اسطوره های لشکر 27، شهید مرتضی مظاهر کرمانی
  •  

22 دی 1399
Author :  

ملتی که تاریخ و قهرمانانش را به فراموشی بسپارد، دچار افراد خوار و زبونی خواهد شد، که مُلک و ملت را فدای خود کرده، بر باد خواهند داد. قهرمانان، خود را در صلح و جنگ فدای عزت و خیر جمعی ملک و ملت می کنند، آنان لایق تقدیر و پاسداشت هستند، این روزها ایام شهادت امیرکبیر است که، جانشینان او کشور و ملت را به باد دادند. در این پست از شهیدی خواهم گفت که در زمان شهادش تنها بیست سال و سه ماه سن داشت، و جانشین فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر، از لشکر 27 محمد رسول الله را در عملیات والفجر 4 بر عهده داشت.

مدت هاست که با هم دمخوریم ولی نمی دانستم او برادر شهید است، وقتی متوجه شدم از خانواده شهداست، و برادرش جان خود را در خلال جنگ 8 ساله ایران و عراق از دست داده است، از او خواستم تا برایم از این شهید بزرگوار بگوید، مقداری که از ایشان گفت، درخواست وصیتنامه آن شهید را کردم، کنجکاو شد و گفت برای چه می خواهی؟ گفتم در سایتم، بخشی به شهدا اختصاص دارد، به کسانی که از جان برای این کشور و مردم مایه گذشتند. مخالفت کرد و گفت چیزی ننویس، فکر می کنی این مطالبی را که بنویسی، چه کسانی می خوانند؟ همان هایی که این وضع را بر سر کشور آورده اند، از این شهدا هم برای ادامه این وضع سو استفاده می کنند، و ادامه داد، بعد از شهادت مرتضی دوستانش پیشنهاد دادند که به جمع آنان بپیوندم، ولی قبول نکردم، و دلم به همراهی با آنها راضی نشد، و الان می بینم که اشتباه نکردم، حتی گفتند بیا در مورد آن شهید مصاحبه بده، باز هم موافقت نکردم و نرفتم... (البته در بین سخنانش از خاطرات جنگ متوجه شدم که مدتی را به عنوان داوطلب بسیجی در جنگ بوده اند)

چراکه معتقدم برای دنیایی که اگر انسان به آخرش هم حتی برسد، صد سال بیشتر به طول نمی کشد، انسان نباید شخصیت و آخرت خود را برایش نابود کند، به آنها هم گفتم راه ما از شما جداست، به بهانه دین نباید دست به هر کاری زد، دین را خدا حفظ خواهد کرد، 1400 سال حفظ شده، از این به بعد هم حفظ خواهد شد. شما در این جهان یک دین را به من نشان بده که از بین رفته باشد، همه هستند، کم و یا زیاد، الان هم خوشحالم که برای کسب دنیا و زندگی، دست به هر اقدامی نزدم، و اِلا شرایط برای من هم مهیا بود، اما اگر اَلان بمیرم، خیالم راحت است که از آلودگی های بزرگ پاکم، به لحاظ حق الناس که مهمترین بخش دین ماست، احساس می کنم بدهکار این مردم نیستم.

در پاسخش گفتم، مطالب من ربطی به هیچ کس ندارد، و آنها که مد نظر شما هستند، تنها خوانندگان مطالب من نخواهند بود، بلکه دنیا می تواند آنرا بخواند؛ حماسه جنگ و شهدای دفاع از کشور و مردم، باید ثبت شود، آنان، متعلق به تمام نسل ها و مردم ایرانند، ربطی به قدرت و ثروت این و آن ندارند ...، انگار دلش کمی آرام گرفت، و از برادر شهیدش کمی برایم توضیح داد، که در عملیات والفجر 4 [1] در منطقه پنجوین [2] به شهادت رسیده است؛ می گفت مرتضی یک سال از من کوچکتر بود، چند بار هم در عملیات های مختلف مجروح شد، به هنگام تحصیل با هم مدرسه می رفتیم، آنقدر به لحاظ درسی خوب بود که لای کتاب ها را هم در منزل باز نمی کرد، و نمراتش از 19 پایین تر نمی آمد، آرام بود و بسیار موقر، انگار در عالم ما (نوجوانان و روزگار خاص آن موقع) سیر نمی کرد، گرچه من اهل ورزش و... بودم، اما او فقط با درس هایش بود، و در حالی که من با درس و مدرسه انگار بیگانه بودم، او تنها اهل درس بود، با ضریب هوشی بالا، چنانکه کافی بود که به دریافت  های خود در خلال کلاس درس اکتفا کند، و نمراتی عالی را کسب نماید.

یک بار معلم مرا پای تخته سیاه فراخواند، درسی را که پرسید بلد نبودم، با ناراحتی تمام رو به من کرد، و گفت : اسم شما چیست؟ نامم را که گفتم، رفت تا نمره صفری را برایم در این درس، در دفتر نمرات کلاس خود ثبت کند، که یکهو سر خود را بالا گرفت و به من نگاهی کرد و گفت تو داداش مرتضی مظاهر نیستی؟! گفتم بله، با تعجب گفت چطور او آن همه درسخوان و باهوش است تو اینطوری؟! و سری به تاسف تکان داد.

من هم از هوش بدی برخوردار نبودم، اما خیلی بازیگوش بودم، مرتضی آزارش به مورچه هم نمی رسید، آرام و متین بود، تو دعوا و نزاع های معمول در مدرسه و مسیر هم، اهل دعوا و حتی دفاع از خود نبود، و اگر کسی متعرضش می شد، من باید از او دفاع می کردم، گاهی می شد که هم کلاسی ها می آمدند می گفتند، خودت را برسان که داداش شما رو دارند، می زنند. من شده بودم محافظ او. منظورم از این توضیحات این بود که، اینگونه جوان ها رفتند، حال باید وضع کشور اینطور باشه؟!. بدترین انسان ها، کسانی هستند که به اسم خدا خلاف می کنند.

مرتضی مجرد بود، و تازه تصمیم داشت که ازدواج کند، که رفت و شهید شد، و خوب شد که ازدواج نکرد، اهل مسجد و... بود، و با شروع جنگ او دیگر دیپلم خود را گرفته بود، و راهی جبهه ها شد، از طریق سپاه داوطلب جنگ شد، آن روزها سپاه وجهه بسیار خوبی داشت، هنوز آلوده به رانت و... نشده بود، و مردم دوستش داشتند، بعدها هم به همین نهاد جذب و زندگی اش وقف جنگ شد، چند بار هم در عملیات های مختلف مجروح شد، تا این که در سال 1362 به شهادت رسید.

ما خانواده ایی مذهبی بودیم، پدرم تا بیکار می شد، کارش خواندن قرآن بود، مغازه کفاشی پدرم محل مراجعه کسانی بود که اختلافی داشتند، مردم محل، همسایه ها پدرم را قبول داشتند و اختلافات خود را به قضاوت و یا پا در میانی او واگذار می کردند؛ به پدرم می گفتم اینجا مغازه است، محل کسب، چرا خود را درگیر این مسایل می کنی؟! به کاسبی ات برس، اما او می گفت، "پسرم خدا خودش روزی ما را می دهد، وقتی مردم دست یاری دراز می کنند من نمی توانم نادیده بگیرم، کار برای مردم، جای دوری نمی رود" انقلاب هم که پیروز شد، همین بن مایه مذهبی پدرم باعث شد که پدرم آنان را مردان خدا بداند، و دوست شان داشت، لذا مرتضای ما هم مسجدی و جبهه ایی شد.

وقتی هم که مرتضی شهید شد، دوستاش به پدرم مراجعه کردند که، حاج آقا چی دوست داری براتون بگیریم، جواز کسبی و... پدرم جواب داد که "بچه من جبهه نرفته خون بدهد، که من از شما جواز کسب و... بگیرم، خون پسر من ارزشش خیلی بیشتر از این هاست، که من آن را هزینه خواسته های دنیایی خود کنم"، و از هیچ امکانی استفاده نکرد. من آن موقع ها 22 سالم بود، و اگر پدرم این کار را می کرد خیلی می توانستیم بهره دنیایی ببریم، کمِ کََم می توانستیم یک جواز تاکسی سرویس بگیریم که آن موقع ها به این گونه افراد می دادند، و گرفتنش راحت ترین ها بود؛ این در حالی بود که پدرم از 12 سالگی کار می کرد، چون پدرش که مرحوم شد، مسئولیت بقیه هم افتاد گردن او، از جمله سه برادر یتیمش.

مدتی که من خودم سرباز بودم و به عنوان راننده آمبولانس خدمت می کردم، یک بار در فکه در یک سایت موشکی مستقر بودیم، مادرم تماس گرفت و گفت، برو ببین مرتضی کجاست خیلی وقت است که تماسی نگرفته، ببین چه اتفاقی برایش افتاده، ما بی خبریم؛ پیگیر شدم که ببینم بچه های لشکر 27 محمد رسول الله، کجا مستقرند، با هر زحمتی بود مقر آنان را که بین دزفول و فکه پیدا کردم، آن موقع ها، مرتضای ما، معاون گردان بود، و مقرشان در بیابان ها قرار داشت، پیدایشان کردم، و با همان آمبولانس رفتم به دیدنش در آنجا؛ ریش هام تراشیده با لباس سربازی نیروی هوایی، در دژبانی مقرشان سراغ از مرتضی گرفتم، آنها او را می شناختند، گفتند "برادر مرتضی مظاهر؟"، گفتند : "بگیم که کی آمده؟" گفتم بگو برادرت، ده دقیقه بعد با چهار نفر دیگر از دوستانش در گردان با جیپ آمدند استقبال من در محل دژبانی، و رفتیم داخل مقر پیش آنها، هی به من می گفتند "برادر" من به مرتضی گفتم به این ها بگو هی من رو "برادر برادر" نکنند، خنده ایی کرد و گفت باشه،

بعد که خلوت کردیم بهش گفتم "چرا خونه زنگ نمی زنی، خوب یک زنگ بزن، مامان نگران است و دلشوره دارد، این همه بی سیم و ابزار ارتباطی دارید، یک تماس بگیر، نگرانت می شوند". سرش به جنگ گرم بود و از این مسایل فارغ. این ها سرباز واقعی کشور بودند. البته این قانون طبیعت است که وقتی انسانی را می کشی، تو را خواهند کشت، لابد برادر من هم از دشمن کشته بود، که در این جنگ کشته شد، چه به درست و چه به غلط، اگر انسانی را بکشی خون به گردن انسان می افتد، و تو را خواهند کشت.

صحنه هایی از این جنگ من دیدم که مو به تن انسان سیخ می کند، مجروحین را به فرودگاه می آوردیم تا با پرواز هواپیماهای C-130 به بیمارستان های مختلف کشور منتقل شوند، روی هر برانکارد یکی خوابیده بود و آماده سوار کردن به هواپیما، هر کدام شان یک تابلو روی بدن هایشان داشتند، که توصیه های ضروری پزشکی در حین حمل با هواپیما روی آن درج شده بود، مثلا "به این مجروح هرگز آب ندهید و..." تا در طول مسیر به آنان رسیدگی شود، و به بیمارستان های کشور منتقل شوند، بعضی از این ها در مدت انتظار برای انتقال، شهید می شدند، یک بار به اندازه صد متر در دو ردیف مجروح آماده انتقال روی باند آورده بودیم؛ پرستار و یا پزشک همراه به من گفت کمک کنید این یکی را از ردیف مجروحینِ آماده انتقال خارج کنیم، او در حال رفتن است، و عمرش به این پرواز قد نمی دهد؛ یکی دیگر، ترکش قسمتی از جمجمه اش را برده بود، به من گفت دست و پاهایش را نگهدارید، چون می خواست آن قسمت مجروج شده را ضد عفونی کند، و این کار آنقدر دردناک بود که لازم بود مجروح را یکی دو نفر نگهدارند، تا بتوان این اقدام دردناک را انجام داد. عده زیادی در مسیر به شهادت می رسیدند، امکانات مناسبی در مناطق جنگی نبود که همینجا مجروحین معالجه شوند، و حجم بیمارستان های منطقه جوابگو نبود و باید به شهرهای دیگر اعزام می شدند.    

در طول مدت ماموریت در یک سایت موشکی مامور بودم، شِگرد دشمن این بود که ابتدا یک جنگنده میراژ فرانسوی می آمد، که پیشتاز بود، می گفتند تا فاصله 90 کیلومتر، رادارها را شناسایی و منهدم می کند، تا گروه بمب افکن های میگ روسی، از پشت سر او سالم و راحت بگذرند، و بمباران خود را انجام دهند، برای همین هم فرمانده پایگاه رادار را خاموش می کرد و وقتی این میراژ رد می شد، آن را روشن، و موشک ها را روانه کاروان بمب افکن هایی که از پس او می آمدند می کرد، یادم هست یک بار موشک امریکایی رها شده را خلبان میگ دشمن دیده بود، و می دانست که کارش تمام است، لذا فوری بیرون پرید و با چتر فرود آمد، و ما او را اسیر گرفتیم. این سایت موشکی می گفتند شکار 30 فروند هواپیمای دشمن را در پرونده خود دارد.

وقتی وارد این پایگاه شدم، به من گفتند آن ماشین که وسط پایگاه قرار دارد، آمبولانسی است که شما مسئول و راننده آن هستید، یک مینی بوس سفید رنگ بود، که معمولا آن موقع ها در بیمارستان ها از آن استفاده می شد، دیدم کلی گِلی و کثیف است، یکی از سربازها را به کمک گرفتم و آن را شستیم و برقش انداختیم، اما فرمانده سایت که این امر را دیده بود، مرا خواست و گفت، "5 دقیقه فرصت داری که بروی و به حالت اولش برگردانی، اگر استتار را از بین ببری که دشمن ما را خواهد زد"، گوشی دستم آمد و سریع آن را به حالت اول در آوردم، فقط به اندازه کف دست یا کمی بیشتر روی شیشه جلو برای دید به جلو تمیز نگهداشتم و همه ماشین را دوباره گِلمال کردیم.

آنقدر بین این سایت موشکی و پایگاه دزفول چراغ خاموش آمده بودم، و رفته ام که، وقتی الان که فکر می کنم، می بینم از چه خطرهایی جان سالم به در بردیم.

شهید مرتضی مظاهر کرمانی، در روز شهادتش، از بالای قله ایی که روی آن مستقر بودند، در حالیکه قائم مقام گردان، و از مسئولین گردان بودند، وقتی مشاهده می کند که تعدادی از نیروهای خودی قصد بالا آمدن از قله را دارند، و نیاز به کمک و هدایت دارند، جهت کمک و هدایت آنان به سمت پایین قله حرکت می کند، که در بین راه، توسط تک تیرانداز قناسه دشمن مورد اصابت قرار می گیرد، و تیر دشمن در قلبش می نشیند و به شهادت می رسد. روحش شاد، روانش در جوار حضرت حق آرام باد.

در بررسی که از نام این شهید بزرگوار، روی رسانه های اینترنتی داشتم، وصیتنامه ایی از ایشان بدست آمد، که بدین شرح نگاشته بودند، البته رزمندگان گاه وصیت نامه های زیادی داشتند زیرا قبل از هر عملیاتی می گفتند وصیت نامه های خود را بنویسید، و تحویل گردان می شد، و باز گردانده هم نمی شد، لذا یک رزمنده ممکن بود چند وصیت نامه نوشته باشد :

 نام : مرتضى         نام خانوادگى: مظاهر كرمانى        نام پدر: عباس     تاريخ ‌تولد:  26/05/1342     ش.ش: 2307     محل‌ صدور شناسنامه: تهران        تاريخ شهادت: 13/08/1362    

"بسم الله الرحمن الرحيم"

ربنا لا تجعلنا مع قوم الظالمين

اللهم ارزقنا توفيق الشفاعه الحسين (ع) فى يوم القيامه

اللهم ارزقنا توفيق الشهاده فى سبيلك

با سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامى و درود به روان پاك شهيدان اسلام وصيتنامه‌اى بشرح زير در تاريخ 4/8/62 به روى كاغذ مى آورم باشد كه انشاءالله مرگ ما شهادت در راه خدا باشد و نفس ما نفس مطمئن و پاك باشد و تن ما به دور از آتش جهنم.اميدوارم كه در هنگام مرگم سرم را به بالين حضرت ابا عبدالله بگذارم و همچنين چشمان گنه‌كارم به جمال زيباى حضرت ولى‌عصر (عج) روشن شود.

خدايا قلبم را طاهر بگردان با تمامى وجود و از صميم قلب و از ته دل گواهى ميدهم به يكتا بودن پروردگار عالم و همچنين گواهى ميدهم به نبوت و اينكه پيامبرم حضرت محمد مصطفى (ص) خاتم الانبياء ميباشد و همچنين گواهى ميدهم به امامت على (ع) و (يازده) فرزند پاكش،اميدوارم كه در روز رستاخيز جزو مومنين خداوند قرار گيرم.
خداوندا عنايتى فرما و با لطف و كرمت با ما رفتار كن نه به عدلت چون آنقدر معصيت كارم و گناهكارم كه اگر به عدالت با من رفتار كنى سزايم آتش دوزخ است

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى الله.

اينجانب مرتضى مظاهر كرمانى متولد 1342 به شماره شناسنامه 2307  صادره از تهران در يكى از محله‌هاى متوسط بدنيا آمدم.از اوان كودكى عشق زيادى به ابا عبدالله الحسين (ع) داشتم و هميشه آرزو داشتم كه در كربلاى حسين (ع) حضور داشته و بتوانم جانفشانى كنم و حالا خيلى خوشحالم كه توانستم در جبهه و كربلاى ديگرى شركت داشته باشم حال از اينكه تا كنون نرفته‌ام شايد عاشق واقعى نبودم.خيلى مشكل است كه انسان عاشق فقط خدا شود اين شيطان لعنتى بهر نحوى ميخواهد انسان را گول بزند و بفريبد و انشاءالله كه اين بار عاشق به ميدان نبرد بروم.

پدر و مادر عزيز شما را به صبر سفارش ميكنم و توصيه ميكنم كه هميشه در هر كار خود خدا را شاهد و ناظر بدانيد و هميشه متوكل به او باشيد زيرا كه همه كارها بدست و به خواسته اوست هر چه ميخواهيد از او بخواهيد و همچنين سفارش ميكنم كه در رعايت اصول اسلامى كوشا باشيد.ميدانم كه فرزند خوبى براى شما نبودم ولى مرا ببخشيد و حلالم كنيد.برادران عزيزم يك حديث است كه ميفرمايد:الدنيا مزرعة الاخره هركارى كه در اين دنيا انجام بدهيد براى آن دنيا باشد كه فلاح و رستگارى آنجاست .حزب‌الله را تقويت كنيد و هيچ‌وقت امام را تنها نگذاريد و پيرو خط و راه او باشيد واقعا اين مرد نائب  بر حق امام زمان است  و من و خيلى‌هاى ديگر سعادت خود را مديون اين مرد خدا ميدانيم خداوند انشاءالله تا انقلاب مهدى (عج) او را نگهدارد و همينطور سفارش ميكنم كه اين جنگ  و پيروزى در اين است كه ما را سربلند و با افتخار ميكند و حيثيت و شرف اسلام به اين جنگ بستگى دارد با حضور مداوم خود در جبهه‌ها اسلام را يارى كنيد كه امروز اسلام به شما جوانان متعهد احتياج دارد .درست است كه گرفتارى خانه و خانواده سر راه است ولى اينها همه امتحان است و سعى نكنيم كه خود را با اين مشكلات توجيه كنيم واى بر ما كه اگر در اين هنگام اسلام و امام را يارى ندهيم.

بهر حال اميدوارم كه خداوند متعال از گناهان ما درگذرد و قلم عفو بر گناهان ما بكشد و خداوند اين قليل طاعات و عبادات را از ما قبول فرمايد.اگر خطائى از ما سرزده خدايا از روى نادانيم بوده ما را به لطف و كرمت ببخش و ما را جزو شهداى اسلام و جزو مومنين دينت قرار ده.

 از همه كسانى كه مرا ميشناسند طلب حلاليت كنيد و بگوئيد كه مرا ببخشند و حلالم كنند .اگر به كسى بدى كردم اميدوارم كه مرا ببخشد و از خدا نيز طلب مغفرت مينمايم خداوند انشاءالله همه ما را غريق رحمتش بفرمايد.

خدايا،خدايا تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار......

رزمندگان اسلام پيروزشان بگردان

مرتضى مظاهر كرمانى 

[1] - عملیات والفجر ۴ عملیات تهاجمی نیروهای مسلح ایران، در خلال جنگ ایران و عراق بود، که در ۲۷ مهرماه ۱۳۶۲ به مدت ۳۳ روز، در شهرهای سلیمانیه و پنجوین عراق، با مشارکت سپاه و ارتش، و همکاری پیشمرگه‌های کُرد، اتحادیه میهنی کردستان عراق انجام گرفت. که بخش کوچکی از خاک عراق به تصرف درآمد. ۳ مرحله داشت، هدف اتصال ارتفاعات سورن به سورکوه، بود، لشکر یکم عراق، به مدت ۲ ماه، در خندق‌ها و شیارها منتظر شروع این عملیات بودند. حدود ۶۵۰ کیلومتر مربع از خاک عراق را به اشغال درآمد. تهدید متوجه شهر پنجوین عراق گردید. نیروهای عراقی عضو گارد ریاست جمهوری، با استفاده از سلاح شیمیایی، به پاتک پرداختند، که در نهایت پاتک آن‌ها توسط نیروهای ایرانی دفع شد. عملیات والفجر ۴ توسط ۸ لشکر و ۲ تیپ از سپاه و یک لشکر پیاده از ارتش انجام شد. از دستاوردهای آن تصرف پیشرفتگی دشت شیلر، شهر و پادگان‌های پنجوین و گرمک و تسلط بر ۱۳ شهر و روستای عراق بود. شهر مریوان از زیر دید و تیر توپخانه ارتش عراق خارج شد، مقدمات برای انجام عملیات‌های آتی در استان سلیمانیه آماده شد. در این نبرد بر خلاف اکثر نبردهای جنگ ایران و عراق، عوامل و موانع جغرافیایی نقشی تعیین‌کننده داشتند. با وجود آنکه نیروهای ایرانی توسط پیش‌مرگ‌های کُرد، در کوه‌ها پناه می‌گرفتند، با این حال استفاده عراقی‌ها از سلاح‌های شیمیایی، تلفات سنگینی را متوجه نیروهای ایرانی کرد. همچنین ارتش عراق برای اعمال فشار سیاسی از داخل ایران، برای پذیرش صلح، با استفاده از موشک‌های اسکاد بی، شروع به موشک باران شهرها و مناطق مسکونی ایران نمود.

[2] - شهدای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) عملیات والفجر۴ شهادت ۱۳ آبان ۱۳۶۲ پنجوین عراق:  شهید اکبر حاجی‌پور، فرمانده تیپ یکم، ولادت ۱۳۳۰ در تبریز، مزار گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه۲۴ ردیف ۷۴ شماره ۲۶    شهید ابراهیم‌ علی‌ معصومی، فرمانده گردان کمیل، ولادت ۱۳۳۷ در همدان مزار گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه۲۹ ردیف ۹ شماره ۱   -  شهید جواد افراسیابی،جانشین اطلاعات ولادت ۱۳۳۷در تهران مزار گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه۲۴    -   شهید علی‌ اصغر رنجبران،جانشین تیپ سوم، ولادت ۲۳ آبان ۱۳۳۵ در تهران مزار گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه۲۴  ردیف ۷۴ شماره ۲۶      شهید مرتضی مظاهر کرمانی، جانشین گردان حبیب، ولادت ۲۵ مرداد ۱۳۴۲ در تهران مزار گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه ۲۶ ردیف ۷۶  شماره ۴۶

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.