ایزدا! ندایی قدرتمند ما را به امید فرا می خواند

 پروردگارا!    ایزدا!    مهربانا!    مهیمنا!  

آیا در این تندباد بنیانکن حوادث تلخ تنهایمان خواهی گذاشت

آیا در این خشکسالی های خشن و روزهای سخت خساست ابرها، از تشنگی خواهیم مرد

آیا در این طوفان فتنه های بزرگ نابود خواهیم شد

آیا در زیر این توده ابرهای آلودگی خفه خواهیم شد

آیا در این فضای تار و دودآلود محو خواهیم شد

آیا در لهیب آتش برخواسته از دل های کینه جو و متکبر رقبا و رفقا سوزانده خواهیم شد

آیا در این رستاخیز، زیر پای مردگان برپا خواسته از گورها له خواهیم شد

آیا در این آوردگاه رگزنان بی رحم و عمله ظلم، ما نیز رگ زده خواهیم شد

آیا در این هنگامه مردان ریا و تزویر، بی آبرو خواهیم شد

آیا در این مجادله بزرگ، به نهیب قهرآمیز تکبر متکبرین لجوج مبتلا خواهیم شد

آیا در این گرداب خون جنگ طلبان، فرو برده خواهیم شد

آیا در این معرکه شیاطین بزرگ و کوچک، در بین خیمه و خرگاه شان گم خواهیم شد

و...

نمی دانم،

اما به عقل جور در نمی آید، و ندایی قدرتمند به امید فرا می خواند، و همین امید مرا به تلاش و عدم تسلیم رهنمون خواهد کرد، که ما را برای چنین از چاله به چاه شدن نیافریده ایی، زیرا که تو خود گفته ایی"پس (بدان که به لطف خدا) با هر سختي البته آساني هست. (5) و با هر سختي البته آساني هست. (6)" [1]

اما در عین حال باز این تویی که می دانی، چه بر ما خواهد گذشت، و اینکه آیا دستی از غیب از آستین تو بر نجات ما بر خواهد آمد یا خیر، و یا همچنان در زیر سم اسبان نعل تازه زده شده نمرودها، فرعون ها، کسری ها، قیصرها و... دوباره و چندباره له خواهیم بود و شد؛ آنچه مسلم است اینکه دیگر موسای مجهز به وحی و اژدها در دست، درکار نخواهد بود، و شق القمری رخ نخواهد داد، و عیسایی که زنده کننده مردگان بود، نیز در کار نبوده و او هم عروج کرده است و محمد نیز ما را در این وادی دهشتناک و خشک و خشکمغزی تنها گذاشت و رفته است.

ایزدا! اینک این تو هستی و من و این هنگامه پایان ناپذیر گردباد زر، زور و تزویر، و حجت هایی که از دیده ها ناپیدایند، چنان ناپیدا که آن پیر فرزانه و حکیم فرموده اند "دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر؛ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست". [2]

 

[1] - سوره انشراح آیات 5 و 6 - فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا (5) إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا (6)

[2] - مولوی در دیوان شمس می فرماید :  

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست    بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر          کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز            باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو             آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست   وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست       آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا         من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم                     دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست 

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود        آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت         شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او             آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول          آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام                  مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر       کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما            گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد            کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست      آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز              از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد         کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار       رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار               دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست     وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف                 زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق            من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.