قیام 17 شهریور 1357 از نگاه یک شاهد عینی
نبرد مردم ایران برای حاکمیت بر سرنوشت خود، و خلاصی از سیستم حاکمیت فردی از زمان قاجاریه آغاز شد، اما پیروزی نسبی مردم در تامین حقوق خود به نتیجه دلخواه و کامل و همطراز با ملل پیشرو دیگر تحقق نیافت، تا این که انقلاب مردم ایران علیه رژیم سلطنتی و حاکمیت فردی آغاز و در 22 بهمن 1357 به ثمر نشست تا مقدرات کشور و ملت ایران توسط یک فرد تعیین نشود، و مردم خود بر سرنوشت خود حاکم شوند. آنان به دنبال "آزادی" که به معنای خلاصی از سیستم استبدادی در داخل، و "استقلال" که به معنی خلاصی از سلطه خارجی بودند، تا نظام جمهوری با رویکرد اسلامی حاکم شود.
اما انقلاب مردم ایران در مقایسه با انقلابات دیگر ملل دنیا از جمله انقلاب مردم هند علیه سلطه انگلستان، انقلاب مردم روسیه علیه سلطه تزارها، و یا انقلاب فرانسه و... هم به لحاظ تلفات جانی و هم به لحاظ طول زمان منتهی به پیروزی، کم نظیر بود و رژیم حاکم در کمترین زمان تسلیم خواست مردم شد و تغییر رژیم صورت گرفت به طوری که اسناد موجود نشان می دهد که تعداد شهدای انقلاب از سال 1342 تا 1357 نزدیک به سه هزار و چهارصد نفر تخمین زده می شود، و درگیرهای های خونین بین مردم و حاکمیت، در مقایسه با انقلابات مشابه بسیار کم بود، یکی از درگیری های مهم بین رژیم حاکمیت پهلوی و مردم مربوط به اوج انقلاب بود که در 17 شهریور 1357 رقم خورد و از خونین ترین حوادث این انقلاب به حساب می آید، لذا در آستانه 17 شهریور ماه خاطرات یک شاهد عینی که در حوادث مذکور خود شخصا حضور داشته است ذیلا روایت می گردد.
این جوان انقلابی در آن زمان دانشجوی رشته مهندسی از دانشگاه شریف بودند، و هم اکنون در صنعت برق کشور مشغول به کارند و از کارشناسان فعال در نصب و راه اندازی نیروگاه های برق کشورند و از افتخارش نصب هزاران مگاوات نیروگاه است که تقدیم به هموطنان خود کرده است، و به این خدمت بزرگ می بالد. ایشان در خصوص حوادث قبل و بعد از قیام 17 شهریور عنوان داشتند :
در دانشگاه شریف دو طیف دانشجویی علیه رژیم پهلوی فعال بودند، یکی طیف مذهبی که عمده آنان به سازمان مجاهدین خلق و... وابسته بودند و در اثر فعالیت های دکتر علی شریعتی، مهدی بازرگان و... در طیف مذهبی ها در آمده بودند و اکثریت فعالین هم از این طیف بودند و گروه دیگر انقلابیونی بودند که وابسته به گروه های چپ و کمونیستی بودند. که از طیف چپ به عنوان مثال می توان به مرحوم خسرو گلسرخی، کرامت الله دانشیان و گروه شان که یک گروه هنری تاتر تشکیل داده بودند، اشاره کرد که از مهمترین اقدامات آنان، برنامه ریزی برای گروگان گیری خانم فرح دیبا (همسر شاه) و پسرش (ولیعهد) بود که قرار بود برای دیدن تاتر حضور یابند. که یک طرح بسیار ساده انگارانه ایی بود که رژیم نیز پی به طرح آنان برد و آنها را دستگیر کردند، ولی آنقدر سر موضع انقلابی خود بودند که در دادگاه که علنی هم برگذار شد، اعلام کردند که اگر باز هم آزاد شوند به کار خود ادامه خواهند داد.
جالب این بود که جو دستگاه قضاوت و دادگستری آنزمان طوری بود که قضات و دادگاه های معمولی آنقدر مستقل و با شرافت بودند که حاضر به محاکمه مجرمین سیاسی با چنین طرح های تروریستی علیه خاندان سلطنتی، نشدند و رژیم پهلوی مجبور شد برای محاکمه و مجازات آنان، از نظامیان که معمولا در هر رژیمی گوش به فرمان و بله قربان گوی قدرتند، استفاده کرده و دادگاه نظامی تشکیل دهد تا محاکه اشان کند. و قضات دادگاه ها حاضر نبودند در پرونده اشان محاکمه افراد سیاسی وجود داشته باشد.
من ورودی سال 1354 به دانشگاه شریف بودم، و در همان سال اول وارد مسایل سیاسی موجود در دانشگاه شدم، و به همین جهت هم سه بار در جریان حوادث انقلاب دستگیر شدم، یکبار در سال 1355 در زمانی که در سال اول تحصیل بودم دستگیر شدم. بار دیگر در سال 1356، و آخرین بار نیز در زمان جریانات انقلابی ماه رمضان 1357 که حکومت نظامی اعلام شده بو،د و قبل از بهمن ماه در حدود تابستان بود که توسط نیروهای امنیتی دستگیر شدم. ولی حقیقت این که با این که ما فعال بودیم هر سه بار به بهانه ایی ما را آزاد کردند و یک تعهد می گرفتند که "برو پسرم دوباره از این کارها نکن" و آزادمان می کردند.
در این دستگیری ها هم حداقل من و بچه های دیگر را کتک نزدند و زود رهای مان می کردند. در این مدت تا آنجا که من اطلاع یافتم از بین دانشجویان دانشگاه شریف که گرفته بودند، شنیدیم که مثلا آقای پناهنده و... را چون به سازمان مجاهدین و سازمان چریک های فدایی خلق وصل بودند و تشکیلاتی عمل می کردند، را سه یا چهار ماهی در بازداشت نگهداشتند و بقیه را زود آزاد می کردند. این ها را هم که در بازداشت نگهداشته بودند از مسولین نشست هایی بودند که موسوم به "جلسات تاریک" بود، و جریانش به این صورت بود که برق ها در هنگام جلسه خاموش می کردند و کسانی که در جلسه بودند ناشناس بودند و موقع سخن گفتن هم چیزی در دهان خود می گذاشتند و صحبت می کردند تا از روی تُن صدای شان شناخته نشوند.
در این جلسات همه گونه بحثی می شد و هم اعلامیه ها خوانده می شد و حرکات بعدی هماهنگی می شد و... و اگر گارد شاهنشاهی متوجه چنین جلساتی می شد به آن حمله می کرد و ما را متفرق می کردند، و متعاقب آن، ما هم به نشانه اعتراض در دانشگاه شلوغ می کردیم و دانشگاه را به آشوب می کشیدیم، نیروهای گارد حق آوردن سلاح به داخل دانشگاه را نداشتند، و لذا الکی باتوم هاشان را تکان می دادند، تا ما فرار کنیم و اوضاع آرام شود. آنها به هیچ وجه حق آوردن اسلحه به داخل را دانشگاه نداشتند و وقتی هم که کار بالا می گرفت و مجبور به زدن ما می شدند، می دانستیم که تنها حق داشتند که به باسن ما بزنند، تا ما را بترسانند و من دو سه بار از این باتوم ها خوردم، و آن هم موقعی بود که قصد دستگیری من را داشتند و من چون رزمی کار بودم پریدم تو هوا و با لگد زدم تو کلاه کاسک یک نظامی که کلاه کاسکش پرت شد آنطرف، در همین جا بود که چندتا باتوم به باسن و پهلویم اصابت کرد. در همین جریان بود که دستگیر شدم و همین نظامی آمده بود که آقا این دانشجو را آزاد نکنید، به قد و قیافه اش توجه نکنید و... زده تو سر من و سرم درد می کند و کلاه کاسک من پرت شد آنطرف و... ولی من خودم شاکی بودم که علیرغم قانون ایشان به جای باسن، به کمر من زده، و چه حقی داشته من را داخل دانشگاه بزند و... مافوقشان یک سرهنگ بود به من می گفت پسرم اینطوری که نمی شود که شما در دانشگاه شلوغ کنید و اغتشاش کنید.
ما را که متفرق می کردند، معلوم نبود که کی سخنران بوده و چه کسانی میدان دار جلسات تاریک بودند و خیلی هم عواملی نداشتند که دانشجویان فعال این چنینی را شناسایی و دستگیر کنند، یعنی کار با همین حمله و تفرق تمام می شد و دستگیری های بعدی خیلی کم اتفاق می افتاد. و تنها وقتی از چنین جلسه ایی مطلع می شدند می آمدند و اعلام می کردند که "بیایید بیرون و پراکنده شوید" و ما هم با آنها درگیر می شدیم و شیشه های نهارخوری دانشگاه را می شکستیم و... از دانشگاه بیرون می آمدیم و اولین کاری که می کردیم، شیشه های نوشابه سازی پیپسی کولا (متعلق به آقای القانیان که روبروی دانشگاه ما بود) را می شکستیم، کارخانه نوشابه سازی مذکور سیستم تولیدش طوری طراحی شده بود که از پشت شیشه هایش در خیابان آزادی قابل رویت بود و روند تولید آن قابل تماشا بود، و این هدف خوبی برای اعلام اعتراض بود و لذا اولین هدف دم دست ما شیشه های کارخانه مذکور بود، که بشکنیم و دل مان خالی شود.
ماگزیمم برخورد آنها این بود که چهارتا از خیل این دانشجویان را دستگیر می کردند و سوار خودروهای نظامی می کردند و می بردند به "کمیته مشترک" توی مجموعه ارگ در باغ ملی که آگاهی سابق بود. و بازجوهایی که می گفتند "چرا این کارها را کردین و..." و لاجرم آزاد می شدیم، مثلا من خودم ماگزیمم مدتی که در جریان این سه بار دستگیری نگهداشتند، یک هفته بود. خیلی نگه نمی داشتند و زود آزاد می کردند، دو نفر از دانشگاه ما را در این مدت ما شنیدیم که نگهداشتند، یکی از جریان مذهبی و یکی از چپی ها، تو خوابگاه ریختند و در داخل وسایل شان مواردی یافته بودند، که مدتی آنها را نگهداشتند و تا ارتباطات شان را با گروه های مذکور را بفهمند.
این ها از کسانی بودند که ما می دانستیم که در "جلسات تاریک" سخنران مخفی بودند و صدایشان را تغییر می دادند و دیگران حتی آنان را نمی شناختند، ولی ما که بیشتر فعال بودیم علیرغم تغییر صدا و تاریکی می دانستیم که او کیست و مثلا در جلسه تاریک او نماینده چپی هاست و یا او نماینده مذهبی هاست که در جلسات تاریک بودند که تغییر صدا می دهند و صحبت می کنند. دکتر علی شریعتی اگر نبود جریان نهضت شکل دیگری داشت، و یا اصلا شکل نمی گرفت و او در این حرکت خیلی موثر بود. اسلام و مسلمانی را امثال شریعتی ها در دانشگاه و نهایتا انقلاب حاکم کردند، بعدها آقای خمینی و تالقانی و... شهرت یافتند، تا قبل از این جریان روشنفکر و انقلابی وجه اسلامی و مذهبی نداشت.
بهتر این بود که جریان های مخالف داخل رژیم پهلوی همچون جریان ملی گراها مثل شاپور بختیار به همان شیوه اصلاحات کار را پیش می بردند و به انقلاب منجر نمی شد، و رفرم ها در این پروسه شکل می گرفت و جریانی که با کودتا علیه مصدق کنار گذاشته شده بودند، روند را در دست می گرفتند و روند انقلاب در حالت مسالمت آمیزش پیش می رفت؛
این اواخر رژیم هم به همین نتیجه رسید و همان روش را در پیش گرفت، ولی شاه دیر کار را رها کرد و باعث شد که کار از روند "مشروطه واقعی" که باید به اجرا در می آمد خارج و روند از مسیر خود خارج شود. و این دو دلیل داشت یکی این که شاه دیر کنار کشید و در ثانی جریان ملی که در زمان کودتای 28 مرداد کنار گذاشته شده بود، به بختیار خیانت کردند، و بختیاری که در برهه حساسی نخست وزیری را پذیرفت را حمایت نکردند، کافی بود جریان ملی مثل امثال مهدی بازرگان، سنجابی و... از جریان ملی بختیار حمایت می کردند و کار در یک رفرم کم هزینه تر از انقلاب پیش می رفت. اما جریان ملی او را تنها گذاشتند و او را به عنوان یک رفورمیست قبول نکردند که اگر کرده بودند هم شاه را برکنار می کردند و هم روند انقلاب یک روند منطقی تری به خود می گرفت و جریان روشنفکری حاکمیت را به عهده می گرفت و مشروطه واقعی که آروزویی دیرینه بود تحقق می یافت.
همین آقای ابراهیم یزدی که امروز فوت کردند، جریان اعدام های مدرسه رفاه به دوش او افتاد، در حالی که کاره ایی نبود و در مقابل این اعدام ها، مقاومت کرده بود. من خودم یک بار از آقای ابراهیم یزدی سوال کردم و به او گفتم شما به آقای بختیار خیانت کردید و جریان ملی را حمایت نکردید، گفت "شما راست می گویید". گفتم شما آقای مهندس مهدی بازرگان، سنجابی و گروه هایی که بودید از رفورم های ملی حمایت نکردید و عاقبت هم از دایره اخراج شدید.
حادثه 17 شهریور 1357 که خودم هم حضور داشتم؛ یک حادثه گسترده بود ولی من فقط همان قسمتی را روایت می کنم که دیده ام و در آن حضور داشتم، آنچه که اتفاق افتاد این بود که اعلام کردند روز هفده شهریور تجمع مردم در میدان ژاله خواهد بود، و از مردم خواستند که بیایند آنجا؛ و به این ترتیب فراخوان دادند. مردم هم مثل همین راهپیمایی هایی که الان هم هست از همه جای تهران به سوی میدان شهدا که قبلا ژاله نام داشت، حرکت کردند. من از سمت پیروزی به سمت میدان ژاله حرکت کردم، ساعت بین هشت و یا نه صبح بود، که ما به آنطرف راه افتادیم. ولی اتفاقات اصلی حدود ساعت های ده صبح به بعد اتفاق افتاد البته دقیقا زمانش را یادم نیست، و مسایل عمده درگیری ها به ظهر کشید.
ارتش و نیروهای گارد هم از قبل در میدان ژاله حضور یافته و ایستاده بودند ولی در این ساعات اولیه فعلا با مردم کاری نداشتند، نیروهای امنیتی و ارتش بیشتر در مقابل راهپیمایانی بودند که در سمت خیابان شهباز بودند، و آنها را مورد حمله قرار دادند چون از سمت شمال و یا شرق که ما آمده بودیم، زیاد خبری نبود. بیشتر خبرها مربوط به سمت جنوب بود و مردمی که از جنوب شهر آمده بودند. شعارها که شروع شد یک افسر ارتش با بلندگو شروع کرد به اعلام این که مردم متفرق شوید و در مقابل مردم هم شعار "ارتش برادر ماست" را می دادند که درگیری نشود بدنبال این حرکت، یک سری تیر هوایی شلیک شد و هم زمان هم اعلام کردند، که "بروید وگرنه حکم تیر داریم و می زنیم و دستور آتش داریم و..." تهدید می کردند.
یک سری هم ظاهرا به سمت جمعیت حمله ور شدند که آنها را به عقب برانند و با تفنگ آنها را هل می دادند و... و اینجا بود که انگار یک درگیری هایی بین مردم و نظامیان اتفاق افتاد که من در آن صحنه حضور نداشتم. نمی دانم آیا کسی می خواسته اسلحه سربازی را از چنگش در آورد و یا ... یک دفعه اوضاع به هم ریخت و بلبشو شد و یک عده را که در جلوی جمعیت بودند را با تیر زدند، و مردم شروع به فرار کردند و شرایط خیلی به هم ریخت و ما هم فرار کردیم که برویم از سمت خیابان ایران بیاییم و در این درگیری ها یک عده را که زدند و یک عده را هم که می خواستند بگیرند و یک عده هم که فرار می کردند، البته احتمال این که در داخل آن جمعیت افرادی، از همین هایی که در 22 بهمن خودم به چشم خودم دیدم و خودم هم باهاشون بودم که به پادگان ها حمله کردیم و اسلحه ها را غارت کردند، کار مسلحانه کرده باشند؛
در آن موقع ما نفهمدیم که عملیات چریکی شده بود یا نه، ولی افرادی از چریک های فدایی خلق، یا فداییان اسلام و یا مجاهدین خلق و... ممکن بود در این جریان کار مسلحانه ایی انجام داده بودند، احتمال این که یک افراد مسلحی و یا چریکی که بتواند آنجا اسلحه کلت داشته و به نیروهای ارتش حمله کرده باشد، وجود داشت، چون اسلحه سنگین تر مثل ژ3 که نمی توانست داشته باشد و در شهر راه برود، ولی کُلت احتمالش بود. من نمی دانم ولی شنیدم که یک عده می گفتند "دمشون گرم که مسلح بودند" ولی خودم چیزی ندیدم. ولی گفتند که یک سری از افراد مسلح بودند و با سربازها درگیر شدند و می خواستند اسلحه سربازها را بگیرند و... ولی این که آیا سربازی کشته شد و یانه، معلوم نشد و چیزی نشنیدم و بعضی می گفتند که سرباز نظامی هم در آن صحنه توسط افرادی که چریک و یا مسلح کشته شد، ولی ماها که در سطح انقلابی های مسلح نبودیم که از این امور مطلع بشویم، تنها سطح ما های و هویی در سطح دانشگاه بود که شلوغی کنیم و... سطح ما طوری نبود که به جایی وصل باشیم و کار سازمانی انجام دهیم،.
من در همان روزها حتی بکارگیری سلاح را بلد نبودیم و بعدها در صحنه های انقلاب بود که یاد گرفتیم و این همان روزهای بهمن ماه بود. و زمانی که اسلحه به دستم رسید، بکارگیری اش را بلد نبودم و بعدها رفتیم یاد گرفتیم. یک رفیق داشتیم که سربازی رفته بود و آشنا بود از طریق او با سلاح آشنا شدیم، که چطور اسلحه را مسلح، باز و یا شلیک کنیم.
بر اساس اسناد انقلاب که نمونه ایی از آن را آقای عماد الدین باقی هم جمع آوری کرده و در کتابی چاپ کرده اند، کل انقلابیونی که از سال 1342 تا 1357 در جریان اعدام ها، تظاهرات ها و... کشته شدند رقمی نزدیک به سه هزار و اندی بود که بیشتر آنان نیز در سال آخر، یعنی در انقلاب 1357 کشته شدند. در خصوص میدان شهدا هم برخلاف این که صحبت از 5 هزار کشته می شود، ظاهرا نزدیک به سیصد تا چهار صد نفر کشته شدند که عکس های آنان نیز همین الان هم اگر از میدان شهدا رد شوید، روی دیوارهای این میدان می توانی ببینی و بشماری.
بعد از این جریان شایعه پراکنی ها زیاد بود، ما خودمان هم برای این که شدت کشتار را زیاد نشان دهیم هر جا می نشستیم می گفتیم که "آقا زدند همه را از بین بردند و ده هزار نفر را کشتند." من فکر می کنم بیشترین جمعیتی که در میدان شهدا جمع شده بودند به 50 هزار نفر می رسید، برای این که بیشترین جمعی که در راهپیمایی ها شرکت کردند در عاشورا و تاسوعا سال 1357 بود که بیشترین حضور را مردم داشتند و بسیار گسترده بود. که حدود آذر ماه بود، بعد از کشتار 17 شهریور، "شریف امامی" روی کار آمد و فضا باز تر شد و راهپیمایی ها گسترده تر شد و شاید حدود یک میلیون نفر در راهپیمایی عاشورا و تاسوعا شرکت کردند، جمعیتی که آمده بودند بین میدان آزادی تا امام حسین گسترده بودند.
من خودم در یکی از حکومت نظامی هایی که اعلام شد، دل درد شدیدی گرفتم و مجبور شدم علیرغم حکومت نظامی، از میدان شاهپور به سمت درمانگاه حرکت کنم و حکومت نظامی را بشکنم، سر چهار راه شاهپور نظامیان یقه ام را گرفتن که کجا می روی پسر؟ گفتم دل درد شدید دارم می روم درمانگاه، ارشد شان به یک سرباز اشاره کرد که "ببرش بگذارش درب درمانگاه، و کارش که تمام شد ببرش درب خونه اش تحویل بده"، و او هم همینکار را کرد، خیلی سخت نمی گرفتند، مگر این که یک سری مردم بیایند و در گوشه ایی شعار بدهند و لاستیکی آتش بزنند، این جا بود که تیرهوایی می زدند و برای دستگیری اشان اقدام می کردند، در باقی موارد مشکل زیادی نبود و بازدیدی می کردند که اسلحه و اعلامیه ایی همراه نداشته باشی، و سهل می گرفتند.
البته در جریان انقلاب اسلحه داشتن یک نرم عادی نبود، فقط در روزهای بهمن 1357 بود که جمع شدیم و گفتند به نیرو هوایی حمله شده و گاردی ها با همافرها در خیابان نیرو هوایی در حال مقابله اند و ما هم جمع شدیم و رفتیم کمک همافرهای نیروهوایی، داخل پادگان همافرها مسلح شده بودند و به سمت گاردی ها تیراندازی می کردند که این تیراندازی ها تنها جنبه ترساندن برای دو طرف را داشت و جنبه جنگ و نبرد نداشت، تا به هم نزدیک نشوند. زیرا می دانستند که این ها همکاران نظامی آنهایند و... لذا زیاد قصد کشتن از همدیگر را نداشتند، وگرنه اگر قرار به درگیری آنچنانی بود با آن حجم اسلحه که دست دو طرف بود به طور وحشتناکی سیل خون به راه می افتاد.
در همین صحنه درگیری بین همافران نیروهوایی که عده ایی از مردم هم برای کمک به آنها در مقابل گاردی ها به داخل پادگان نیرو هوایی رفته بودند و بیرون هم که نیروهای گارد تجمع کرده بودند و مردمی که در اطراف نیروهای گارد جمع شده بودند و یا از پشت سر به گاردی ها حمله می کردند، اگر گاردی ها قرار بود از مردم کشتار کنند، تلفات زیادی را باعث می شد. با حجم مردمی که آنجا بودند، یعنی یک کشتار در حد 20 هزار نفر شاید قابل پیش بینی بود، البته کشتار شد ولی در حجم بسیار کم، مثلا من که با یک دوستم آنجا رفته بودیم یک همافر که تیر روی بازویش را خراش داده بود، را به درمانگاه بردیم و پانسمان کردیم و به منزلش رساندیم.
درگیری ها در همین حد بود و نشنیدیم که تعداد زیادی کشته شده باشند و گاردی ها هم بعدا تسلیم شدند، بعد از این همه پادگان شاهپور (اگاهی فعلی) را گرفتیم، چند نفر هم آنجا کشته شدند و در کلانتری نارمک هم درگیری شد و تعدادی کشته شدند، ولی این تعداد آنقدری نبود که قابل توجه باشد، زیرا با این حجم اسلحه که دست مردم بود، که همه اش سلاح های یوزی، ژ3، کُلت و... بود، اگر درگیری عمده رخ می داد، باید تعداد کشته ها خیلی افزایش می یافت. شاید شما هم نشنیده باشید که در روز 22 بهمن مثلا عده زیادی کشته شده باشند.
یک حالت خود داری از درگیری در کل وجود داشت و اگر می خواست داستان درگیری ها به یک امر واقعی تبدیل شود فقط در حادثه همافر ها باید چیزی حدود 20 هزار نفر کشته می شدند. اسلحه زیادی دست مردم بود، من خودم در جریان تسخیر پادگان شاهپور یک یوزی و یک کُلت کمری گرفتم و به دوشم آویزان کردم آمدم خونه، یک دوستی داشتم که خدا رحمتش کنه به اسم آقای مهدی مداح، که در جریان جنگ شهید شد، او سربازی رفته بود و من دانشجو شدم و سربازی نرفتم و لذا سلاح بلد نبودم، او آمد و به من یاد داد که چطور شلیک می کند و چطور باز و بسته می شود و....
اینها سه تا برادر بودند که در جنگ شهید شدند. مهدی که در جنگ شهید شد و برادرش قاسم مداح محافظ آیت الله موسوی اردبیلی (رییس قوه قضایه وقت) بود، که او هم در جنگ شهید شد، البته یک بار که قصد داشتند آقای موسوی اردبیلی را ترور کنند، توی یک نهر آب بمب گذاشتند که عملیات موفق نبود و همین شهید قاسم مداح جریان این ترور را برای من تعریف کرد، زیرا این موضوع رسانه ایی نشد، او هم بعد ها در جنگ شهید شد. این جریان مربوط به غروب 22 بهمن بود که شهید مداح مرا با اسلحه آشنا کرد و دیگر انقلاب پیروز شده بود.
نحوه اعلام پیروزی انقلاب در 22 بهمن هم این بود که ندا آمد ظاهرا سران ارتش مذاکره کرده بودند که سپهبد قرنی رابطش بود و تسلیم خود را اعلام کرده بودند. آقای قرنی با سران انقلاب صحبت کرده بود که گاردی ها تسلیم شده اند. پادگان ها هم که سقوط کرده بود و رفتند تیمسار رحیمی و... را گرفتند و خود نظامیان هم یک کودتا واره ایی را علیه رژیم تدارک دیده بودند و کسانی که در ارتش بودند با انقلابیون همدست شده بودند و با شرایط بود که ندا آمد، آدم هایی که هنوز با شاه هستند را بگیرند. و بعد هم که اعلام کردند که امام گفته انقلاب تمام شد و مردم آرامش خود را حفظ کنند و به خانه های خود باز گردند و... تمام سران حکومت را ما گرفتیم و... امام هم که در مدرسه رفاه در خیابان ایران بود، دستگیر شده ها را آوردند آنجا و از همانجا در خیابان ایران بود که همافرها رفتند پیش امام و آن عکس مشهور که از پشت از همافرها عکس کرفته بودند را روزنامه ها چاپ کردند و رژیم اعلام کرد که این دروغ است و... فرداش همافرها گفتند دوباره می رویم خدمت امام و همین باعث درگیرهای بین نیروهای گارد و همافرها شد.
از طرف دیگر مذاکراتی که بین ارتش و انقلابیون در جریان بود که در ده روز 12 تا 22 بهمن اتفاقاتی افتاد که حکومت دو شقه شده بود و عملا یک حکومت دیگر توسط طرفداران امام تشکیل شده بود و آنجا در مدرسه رفاه جمع بودند و من هم خودم با دو نفر دیگر به نمایندگی از دانشجویان با کارت دانشجویی به زور رفتیم آنجا و آقای ابوالحسن بنی صدر را روز سیزدهم بهمن بود که برای سخنرانی به دانشگاه شریف دعوت کردیم و آقای بنی صدر می آمد دانشگاه و سخنرانی داشت و راجع به خیلی مسایل صحبت می کرد از جمله راجع به نوع حکومت های استبدادی صحبت می کرد، همان موقع یکی دو بار گفتند که چماق دارها که نیروهای طرفدار رژیم سلطنت را می گفتند به سخنرانی های ایشان حمله کردند ولی من خودم چماقدارها را ندیدم. لذا ما که برگزار کننده این سخنرانی ها بودیم با این گونه مسایل درگیر بودیم. این چماقدارها مثل همان جریان شعبان جعفری (شعبان بی مخ) بودند که به نمایندگی از دست های پشت پرده که کودتای 28 مرداد را انجام دادند، اقداماتی داشتند، البته خودشون چیزی حالیشان نبود و الت دست بودند. طرفدار بودند ولی مایه ایی نداشتند و بیشتر زورگو بودند، شاید هم به صورت خودجوش در مقابل انقلاب مقاومت می کردند.
در خصوص حادثه 17 شهریور خاطره ایی دارم از تیمسار طوفانیان، آن هم به این صورت بود که وقتی من با خانمم در سال 1363 ازدواج کردم، سرهنگی بود به نام آقای پوریاوری، این سرهنگ همسایه پدرخانم من بود، پدرخانم من در جریان عروسی به ایشان رو کرد و گفت که این داماد ما هم از انقلابیون بوده است، و وقتی که صحبت می کردیم این سرهنگ گفت من آنموقع در جریان قیام 17 شهریور داخل همان هلیکوپتری بودم که از بالا ناظر جریانات خیابان ژاله بود. و ظاهرا تیمسار رحیمی گفته بود که با مردم سفت تر برخورد کنید که مردم متفرق شوند و شاه خودش هم روی خط بیسم بوده و این دستور به نیروهای حاضر در میدان ژاله را می شنود و اعتراض می کند که کی گفته به مردم شلیک کنید و این سرهنگ پوریاوری می گفت که شاه فحش زن و بچه به رحیمی می دهد که این فرمان را داده، و می گفت که کی گفته به مردم شلیک کنید اگر مردم من را نخواهند من می روم. این چیزی بود که پوریاوری از بیسیم هلیکوپتر شنیده بود و نقل می کرد و راست و نادرستی اش را نمی دانم.
این همان هلیکوپتری بود که طوفانیان برای فرماندهی و گزارش حضور مردم روی سر آنها دور می زد. سرهنگ پوریاوری می گفت بعد از این فرمان رحیمی، پشت بیسیم جار و جنجال شد و شاه خودش شخصا دخالت کرد که یکی از پشت بیسیم به شاه جواب می داد که قربان چند نفر را بیشتر نزدیم و آنها هم مقاومت می کردند و مسلح بودند و... همین سرهنگ پوریاوری می گفت که من قطعا می دونم که عده ایی در راهپیمایی 17 شهریور مسلح بودند و این حادثه رقم خورد. من می گفتم جناب سرهنگ ما آنجا بودیم و چیزی ندیدیم. او می گفت تو دانشجو بودی از چیزی خبر نداشتی، جزو گروه و یا دسته ایی نبودی، به فداییان اسلام و یا مجاهدین وصل نبودی، آدم معمولی بودی که دانشجو بودی و به قول خودت چوب هم نداشتی.
البته خود امام هم این حرکات را تایید نمی کرد و مخالف مبارزات مسلحانه بود، البته امام هم در همان ده دوازده روزی که به ایران برگشت بدش نمی آمد یک درگیری مسلحانه درست کند و حکومت را بگیرد، زیرا حکومت را که از سوی گارد حمایت می شد را که نمی شود با سلام و صلوات گرفت. این را هم باید در نظر داشت که آقای دکتر مصطفی چمران از اعضای جنبش امل لبنان یک گروهی را با خودش آورده بود که در این مبارزات نقش بسیار موثری داشتند که بعدها ابوشریف و... به ماها هم آموزش سلاح می دادند. یک چنین چیزی بود که ما آمدیم پادگان عشرت آباد را گرفتیم و تو پادگان جمشیدآباد هم برنامه های آموزشی داشتیم.
این جریانات مربوط به زمانی است که ما پادگان ها را گرفته بودیم. پادگان جمشیدآباد نزدیک دانشگاه ما بود و ما گروهی شدیم و نسبت به تسخیر آن اقدام کردیم، وقتی رفتیم وارد خانه تیمسار فرمانده پادگان شدیم هنوز سماورش داغ بود و میوه و ورق بازی روی میز بود که ما وارد خانه اش شدیم. و او خودش دررفته بود. خونه دوبلکس و داخل پادگان بود که سازمانی محسوب می شد که خود او از درب پشتی فرار کرده بود. اسمش را هم فراموش کردم نمی دانم اسمش مقدمیان بود یا تیمسار مقدمی. که من به بچه ها گفتم به وسایل شخصی آنان دست نزنین، گناه دارد و نباید به وسایل شخصی آنها را دست زد. تا زمانی که ما بودیم وسایل همانجا بود.
فردای همان 22 بهمن بود که یکسری از این تیمسارها، مثل خسروداد، رحیمی و... را در پشت بام مدرسه خیابان ایران اعدام کردند. که یک محاکمه صحرایی شدند و اعدام شدند، عکس هایی از اجساد آنان را هم در روزنامه ها چاپ کردند. از این محاکمه ها هم یک تیکه هایی را در تلویزیون نشان دادند،که مرحوم ابراهیم یزدی داشت از این ها سوال و پرسش می کرد، ولی جنبه محاکمه داشت، ولی ابراهیم یزدی دستور اعدام ها را نداد. ولی به عنوان یکی از مسولین انقلاب از متهمین می پرسید که کی دستور شلیک را داد و... حالت محاکمه را داشت. واقعیت این بود که ابراهیم یزدی فرمان قتل آنها را صادر نکرده بود بلکه فرمانش را آقای خلخالی صادر کرد.
آقای یزدی با این اعدام ها مخالفت کرده بود و با امام هم صحبت کرده بود که جلوی آن را بگیرد و موفق هم شده بود که آنها را نگهدارند و از آنها اطلاعات بگیرند ولی جزو تیمی بودند که در مدرسه حضور داشتند مثل امیر انتظام، بازرگان، بنی صدر و کسانی که بعدها دولت موقت را تشکیل دادند، شورای انقلاب هم همانجا تشکیل می شد، البته امام هم به نوعی اکی اعدام ها را داده بود. همین آقای عبدالعلی بازرگان پسر مهدی بازرگان از امام اکی گرفته بود که هویدا اعدام نشود، ولی تا رسیدند دیدند که طرف را اعدام کرده اند. هویدا معتقد بودکه اگر خائن بودم، اینجا نمی ماندم، و خود را از خیانت و جنایت مبرا می دانست که فرار نکرد و ماند.
اگرچه ما از انقلابیون بودیم و از این اعدام ها شاید خوشحال هم بودیم ولی وقتی نگاه می کردی می دیدی که یک کسی مثل خسروداد را اعدام کردند، کسی که فرماندهی هوانیروز را داشت و اصلا نمی توانست نقشی در کشتارها و یا سرکوب انقلاب داشته باشد، فرمانده یک بخش تکنیکی ارتش بود و اگر هلیکوپتری در جریان راهپیمایی ها به پرواز در می آمد مربوط به شهربانی بود و به ارتش ربطی نداشت و این را مردم آن موقع نمی توانستند تمیز بدهند. {jcomments on}
- توضیحات
- زیر مجموعه: مطالب نویسنده
- دسته: سخن این و آن
- تاریخ ایجاد در 14 شهریور 1396
- بازدید: 4766