کاش دلیل تازه ایی برای زیستن می یافتم
کاش نقطه ایی ارزشمندتر برای دوست داشتن بود
کاش برای عشق، معنایی روشنتر و ملموس تر بود
اما حیف!
در روزگار گم شدن در بی معنایی ها،
تکیه گاه هایم سست تر از آنی است که بتوان بر آن تکیه زد
قرارگاه هایم بی بنیادتر از آن است که بر آن قرار گیرم،
آه! بی قراری ها را پایانی نیست،
آسودگی خیال، اکسیریست دست نایافتنی،
غرق بی معنایی میان مرگ و زندگی دست و پا زدن است،
کاش بازیچه های زندگی، باز شنبه تا چهارشنبه هایم را می بلعید؛
تا تنها دو روز برای فکر کردن به روزگارم، وقت می ماند.
تا بی خیال حال، پنج روز را در حال، مردگی می کردیم،
تا تمام شود این فرصت کوتاه، و تمام،
تا تمام شود فرصت گل زدن های بی معنی،
و گل خوردن های اساسی،
کاش،
و باز اسیر کاشکی هایی که کاشتند و هیچ از مقبره اش سبز نشد.