چشمهایِ به آسمان مانده، حتی به نم بارانی اندک نیز، مستِ خوشیهای بسیار شده، و مدهوش از طرب، خود را گُم میکنند!
زخمهای خشک شده بر تنِ زخمی، که با هر کِش و قُوسِ روزگار تَرَکها برداشته، باز، دردناک و خونآلوده میشوند، از نَمِ نگاه آسمان تر شده، هوسِ التیام میکنند!
حتی قطرهها نیز احساسِ سیراب شدن را بر لبانِ خشک زنده کرده، فیل زمینیان از یادِ ترسالیها، آواز ترنم ریزشِ آب سر میدهند، یاد لطافت باران میکنند، خود را غرق در آب میبینند!
انگار نه انگار که سالهاست که به نَمی، چشم به راه بودهاند!
قطرات باران رقصکنان سوی زمین چنان در میغلتند، که تو گویی آنان به زمین، تشنهتر از زمینیان به بارانند، اشتیاقِ بارش در قطرها دیدنیست!
اما میان این عاشق و معشوق، همیشه این جداییست که حکمفرماست، تشنگی تقدیر زمین، و جدایی، تقدیر آسمان و زمین است، تو گویی عشق را آن صورتگرِ آسمان و زمین، با جدایی ناف برید!
صورتهاییکه به قصد شکارِ قطرههایی ناچیز، روی در آسمانِ بلند کشیدهاند، با فرود هر قطره بر تنِ رنجورِ تشنه به لطافت باران، با هرکدامشان نردِ عشق میبازند، تا بلکه سیلاب اشکها را، در میان قطرههای ناچیز باران، بر صورت خود گُم کنند، و سرابِ شادی را در برهوت صحرای خشکِ وجودشان، گُم کرده، التیامِ چشمهای سپید شده از انتظار باران را در تصادم با زخمها، جُسته، هوسباز بهبودی خیالی شوند!
قطرهها همچون سرمهایی، با آب چشمهای گریان، در هم میآمیزند، تا بر چشم بیمارِ ما مرهمی باشند، تا چشم از افق دوردستِ انتظاری بی پایان بردارند، لحظاتی در شادی وصالی گذرا غرق شوند، و سالهای دراز انتظار در افق را، که چشمها از ما کور و سفید کرد را، از یاد برند!
آنقدر خُشکی، تنِ رنجورمان را افسرده، که به نَمی نیز، مدهوش میشویم!