مهیمنا، گمان نکنم که چنین باشی

ایزدا!

اگر تو را جستم و نیافتم،

چشمانم را کور خواهی کرد؟!    

گمان نکنم، این چنین باشی

 

اگر پایم سوی تو کشید و رفتنی نبود،

پایم را خواهی شکست؟!

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر صدایی از تو آمد و نشنیدم، و یا به نشنیدن گذشت

گوشم را سرب داغ خواهی ریخت؟!

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر دیدمت و عاشقت نشدم،

به سرد مزاجی ام تنبیه خواهم شد؟

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر دلم سودای تو نکرد،

رگ هایش را پاره خواهی کرد؟

گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر دستی نگرفتم

تو نیز دست مرا نخواهی گرفت؟

نه گمان نکنم، چنین باشی

 

اگر با تو سخن نگفتم

زبانم را لای دندان های خرد شده ام له خواهی کرد؟

گمان نکنم، چنین باشی

 

نه تو را اینگونه نیافتم ای خالق همه هستی

این چنین عقده ایی و عاشق تنبیه

 

می دانم در هر صورت خود متضرر خواهم شد و بر دامن کبریایی ات ننشیند گرد، اما این را نیز می دانم که مرا در هر حرکتی به تصمیم خود واگذاشته ایی، آزاد، آزاد و اگر نمایندگانت نبودند همه حتی در با تو بودن و نبودن هم آزاد بودند و تنها این مساله ایی بین تو و آنها، ولی حیف که گوشه گوشه این دنیا را کسانی پر کرده اند که انسان ها را به مقیاس خود کشیده و از جمله رابطه بین تو و بندگانت را نیز نمره گذاری می کنند.

اوزمزدا! تو را طور دیگری می دانم مستغنی، و بی کینه از ما، تو را بهانه گیر نمی دانم، تو را به بند و زنجیر کننده نیز نمی بینم، تو را فارغ از عقده هایی می دانم که انسان ها بدان آلوده اند، اما چه کنیم که عده ایی تو را به سان خود می بینند و می سازند و به سان خود تفسیرت می کنند و به نام تو هر چه از ظن خود یافتند، عمل می کنند. اما مهربانا! تو چیز دیگری هستی که سعی می کنم تو را در این تاریکی کورمال کورمال بیابم و حس کنم و در ذهن خود تصویر سازی ات نمایم، کاری بس دشوار، اما رسیدن به حقیقت زیبا و شکوهمند است و ارزش تفکر و وقت گذاشتن دارد.

(تهران - 7/دیماه/1395)

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.