شوخی های رزمندگان هشت سال دفاع مقدس - شهید سید محسن مصطفوی

تصویری از شهید سید محسن مصطفوی

نوروز امسال سعادتی دست داد و بنده ای از بندگان خاص خداوند سبب شد تا به یاد حضور در جنگ تحمیلی هشت ساله با دشمن بعثی خدمت حاج آقای رضا بسطامی (معروف به دایی رضا) در روستای میقان رسیدیم در این نشست که عکس هایی از شهدا خدمت ایشان ارایه شد یادی هم از شهید سید محسن مصطفوی شد. دایی رضا در این گفتگو از جاده خندق گفت ٫ جایی و زمانی که با شهید سید محسن مصطفوی در آنجا همرزم بوده است. ایشان فرمود سید محسن خیلی به آراستگی و نظافت ظاهر توجه داشت و خصوصا مرتب موهای خود را شانه می کرد و به یک طرف می انداخت و به نظم موهای سرش خیلی اهمیت می داد و من هم هر موقع به ایشان می رسیدم  این شهید بزرگوار را در آغوش می گرفتم (این رسم دایی رضا بود که در مواجهه با رزمندگان آنان را در آغوش گرفته و مصافحه می کردند) و در این بین دستی هم به سرش می کشیدم و به این ترتیب موهای شانه کرده اش خراب می شد. این شهید بزرگوار می فرمود که با موهای من چه دشمنی داری ٫ دایی رضا؟!! و این شده بود شوخی رایج من با این شهید.

دایی رضا درست فرمودند این شهید بزرگوار به نظافت و آراستگی لباس و مو خیلی عنایت داشت و دایم شانه ای در دست جلوی آیینه خود را مرتب نگه می داشت. از زمانی که بنده یادم هست هیچ گاه مادرم (ره) لباس های او را نشست (به رسم معمول که لباس های همه ما را مادرم می شستند) او وقتی حمام  می رفت تمام لباس هایش را می شست و خود خشک کرده و در بقچه خود مرتب نگهداری می کرد. او راضی نبود بار شستن لباس هایش را هم به دوش مادرش بیندازد.

لازم به ذکر است که اگر چه امروز برخی علمای صحنه گردان جامعه سیاسی کشور را کسانی تشکیل می دهند که در جبهه ها و حتی صحنه های مبارزه علیه رژیم شاه بعضا حتی دیده هم نشده اند ولی دایی رضا بسطامی از معدود علمای دینی ملبس بودند که همیشه در کنار رزمندگان حضور داشتند و آنقدر این حضور طولانی بود که برخی برای این که ایشان مجبور به رسیدگی به امور زندگی اش شود دلسوزانه به روشی حتی او را از رفتن به جبهه باز می داشتند. در همین نشست ایشان از باز ماندن از قافله رزمندگان در یک اعزام این گونه خاطره خود را مطرح کرد : 

خداحافظی ها را انجام داده بودیم و با سلام و صلوات در اتوبوسی که قرار بود رزمندگان را به جبهه ها منتقل کند نشسته بودم که ناگهان نزدیکی های حرکت اتوبوس بود که یکی از دوستان به من مراجعه کرد و گفت شما ساکت خود را بردار و از این اتوبوس پیاده شو٫ و من هم که فکر می کردم قرار است اتوبوس مرا تغییر دهند اطاعت کرده و پیاده شدم  ولی اتوبوس ها حرکت کردند و اعتراض من هم برای جا ماندن ٫ به جایی نرسید و مرتب به من می گفتند صبر کن با موتور هم که شده تو را به اتوبوس ها می رسانیم و با این ترفند از آن قافله باز ماندیم. 

+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ ساعت 15:59 شماره پست: 268

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.