طنز خاطره یی از دعاهای سفره ی شهید مجید ابراهیمی – گرمن

در آن هشت سالِ جنگ و دفاع از خاک و کیان کشورمان در مقابل آن خون آشام تا بن دندان مسلح بعثی و مدعی سردار قادسیه، فرزندان این مرز و بوم را زندگی و مرامی در صحنه جنگ و جهاد رایج و یا احیا شده بود، که ممکن بود در منازل خود به این صورت نه آموخته بودند و نه تمرینش را داشتند، یکی از رسوم رایج و معمول آن جمع ها، دعای بعد از هر سفره ی غذا بود، که هر یک از جمع حاضر بر سفره، باید بعد از صَرف غذا دعایی را به دلخواه می گفت و دیگران نیز برای اجابتش نزد خالق بزرگ آمین می گفتند؛ دعایی که برون دادی از دلمشغولی های اجتماعی، سیاسی، مذهبی، شخصی و ذهنی هر رزمنده بود.

این شاید از سخت ترین کارها برای کسانی بود که دارای میزانِ نامتعارفی از شرم و حیا بودند و لذا سخن کردن در جمع برایشان بسیار طاقت فرسا و سخت بود. هرچه آنان سعی می کردند از این عمل شاقه، شانه خالی کنند ولی جمع بر چنین افرادی سخت گیرتر بود و فشار جمع و توقف همه برای شنیدن این دعا از همه ی افراد حاضر بر سفره و خصوصا فشار تعمدی به این گونه افراد برای ابراز آن، فرد را نهایتا مجبور به گفتن جمله دعایی می کرد، تا سفره را مرخص کند و سفره جمع شود و افراد حاضر اجازه متفرق شدن گیرند.
طنز خاطره یی که نقل می شود مربوط است به دو دعایی که شهید مجید ابراهیمی (فرزند محمد باقر) در دو موقعیت از بیشمار سفره های انداخته شده در سنگرهای دفاع بیان داشته بود و به علل مختلف ناشی از شرم و حیا و یا عدم آمادگی برای سخن در جمع جملات از مدارِ خواست او خارج شده و در نتیجه با این دعا موجب ادخال سرور در جمع دوستان و بعدا سوژه ی شوخی با وی گردید که با توجه به طبع خاص و حساسیت این شهید به این امور، دو شهید دیگر آن را دستمایه شوخی های بی پایان خود با او قرار داده بودند. راوی این خاطره آقای محمد تقی مهدوی است که در محرم امسال این خاطره را برایم بیان داشت.
این خاطرات مربوط به حدود سال 1362 می باشد که در یک صحنه شهید مجید ابراهیمی که می خواست برای طول عمر قائم مقام رهبری (مرحوم آیت الله حسینعلی منتظری) دعا کند، ولی زبان و دلش با هم همراهی نکردند و ایشان می گوید
 خدایا از عمر امام (ره) بِکاه و به عمر قائم مقام رهبری بیفزا که جمع حاضر با شنیدن این جمله منقلب می شوند و شروع می کنند به تبسم و شهید ابراهیمی هم که متوجه اشتباهش شده بود، رنگ در صورتش سرخ می شود، و دعای خود را اصلاح می کند که خدایا از عمر ما بکاه و بر عمر قائم مقام رهبری بیفزا. او بعد از این حادثه می خواست که دیگر دعای سفره نکند، ولی جمع دست بردار نبود و فشار جمع نه او، بلکه همه را به این کار وا می داشت و دَررَفتن از زیر این کار میسر نبود و هر فرد باید دعایی آماده می کرد و در جمع می گفت.
لازم به ذکر است که آن موقع ها آیت الله منتظری از سکه نیفتاده بود و در اوج محبوبیت خود قرار داشت و وقتی ما به مدرسه راهنمایی شهید بهشتی خرقان می رفتیم، مدیر مدرسه ی ما که خط بسیار خوبی داشت، دیوار نوشته یی بر مدرسه دخترانه مقابل بهداری خرقان بدین مضمون نوشته بود که
 بی عشق خمینی نتوان یاور مهدی (عج) شد، بی منتظری، امید رهبر نتوان یار خمینی شد. و عکس مرحوم امام و مرحوم ایشان به صورت زوجی در همه جا نقش بسته بود، از جمله در محوطه سپاه شاهرود در خیابان امام (ره) که معمولا محل شروع تمام تشیع پیکرِ پاکِ شهدا از آنجا آغاز می شد، که دو عکس بزرگ از مرحوم امام خمینی و مرحوم آیت الله منتظری بر پیشانی ساختمان آن کشیده شده بود که بعدها فکر کنم در سال 1367 بود که عکس مرحوم آیت الله منتظری را پاک کردند.
خاطره دیگر از دعای سفره یِ شهید مجید ابراهیمی که باز هم اسیر استرس سخن گفتن در جمع شده بود و به جای دعای،خدایا لباس عافیت بر تن مجروحین و بیماران بپوشان، دعا می کند کهخدایا لباس عافیت بر تن شهدای ما بپوشان.
 وقتی که شهید محمود بیاریان و شهید رضا قنبری که هر دو در شوخ طبعی سَر بودند، از کیفیت و محتوای دعاهای شهید مجید ابراهیمی مطلع شدند، تا مدت ها آن را سوژه شوخی با طبع حساس این شهید کرده بودند. روح هر سه ی آنان از این یاد و خاطره بهره مند باد و در جوار حضرت حق متنعم باشند.
خاطره دیگر مربوط است به حضور در منطقه "کانی مانکا" در کردستان، که با توجه به معلولیت دست شهید مجید ابراهیمی و حساسیت آن نسبت به سرما، او خود را از حضور در صبحگاه ها و تمرینات سخت آمادگی برای عملیات معذور کرده بود زیرا در آن منطقه سرد، این حضور بسیار دشوار بود و البته تمایلی هم به حضور در این تمرینات سخت را نیز نداشت و سعی می کرد از حضور در آن شانه خالی کند، و در چادر و در جایی گرم و نرم می ماند و همین باعث حساسیت دوستان شده بود و آنان نیز فرمانده را به این سمت هدایت کرده بودند، که او را نیز از چادر بیرون بکشد و او را از این راحتی محروم کنند؛ به همین دلیل یک روز فرمانده گروهان به هنگام حضور در یکی از صبحگاه ها از عدم حضور دوباره ی وی مطلع می شود و در آستانه چادر شهید ابراهیمی حضور می یابد و با توپ و تشر او را برای حضور در مراسم صبحگاه و تمرینات فرا می خواند، ولی این توپ و تشرها اثری نمی کند و این فرمانده گروهان که بعدها شهید هم می شود می بیند توپ و تشرها اثری ندارد از درِ نرم خویی وارد می شود و می گوید حداقل در مراسم صبحگاه حاضر شو و بعد از قرائت قرآن به چادر برگردد، ولی شیهد ابراهیمی که میدانسته این از دسیسه دوستان است و می خواهند او را به صبحگاه بکشند و بعد او را با خود به تمرینات ببرند می گویدنه، من همینجا در چادر قرآن می خوانم.
از تمرینات سخت و روزانه این عملیات علاوه بر حضور در صبحگاه سرد، این که باید بدون هیچ قمقمه ی آب و یا غذا، با تجهیزات کامل مدت ها کوه پیمایی می کردیم و اگر رزمنده یی آب با خود می آورد سخت مورد تنبیه قرار می گرفت.

 

+  نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم آبان 1393ساعت 6:58 PM توسط سید مصطفی مصطفوی

 

دیدگاه‌ها  

#2 مصطفوی 1399-09-26 14:42
بسم الله الرحمن الرحیم، سلام علیکم شهابی به رنگ نور
داستان شهیدی که ازدستمال اشک آلو برای اهل بیت علیهم السلام و پای جامانده‌اش خبر داد
شاهرود - دیدار با خانواده شهید همیشه از شیرینی خاصی برخوردار است اما دیدار با مادر شهیدی از جامعه چهار هزار نفری شهدای روحانی که از پای جا مانده خویش خبر می‌دهد اهمیتی ویژه دارد.
خبرگزاری مهر - گروه استان‌ها: دیدار ماهانه مسئولان تبلیغات اسلامی استان سمنان و شهرستان شاهرود از خانواده شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم، این بار ما را به سوی منزل شهید شهاب الدین ادریسی می کشاند شهیدی که حوزه و درس و علم را رها کرد و بعد از هشت ماه حضور در جبهه های حق علیه باطل در نوروز ۶۵شهد شیرین شهادت را نوشید.
درب کوچک منزل شهید ادریس آبادی گشوده می شود و فضای خانه با عطر خوش آمد مادر گرامی اش آکنده اما حس قریبی در این منزل کوچک وجود دارد که انسان را بارها به نزد خویش می کشاند چرا که اینجا منزل شهیدی است که پس از اصابت ترکش به بدن و انقطاع پاهایش، پس از یکروز در خواب آدرس دستمال اشک آلوده اهل بیت علیهم السلام و پای جا مانده خود را به همرزمش می دهد.
شهاب گردان کربلا جاودانه شد
حاجیه خانم ادریس آبادی درباره شهادت شهاب می گوید: بارها به جبهه رفته بود و این بار نزدیک های نوروز۶۵بود که قصد رفتن کرد هنوز مدتی نگذشته بود که با اصابت خمپاره به سنگر شهد شیرین شهادت می نوشد در حالی که یکی از پاهایش در زیر آوار مدفون شد.
این مادر شهید درباره نحوه یافتن پای جا مانده شهاب، توضیح می دهد: یکروز پس از شهات شهاب همرزمش او را در خواب می بیند و به وی می گوید: «در قسمتی از سنگر دستمال وپایم را بجوئید همانجاست ...» اما پس از گشتن، ناامیدانه باز می گردند و این بار برای بار دوم در تلاش برای یافتن دستمال وپای قطع شده شهاب، آن هم درست همانجایی که خودش در خواب به همرزمان خبر داده بود، موفق می شوند.
بغض فروخفته این مادر شهید نمی گذارد مابقی ماجرا را تعریف کند و بگوید که شهابِ گردان همیشه پیروز کربلا، همان گردان عشق که در شاهرود آوازه ای بلند به همراه دارد، در حالی که ۲۴سال داشت در منطقه فاو به شهادت رسید..
مادرشهیدشهاب الدین میگوید..
شهابم باز زبان روزه رفت
شهاب الدین طلبه شهیدی بود که پدرش از کارکنان شریف کارخانه قند شاهرود بود و با وجود زندگی در روستای مغان، هر جمعه با پای پیاده فاصله شش کیلومتری منزل تا مصلای نماز جمعه شاهرود را طی می کرد، نماز شبش ترک نمی شد و در احترام گذاشتن به دیگران سبقت می گرفت.
مادرش می گوید: شهاب الدین همیشه روزه بود حتی زمان شهادت و من می دانم که او نیز مانند مولایش تشنه لب رفت در آن ظهر پنجم فروردین ماه.
در وصیت نامه اش می گوید: پدر و مادر عزيزم! اين روز که دارم وصيت نامه را مي نويسم روز اربعين حسين بن علي(ع) و ياران فداکارش است.
هميشه بدانيد که اين عبد مسکين خونش سرخ تر از علي اکبر و علي اصغر نخواهد بود و از شما مي خواهم که وقتي جسد مرا آوردند خوشحالی کنيد و عروسی مرا با شهادت جشن بگيريد، که اين برای ما افتخاری است و شيون و زاری نکنيد که دشمنان ما خوشحال خواهند شد و دعای فرج را بخوانيد که آقامان زودتر بيايد که ما منتظر قدم او هستيم و در راه اسلام و امام از هر چه داريد بگذريد که نيکو است.
من نمي‌توانم وصيتي به مردم بکنم چونکه لياقت آن را ندارم، فرزندی کوچک از آنهايم.
برادر از شما مي خواهم که وصيت حضرت علي (ع) را در آخر وصيتم بخوانيد .
«و من وصيه له عليه السلام الحسن و الحسين عليهما السلام» لما ضربه ابن ملجم لعنه الله: «اوصيکما بتقوي الله، و ان لا تبغيا الدنيا و ان يغنکما و لا تاسفا علي شيء منها زوي عنکما، و قولا بالحق، و اعملا للاجر، و کونا للظالم خصما، و للمظلوم عونا...
شهید ادریس آبادی یک مومن واقعی بود
امام جمعه موقت شاهرود و همرزم این شهید والا مقام نیز درباره شخصیت وی می گوید: با شهاب در حوزه علمیه قم و شاهرود همدرس و همراه بودم با اینکه شهاب دو سالی از من بزرگتر بود اما رفاقت نسبتا خوبی با هم داشتیم چیزی که به وضوح از او به یاد دارم نجابت و البته همیشه در نماز بودنش است تا آن روز که رفت و دیگر اورا ندیدم.
حجت الاسلام حمید عبدالهیان خطاب به مادر شهاب، می افزاید: فرزند صالح نعمتی است که خداوند به هرکس عطا نمی کند و این نعمت این بار برای شما مادر گرامی به بهترین نحو متبلور شد تا جایی که شهید شهاب الدین ادریس آبادی حتی در هنگام شهادت نیز با لبان روزه به دعوت حق لبیک گفت.
وی درباره آخرین دیدار با شهاب می گوید: در روزهای پایانی اسفندماه۶۵ بود که دیگر من راهی شاهرود شدم چرا که در یک گردان نبودیم و ما قرار بود عید را در شاهرود باشیم اما شهاب الدین و همرزمانش به تازگی وارد منطقه شده بودند و قرار بود جایگزین ما باشند هرچند به درستی از واپسین دیدار خاطره ای ندارم اما همان روزها آخرین روزهای عمر با برکت شهاب بود.
رئیس اداره تبلیغات اسلامی شهرستان شاهرود از روزگار دور می گوید از آن زمان که بچه های گردان کربلا در جبهه ها غوغا کرده بودند و نامشان رعشه بر تن عراقی ها می انداخت و شهاب یکی از شیردلان این گردان بود.
مادر شهید بودن برایم افتخار است
سخن گفتن با مادر شهید ادریس آبادی حلاوت خاصی دارد آنجا که با فخر و افتخار می گوید: افتخار کردم به شهدات فرزندم هرچند برایم دوری اش سخت است و هنوز دلتنگش می شوم.
نگاهی خاص به عکس فرزندش دارد و می گوید: شهاب پسرخوبی بود از زمان انقلاب سابقه مبارزه داشت و پس از انقلاب هم که در شاهرود و منازل مسکونی شرکت قند ساکن شدیم، به دنبال فعالیت های دینی، پژوهشی و اجتماعی بود همیشه بچه های محل را به نماز تشویق می کرد و این ها همه از خصوصیات بارز او بود.
شهاب در آخرین روز دیماه سال۴۱در شاهرود به دنیا آمد، ازدواج نکرد و همه زندگی اش را وقف عبادت و مجاهدت در راه حق تعالی گذراند مادرش می گوید: روزی که شهاب رفت به من گفت مادر شاید من برنگردم تو باید بدانی که از رفتنم دوست ندارم هیچگاه ناراحت باشی پس استوار باش و تا امروز این نوا در گوشم وجود دارد.
شهدا چراغ راه هستند
حجت الاسلام علی شکری با بیان اینکه ولایتمداری خصوصیت بارز همه شهدای انقلاب اسلامی است، ابراز داشت: نگاهی به وصیت نامه شهدا من جمله شهید ادریس آبادی نشان می دهد که غالب این شهیدان گرانقدر خانواده و آشنایانشان را به پشتیبانی از ولایت دعوت می کنند.
وی با اشاره به ویژگی های شهدا، بیان داشت: شهدا همیشه در زمره السابقون هستند و سیره عملی شان می تواند راهگشای امور مان باشد از طرف دیگر نهادهای فرهنگی کشور می بایست در راه شناساندن فرهنگ شهادت به نسل جوان اهتمام ویژه ای داشته باشند.
ترک منزل شهاب و مادر خوش صحبتش که ته لهجه اراکی در سخنانش نهفته، کمی سخت است شیرین سخن می گوید و از کسی تعریف می کند که مانندش این روزها پیدا نمی شود شهیدی که از پای بریده خود خبر داد و با دهانی روزه به لقاء الله پیوست.
درب منزل بسته می شود و پرده آخر روایت دیدار ما با مادر شهید شهاب الدین ادریس آبادی همینجا به اتمام رسید
شهیدشهاب الدین ادریس آبادی و شهید حسن عجم که دریک سنگر به شهادت رسیدن تعریف خواهیم کرد،،،،،
راویان@حاج نورالله سعیدی. و حاج حسن رضوانی .از همرزمان و فرماندهان دو شهید:
منطقه فاو پدافندی گردان کربلا مورخ ۱۳۶۵/۱/۴ سیزده۱۳رجب. پاتک سنگین بعثیهای عراق... قبل پاتک دایی رضا(حجت الاسلام بسطامی) سفارش میکرد مواظب ادریس آبادی باشیداودرآینده یک عالم بزرگی خواهدشد،او حتی مکروهات را انجام نمیداد وقتی غداپنیربودیک شیشه گردو داشت استفاده میکرد، طلبه باصفایی بود مستحبات راخیلی توجه داشت و انجام میداد مانندنماز شب، همیشه با وضو بودن،برادرنورالله سعیدی میگفت شهاب الدین، زمان پاتک سنگین دشمن آرام وقرار نداشت خیلی آر.پی.جی.میزد من با او تذکر دادم ،برادررضوانی میگویدبعدازپاتک دشمن یک سنگر نگهبانی بود که رزمنده گان نگهبانی میدادندشهاب قبل از ورود با خاک تیمم بدل از غسل شهادت کرد به اتفاق حسن عجم از بچه های کلاته خیج وارد سنگرشدند طولی نکشید که یک گلوله خمپار120 به سنگراصابت کردضمن متلاشی شدن آتش گرفت، رفتیم بدنهای متلاشی شده آنهاراجمع کردیم آوردیم فرستادیم معراج شهدا، پیرمرد رزمنده ای درون گردان کربلا بود به نام حجت بلوچ.
وسعید الله یاری میگوید مهدی رحمانی خواب دیده که شهید ادریس آبادی به او گفته دست من جا مانده برید بیاورید سه بار تکرار شده
پیرمردرزمنده حجت بلوچ شب خواب میبیند که شهیدشهاب الدین ادریس آبادی به او میگوید یک دستمال قرمز رنگ درون سنگرمانده برایم ارزش دارد بریدبیاورید،رفتیم گشتیم انگشتری اوراپیداکردیم آوردیم سه بار این خواب تکرار شد.گفت بیل کلنگ برداشتیم رفتیم خوب زیرو کردیم یک پاازشهیدادریس آبادی و قسمتی از صورت شهید حسن عجم و دستمال قرمز رنگ درون سنگر را پیدا کردیم و آوردیم منظوردستمال قرمزنرنگ بودکه باآن اشکهای روضه های اهل بیت ،ع، امام حسین ،ع، حضرت زهرا، س، دعاکمیل، ندبه، عاشورا ودر نمازشبها،بااین دستمال پرخاطره داشته نه تیکه هایی از بدن دنیایش خلاصه همه آنهابه شاهرود فرستاده شدووبه پیکرها محلق ودرگلزاردفن گردید آری شهدازنده اند وحاضروناضر بر اعمال ما،،،استاددایی رضامشورت کردیم فرمود باید به پیکرها ملحق شود، فرستادیم شاهرود وباپیکر ها دفن شد،..، آری شهدا حاضر و حاضرند بر اعمال ما هستند ، مراقب باشیم ، روحشان شاد و یادشان گرامی،.
انشاالله خاطرات شهید حسن عجم را از قول مادرش خواهیم شنید.
هیئت انصاردوستداشتنی شهدا و ایثارگران شهر ستان شاهرود
#1 مصطفوی 1399-09-26 14:22
عباس اکبریان
بسم الله الرحمن الرحیم
انشاالله در قسمت سوم از قول همرزمان
دستمال معجزگر شهید که همه چیز او بود!
شهیدشهاب الدین ادریس آبادی و شهید حسن عجم که دریک سنگر به شهادت رسیدن تعریف خواهیم کرد،،،،،
راویان حاج نورالله سعیدی. و حاج حسن رضوانی .از همرزمان و فرماندهان دو شهید:
منطقه فاو پدافندی گردان کربلا مورخ ۱۳۶۵/۱/۴ سیزده۱۳رجب. پاتک سنگین بعثیهای عراق... قبل پاتک دایی رضا(حجت الاسلام بسطامی) سفارش میکرد مواظب ادریس آبادی باشیداودرآینده یک عالم بزرگی خواهدشد،او حتی مکروهات را انجام نمیداد وقتی غداپنیربودیک شیشه گردو داشت استفاده میکرد، طلبه باصفایی بود مستحبات راخیلی توجه داشت و انجام میداد مانندنماز شب، همیشه با وضو بودن،برادرنورالله سعیدی میگفت شهاب الدین، زمان پاتک سنگین دشمن آرام وقرار نداشت خیلی آر.پی.جی.میزد من با او تذکر دادم ،برادررضوانی میگویدبعدازپاتک دشمن یک سنگر نگهبانی بود که رزمنده گان نگهبانی میدادندشهاب قبل از ورود با خاک تیمم بدل از غسل شهادت کرد به اتفاق حسن عجم از بچه های کلاته خیج وارد سنگرشدند طولی نکشید که یک گلوله خمپار120 به سنگراصابت کردضمن متلاشی شدن آتش گرفت، رفتیم بدنهای متلاشی شده آنهاراجمع کردیم آوردیم فرستادیم معراج شهدا، پیرمرد رزمنده ای درون گردان کربلا بود به نام حجت بلوچ.
وسعید الله یاری میگوید مهدی رحمانی خواب دیده که شهید ادریس آبادی به او گفته دست من جا مانده برید بیاورید سه بار تکرار شده
پیرمردرزمنده حجت بلوچ شب خواب میبیند که شهیدشهاب الدین ادریس آبادی به او میگوید یک دستمال قرمز رنگ درون سنگرمانده برایم ارزش دارد بریدبیاورید،رفتیم گشتیم انگشتری اوراپیداکردیم آوردیم سه بار این خواب تکرار شد.گفت بیل کلنگ برداشتیم رفتیم خوب زیرو کردیم یک پاازشهیدادریس آبادی و قسمتی از صورت شهید حسن عجم و دستمال قرمز رنگ درون سنگر را پیدا کردیم و آوردیم منظوردستمال قرمزنرنگ بودکه باآن اشکهای روضه های اهل بیت ،ع، امام حسین ،ع، حضرت زهرا، س، دعاکمیل، ندبه، عاشورا ودر نمازشبها،بااین دستمال پرخاطره داشته نه تیکه هایی از بدن دنیایش خلاصه همه آنهابه شاهرود فرستاده شدووبه پیکرها محلق ودرگلزاردفن گردید آری شهدازنده اند وحاضروناضر بر اعمال ما،،،استاددایی رضامشورت کردیم فرمود باید به پیکرها ملحق شود، فرستادیم شاهرود وباپیکر ها دفن شد،..، آری شهدا حاضر و حاضرند بر اعمال ما هستند ، مراقب باشیم ، روحشان شاد و یادشان گرامی،.
انشاالله خاطرات شهید حسن عجم را از قول مادرش خواهیم شنید.
هیئت انصاردوستداشتنی شهدا و ایثارگران شهر ستان شاهرود

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.