میان آتش و خون، زاده ایی به شب،
کویر تشنه ی مهر، آشیان مراست
مرا به حُزن مَخوانید، گریه بر سَلف، چرا؟!
بر حال و روز خَلف، از چه امساک، گریه را؟!
این تیره شب که مرا سخت فشرده است
روزم به شب نمود، بهارم خزان چرا؟!
این تکه تکه شدن، میان تیغ های آخته ز جهل،
جهل نوین، چنین بیداد می کند چرا؟!
این لشکر زنانست، که به کنیزی می بَرند
مردان گروه گروه به مسلخ میدان، بَرند چرا؟!
این سیلِ مردگان که سوی گورها روانه کرده اند،
دریای خون زچه جاریست، دشت و دمن چرا؟!
قلبی ز سنگ می خواهد امروز زنده را
تا بر افق چشم بِگرداند، کین جَنگ چرا؟!
سرخ است افق به خون جوان و پیر چُنین،
این دشت، خالی ز مهر شده ست، درنگ چرا؟!