انگار انتظارِ از این لحظات خاص و این مکان با هم تناسب ندارند؛ یادم می آید سابق بر این ما بعد از سال تحویل به زیارت شیخ ابوالحسن خرقانی و یا در امامزاده بسطام به زیارت شیخ بایزید بسطامی می رفتیم، اما اینکه سال را در امامزاده ایی تحویل کنیم، اینطور نبود.

افراط و تفریط ها در این چند دهه، حتی در لحظه سال تحویل، برخی از ما را به قبرستان ها کشانده، و عده ایی کار را به جایی رسانده که "سفره هفت سین" خود را برداشته، به قبرستان ها می روند و این نقطه خاص زمانی را که باید منشا طراوت و شادی باشد، را در کنار قبور گذشتگان می گذرانند، که به نظر من از بد سلیقگی هاست، حال آنکه تا پیش از این نوروز و عید و عیدانه ها نشانه شادی و شعف و شور زندگی بود، قبل از تحویل سال مراسمی به اسم "اَلِفِه" بود که فکر کنم بعد از ظهر پنج شنبه آخر سال برگزار می شد، و همان موقع به دیدار اهل قبور می رفتند و در ساعت تحویل سال شهر و دیار خلوت و همه بیشتر مقید بوند که در منزل خود و در جمع خانواده گردهم آیند، و طی مراسم خاصی سر سفره عید و پای سفره هفت سین عیدی گرفته و یا می دادند تا سال تحویل شود؛

یادم هست، مرحوم پدرم وقتی سال تحویل می شد، فوری عیدی ما را می داد و بعد از روبوسی با همه اهل خانه، از پای سفره بلند می شد و به چند خانه از اهل محل می رفت، تا اولین میهمان آنان به عنوان "شگوم" یا همان شگون [4] باشد، و درب این خانه ها، توسط اهلش تا قبل از رفتن بابا به منزل شان هرگز به روی هیچ مراجعه کننده ایی، باز نمی شد، و باید اول بابا بر سفره آنها حاضر می شد و از سفره عیدشان تناول می کرد و به قول قدیمی ها آنرا متبرک می کرد، تا میهمانان دیگر که می خواستند، اجازه یابند بعد از او بیایند و عید دیدنی کنند، و فرصت "عید گَردِشو" فراهم می آمد.  

شاید گم کردن راه زندگی سنتی که هزار دلیل پشت هر سنت آن بود، باعث شد که این همه افسردگی که در کشور بیداد می کند، افزایش یابد، و نشانه هایش در همین جاها خودنمایی می کند و مظاهرش گریز از شادی و پناهنده بودن به غم و مرگ و مخلفات آن است، که نمونه های بروز همین افسردگی جمعی است؛ آنقدر ما خود را با قبر، قبرستان و نقطه های قبرکن تاریخ گره زده ایم که انسان احساس خطر می کند، افسردگی و درگیر بودن بیش حد با غم، مصیبت، قبر، قبرستان و...، دل ها بطوری سخت کرده که روان برخی از ما آنقدر بی احساس و سِتَبر شده که بر مصیبت های بزرگ و واقعی و روز هم نمی تواند بارانی شود، و رحمی به دل بیاید،

یعنی وقتی می شنویم که هشت سال است مردم سوریه طعمه رقابت های جهانی، منطقه ایی و گرگ های هاری مثل داعش شده اند، و هنوز گرفتارند، دلمان اصلن تکان نمی خورد؛ وقتی می شنویم که مردم بیگناه و بیکس یمن سال هاست که زیر حمله سعودی های بیرحم و عوامل دیگرشان با بمب ها و اسلحه های جورواجور در یک وضعیت قحطی زده و وبا زده اند، دلمان تکان نمی خورد؛ وقتی می شنویم یک دختر هشت ساله را در جامو چون مسلمان بوده، چند هندوی صاحب منصب و مردان مذهب در معبد مورد تجاوز جمعی قرار داده و کشته اند و به علت نفوذ مذهبی و سیاسی که دارند، امن و امانند و آزاد می گردند، دلمان اصلن تکان نمی خورد؛ وقتی می بینیم ملت کره شمالی ده ها سال است اسیر دیکتاتورهای مختلف هستند، که ملت و آرزوهای آنها را نسل هاست به بازی های قدرت طلبی خود کشیده اند و امیدی هم به آزادی آنها در این نزدیکی ها نیست، اصلن دلمان تکان نمی خورد و...

رگبار مراسمات عزا و تعزیه داری های مداومِ حوادث تاریخ، و اضافه کردن عزای دیگر صحابه و اهل و فامیل و یاران پیامبر، به محرم، صفر، رمضان و... و قرار دادن مردم در مسیر اخبار دایم مصیبت های منطقه ایی و جهانی، باعث کدر شدن قلب و بی رحم شدن آنها می شود، سابق بر این که عزا و تعزیه به ده روز محرم و چند روز خاص محدود بود و ایام شهادت ها ماه ها و دهه های پی در پی نبود، مردم خیلی مهربانتر و با احساس تر بودند، و انسان ها با کمی مصیبت خوانی نرمدل و بارانی رقیق القلب می شدند.

 ولی امروزه در اثر شنیدن بسیار از صحنه های جنایات تاریخی، و جنایات روز که هر روزه صدا و سیما به تصویر می کشد، دیگر دل ها تکان نمی خورد و این باعث عادی شدن جنایت گردیده، و دیگر موعظه ها و تعزیه خوانی ها هم بی اثر شده، و بسیاری را دیده ام که از مراسم مداحی و... به طور کل متنفر بیزار شده اند.

لذا من هم انتظار داشتم، برای نماز مغرب و عشا اینجا در امامزداه عباسعلی بمانیم و برویم، ولی نه، به رسم این روزهای بعضی از مردم ایران، که هرچه می گذرد هم فراگیرتر می شود، اینجا جایی است که باید از سال 1396 به سال 1397 منتقل شویم؛ کاری هم نمی شد کرد، نماز مغرب و عشا را خواندم، ولی هنوز تا لحظه تحویل سال وقت هست، باید به چیزی مشغول شد، و وقت را گذراند.

طبق روالی که در مراسمات ختم و یا هر مناسبتی که قرآن دستم بیفتد، با قرآن دارم، قرآنی برداشتم تا این ساعات را در بین خطوط پارسی ترجمه زیر آیات به دنبال این باشم که خداوند با ما چه گفته است، ولی نه، با این نمره چشم و خطوط ریزی که ترجمه های فارسی را نوشته اند، امکان خواندنش نبود، و مجبور شدم قرآن را به کناری بگذارم، و فکر دل مشغولی دیگری در این لحظات باشم؛ متاسفانه علیرغم پارسی زبان بودن خوانندگان قرآن در ایران، این کتاب الهی را با خطوط عربی درشت، و ترجمه های ریز و غیر روان پارسی می نویسند؛ حال آنکه کمتر کسی زبان عربی را می فهمد؛ برغم این، خطوط عربی را با فونت بسیار بزرگ، و ترجمه پارسی اش را با فونت بسیار ریز چاپ می کنند، تا حدی که انسان فکر می کند، کسی به دنبال این نیست که مردم با خواندن این قرآن چیزی بفهمد، و فقط دوست دارند که خطوط عربی را با صوت و درست بخوانند و رد شوند؛ انگار مهم نیست که بفهمیم خدا به ما چه می گوید و از ما چه می خواهد، و کسی هم انگار نمی خواهد از این خطوط عربی عبور کرده و وارد فهم این کتاب آسمانی شویم، که برای این امر راهی غیر از نوشتن روان و درشت به زبان پارسی نیست.

 در یکی از مساجد به دوستی که طبق روال مسول خواندن دو صفحه قرآن در بین نماز روزانه بود، گفتم کاش به جای خواندن دو صفحه از قرآن، فقط یک صفحه اش را می خواندی ولی با معنی؛ در جوابم گفت، خواندن قرآن خودش به اندازه کافی پاداش اُخروی دارد و پارسی هایش را خودت بخوان؛ گفتم ما که نفهمیدیم خدا در این آیاتی که شما خواندید، چه گفت؛ پاسخ داد، خواندن همین آیات هم خود شفاست، گفتم ولی چیزی که نفهمی، چطور باعث شفا می شود؟، گفت مگر شما نسخه پزشک را می توانی بخوانی که شما را شفا می دهد؟!! ولی نتوانستم بگویم این قیاس مع الفارغ است، زیرا دکترها نسخه را برای مریض نمی نویسند، بلکه آنرا خطاب به داروخانه چی نوشته که حرفه و هنرش این است، و بیمار فقط حامل نسخه پزشک است، تا به داروخانه برود و دارو را دریافت کند.

دیدم بحث کردن با این سطح تفکر و استدلال ممکن نیست و انگار تنها فکر جنابان انجام یک عمل و کسب پاداش است و خیلی قصد عبور از آن را ندارند لذا از او گذشتم و ادامه ندادم، ولی این ها حکایت کسانی است که یک عمر قرآن و یا هر متن مقدسی را می خوانند و آخرش هم نمی فهمند که چه بود و چه گفت. در مجلسی جسارتی به یکی از همسران پیامبر شد، گفتم شما با چه مجوزی این خطا را انجام دادید، مگر نشنیده اید که همسران پیامبر "مادر مومنین" هستند همچنان که آیه قرآن می فرماید "پیغامبر سزاوارتر است به گروندگان از ایشان به خویشتن، و زنان او مادران ایشانند. (النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَأَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ)"، آیا کسی به خود اجازه می دهد که به مادر خود جسارت کند، جمع منکر چنین مطلبی در قرآن شدند؛ فردی در میان جمع که می دانستم روزی را بدون خواندن قرآن، هر چند تعدادی آیه، شاید طی نکند، را شاهد خود گرفتم، او نیز به نفع آنها اظهار داشت، چنین چیزی را در قرآن ندیده و نشنیده، تازه اگر باشد هم باشد مربوط به یکی از همسران پیامبر است، نه همه؛ گفتم "امهات" یعنی مادران، اگر یکی از آنها مد نظر بود، از واژه "اُم" استفاده می شد، نه امهات و... خلاصه کسانی هستند که یک عمر را با قرآن و خطوط عربی اش هستند و به درست ترین وجه می خوانند و کیف می کنند، اما فقط از موسیقی ادای کلمات، و نمی فهمند که این قرآن چه گفته و ازما چه می خواهد، لذا شاید همین نتیجه وضع کنونی ماست، که معارف را دست دوم از این و آن می گیریم و آنها هم به صورت انتخابی هر کدام را که صلاح دانستند در سخنان خود می گنجانند.

با اینحال من هم باید در این امامزداه وقت را بگذرانم تا به لحظه خاص تحویل سال برسیم؛ ترجیح دادم، به کتابخانه مختصری که در کنار منبر بود، مراجعه کنم، کتاب پرصفحه ایی در بین کتاب ها توجهم را به خود جلب کرد، نوشته ایی بود از یک نویسنده پارسی گوی افغانستانی که به ذکر زندگی و تولیدات ادبی و سیاسی و فرهنگی مشاهیر ادب کشورش پرداخته، و مفصل و طبق حروف الفبا به زندگی آنان گریز دقیقی زده بود، همچون یک دایره المعارف؛ بدین کتاب مشغول شدم؛ تا این ساعات بگذرد و ساعت تحویل سال فرا رسد، از نماز جماعت هم گذشته و حاضرین دعای توسل می خوانند، در بین بندهای دعا هم، مداح این دعا حاضرین را به هزار صحنه دلخراش تاریخ اسلام برد و برگرداند، تا بالاخره دعای مذکور هم تمام شد، و مداح وعده آمدن حاج آقا (امام جماعت) را داد، که بیاید و مراسم تحویل سال را اجرا کند.

 انگار ساعت تحویل سال هم می رود تا مثل مراسم سحر شب های قدر ماه رمضان، به یک آیین خاص تبدیل شود، که یکی از این "حاج آقاها" باید ما را از این لحظات لابد سخت عبور دهد، و طی یک فرایند خاص مراسم عبورش را اجرا نماید، تا مقبول اُفتد، در این زمان که به دقایق تحویل سال نزدیک و نزدیک تر می شدیم، بر جمعیت حاضرین امامزاده هم افزوده می شود، و چیزی حدود 150 نفر آمده اند، خانم ها قسمت خانم ها، آقایان در قسمت آقایان و آنانی که می خواستند خانوادگی بنشینند هم در حیاط امامزاده، مخلوط گرد آمده اند و ما هم که ترجیح می دادیم جمعی و با هم باشیم، امامزاده را ترک و در صحن حیاط با هم پشت سفره هفت سینی نشستیم که به برکت میهمان نوازی خدمه این امامزاده تدارک دیده شده بود، و حاج آقا هم رسید، ولی هنوز ساعت تحویل نبود و بعضی که مشغولیتی نداشتند، در این بین حسابی کلافه بودند، و غر زدن هم شروع شده بود، تا این زمان تحویل سال فرا رسید، حاج آقا از بلندگو دعای "یا مقلب القلوب و الابصار و یا مدبر الیل و النهار حول حالنا الی احسن الحال" را شروع به خواندن کرد، اما این خواندن هم انگار تعداد داشت و از قضا تکرار بی حد آن هم غُر زن ها را بیشتر کلافه کرد، و اما خلاصه این تکرارها هم تمام شد،

اما در پس آن هم دعاهای بیشمار نیز آغاز گشت و... بساط نذری ها هم از "شله زرد" و "آش رشته" برقرار بود، به هر ترتیبی بود این تحویل سال هم تمام شد و از بقعه امامزاده عباسعلی کرمان بیرون آمدیم، و پیرمردی افغان بر درب امامزاده انتظار عیدی داشت، به دل رغبت عیدی اش را دادم، که او وقت شناسی توانا در کسب روزی بود، و ما هم برای خواب و استراحتی به اقامتگاه رفتیم؛ تا این اولین شب در سال جدید را، آخرین شب حضور در کرمان کنیم، و فردا کرمان را به مقصد بیرجند، در خراسان جنوبی ترک نماییم. شب را با یاد شب های سال تحویل گذشته که در کنار هم خانوادگی بودیم، گذراندیم و بالاخره "هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد"، و هرکه سفر می خواهد باید از با هم بودن عید و ساعت تحویل هم بگذرد.      

شب را خوابیدیم و استراحتی تا روز اول فروردین 1397 رخ نماید، و طبق عادت موقع سحر بیدار شدم و نماز صبح را که خواندم، خواستم به قصد ورزش صبحگاهی خارج شوم، ولی تختخواب مرا به سوی خود کشید، تا این روز اولی باشد که در سال جدید بدقولی کنم، و آنرا بدون ورزش صبحگاهی آغاز کردم، امروز باید به سوی استان خراسان جنوبی حرکت کنیم، تا راه آمده از سمت شمال (تهران - قم اردهال - کاشان – نطنز – نایین -  عقدا – اردستان - اردکان – میبد – یزد – فهرج – بافق – زرند – کرمان – بم)، را به کناری گذاشته و از مسیری جدید در حاشیه های مرز ایران و افغانستان به سوی شمال بازگردیم. شاید همین دلهره بازگشت هم بود که مرا زمینگیر تختخواب کرد، تا بخوابم و آمادگی روحی برای یک خیز بلند به سمت بیرجند را ایجاد کنم.

صبح به بازار کرمان هم سر زدیم، بعضی مغازه های پارچه فروشی باز است، اینجا خانم ها چادرهای مشکی کمتر می پوشند و بازار کرمان پارچه فروشی هایی دارد که چادر و پارچه های رنگی زیبایی را در کلکسیون خود دارند، و این سوغات خوبی می تواند خانم ها باشد؛ زیره کرمان هم که حرف ندارد و ضرب المثل "زیره به کرمان بردن" حکایت شهرت این محصول در این شهر است، و همین شد خرید ما از کرمان و به سرعت خود را به مسیر جدید زدیم، تا باز گردیم.

[3] - امشب در حالی که 29 اسفند است، و علیرغم حلول سال جدید، همچنان تا نیمه شب در عید 29 اسفند خواهد بود، و فردا اول فروردین 1397 است.

[4] - به معنی اغر، تبرک، خوش یمنی، سعد، فال نیک، نیک فالی، یمن

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

در دور دوم سفر که بسمت شمال در حرکت بودیم، طی چهار روز اول نوروز 1397، ایالت های باستانی کارمانیا، قهستان، خورآسان، هیرکانیا را پشت سر گذاشته و وارد ایالت کومس شدیم، تا ضرب المثل افریقایی را که "چنانچه می خواهید سریع حرکت کنید، تنها بروید، و اگر می خواهید به دور دست ها سفر کنید، با هم بروید." [1] صورت حقیقت به خود گیرد، و ما با هم به دور دست ها رفتیم، و سریع برگشتیم، و این بازگشت از صبح روز اول فرودین (1/1/1397) آغاز شد، که کرمان و بقیه نقاط دیدنی منحصر به فرد در جنوب را با همه خاطرات خوب و بد تاریخی که از کارمانیا [2]، سجستان [3]، گمبرون [4] دارم، رها کرده و به سوی بیرجند در استان خراسان جنوبی یا همان قهستان حرکت کردیم، جایی که قلعه قهستان اسماعیلیه یکی از مهمترین قلعه های آنها بود و آرزو داشتم از آن دیدن کنم ولی تنها باید از کنارش گذشت، زیرا کاروان قصد ایستادن ندارد و سریع می خواهد به مقصد خود را برساند.

بدین جهت دو راه وجود داشت، یکی مسیر عبور از کلوت های مشهور کرمان و رفتن به نهبندان، که مستقیم و از کرمان با عبور از مرکز کویر لوت به شهر "نهبندان" می رسید، که من مایل به عبور از آن بودم، و دیگری مسیر زرند – کوهبنان – راور - خوسف و بیرجند، که ما در نهایت با تحقیقی که از کرمانی ها در این خصوص کردیم، از مجموع توصیه های آنها تصمیم به استفاده از مسیر زرند – کوهبنان - راور - خوسف - بیرجند گرفتیم، تصمیمی که ما را از دیدار و عبور از بین کلوت های زیبای کویر لوت در حاشیه کرمان محروم می کرد، این هم باشد به حساب طلبکاری های ما.

 منطقه کوهستانی زرند – کوهبنان را در حالی طی کردیم که به تازگی کوهبنان یکی از نقاطی است که در این ساله هایی که ایران را زلزله فرا گرفته و هر روز از تهران، غرب، شمال، جنوب و... می لرزاند، از قضا آن را نیز بارها لرزانده و می لرزاند. انگار زلزله روی این منطقه از استان کرمان زوم کرده و خیمه زده است، کوهبنان به قولی محل تولد شاه نعمت الله ولی است و مدت ها این عارف نامی این منطقه را برای چله نشینی و خودسازی های عارفانه خود انتخاب کرده بود. باغ های پسته کرمان که از بعد از بافق با ورود به کرمان آغاز شده، همچنان در منطقه کوهبنان هم ادامه دارد، بین راور و کوهبنان کوه های زیبایی وجود دارد که دیدنش نیز می تواند دوستداران طبیعت را به منطقه بکشاند، کوه هایی که شکل فرسایش آن خاص و در جهت شمال - جنوب مثل دیواری، عبور شرقی - غربی را سد کرده اند.

نقشه سفر طوافی به گرد دیار آشنای کویر

راور کرمان هم منطقه ایی کوهستانی در حاشیه کویر است، اینجا کوه و بیابان با هم و در کنار هم هستند، بارش باران گاه حکایت سیل و آبگرفتگی هایی که انگار نشان از عدم پذیرش آب در زمین دارد، و این آب در انتظار فرو رفتن مانده است، گاه چنان خشک و بی حاصل، که تا کیلومترها هیچ گیاهی و حتی خس و خاشاکی هم دیده نمی شود، گاه مسیر بیابانی طولانی صاف می شود که تا مدت ها خبری از هیچ برآمدگی و فرو رفتگی نیست، زمین آنقدر بی چاله و برآمدگی و صاف است که انگار با دقیقترین دستگاه های راه سازی، صاف کاری شده است.

با عبور از راور که فرش مشهوری هم دارد، و بعد از مدت زیادی رانندگی در حاشیه شمالی کویر لوت، به دو راهی در منطقه "دهنو" می رسیم، که می توان انتخاب کرد، یا به سمت شهر "طبس" در شمال حاشیه کویر مرکزی رفت، که عید در طبس خیلی می گویند دیدنی است، و یا به سمت "بیرجند" مرکز استان خراسان جنوبی، که ما راه بیرجند را در نظر گرفته و این بیابان ما را به "خوسف" در حاشیه شمال شرق کویر لوت رساند، که نوید دهنده نزدیکی به بیرجند است، و بالاخره بیرجند را در شب دریافتیم، که اقامتی شبانه را برای ما رقم زند.

دیداری از بیرجند نیز نداشتیم و صبح دوم فروردین (2/1/1397) بعد از یک استراحت شبانه، این شهر را به سمت مشهد در استان خراسان رضوی ترک کردیم. تا "آرین شهر"، و متعاقب آن تا شهر "قائن" که انگار راهنمایی و رانندگی، رانندگان را در یک سردرگمی قرار داده، جاهایی سرعت را سی کیلومتر در ساعت قرار داده است، که نمی دانم آیا اتومبیل های "پلیس راه" که این مقدار سرعت را تعیین کرده اند خود می توانند که با این سرعت کیلومترها در جاده اصلی رانندگی کنند، در حالی که جایی می بینی ابتدا تابلو سی کیلومتر حد اکثر سرعت است، و شصت متر آنطرف تر پنجاه کیلومتر و باز صد متر آنطرف تر تابلو سرعت سی کیلومتر حداکثر سرعت است، و جالب اینکه تابلوی پایان محدودیت سرعت را نمی توانی در جاده پیدا کنی، یعنی آغاز محدودیت سرعت را با تابلو اعلام می کنند ولی پایانش معلوم نیست کجاست، و نمی فهمی که کجا این محدودیت سرعت بپایان می رسد، واقعا رانندگی بین بیرجند تا آرین شهر و قائن کشنده و اعصاب خردکن بود، هزار ترس و استرس از جریمه و توقیف و... را مامورین اعمال قانون در پلیس راه ایجاد کرده اند، ولی این استرس را با تابلوهای راهنمای مکمل که پایان محدودیت است، کاهش نداده اند و سفر در این منطقه زیبا را زهر تن مسافرین و رانندگان عبوری می کنند.

در حالی از تپه های بین بیرجند و آرین شهر می گذری، که بین تپه های آن مملو از درختان گل کرده ایی است که نوید میوه های خوشمزه در آینده را می دهد، و سپس شهر "قائن"، "خضری دشت بیاض"، و بعد "گناباد" و سپس "تربت حیدریه" و در نهایت این مشهد بود که مقصد ماست که  این روزها شهر مملو از کسانی که است که به زیارت امام رضا آمده اند، تا نوروز را در اینجا باشند و همین امر، آنقدر بازار اقامتگاه های مشهد اِشباع کرده است که هتل ها تکمیل، و خانه ها را هم به کمتر از سه روز اقامت نمی دهند، و ما هم که تنها قصد ماندن یک شبه داشتیم، جایی برای اقامت نیافتیم و میهمان عزیزی شدیم تا از طریق افزایش پرداخت، در مکانی که او برای سه روز گرفته بود، ما هم این شب را صبح کنیم،

و صبح سوم فروردین (3/1/1397) مشهد را به سمت بجنورد مرکز استان خراسان شمالی ترک کردیم، تا خود را شب هنگام  بعد از عبور از "قوچان" و "شیروان"، و سپس وارد بجنورد شویم؛ و مقدمات نهاری در ساعات عصر را در جنگل گلستان آماده نموده و شب با گذشتن از شهر "آشخانه" و جنگل و پارک غنی و حفاظت شده "گلستان" وارد استان گلستان یا هیرکانیا شویم، و شب را در گرگان اقامت کنیم و صبح چهارم فرودین (4/1/1397) به شاهرود در کومس [5] رسیدیم تا در نقطه شمالی حاشیه کویر مرکزی، این سفر را به پایان برسانیم، و بعد از تعطیلات عید "دایره طواف بر گرد دیار آشنای کویر" را به هم رسانده، و در مقصد خود تهران، سال جدید را پی بگیریم، و علیرغم خطراتی که کشور را در بعد داخلی و خارجی تهدید می کند، به امید سال جدید و پر برکتی، زندگی را از سر گیریم.

در حالی که از کنار هزاران نقطه تاریخی و تفکر برانگیز گذشتیم و از دیدارش محروم بودیم، ولی سفری بسیار خوب به گرد دیاری بود که خالی از جمعیت است و روزگاری از آخرین نقاطی بوده است که دریاهای باستانی در آن خشک شد، و این چاله ی مرکزی ایران اکنون خشک ترین و گرم ترین نقاط جهان و از جمله ی ناشناخته ترین نقاط جهان است، و مثل نامه ایی سر به مهر بسته مانده، تا شاید محققین و مکتشفین به حل معمای کویر مرکزی و کویر لوت موفق شوند و معمای آن حل گردد.

طوافی به گرد دیار آشنای کویر نقشه سفر

مسیر کرمان - چترود - راور - بیرجند به روایت تصویر:

Click to enlarge image IMG_2716.JPG

طوافی برگرد دیار آشنای کویر – تند و سریع در شرق و شمال کویر

[1] - African Proverb says"  :If you want to go quickly, go alone. If you want to go far, go together".

[2] - نام باستانی استان کرمان

[3] - نام باستانی استان سیستان و بلوچستان فعلی

[4] - نام باستانی استان هرمزگان فعلی

[5] - نام باستانی استان سمنان

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

امروز پنجشنبه بعد از بیش از سه ماه تعطیلی صعود به قلل مهم، دوباره بعد از ایجاد شرایط مناسب جوی و آرامش نسبی آب و هوایی در بالای قله ها، فتح قله 3964 متری توچال دوباره در سال جدید میسر شد، و صعودی هیجان انگیز و سخت رقم خورد،

هیجان انگیز از این نظر که در هوای بهار وضعیت کاملا متغییر است، و احتمال هر اتفاقی را باید در نظر داشت، از بارش های عظیم و ناگهانی گرفته، تا احتمال رعد و برق های کُشنده که همنوردان ما از کشته شدن یک زوج در سال های گذشته به همین علت یاد می کردند و...،

و صعودی سخت برای من، از این نظر که هرگاه کاری (بخصوص ورزش) را برای مدتی رها کنی، مقدار زیادی از آنچه که به عنوان آمادگی جسمانی کسب کرده ایی، از دست رفته، و در این سه ماه بسیاری از قدرت و آمادگی ام را برای صعودهای اینچنین از دست داده بودم، اوج آمادگی هایم در ماه های پاییز و زمستان بود که مکرر این صعودها انجام می شد.

در این صعود جایی برای رکورد زدن زمانی برایم نبود، و هدف فقط صعود بود و بس؛ پیش بینی امروز هوا در قله توچال در سایت هواشناسی mountain-forecast روزی آفتابی و با سرعت بادی در حدود 10 الی 15 کیلومتر عنوان شده بود، که هیچ کدام محقق نشد، آسمان بیشتر ابری و در بعضی مواقع حتی بارش برف، و وقتی به قله رسیدیم باد قابل ذکری نمی وزید، لذا هوا کاملا مناسب صعود، البته با کمی مه، که اگر شدت یابد کار مشکل می شود.

امروز جمعیت قابل توجهی از یال دربند، شیرپلا به سنگ سیاه، به سوی قله توچال در حرکت بودند، از پیرمردان و پیرزنان و جوانان (خانم و آقا) که این مسیر را طی می کردند و نبرد نفسگیری را در مقابله با کشش زمین (جاذبه) دنبال می کردند تا دوهزار و سیصدمتر به صورت عمودی در آسمان از سطح حدود 1700 متری پای توچال در محله دربند، بالا بروند، (از آنجا که ما خداوند را در آسمان ها می بینیم) به قول دوستم به خدا نزدیک تر شده، تا دست بسوی آسمان برده، و طلب درخواست هایی کرد، که لیستی به نسبت بلند است.

با هر سختی بود مسیر این صعود طی شد و ساعت نصب شده بر دیوار پناهگاه قله دو بعد از ظهر را نشان می داد که بالاخره گنبد فلزی پناهگاه قله توچال ما را در خود پناه داد تا کمی بنشینیم و استراحت کرده، روند بازگشت و سرازیری را از این پس، بتوانیم پی گیریم، در سرازیر دیگر شما انگار نه انگار که هیچ انرژی تا قبل از این نداشتی، پر انرژی می توانی حتی بدوی (البته برای زانوان توصیه نمی شود). در همین حین خانمی با جثه ای کم وارد پناهگاه شد، و هنوز به وسط پناهگاه نرسیده بود که گفت "اینجا اکسیژن نیست، شما چطور اینجا مانده اید،" و برگشت که بیرون برود، که یکی از حاضرین که از همنوردان ما در این صعود بود و از شهرستان میانه آمده بود تا با دوستش قله توچال را فتح کنند، در حالی که این خانم او را بجا نمی آورد، در مورد برنامه ی صعودی گفت، که هماهنگ شده تا با تیم کوهنوردی در حضور این خانم انجام شود، ولی انجام نگرفته بود، و این خانم جوابی داد یا نداد، از پناهگاه خارج شد.

 آقایی از حاضرین در پناهگاه، پس رفتنش گفت، "کسی که قله های هشت هزار متری را فتح می کند چطور از کمبود اکسیژن اینجا اینچنین فراری است؟!!" اکثر حاضرین به غیر من این خانم را می شناختند، و وقتی از او گفتند متوجه شدم او کسی نبود جز خانم پروانه کاظمی که از نامداران ورزش کوهنوردی کشور است، که صعودهای رکورد شکن "مردانه ایی" به چند قله بیش از هشت هزار متری جهان به تنهایی داشته، که از جمله آن می توان به صعود بلندترین نقطه، قله و بلندی جهان یعنی اورست سرفراز اشاره داشت، که در پرونده این رادین زن ایرانی می باشند،

 

قهرمان کوهنوردی ایران خانم پروانه کاظمی شش اردیبهشت 1397 در قله توچال

 

وقتی از پرونده صعودهایش شنیدم، در پی اش من هم به بیرون از پناهگاه رفتم و بعد از احوال پرسی گفتم، شما شاهکارهای مردانه ایی داشته اید، می شود از این صعودها برایم بگویید، که ایشان هم مهربانانه با لبخندی که حکایت از طولانی بودن داستان داشت، گفت "اول این که من با این واژه مردانه مشکل دارم، و مشروح این موارد را هم در اینستاگرامم گذاشتم می توانید ببنید"؛ درست می گفتند، اگرچه این واژه "مردانه" البته یک اصطلاح بیش نیست، و حکایت از کثرت اقدامات مهم در دوره ایی در فرهنگ ایرانی دارد، در حالی که اکنون دیگر هستند زنانی که از خیلی از مردان، مردانه ترند، یعنی واجد خصوصیات خاصی هستند، و این خانم از جمله آنهاست که نام ایران را بر بلندای رکوردهای جهان ثبت و رکورد شکنی کرده است.

از جمله او برای تمرین صعود به اورست شب های زیادی را روی همین قله توچالی را که ما در زمستان، صعود به آنرا قطع کردیم، چادر زد و ماند، تا خود را برای صعود به اورست مهیا کند. ایشان می تواند الگوی خوبی برای ورزشکاران و بخصوص خانم ها باشد، از جمله دوست همنوردم که همیشه دنبال کسانی است که از راست قامتان ورزشند، و این دوست ورزشکارم، که از ورزشکاری به آن ورزشکار دیگر به عنوان الگو شیفت می کند، و اینک من رادین زنی را یافته بودم که سرآمد است، خانم کاظمی در حرکت به جلو، از دیگران بسیار جلوتر است و می توان او را الگوی خود قرار دهند.

از خانم کاظمی خواستم که در این نقطه از ایشان تصویری بردارم که موافقت کردند و من عکسی از این قهرمان گرفتم که صعودهای غرور انگیزی در پرونده اش داشت، و خاطراتش را در اینستاگرامش قرار داده بود و چقدر خوب است که بزرگان، تجارب و گزارش کار خارق العاده خود را برای دیگران در فضای مجازی قرار می دهند تا دیگران هم بخوانند و با بحشی از احوال و شرایطی که آنان تجربه کرده اند، آشنا شوند.

قله توچال از مسیر دربند به روایت تصویر:

 

Click to enlarge image IMG_3135.JPG

قله توچال به روایت تصویر در 6 اردیبهشت 1397

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

شکرانه بهار را هرگز نتوان به زبان کلمات آورد، که این نقش را فقط خدا می تواند بزند و بس؛ خدایا توان شکر این همه رحمت و عنایت تو را ندارم، سال گذشته هنگامی بر پهنه کوه های البرز مرکزی قدم می گذاشتیم، که بارش ها آنقدر ناامید کننده بود، که براحتی توانستیم تا آخرین ماه های سال، به صعودهای خود ادامه دهیم و بارش های ناچیز وحشت را بر همه وجودمان مستولی کرده بود، که سال خشک آینده را  چطور باید سر کرد؛ اما در پس آن فصل خشک و بی بارش زمستانی، اُرمزد مهرگستر چنان بهاری دلنشین قرار داد و درب های رحمت بی منتهایش را آنچان باز کرد، که اکنون بارش هایی باور نکردنی دشت و دمن را دیوانه معجزه باران های بهاری اردیبهشت خود کرده است؛

 

جلوه های زیبای بهار و بارش های اردیبهشت توچال

 

انگار نظر خدا هم برگشته و می خواهد در این لحظات شادی و جشن جنگ طلبان ضد صلح و آرامش، بهشت طبیعت هم رخ زیبایی به بقیه اهل دوستداران طبیعت و صلح و آرامش، ارزانی دارد. وقتی امروز خسته از تبریک های پیروزی ترامپ و اهل و تبارش در ایران و منطقه به خاطر چاقویی که این مرد تاجر پیشه در شکم برجام فرو کرد، پای در این طبیعت زیبا نهادم نمی دانستم با چه زبانی شکر این همه هدایای آسمانی را از خداوندگار یکتا کنم، زبان بواقع کم می آورد که چگونه شکر این همه عنایت خداوندی را بجای آوردم.

چند تصویری گرفتم، تا ضمن ثبت این زیبایی ها، چشم های دیگری را هم با تقدیم چند عکس برداشته شده از صحنه های زیبای آفریده شده از باران های اردیبهشت بر پهنه کوه توچال، در صبح جمعه 21 اردیبهشت ماه 1397 شریک کنم :

Click to enlarge image IMG_3289.JPG

جلوهای زیبای بهار و بارش های اردیبهشت در توچال

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

امروز روز جهانی زمین است، زمینی که از بدو بوجود آمدنش به سمت شرایطی رفت که بتواند پذیرای موجودات زنده باشد، هر روز شرایط خود را به سمت ترمیمی سازنده برد، تا مناسب ترین شرایط را برای زیستن موجودات از جمله موجودات نازنازیی مثل انسان ها فراهم نماید، و امروز همین انسان کار را بجایی برده است که احتمال از بین رفتن زمین در هر لحظه وجود دارد؛ آنقدر بمب اتمی و هیدروژنی توسط این انسان دوپا ساخته و انبار شده است که برای نابودی چند کره زمین مثل این کره خاکی، کافی است.

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

"جعبه سیاه" !

باز دلت را به باد سپردی و بازیچه بازی های کودکانه اش شدی؟

تو بازی خورده آسمان و زمینی،

تو را به امتحان، به ناکجا آباد می برند،

تا اصل و نسبت را هم فراموش کنی،

و تو را به میزان خود می کشند،

و تو چون "رفوزه های ته کوزه"،

باز هم این بازی روزگار را می بازی،

و من در این هوای بد، هوای "کولاک" کرده ام،

کاش تو را به گفتگوی سنگ ها راهی بود،

کاش تو را به گاهِ خشمُ خشونتِ موج ها راهی بود،

کاش با غرش نیروهای آسمانی همکلام می شدی،

کاش آنی نبودی که هستی،

کاش همان بودی که می خواستی،

اما افسوس که از کاشتن این کاش هیچ نرویید.

باخته lost 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

این همه باران هم نمی تواند انباشت غم و سیاهی را از دلم بشوید، روزگاری قطراتی چند می شست و می برد، به نمی ترنمی روان می شد، اما اکنون ساعت ها و روزها بر من می بارد، اما انگار نباریده است، قلبم می خواهد از گلویم بیرون بیاید، انگار می خواهم خیلی از چیزها را بالا بیاورم، اما گیر کرده است، نه بالا می آید و نه پایین می رود، مثل یک حُناقِ اختناق آور دارد خفه ام می کند؛

انگار این باران های سیل آسا نیز مثل نوشدارویی است بعد مرگ سهراب؛ سهراب دلم مرده است، نمی دانم زندگی بعد از این مرگ، آیا معنی دارد، قرن هاست در مرگ های پی در پی می میریم و همچنان، می میریم و می میریم، و این مرگ از ما دست بردار نیست، انگار ناف مان را با مرگ بریده اند.

خدایا با آنکه معتقدم هر آنچه را اراده كنی حتماً انجام مى‌ شود [1] ، و این که می گویند "بی اذن تو برگی از درختی نمی افتد"، و...، باز نمی توانم "اراده" و یا "اذن" تو را در بریدن چنین نافی ببینم، دلم گواهی می دهد، دست ناپاک دیگری این ناف را بدین ترتیب بریده است، باورم نمی شود که این کار تو باشد، این بی سلیقگی از مغز معیوب، تر دامن دیگری باید سر زده باشد.

آیا وقت آن نرسید که بساط مرگ، این میهمان زورگو و مسلط را برچینیم و برهم زنیم؛ مرگی که هی می میریم و باز بی شرمانه، و بی هیچ ابایی در مجلس عزای ما حاضر می شود و بالانشینی می کند و خود را داروی درد ما دانسته، و حق به جانب می گوید "خوب نمردید، بهتر اگر می مردید این نمی شد".

مرگ! ای بی چشم و رو، ای مغرور، مسلط و از خود راضی، نمی خواهی دست ناپاکت را از سر ما کوتاه کنی، نمی خواهی از این همه کرده هایت شرم کنی، این همه خاک که بر سر ها ریختی، این همه ظلمت که بر کاشانه ها افکندی، این همه غم که قرین زندگی ها کردی، این همه دشواری که ایجاد کردی، از این همه ضجه که برپاست شرم نمی کنی، از این همه التهاب که بر غنچه ها می پاشی خجل نیستی، از این همه خشکی که بر گلوی مردان و زنان نشاندی پشیمان نیستی، از این همه خاک که بر حَلق ها فرو کردی توبه نخواهی کرد،

آخر چرا زندگی در نزد تو اینچنین بی قدر، اعتبار و ارزش است که این چنین بر طبل مرگ می کوبی، زندگی بهتر نیست، طراوت لاله ها رنگ به رنگ در کنار هم بهتر است، یا لاله زارهای سیاه و یکدستی که ساخته ایی،

با توام ای جغد بد ترکیب گورستان، نمی خواهی این آواز شوم مرگ را تمام کنی، تو را چه راضی می کند، مرگ؟! مرگ قرین هر لحظه شده است، باز از این هم بیشتر می خواهی، بالاتر از زندگی دیگر چیزی هست؟ نیست، آن هم که به غارت دل و روی سیاه تو رفت.

ننگ بر تو و این اشتهای سیری ناپذیر مرگ طَلَبت، حرامت باد آن همه زندگی که به پای تو قربانی شد، حرامت باد آن همه لاله های رنگ به رنگ که در قبای سیاه تو رنگ وحشت گرفتند و به سیاهی رفتند.

[1] - فَعَّالٌ لِما يُرِيدُ

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

استاد و معلم خوبم امروز روز توست، باید اعتراف کنم هر روزِ من روزِ توست، تو و گفته هایت هر لحظه با منید، تا دم مرگ، و شاید در پس آن نیز همانی را با خود ببرم که آموخته ام، و بسیاری از آنچه دارم و خواهم برد را از تو دارم، این را از درس ابوریحان بیرونی گرفتم، که در لحظه رفتن هم مساله می پرسید و می خواست، دانسته دوستان و دنیا را ترک کند.

استاد خوبم تو هرگز از من دور نبودی که بخواهم امروز تو را یاد کنم، با منی و خواهی بود. باید بگویم بخش زیادی از آنچه من اکنون هستم، به واسطه توست، من اینم، زیرا تو آن بودی، بعد از خودم، این تویی که امروزم را رقم زدی، آنگاه که مرا شیوه زیستن آموختی، درس تفکر دادی، راهنمایم به متون و روشی بودی که مرا بسازد، از همه مهمتر درس "پرسیدن و سوال" دادی،

و این تو بودی که می گفتی، در کلاس، خودت را به من بسپار، گوش هایت کافی نیست، ذهنت را هم درگیر کلاسم کن، آنچنان درگیر کلاسم باید باشی که هزار سوال در ذهنت ایجاد شود، و تو به دنبالش بروی تا به پاسخ برسی، پاسخی که شاید من معلم هم نرسیده باشم؛ معماهایی حل کنی که شاید من معلم به حلش واقف نباشم؛ و...

و خوب مرا در سوال افکندید، می گردم و نمی یابم، یا می یابم و این یافتن چنان پایه هایم را می لرزاند که انگار دارم فرو می ریزم، و گاه پا پس می کشم، و گاهی نیز شجاعت کرده پیش می روم، اما می ترسم که هرآنچه تو، او و من ساخته ایم، زیر این سوال ها و یافته ها فرو ریزد، و آنروز در پس آن فرو ریزی، امیدوارم که مرا به دیوانگی و انحراف متهم نکنید، که جستن در این وادی هولناک حقیقت بسیار ترسناک است، فرو می ریزد آنچه را تو، او، من و اسلاف چیده ایم،

آیا می توانید با چنین صحنه ایی مواجهه شوید، آیا توان دیدنش را دارید؟ آیا آن موقع هم می توانید هنوز دست محبت خود را بر یک "ویرانه" بکشید، ویرانه ایی که دیگر بشکلی که دیده بودید، و یا توقع داشتید، نیست، متفاوت و شاید هم بی پایه و اساس بنظر رسد و...

اما به خاطر هر آنچه بمن آموختید، خرسند و شکر گزارم، و اطمینان دارم که دلی همچون دریا خواهید داشت آن موقع که با آنچه انتظارش نداشتید، مواجهه شدید، مطمین هستم که ظرفیت و بزرگی باور نکردنی از خود نشان خواهید داد، آخر شما اگر تحمل نکنید، کدام ذهن پاک اندیشی حقیقت را خواهد دید و تحمل خواهد کرد.

روزتان مبارک – روزگارتان به شادی و شعف – دوام تان بلند - دوستتون دارم -  شاگرد همیشگی شما

روز معلم

معلمی یک حرفه شریفی است که شخصیت، کیفیت، توانایی و آینده هر فرد را رقم می زند

اگر مردم مرا به عنوان یک معلم خوب یاد کنند،این بزرگترین افتخار برای من خواهد بود

عبدالکلام (رییس جمهور و پدر موشک هند)

 

روز معلم 1397

(ترجمه)

متشکرم معلم

برای این که الگوی زندگی ام هستی

وقتی همه اون چیزهایی را که به من آموختی را به یاد می آورم

و انعکاس می دهم به این که تو چه انسانی هستی

آرزو می کنم همچون تو باشم

باهوش، جالب و با روابط خوب، مثبت اندیش،

با اعتماد به نفس، ساده وبی آلایش

می خواهم مثل تو باشم

آگاه و قابل فهم

تویی که قلب و مغرت یکی و همراهند

چنان با شخصیت ما را به انجام بهترین ها تشویق می کنی

با حساسیت و عمق نگری

می خواهم همچون تو باشم

که وقت، تحمل و انرژی ات را به ما می دهی

تا روشن ترین آینده ی ممکن را برای هر کدام مان رقم زنی

متشکرم معلم

برای این که به من هدف دادی تا به سویش حرکت کنم

من هم می خواهم همچون تو باشم

 

روز معلم 1397

خداوند معلمان را خلق کرد، زیرا:

خداوند عطش ما را برای دانستن می دانست، و نیازمان برای هدایت توسط یک انسان عاقلتر، و این که به کسی نیاز داریم که قلبش مملو از مهربانی باشد، و این که ما به یک مشوق نیاز داریم، و یک فرد صبور، خدا می دانست که ما یه کسی نیاز داریم که بی توجه به طرف مقابلش چالش ها را بپذیرد، کسی که بتواند پتانسیل ها را دیده و به وجود بهترین ها در دیگران ایمان داشته باشد، با این شرایط بود که خدا معلمان را خلق کردLinda S. Glaz

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

قدرت و ثروت، در سایه کتاب و شمشیر

سده هاست که شمشیرهای عمود و کمانی است که  از ما می کُشند؛ زیرا تجارت خون پر سودترین تجارت است، هم قدرت می آورد و هم ثروت؛ و تو گویی راز این سودا را تمام ظالمان و مستبدین خوب فهمیده اند؛ در مرام و مسلک آنان انگار خون را خدا برای ریختن آفرید؛ شاید هم فکر می کنند، این رگ ها برای بریده شدن و شکافتن است، تا قدرت و شوکت و ثروتشان را آبیاری کند؛

بوی جنگ که می آید، خوب می فهمی که نقشه ی خون کشیده اند؛ باز از دُردانه ها و نازگُل های شیردل این منطقه لعنتی، لاله های پرپر و نخل های بی سر می خواهند؛ خدایا این چه سودایی بود، سودای خون؛ نمی دانم این بار در آن سوی خاکریزها، با سربازان کدام همسایه به سلاخی همدیگر خواهیم پرداخت.

این را فقط می دانم که ده ها قرن است که در هر رویارویی در این خاک جنگ خیز، هر دو طرف کتابی مقدس در یک دست، و شمشیری در دست دیگر داشتیم، و زین پس هم با این سطح آگاهی که داریم، باز خواهیم داشت، و از خدای این کتاب ها همواره درخواست کمک و یاری برای غلبه بر همدیگر خواهیم کرد؛ چون صلاح الدین ایوبی که قرآن در دست داشت، و ریچارد اول که انجیل را پناهگاه خود کرده بود،

غافل از این که خدای قرآن و انجیل آنرا برای هدایت بشر بسوی انسانیت ارسال داشت، ولی چه سود که اکنون این کتاب ها و پیروانش به پناهگاه کشورگشایان و زیاده خواهان تبدیل شده، و دو طرف در کتاب، شمشیر و هدف مشترکند، وجه اشتراک دیگرشان خونی است که از شمشیرهای کمانی و یا عمود شان از ما می ریزد.

و ما مردم، که چون مرغ ها، قربانی جشن و عزای آنانیم، هم در جشن ها از سر شعف و تکبر سرمان را بریدند و هم در عزا، غضب شان ما را بی سر کرد، تا خوراک نفس سرکش شان شویم.

 

قدرت و ثروت، در سایه کتاب و شمشیر

 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در برخورد دوگانه با متهمین، و جام...
آیت الله جوادی آملی: مساله حجاب با سرنیزه حل نمی شود، بگیر و ببند اگر بدتر نکند، یقینا حل نمی کند. @...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
آیا پرونده ‎رضا ثقتی هم مشمول برخورد مؤمنانه شده است؟! (https://t.me/asrefori) رحمت‌‌اله...