شوخی دوستانه یی با شهید سید محسن مصطفوی - گرمن

 

چهره شهید سید محسن مصطفوی

 آن روزها در دوره نوجوانی صحنه زندگی دوستانه ما با رفقا مملو از شوخی های مربوط و نامربوط بود، که برخی هم در این خصوص بسیار توانا بودند. آبتنی (یا همان تنی به آب زدن) یکی از تفریحات تابستانی ما بود و معمولا ظهر تابستان که دما به اوج خود می رسید، آبتنی گزینه خوبی برای وقت گذرانی در کنار هم و تفریح های دوستانه ما بود. روزی به همراه این شهید بزرگوار سه نفر شدیم و برای آبتنی می رفتیم،

که در بین راه دوست دیگرمان آقای حسین ابراهیمی که در این گونه شوخی ها حرفه یی بود، زمین جالیزی (سبزی جات) را که از نزدیکی اش می گذشتیم به شهید سید محسن نشان داد و به او گفت برو از جالیزمان! مقداری خیارچنبر بچین، تا بعد از آبتنی بخوریم و این شهید بزرگوار نیز با خیال این که به راستی این زمین جالیز مربوط به خودشان است، به همین مقصود راهی آنجا شد و با آرامش تمام یک دامن پُر خیارچنبر جمع کرد و در حال آمدن به سمت ما بود که ناگهان حسین آقا فریاد زند، سید محسن فرار کن که دایی ذبیح سر رسید و این شهید بزرگوار که تازه متوجه جریان شده بود، در حالی که می توانست با خیارها بگریزد، دامن خود را کنار دیوار خالی کرد و به سرعت از آنجا دور شد. بله حسین آقا به شوخی سید محسن را به چیدن خیار از جالیز مرحوم مغفور دایی ذبیح فرستاده بود و سید محسن غافل از این جریان، با خیال راحت به این کار اقدام کرد، ولی بعد از آگاهی از این جریان خیارها را برای صاحبش رها کرد و به سرعت بازگشت و ما تا مدت ها این داستان را یادآوری می کردیم و برای سید محسن به خاطر این رودستی که خورده بود، می خندیدیم. راوی : محمد رضا مهدوی (محرم 1393)  

+  نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم آبان 1393ساعت 8:21 AM توسط سید مصطفی مصطفوی   

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.