در این آخرین روز سفر، دیوارنوشت هایی را که جوانان چابهار، بر دیوارهای شهر دلنوشت کرده اند را بعنوان تحفه از این دیار زیبا و به یاد ماندنی با خود برداشته خواهم برد، دغدغه نویسندگانی که چشم رهگذران را به خود مشغول، انسان را به تفکر وا می دارند :

"پسری که درد داش (داشت)، خیلی حرف داشت، ولی یه (صدایی) از درونش میگفت هیس خفه شو مرد باش"

"سلامتی جوان هایی که دل پیر دارند، سلامتی ELX  بازهایی [1] که حکم تیر دارند"

"من همانم که به دریا حکم توفان می دهم"

"زن، زندگی، آزادی – آزادی دُنگیه دنگتو بده"

"حقو ولش ادب فداش:) پادشاه جهنم خود باش، نه کارگر بهشت دیگران"

اینجا انگار مردم اهل ادب و ادبیات اند، و بیخود نیست که حکیم پر قدرت و توانای توس، جناب ابوالقاسم فردوسی، رستم، قهرمان اسطوره ایی ادب پارسی را، از این دیار بیرون می کشد، چرا که درستی و ادب را در این دیار توامان، با هم می توان دید.

دل کندن از چابهار بسیار سخت است، اما چه می شود کرد، این رسم این دنیاست که هرکه باشی، هر چه باشی باید از یک به یک داشته هایت دست شست، و آنرا گذاشت، و از آن گذشت، و من نیز از ماندن بیشتر در این گوشواره زرین جنوب خاوری کشورم دست شستم، و تا دیداری دیگر، بدرود گفتم؛

و هنوز آفتاب خاوری بر این شهر رویایی، بر ساحل طلایی لیپار [2] ، دامنِ زرین خود را نیفکنده بود، که در تاریکی سحرگاهی، چابهار را به سوی بندر کُنارک، و سپس جاسک، ترک کردم، تا راهی رهی 662 کیلومتری در سواحل زیبای مکران شده، و خود را به بندر گمبرون [3] باستانی برسانم، مقصدی در میانه ساحل پر ارزش جنوب.

گذر از سواحل اقیانوسی ایران، رویایی و شعر انگیز است، اما سرودن شعر، کاملا مخالف سرعت و دستپاچگی است، آرامش می خواهد و نشستن، باید درنگ کرد و آرام گرفت، تا شعری سرود، لذا از سرودن اشعار عاشقانه، صرف نظر می کنم، و به شرح این راه، در حد چشمان ضعیف خود می پردازم. بی جهت نیست که شعرا بیشتر از شرق بشری اند، چرا که اینجا مردمی نشسته را می توان دید که قرن هاست نشستن را می آزمایند، و به عکس در غرب بشری مردمی می زیند که قرن هاست چهارنعل می تازند و قله های علم و... را یکی پس از دیگری در می نوردند، نمونه اش همین پرتغالی ها که از آن سوی اروپا برخواسته چنان امپراتوری دریایی را تدارک دیدند که چشم رقبا را کور می کرد، آنان اهل شعر نبودند، اما قله های دیگری را فتح کردند که ما هنوز در حسرت ان هزاره ها نشسته ایم و در این نشستن هاست که شعر و شاعری می کنیم، نشستن "بر آب رکن آباد"، و گذر عمر دیدن. آنچه "لسان الغیب" حافظ شیرازی کرد و زیباترین مفاهیم را در همین نشستن آفرید. 

 در این مسیر مدتی را با پیرمرد دنیا دیده بلوچ هم مسیر شدم، که چندی از زندگی خود را در پاکستان و افغانستان نیز گذرانده بود، مرد شوخ طبع و دنیا دیده ایی، استخوان خرد کرده در روزگاری سخت، و در سرزمینی سخت تر از روزگار.

او می گفت :

"الان چابهار خیلی پیشرفت کرده است، تا سال 58 -1357 اینجا مردم در چابهار آب خوردن هم نداشتند، آب خوردن را لیوانی در خیابان ها می فروختند [4] . تا همین چند وقت قبل بین چابهار به کنارک کرایه تاکسی 2 هزار تومان بود، الان این رقم به 50 هزار تومان رسیده، گرانی بیداد می کند.

گرسنگی و تشنگی الان هم فراوان است، روزی با اتومبیل مهندس و صاحب کارم، از این مسیر گذر می کردیم، جوانی دست نگه داشت، اتومبیل را نگه داشتیم، گفت مرا تا تیس می برید؟ او را سوار کردیم، صاحبکارم به شوخی از این جوان سوال کرد، کرایه داری که بدهی؟ ناگهان این جوان زیر گریه زد و گفت کرایه ندارم، دو سه روزی هم هست که چیزی نخوردم، شرایط این جوان مرا تکان داد."

پیرمرد این ماجرا را که گفت، و بسته ناسی [5] را در آورد و به پیرمرد دیگری که در کنارش نشسته بود داد، [6] بی آنکه درخواستی از سوی او ببینم، شاید او چیزی را دید که من ندیدم، او که به قول خودش دندان درد داشت، و بعد هم باقی مانده ناسش را نیز به این دوست هم سن و سال خود بخشید، و سپس داستانی طنز گونه از نشست بوش (رئیس جمهور امریکا) و غنی (رئیس جمهور افغانستان) تعریف کرد که :

"غنی و بوش با هم نشسته بودند، ناگاه غنی ناسی در آورد در دهان نهاد، بوش گفت این چیست که در دهان نهادی، غنی گفت این ناس است ناس کابل، با شصت ریزانش می کنم، با دست میزانش می کنم، زیر لب پنهانش می کنم، بر دیوار پرتابش می کنم، نوشته می شود، آی لاو یو [7] "

و سپس ادامه داد:

" سال های 2000 میلادی و در زمان خانم بینظیر بوتو در پاکستان [8] و افغانستان بوده ام، کابل و قندهار را هم دیده ام، آنجا همه کوچک و بزرگ، زن و مرد، معتاد به ناس هستند، بدبخت ترین کشور دنیا افغانستان است، آنها به خودشان هم رحم نمی کنند، ما اینجا به آنها جا دادیم، بهترین ماشین، بهترین مغازه ها، ولی آنها به ایرانی رحم نمی کنند، [9] من این ها را خود در افغانستان دیده ام، قندهاری ها پشتو زبان هستند، آنها به مادر خود هم رحم نمی کنند. وحشی ترین آدم های دنیا، این ها هستند،

در مجلسی نشسته بودیم، همه آخوندهای آنها با ریش های بلند هم بودند، به طالبان درس قرآن می دادند، آخوند شان به شاگردش گفت قرآن بخوان! این بچه وقتی قرآن می خواند، همین آخوند با لپ های ... این بچه بازی می کرد! قرآن که تمام شد، به این آخوند گفتم "افغانستان را ویران و زیر رو می کنید، و آنرا آباد نخواهید کرد، هرگز نجات پیدا نمی کنید." من اینرا به چشم خودم دیدم، اگر نمی دیدم هرگز باورم نمی شد، در آنجا زنان و بچه ها از گرسنگی در حال مرگ هستند. که باید گفت خودم کردم که لعنت بر خودم باد. این که بر سر ما می آید مشکل خود ماست،

همین معلم که به دانش آموزش درس می دهد، در جای خود به عنوان معلم باقی خواهد ماند، و آن بچه قدم به قدم خواهد آموخت و به اوج خواهد رسید، شیخ سعدی علیه الرحمه [10] ، روزی در دره ایی تشنه شد، آب از چشمه ایی قطره قطره می آمد، کاسه ایی زیر قطرات آب گذاشت و رفت، وقتی آمد دید ظرف پر شده، و آب از آن لبریز است، به خود نهیب زد و گفت اگر روزی یک حروف هم می آموختم، اکنون مثل این کاسه پر از علم بودم، این بود که شروع به آموختن کرد، و سعدی شد، انسان هرچه بخورد و بیاشامد، دفع دارد، ولی علم اینطور نیست، علم در انسان جمع می شود و او را بزرگ می کند، عالم با عَمل خوب است.

انسان نباید اهل فحشا و فساد باشد، باید حدود نگه دارد، باید فامیل دوست بود، این ها سرمایه های ماندگار زندگی اند، ثروت از بین می رود ولی این خوبی ها می ماند، ترکیه را نگاه کن یک زلزله همه چیز را از بین می برد، حد و حدود باید نگاه داشت، نباید به هر چیز نگاه، و چشم خود را آلود."

اینجا در چابهار نیز موسیقی زبان مشترک اقوام ایرانی است، در اتومبیل ها، رستوران ها و... می توان موسیقی خوانندگان مشهور کشور را شنید، که صاحبان اماکن و اتومبیل ها به تناسب سلیقه خود، خواننده و موسیقی را انتخاب می کنند، و بدان گوش فرا می دهند، مردم این شهر نیز به موسیقی علاقه دارند، از خوانندگان سطح ملی و یا مرکزنشین که بیشتر به سبک جدید می خوانند، انتخاب بیشتری را می توان دید، موسیقی سنتی که عشق من است را نشنیدم، برای از بین رفتن موسیقی سنتی احساس خطر می کنم، به خصوص در زمان خلا ستون های موسیقی سنتی ایران، مثل استاد محمد رضا شجریان، خدا نگهدار شهرام موسیقی سنتی ایران، جناب شهرام ناظری باشد و... در حالی که از نظر محتوا و سبک، موسیقی سنتی ایران را زیباتر و ارجح تر می بینم، ولی مثل اینکه جامعه مثل من فکر نمی کند، و موسیقی روز را بیشتر می پسندند، در بعضی از اتومبیل ها هم از موسیقی محلی که نوعی موسیقی سنتی تلقی می شود، لذت می بردند، که به نظر می رسد اکثرا نوعی موعظه، دعا و نیایش و بیشتر مدح است. موسیقی پایه ثابت اتومبیل ها، رستوران ها، فروشگاه ها است.

نرسیده به کنارک، وارد جاده چابهار به نیک شهر (در مسیر جنوب به شمال) می شوم، بعد از مدت کوتاهی وارد جاده چابهار به بندرعباس (که مسیر حرکت خاوری به باختری دارد) می شوم، اولین شهر بعد از چابهار، "کهیر هوتان" است، فاصله چابهار تا این شهر کوچک حدود 83 کیلومتر است، هوا چنان مه آلود است که حتی تا ده متری را هم در جاده نمی شود دید، شرایط مه شدید تا کیلومترها ادامه دارد. آب مصرفی کنارک از همین کهیر تامین می شود، سطح آب های زیر زمینی در این منطقه هم کاهش یافته است، تا جایی که اگر پیش از این با چهار متر چاه، به آب دست می یافتند اکنون باید 20 متر چاه زد تا به آب رسید، منابع آب زیر زمینی در اینجا هم به غارتی بزرگ رفته است.

کناره های جاده چابهار به کهیر پوشش گیاهی بیابانی خوبی دارد، زیبا و دیدنی است، کوه ها و کلوت های مینیاتوری در این مسیر هم دیده می شود، اولین روستا در مسیر، کبولان است چراغ آباد، دور، بلال آباد (چشی[11])، بان سُنت [12]، کُنسنت [13] ، که با بالا آمدن خورشید مه در این روستا به پایان رسید، و از مه خارج شدم، روستای بعدی چهاربیتی و سپس انگور آباد و در نهایت کهیر خود را نشان می دهد، بیشتر این روستاها ساحلی حساب می شوند و به شغل ماهیگیری مشغولند.

در کهیر آباد انبه و موز نیز عمل می آید، عیدگاه کهیر آباد، در دیوارهایی محصور است، این رسم اهل سنت است که برای نماز عید زمینی اختصاصی داده، که تنها یک بار در سال در آن نماز عید گذاشته می شود. روستای براهویی آباد بعد از کهیر قرار دارد، براهویی ها قومی از بلوچ های مقیم پاکستانند.

جاده در این مسیر مرتب با جویبارها و کانال هایش تلاقی دارد، با سراشیبی کانال ها پایین می رود و سپس بالا می آیند، بدین لحاظ، جاده بسیار خطرناکی است، و باید بسیار مراقب بود. سرعت غیر قابل کنترل، مسلما منجر به واژگونی اتومبیل منجر خواهد شد. جاده سازی در این مسیر بسیار مشکل و پر هزینه است، چرا که جویبارهایی که به سمت دریا می روند بیشمار و بسیارند، از این رو نیاز به پل سازی های فراوان دارد.

در این جاده می توان اتومبیل هایی را دید که سوخت را از غرب به سمت شرق می برند، و به جای آن میوه و... از پاکستان وارد می کنند، سابق بر این موز وارد می شد، ولی اکنون موز در این سوی مرز هم کشت و برداشت می شود، و به اندازه کافی تولید دارند؛ اینجا در این جاده پلیس راهنمایی و رانندگی را نمی توان دید، راننده ما گاه تا بیش از 140 کیلومتر سرعت می رود، ولی به واسطه آشنایی با جاده، می داند چه موقع سرعت کم، و یا زیاد کند، احساس خطر نمی کنم.

در این موقع از سال، برکه هایی را می توان دید که در کناره جاده تشکیل شده است، که ناشی از بارندگی های امسال است، نهرها و رودهایی را می توان دید که هنوز جاری اند و به سوی دریا می روند. روستای بعدی احمد آباد و سپس تران است که در اینجا سد خاکی ساخته اند که وضع منطقه را عوض کرده است، مجتمع "مسکن مهری" هم ساخته شده است که مردم حاضر نشدند تا در این خانه ها ساکن شوند، خالی از سکنه و متروکه به نظر می رسد.

در مسیر الاغ هایی را می توان دید که به صورت وحشی زندگی می کنند، که همه همرنگند. روستای بعدی بیر است در بیروف کوهی دیده می شود که انگار مثل قلعه ساخته شده است. پاسگاه ایست و بارزسی بیروف را در کنار همین کوه ساخته اند.

هوتک روستای ساحلی بعدی است، هوتک ها برکه هایی هستند که آب در آن جمع می شود و هوتک های دشتیاری "گاندو" و یا همان کروکدیل های پوزه کوتاه ایرانی در آن زندگی می کند، از هوتک تا زرآباد 40 کیلومتر فاصله است. جاده ایی جدید در امتداد این جاده در حال ساخت است، که تا اینجا خود را رسانیده است،

روستای بعدی که نام هایی با معنی دارند "درانگو" است، درانگو در گویش محلی به معنی کسی یا چیزی که آویزان کرده اند. روستای بعدی "هومدان" است که به معنی کوزه های گلی ساخته شده است. روستای بعدی کلات است که از این نقطه تا جاسک 200 کیلومتر فاصله است، الاغ های وحشی و شترها در بیابان های این منطقه به چرا مشغولند.

89 کیلومت فاصله بین کهیرهوتان تا زر آباد طی شد، و اینجا می توان باغ های موز، پاپایا و... که از میوه های گرمسیری اند را دید، در روستای اسلام آباد، که بلافاصله بعد از زرآباد قرار دارد، مردم نسبت به فروش موز و پاپایا در کنار جاده اقدام کرده اند، پاپایا را می توان به کیلویی 30 هزار تومان در اینجا خرید. سال گذشته سیل بزرگی در این منطقه آمده، که درختان موز بسیاری را از بین برد، درختانی که بعد از 7 سال زحمت، از دست کشاورزان مظلوم رفت. سیل درختان موز را خواباند و نابود کرد. از اینجا تا بندر عباس 496 کیلومتر فاصله را نشان می دهد، و در 182 کیلومتری بندر جاسک قرار داشتم.

روستای لاش و سپس رودخانه کابریگ را توسط پل بزرگی گذر کردیم، اکثر رودخانه ها فصلی هستند. این منطقه را بندینی می نامند یعنی همان بندخاکی، در اینجا درختی به نام "توجک" می روید که از چوب آن به عنوان مسواک استفاده می کرده اند، یادم هست یکی از مستحبات جانمازها، چوبی بود که در آن قرار داشت و قبل از نماز آن را به دندان خود می کشیدند، هم مادرم و هم مادر بزرگم آن چوب را در جانماز خود داشتند، شاید چوب همین توجک بود، این جوب تحفه ایی بود که حجاج از حج با خود می آوردند و هدیه می دادند.

 در توجک نیز یک مجتمع بزرگ مسکن مهر ساخته اند که حتی یک نفر هم در آن مقیم نشده است و مردم از زندگی در آن به علت ساخت سطح پایین و... تا کنون اجتناب کرده اند، سرمایه هایی که بدون مطالعه صرف شد و از بین برده شد.

با گذر از روستای گرگان، به روستای سندسر رسیدم که مرز بین استان سیستان و بلوچستان و هرمزگان است، ساعت اکنون 8 و 45 دقیقه صبح است، از چابهار تا بدین نقطه را در 2 ساعت و 45 دقیقه عبور کردم، که نزدیک به دویست کیلومتر راه است، روستای بعدی کاشی در در معنی ظرف لعابدار استفاده می شود، از این روستا به بعد منطقه بیابانی تر می شود، بزها و شترها و الاغ آزادانه در بیابان می چرند، حیوان وحشی هم نیست، چرا که در فصل تابستان شرایط منطقه طوری می شود که هیچ حیوان وحشی توان زنده ماندن ندارد. روستای شئولی یک روستای تازه تاسیس است که تنها 20 سال سن دارد، در اینجا اتوبوس هایی را می توان دید که کهنه اند و در صف گازوئیل به تعداد زیاد جلوی پمپ بنزین ایستاده اند، ظاهرا کسانی اتوبوس ها و مینی بوس های کهنه را از سراسر کشور خریداری کرده، و جهت تهیه گازوئیل و قاچاق به خارج از مرزها، در این محل استفاده می کنند.

 لیردف روستای بعدی است که در اینجا هم در دو طرف جاده دو مجتمع بزرگ مجزا مسکن مهر ساخته اند که آنها نیز همه خالی مانده اند، انگار این مردم در یک اعتصاب جمعی این خانه ها را تحریم کرده اند، "دف" در گویش محلی به معنی دهنه است و لیردف یعنی دهنه شهر، بیشتر مردم لیردف در کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس ساکن و مشغول به کارند.

 روستاهای خورگوئی، و نهایتا زیگدف که پمپ بنزین داشت که در اینجا پمپچی ها به ماشین های وانت پر از گالن، بنزین می دهند، ولی به اتومبیل هایی که مسافر دارند، با اکراه بنزین می دهند، به ماشین ما تنها 30 لیتر بنزین داد، در حالی که همزمان یک وانت تویوتا با کلی گالن های بزرگ در حال سوخت گیری به صورت گالنی بود.

جاده جدیدی در امتداد جاده قدیم، در حال ساخت است و مقداری از جاده را مجبور شدیم از خاکی عبور کنیم، با گذر از یک پل بر یک رودخانه فصلی به سدیچ رسیدم، وارد منطقه گابریک می شویم که جنگل ها تُنُک است رود جکی که بر آن سد ذخیره ساخته اند روستای جات در 35 کیلومتری جاسک قرار دارد، که سیفی کاری ها از این مکان آغاز می شود هندوانه، گوجه و... در محل روستای یکدار هم باز مجتمع های بزرگ مسکن مهر ساخته شده است که تنها یک خانوار در آن ساکن شده اند، باقی همه خالی از سکنه اند.

هوشدان (که همان هوجدان به معنی وجدان است) سواد شهر جاسک است که در اینجا جاده به دریا نزدیک می شود، شهرک بحل و سپس بندر جاسک، که نام سابق آن بنگلان بوده که به جاسک تغییر نام یافته است. بالاخره در ساعت ده و نیم بود، که جاده 348 کیلومتری بین چابهار و جاسک به پایان رسید، و ساعت یازده صبح را نشان می داد که جاسک را به سوی میناب ترک کردم، توقف زیادی در جاسک نداشتم، جاسک به پایگاه نیروی دریایی آن شهرت دارد. اینجا از جاسک به میناب، با پرداخت هر نفر 105 هزار تومان می توان با تاکسی سفر کرد، فاصله ایی حدود 227 کیلومتر. بخش بزرگی از این جاده در مسیر جنوبی به شمالی، در امتداد تنگه هرمز ادامه می یابد و نیم دایره ایی را دور می زند، تا به میناب برسد، که در واقع مقابل قسمت متعلق به عمان، در تنگه هرمز قرار دارد.

از میناب تا بندر عباس هم حدود 95 کیلومتر فاصله است، که با پرداخت 80 هزارتومان برای هر نفر، از طریق تاکسی های بین شهری می توان این مسیر را پیمود، در پلیس راه سربازی شماره پلاک همه اتومبیل های عبوری را می نویسد، راننده ما اظهار ناراحتی می کند، و می گوید "سرباز است و سربازها از همه بدتر عمل می کنند". به نظر می رسد با نوشتن شماره پلاک اتومبیل ها، نوعی ایجاد ترس در دل رانندگان را مد نظر دارند! 

 اینجا در روستای گزدان راهی از جاده اصلی جدا می شود و به منطقه بشاگرد می رود، منطقه مشهوری که بعد از انقلاب به خاطر فقر و محرومیت شهرت یافت، برنامه مستندی از آن را در تلویزیون در کودکی دیده بودم، دوست داشتم در حاشیه این جاده دارز دیدنی هایی همچون بشاگرد را هم ببینم، ولی حیف که میسر نیست. روستاها یکی پس از دیگری بین میناب و جاسک آباد هستند، اینجا پوشش گیاهی بهتر است، که ناشی از بارندگی های بیشتر می تواند باشد، و زمین های بهتری برای کشاورزی، حضور حیوان های شکاری مثل کفتار و شغال در اینجا، بدین لحاظ است که محیط زیست بهتری دارد.

اینجا در این مسیر نام ها بیشتر اصالت دارند، نام های خاص، روستاهای کویک، گیکن، بهمدی که در کنار رود بهمدی است، سهران، پازرد، گنکان، گروک، بونجی، گتان، مغ جنگان، گوان، هرنگان، کرگوشکی، پشت بند، سیکوئی، سلمه ای، زرآباد، گزان بزین، گونمردی را گذشتم، تا به رودخانه گز رسیدم، از طریق یک پل از آن گذشته، به سوی میناب پیش می تازم، درخت ها پرپشت تر می شوند، رود گز از منطقه بشاگرد سرچشمه گرفته و از اینجا گذر کرده به دریا می ریزد،

کردر روستای بعدی، و در کلنگی بازارچه ایی است که اجناس آن از آنطرف آب می آید، فروشگاه های لوازم خانگی خوبی دارد، تومان راهی، میشی، سربندرو، گتی جتی، مغ ناظم، پادرنگ، میشی، شمع جو، مغ شمال پاکهور، سیریک، که پایان منطقه شهری بندر جاسک است، و وارد منطقه شهرستان میناب می شویم، چالاکو، گروگ از روستاهای بین راه می باشند، بازار ماهی بندر گروگ، آباد و پر از ماهی است، بنداران، زیارت حسین آباد، زیارت بزرگ، کرپان، گچینه، پالور، بمانی، واداشت، لبنی، کلاوی، طالوار، جوشکی، گبرانی، سرمست، گودو، کلوت و نهایتا زهوکی که به شهر میناب وصل شده است.

راننده ایی که مرا از جاسک به میناب می برد جوانی است اهل همین منطقه، رو به من کرد و گفت "شما را اگر حاجی صدا کنم ناراحت می شوید، ولی ما در اینجا اگر برای فردی شخصیت قائل باشیم، او را حاجی صدا می کنیم"، گفتم "چطور"، گفت "مسافران زیادی از نوع شما در این مسیر داشتم که هر بار آنها را حاجی صدا کردم، ناراحت شدند"، گفتم "این ناشی از عملکرد افرادی از این دست است که پیشوند نام هایی چون حاجی و البته مذهب را هم نابود کرده اند." او که جوانیست حدود 32 سال سن دارد، از حکمرانی کشور شاکی است که "چرا ما با این ساحل طولانی و مناسب برای پرورش ماهی، کشاورزی، ماهیگیری، تجارت، با آب شیرین، و آب و هوایی که بسیار بهتر از سواحل جنوبی خلیج فارس است، اینچنین در فقر و گرفتاری غرق هستیم"، او که فقط چند دندان جلویی اش سالم است و باقی دندان هایش را از دست داده است، این وضع را ناشی از حکمرانی نادرست کشور می داند، که کشوری با این همه امکانات، این چنین در منجلاب مشکلات غوطه ور است.

بین کرپان و زیارت یک کاروان با چندین نیسان که بار آنها تماما به یک شکل بسته بندی شده بود، با سرعت تمام از ما گذشتند، به راننده گفتم اینها شوتی ها نیستند؟ گفت هستند، گفتم بارشان چیست که همه یک شکل بسته بندی شده اند، گفت بار این ها ظرفی مثل مشک است که در آن گازوئیل حمل می کنند، کمی جلوتر اتومبیلی را نشان داد که ایستاده بود، گفت این پلیس مبارزه با قاچاق است که مثال فرماندهی را دارد که سربازانش با خودرو از مقابلش رژه می روند، و او به این ها نگاه می کند، این ماشین ها از او گذشتند، و حرکتی نکرد!

کمی جلوتر در نزدیکی طالوار اتومبیل دیگری را نشان داد که به گفته این راننده تاکسی، مامور تامین جاده برای شوتی ها و به نوعی صاحب کالاست، و کار را در مسیر با .... هماهنگ می کند، تا شوتی ها به سلامت بگذرند. کمی که جلوتر رفتیم، کاروان دیگری با بیش از ده نیسان به همین صورت تیم قبلی، همدیگر را دنبال می کردند و از ما عبور کردند، در مقابل لبنی هم یک کاروان دیگر با 17 نیسان، یک شکل و ستونی از ما گذشتند، کاروان ها در روز روشن حرکت می کنند! و سوخت قاچاق را حمل می کنند. حتی راننده تاکسی ها هم می دانند نظام کاری این عبورها چگونه است و توسط چه کسانی برنامه ریزی و اجرا می شود. به گفته راننده ما مامور فقط شمارش ماشین ها را چک می کند که چه تعداد رد شده اند تا حق خود را دریافت دارد! کاروان دیگری از شوتی هم گذشتند، به همین ترتیب ستون های سابق که گذشته بودند.

در نزدیکی روستای گودو بچه هایی را می توان دید که تریلی ها و کامیون های عبوری را نگه می دارند و باک آنها را که تازه و در نزدیکترین پمپ بنزین پر کرده اند را، به قیمت های خوبی خریده و خالی می کنند، کامیون ها هم سهمیه گازوئیل خود را این چنین به پول تبدیل می کنند.

از او در خصوص امنیت راه های منطقه پرسیدم، گفت از 15 سال گذشته هیچ مشکل امنیتی نداشتیم، ولی یک سال قبل به یکی از دوستان زنگ زدند که به عنوان تاکسی با گروهی برود، فرد درخواست کننده گفته بود ما پنج نفریم که من اینجا سوار می شوم و دوستانم در روستا، و این تاکسی را با خود برده بودند و ماشین او را سرقت کردند و خودش را کشتند، از آن به بعد دیگر در شب ها به روستاها سرویس تاکسی نمی دهیم.

اینجا روستاها به هم نزدیک می شوند، و باغ ها را با پرچین از هجوم گله های گاو و بز محافظت می کنند، ساعت 14 و 11 دقیقه بعد از ظهر بود که به شهر میناب رسیدم، میناب شهری است با میوه های مشهوری همچون، انبه، لیمو، خرما و...، سیفی کاری های میناب هم شهرت دارند، یکی از اهالی میناب می گفت سال گذشته بارش باران چنان رکورد زد، و به قدری بارید که برای اولین بار در تاریخ این شهر، با قایق در رودخانه میناب تا شهر پیش می توانستند آمد، و قایقرانی کنند. او به خیابان اصلی شهر اشاره کرد، و گفت که این خیابان باغ انبه و مرکبات بوده، که تبدیل به خیابان شده است.

جاده میناب به بندرعباس در فضایی سبر و زیبا پیش می رفت. به خصوص که در حاشیه کوه های بلند "نیون" و "گنو" با رودهای نسبتا پر آبش، دشت را آبیاری می کند، مثل رود جلاّبی که از کوه نیون سرچشمه می گرفت. جاده شلوغ بین میناب و البته کهنوج به بندرعباس بالاخره در ساعت 15 و 40 دقیقه به پایان رسید، و بندر گمبرون یا همان بندر عباس رخ نمود. و مسیری طولانی، از چابهار به بندر عباس، به پایان رسید.

سیستان و بلوچستان را مردمی تشکیل داده اند که به لحاظ مذهبی اهل سنت، شیعه و یا ذکری [14] هستند، ذکری ها دارای عقاید خاصی اند، برای خود مکان زیارت خاص دارند، موسوم به "کوه مراد" در پاکستان، که در انجا به زیارت می روند. درگیری های قومی بین اقوام بلوچ زیاد است، اما اکنون با توجه به افزایش ارتباطات و دستگاه های ارتباط جمعی، از جمله فضای مجازی، فرهنگ این مردم نیز بهبود پیدا کرده، و درگیری ها کاهش یافته است، اما همچنان اینان مردمی با ساختار قبیله ایی و طبقاتی اند که به ظلم مضاعف، محرومیت و ساختار فرهنگی نامناسب مبتلایند. استانی دیدنی که اگر موانع سفر هموطنان به آن حذف شود، یکی از قطب های گردشگری ایران خواهد شد.   

[1] - احتمالا منظور از ELX اتومبیل های پرشیا است که بعنوان شوتی (قاچاق بر) استفاده می شوند،

[2] - به نظر می رسد، "لیپار" نام روستایی باستانی و تاریخی بر ساحل بریس است، این نام خاطره انگیز در این شهر شهرت فراوان دارد. فردی هم در چابهار آنرا نام درختی با میوه ایی شبیه به انجیر می دانست.

[3] - بَندَرعَبّاس مرکز استان هرمزگان در جنوب ایران است، از کلانشهرهای جنوبی که بندر مهم شهید رجایی در این شهر قرار دارد، بزرگترین بندر کانتینری ایران با نام‌های پیشینش، از جمله بندر گمبرون، که با لشگرکشی شاه عباس یکم صفوی و بیرون راندن پرتغالی‌ها از خاک مقدس ایران، نامش به بندرعباس تغییر یافت.

[4] - این شرایط را در پایتخت هند، دهلی نو و... هم دیدم، که گاری دستی هایی در خیابان آب را لیوانی می فروختند، لابد چابهار هم در آن زمان چنین شرایطی داشته است.

[5] - ناس یا نسوار نام یک ماده مخدر گیاهی اعتیاد آور است که با برگ تنباکو ساخته می‌شود. ناس سبز رنگ است و طعم و بوی تندی دارد. این ماده بیشتر در افغانستان ساخته می‌شود. استفاده از ناس را نسوار انداختن یا ناس انداختن نیز می‌گویند و مصرف‌کننده ناس را ناسی می‌نامند.

[6] - این پیرمرد که در عین بی سوادی شاعر بود، و به گویش بلوچی شعر می گفت، و از جمله با نام شهرهای مختلف استان سیستان و بلوچستان شعری را سروده بود، که آنرا برای راننده از بر خواند، اگرچه نمی فهمیدم محتوای شعرش از چه قرار است، اما نام شهرهای استان سیستان و بلوچستان را در ابیات شعرش می توانستم تشخیص دهم، همچنین شعری در مدح پیامبر و... نیز خواند.

[7] - I Love You عاشقتم

[8] - همجواری با پاکستان مشکلاتی هم برای شهروندان چابهاری دارد، در کنار خودپرداز بانک منتظر نوبت بودم، مشتری با موتور سیکلت رسید و موتور خود را قفل کرد و دزدگیرش را هم امتحان کرد، به طعنه گفتم نبرنش! گفت خدا نکند ببرندش، چون اگر در فاصله دو ساعت نیروی انتظامی نتواند آن را کشف کند، سر از خاک پاکستان در خواهد آورد و دیگر اثری از آن نخواهی یافت.

[9] - هموطن دیگری اهل استان خراسان شمالی نیز از حضور افغان ها در کشور ناراضی بود و می گفت آنان فرصت های کاری ما را خراب کرده اند، او که برای دستیابی به فرصت های کارهای ساخت و ساز و بنایی به چابهار آمده است، گفت تا پیش از آمدن آنها که به دنبال حمله طالبان صورت گرفت، کاشی کاری متری 100 هزار تومان برای هر متر مربع کارمزد در بر داشت، ولی این مبلغ اکنون به 60 هزار تومان کاهش یافته است و این به رغم گرانی های سر سام آور فعلی است، که دستمزدها کاهش یافته، لذا مجبور شده اند با توجه به گرانی کارگر و... کار خود را کنار گذاشته و به مسافرکشی مشغول شود. او می گفت 1800 کیلومتر راه پیموده، تا خود را به فرصت های کاری چابهار برساند. او از تغییرات اجتماعی در چابهار گفت که تا پیش از این خانم ها به لحاظ فرهنگی و دینی حق نداشتند به رانندگی بپردازند، اما اکنون زنان چابهاری گواهینامه رانندگی می گیرند و رانندگی هم می کنند.

[10] - ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (۶۰۶ – ۶۹۰ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسنده پارسی‌گوی ایرانی است. اهل ادب به او لقب «استادِ سخن»، «پادشاهِ سخن»، «شیخِ اجلّ» و حتی به‌طور مطلق، «استاد» داده‌اند. او در نظامیه بغداد، که مهم‌ترین مرکز علم و دانش آنروز به حساب می‌آمد، تحصیل و پس از آن به‌عنوان خطیب به مناطق مختلفی از جمله شام و حجاز سفر کرد. سعدی سپس به زادگاه خود شیراز، برگشت و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید. آرامگاه وی در شیراز واقع شده‌ که به سعدیه معروف است.

[11] - چش نام یک درخت محلی است که بعلاوه "ی" که می شود، که "ی" در گویش بلوچی وقتی به عنوان پسوند اضافه می شود به معنی محل است، لذا چشی یعنی محل رویش چش.

[12] - در گویش محلی بان به معنی خانه گلی است و سُنت به معنی نبش و گوشه ی بیرونی ساختمان است. که می شود نبش خانه گلی

[13] - این روستایی قدیمی در منطقه است.

[14] - ذکری ها فرقه مذهبی باطنی گرایی اند که در بلوچستان پاکستان آشکارا و در بلوچستان ایران پنهانی می زیَند. به رغم اینکه باورهای آنان همانند فرقه های باطنی است، از صوفیه نیز بسیار تأثیر پذیرفته اند؛ چنان که عقایدشان را آمیزه ای از اعتقادات متصوفه، اسماعیلیه و مهدویت تشیع و فرهنگ و آداب و سنت های محلی می توان دانست. آنان بر پایه آمیزش عقاید باطنی، فلسفه وحدت وجود، تأویل قرآن و غیبت حضرت مهدی(عج) و عقاید صوفیانه، مذهب ذکری را پدید آورده اند. ذکری ها به تحریف بسیاری از مناسک و عبادات مذهبی پرداخته و بدعت هایی آورده اند. آنان بیش تر به ذکر می پردازند و عقاید ویژه ای دارند. میان ذکری ها و اهل سنت بلوچستان ایران در دوره رضاشاه اختلاف هایی پیش آمد که به درگیری آنان با یکدیگر نیز انجامید، اما کوشش های آنان کم شد و اکنون در بلوچستان، بندر عباس، سرباز و برخی از دیگر جای ها پنهانی زندگی می کنند، اما ذکری های بلوچستانِ پاکستان از نفوذ فراوانی برخوردارند و به ویژه در مبارزه های پارلمانی و حزبی تأثیر می گذارند و تا کنون چندین بار کرسی های پارلمانی مناطق زیر نفوذشان را به دست آورده اند. این مسئله قابل تأمل است که عربستان در سال های اخیر به رغم گرایش های شیعی ذکری ها، در جلب و جذب آنان بسیار کوشیده است.

به نام آنکه انسان را در دنیایی عجیب و پر از ناروشنی ها آفرید، انسانی که خود، دنیا و کسی که او را آفرید را، به خوبی نمی شناسد، و راهی هم برای شناخت وجود ندارد، بجز اینکه انسان از داشته هایش، و ابزاری که در دست دارد؛ و یا ابزاری که در آینده بدست خواهد آورد، استفاده کند، و با کمک علم و تفکر، گره از گره های کور و ناروشن زندگی، و دنیایی که در آن زندگی می کند، بگشاید، و به تاریکی های زندگی اش نور بیفکند، و بر ناراستی ها غلبه کند.

در چنین شرایطی خدای پیامبرِ آخرین دینِ آسمانی، هنگامی که پیش بینی می کند سوالی از سوی پیروانِ پیامبرش از او خواهند پرسید، که "روح" چیست؟، پیش دستی کرده، و چنین موضوع مهمی را بی پاسخ گذاشته، و پیام می دهد که "به آن ها بگو روح امری نزد خداوند است!" [1] حال آنکه به واقع تمام وجود انسان، در بُعد روحانی اش تبلور می یابد، ورنه وجهه جسمانی، روشنترین بخش وجود انسان و مساوی با همه موجودات است، و انسان چقدر در عالم علم و تفکر باید پیش رود، تا چنین موضوعی را که خداوند هم از توضیح آن استنکاف می ورزد، ملموس و روشن نماید؟! و...

از این همه ناروشنی ها بگذریم، و پا به دنیای روشنی ها بگذرایم، که ما را احاطه کرده است، دنیایی قابل لمس که می توان، با انجام یک سفر، آن را لمس کرد، و با چشم دید، با دل حس، و تجربه اش کرد.

در گوشه ی جنوب خاوری ایران شهری با مردمی محجوب و مهربان قرار دارند، که این دو چون گوهری بر تارک این سرزمین باستانی، می درخشند، نگین درخشان "سرزمین نیمروز، بر ساحل اقیانوسی به بزرگی حاشیه آبی شبه قاره هند، خاور آفریقا، جنوب و جنوب شرق آسیا؛ شاید هیچ ایرانی را نتوان یافت که شوق دیدار از این گوشواره زرین ایران را نداشته باشد.

و من هم از این مردم مشتاق، مستثنا نبوده و نیستم، شهری کوچک با هتل های نسبتا زیاد، که نشان از رفت و آمد بسیارِ مردمی دارد که این گوشه از ایران عزیز را مقصد و هدف گردشگری خود قرار می دهند، مردمی که هزینه هایی بیشتر از یک سفر خارجی را متحمل می شوند، تا چابهار را ببینند؛ و به راستی چابهار و مردمش ارزش دیدار را دارند.

مردمی نجیب، صاف و ساده، به زلالی آب های پاک اقیانوس، با فرهنگ و زندگی خاص، که در این گوشه از ایران زندگی مخصوص به خود را دارند، آثار حضور امپراتوری های تجاری – نظامی اروپایی (پرتغالی ها، بریتانیایی ها و...) در سده های گذشته، در این منطقه، نشان می دهد که این نقطه در تجارت بین الملل، روزگاری نقش موثر و قوی داشته است، نقشی که اکنون چابهار در حال بازیابی دوباره آن است، دیاری فراموش شده، که در حال نشان دادن پتانسیل و توانایی خود می باشد.

 گرچه کارشناسان تصمیم ساز در دوره پهلوی این نقطه از ایران را خوب شناختند و به اهمیت آن پی بردند، و زیرساخت هایی را برای رونق و شکوفایی آن طراحی، و ساختند، و اقدامات زیادی هم در این راستا انجام دادند، که از جمله آن، نقطه ورودم به این منطقه بود، فرودگاهی که آنان برای کنترل نظامی منطقه ساختند، زیرساختی که اکنون به عنوان تنها فرودگاه منطقه، برای پروازهای تجاری هم، استفاده می شود، "پایگاه دهم شکاری" نیروی هوایی ارتش ایران در کُنارک، که در غیاب یک فرودگاه غیر نظامی، از آن موقتا برای پروزهای عادی نیز استفاده و سود جسته می شود.

دوری این فرودگاه از شهر چابهار، باعث شد که در همین فرودگاه، مسافرین چابهار مجبور شوند حدود 50 کیلومتر راه بپیمایند، تا خود را به شهر چابهار برسانند، و در نتیجه در همین فردگاه، مسافرین به این دیار، با هزینه های نسبتا زیاد، سفر به چابهار روبرو می شوند، چرا که برای رسیدن به چابهار هزینه زیادی را باید به تاکسی ها بپردازند، و راننده تاکسی نیز دلیل این میزان کرایه را، به گرانی بنزین در منطقه منتسب کرد. تاکسی حامل ما، مدعی است که اینجا در سیستان و بلوچستان، به هر اتومبیل کارت بنزین دویست و ده لیتر می دهند، که 60 لیتر آن به قیمت 1500 تومان، و باقی به قیمت 3000 تومان محاسبه می شود، که خارج از این مقدار، یک لیتر هم نمی دهند.

دست اندرکاران تعیین راهبردهای کشور در زمان پهلوی ارزش چابهار را به عنوان یک بندر اقیانوسی فهمیده بودند و لذا از سال 1353 برنامه ایی را برای ساخت این بندر مهم در نظر گرفتند، که به رغم پیشرفت هایی که داشته اند، حتی تا کنون که بیش از چهار دهه از پیروزی انقلاب (در سال 1357) نیز می گذرد، این بندر به جایگاه در خورِ خود، دست نیافته است، و کشور گاه دست به دامان هندی ها، گاه چینی ها و... می شود، تا از طریق سرمایه گذاری خارجی، این بندر را به توسعه در خور خود برسانند، که هر کدام از این کشورها مدت ها ایران را سر گرداندند، و کار تا کنون به سرانجام خود نرسیده است.

بوئینگ 737 که به طرز باورنکردنی تنها با 5 دقیقه تاخیر پرید! (این روزها تاخیرها چند ساعته است) در اولین حرکت، به راحتی از باند فرودگاه جدا شد، و به زودی خود را به بالای ابرهایی رساند، که از تهران تا نزدیکی چابهار با تراکم زیاد ادامه داشتند، و خوشحال از بارش های احتمالی، و ناراحت از این که نمی توانستم زیر پای خود را ببینم، در حالی که این پرواز در روشنانی روز انجام می گرفت، و فرصت مناسبی بود که کویر را خوب از این بالا تماشا کنم، مسیر آنقدر دراز است که همین هواپیمایی که تا دبی (در امارات متحده عربی) را در یک ساعت چهل و پنج دقیقه می پیماید، زمان پروازش تا چابهار دو ساعت به طول می انجامد! که این خود نشان می دهد که راه چابهار، طولانی تر از راه دبی می باشد. [2]

حدود فضای هوایی استان کرمان بود که هواپیما با چاله های هوایی روبرو شد، که باعث تکان هایی در هواپیما گردید، در این بین یکی به طنز می گوید: "نترسید، چیزی نیست، آسفالتش را (علیرضا) زاکانی (شهردار تهران) ریخته است، دست انداز دارد!" بالاخره به سلامت به چابهار رسیدیم، و یک تاکسی مرا یکراست به هتل "سپیده" در خیابان فردوسی، در شهر چابهار منتقل کرد، این هتل را از تهران رزرو کرده بودم، هتلی که با توجه به اوج سفرها به چابهار در این دوره زمانی از سال، تنها گزینه برای انتخاب بود، کلید اتاق را گرفتم، تا رحل اقامت بیندازم، و سه روز دوره مسافرت خود در اینجا بمانم،

اما با رفتن به داخل اتاق، با شرایط نابهنجار این هتل مواجه شدم، بوی بدی از سرویس می آمد که اتاق را پر کرده بود و... و مجموع شرایط آن اتاق و هتل، مرا به این نتیجه رساند که این مکان در حد مسافرخانه بیشتر نیست، آن هم مسافرخانه ایی با شرایط بسیار بد، نمی دانم با چنین شرایطی چگونه و چرا گِرید هتل را بدان داده اند! البته کامنت مسافران سابق که در این هتل مانده بودند نیز نشانگر نقص های آن بود، و من این کامنت ها را دیده بودم، اما باورم نمی شد که تا این حد افتضاح باشد، حتی آبی به صورت نزدم، و تنها بار سفر را زمین گذاشته، بیرون زدم،

در خیابان پرسان پرسان راهی برای خلاصی از هتل سپیده را جستجو کردم، و نهایتا با کمک یک داروخانه چی، آدرس هتل "گراناز" را پیدا کردم و در عرض دقایقی جایی مناسب در این هتل نوساز و زیبا، با کادری آموزش دیده، منظم، مهربان، مسافرپسند، سرپا و... گرفتم، و بلافاصله به هتل سپیده بازگشته، عذر خواستم و کلید را در کمتر از یک ساعت تحویل کانتر دادم، و به هتل گراناز منتقل شدم، چون هزینه هتل سپیده را از طریق یکی از شرکت های اینترنتی پرداخته بودم، خواستم تا پول خود را هم از طریق همان شرکت واسط پس بگیرم. چرا که تنها شاید یک ساعت در هتل سپیده بیشتر نبودم، و قاعدتا مشکلی نباید در بازپس گیری هزینه های پرداخت شده، ایجاد می شد، و برای دریافت این هزینه ها قوانین روتین و وجدان خاصی در بین ایرانیان هست.

عصر شده بود و نهار و شام را توامان از میان سه غذای محلی چابهار، موجود در لیست رستوران هتل گراناز، یعنی"بریانی مرغ" و "گرایی قرمز" و "گرایی سفید" ، بریانی مرغ را انتخاب کردم که بسیار تند و با ادویه های مخصوص و البته خوشمزه بود، به رغم هزینه تاکسی فرودگاه، قیمت غذاها در رستوران هتل گراناز مناسب و معقول است.

مشهورترین هتل در چابهار، هتل 5 ستاره "لیپار" می باشد که برای هر شب اقامت در یک اتاق سه تخته رو به دریا، شش میلیون و دویست هزار تومان دریافت می دارند، که این بها برای اتاق های رو به شهر پنج میلیون و هشتصد هزار تومان است، به گفته یکی از اقامت کنندگان در این هتل، بهای اقامت در اتاق های این هتل، از هتل های دبی نیز گرانتر است.

ساحل چابهار به صورت خلیج ها و یا تو رفتگی هایی در خشکی هستند، قسمت بزرگی از بندر چابهار در ساحل "دریای کوچک"، که خود به واقع یک تو رفتگی مشترک با بندر کنارک است، که در کنار آن ساخته شده اند، باقی ساحل شهر چابهار در کنار "دریای بزرگ" است که فضایی خارج از این خلیج مدور می باشند.

کشتی هایی در این بندر پهلو گرفته یا در دریا لنگر انداخته و منتظرند. منطقه آزاد چابهار با فروشگاه های بزرگش شهرت دارد، که از 5 بعد از ظهر تا 11 و نیم شب باز هستند، و بسیار هم شلوغ و پر طرفدارند، قیمت ها بد نیست، به خصوص قیمت اجناسی که از هند و پاکستان وارد می شوند، زیرا قیمت باقی اجناس چنگی به دل نمی زند.

عملیات ساحل سازی و دیگر ساخت و سازها در چابهار به صورت روشنی جریان دارد، و شهر از این لحاظ زنده و رو به پیشرفت و ترقی است، ساحل سازی با سنگ های عظیم، و جاده سازی، نهرکشی برای خارج کردن آب بارش ها از شهر به سمت دریا و... ساخت مجموعه های ورزشی، به خصوص ورزشگاه و زمین فوتبال، با زمین چمن مصنوعی که در کنار هتل بین المللی شاهان ساخته اند، و تیم های زیادی در آن مشغول تمرین بودند، که این زمین در حد زمین چمن تیم های درجه یک، لیگ ایران خود را می نمایاند.

اینجا هم انگار نا امنی و دزدی هست، چرا که کولرها را با نرده های محافظ، از دست دزدها در امان نگه می دارند، که میلگرد حفاظ یکی از این کولره ها که به طرز ناشیانه ایی وارد حریم راه شده بود و از قضا تیز و نافرم بود، باعث جراحتی شد، کانتر هتل می گفت "هر موقع حادثه ایی از این دست در طبیعت برایم اتفاق می افتد، آن را بوسه طبیعت قلمداد کرده، از آن عبور می کنم"، اما این ضربه ایی از ناحیه طبیعت نبود، بلکه ناشی از عملکرد نامناسب انسان هاست، و عدم محاسبه سازندگان این حفاظ که آن را در مسیر عبور و مرور، و البته تیز و برنده ساخته بودند؛

دکه بازار یکی از دیدنی ها و البته محل خرید محلی است، که در کنار بازار سنتی چابهار می توان چیزهایی را برای خرید در آن یافت. فضای آن مرا به یاد هند می اندازد، اجناسی مشابه، نوع فروشنده ها و فضای فروشگاهی مشابه و... سرخ کردنی ها، شیرینی ها، ادویه های مشابه، بوی مشابهی از مغازه ها ساطع می گردد. شلوغی بازارش هم باز شبیه است.

اینجا در چابهار همرنگ ساکنانش نبودم و لباس محلی آنان را به تن نداشتم، لذا مردم هم به درستی مرا مرکزنشین می بینند، کامله مردی با محاسن سپید، و صورتی خوش برخورد در آستانه دکه بازار، مچ دستم را گرفت و متوقفم کرد، بی مقدمه گفت : "اگر صدای تان به جایی می رسد، بگویید که وضع ما بسیار خراب است." اشاره اش به اوضاع اقتصادی و گرانی ها و ناکارآمدی ها بود، ولی چه مسئولی در این کشور است که فریاد به جان آمده این مردم را نشنیده باشد که من بخواهم صدا به او برسانم، اما حیا مانع شد که جواب را ناامیدوارانه بدهم، گفتم : "چشم"، اما سر زبانم جمله ایی گیر کرده بود، که بگویم "رئیس جمهور، ابراهیم رئیسی از شماست، اهل این خطه است، خود بهتر است، با زبان و لهجه خود به او بگویید و بفهمانیدش، که اوضاع از چه قرار است." انسان شرمنده این مردم می شود.

اینجا در چابهار بسیاری را می توان دید که از فامیلی "رئیسی" در پس نام خود برخوردارند، از یکی از آنها پرسیدم راز تعدد این فامیلی در این منطقه چیست؟ آیا شما با رئیس جمهور همتیره اید؟ گفت : "نه او از ما نیست، در این منطقه کسانی که زمین دار بودند را، رئیسی، فامیل نهاده اند"، اشاره اش به زمان رضاشاه پهلوی در سال 1326 است که نظام اداری و سجلی و ثبت احوال را در ایران بنیاد نهاد، و به هر خانواده یک نام خانوادگی اعطا کرد، "آن موقع کسانی که زمیندار بودند را نام فامیلی رئیسی دادند"،

بچه ها از تهران موفق نشده اند هزینه پرداخت شده برای سه شب هتل سپیده را از شرکت رزرو کننده اینترنتی دریافت کنند، رابط آن شرکت حتی به تماس های موبایل آنها نیز پاسخ نمی دهد، تا پیگیر دریافت این پول باشند، و شرکت مذکور شماره موبایل آنانرا بلاک کرده است، تا حتی تماس هم میسر نگردد، چه رسد به بازگشت پول، گویا قصد باز پرداخت را ندارند.

ناچار شدم خود مراجعه ایی حضوری به هتل سپیده داشته باشم، جریان با کانتر پذیرنده هتل، که در آن زمان دختر خانمی پشت کانتر نشسته بود، مطرح کردم، بعد از شنیدن ماجرا، مرا به مردی بلند قد که در اتاق کناری مشغول نهار خوردن بود و گویا مذاکراتم را با این خانم شنیده بود، و از قضا همان پذیرش کننده من در روز ورود بود، حواله داد، که ظاهرا پدرش بود، ایستادم تا نهارش را تمام کرد و آمد، جریان را به ایشان هم توضیح دادم، در حالی که حتی در چشمانم نگاه نمی کرد، گفت شما به من پولی نداده اید که از من پول بخواهید، باید بروید به هر کسی که پرداخت کرده اید، از او پس بگیرید!

 گفتم آنطرف حتی تلفن ما را هم جواب نمی دهد، چه رسد به باز پرداخت پول، تلفن ما را هم بلاک کرده، گفت به ما ربطی ندارد، گفتم یعنی چه به ما ربطی ندارد، شما این هزینه را گرفته ایید که به من اتاق داده اید، مگر شما بنا به همان پرداخت، به ما اتاق نداده اید، گفت طرف شما ما نیستیم و... هرچه توضیح دادیم این روند را هم او تکرار می کرد،

بسیار ناراحت شدم، صدا بلند کردم، که : "این چه وضعی است که او جواب تلفن را هم نمی دهد و شما هم که جوابگو نیستید و..." در این لحظه کسی که حتی از نگاه کردن در صورت من امتناع می کرد، و در حال انجام کارهای خود، با من سخن می گفت، و در مدت مذاکرات حتی چشمانم را نگاه نکرد، انگار منتظر بود که من صدا بلند کنم، و آن را بهانه کند و...، و بلند شد، و به طرفم آمد سینه به سینه ام چسباند، که مرا از هتل بیرون بیندازد، گفتم تا پولم را نگیرم نمی روم،

در لحظه ایی ناچیز سه تن از کارکنان رستوران هتل سپیده هم به حمایتش بیرون ریختند، یکی از آنها مرا گرفته و کشان کشان می خواست ببرد بیرون، ناراحت شدم گفتم ولم کن، طرف من شما نیستی، دست خود را از میان دستانش بیرون کشیدم، شروع به جسارت کلامی کرد، صدایم بالاتر رفت، پرید داخل رستوران و یک کارد میوه خوری (قاشق یا چنگال متوجه نشدم چه بود) از روی میز غذاخوری برداشت، گویا قصد داشت برای ندادن دو میلیون چهارصد هزار تومان توسط اربابش، که هزینه سه شب اتاق این مسافرخانه بود، در یک خودشیرینی، آنرا در شکم من فرو کند، که من خود را کنترل کردم و خوشبختانه جریان با وساطت برخی از مراجعین خاتمه یافت، دیدم مسافرخانه دار ما برای ندادن این مقدار پول حاضر به قتل و خونریزی هم هست، عطایش را به لقایش بخشیدم، و برای حفظ خون خود، از حق مالی ام صرف نظر کردم، و بیرون آمدم.

یاد داستان لات های مقیم قهوه خانه ها، در عصری نه چندان دور افتادم، که بزن بهادرهایی، برای یک چای مجانی که ممکن بود قهوه چی به آنها در قهوه خانه اش بدهد، حال غریب معترضی را، و یا مراجعه کننده به قهوه خانه را می گرفتند، زمانی که طلب افراد صاحب نفوذ را، لات ها استیفا می کردند، و یا به زور از مردم باج می گرفتند، به نظر می رسد جامعه ما هم بدین سمت پیش می رود، هتلدار هتل سپیده، که مردی بلند قد و ظاهرا اهل چابهار نبود، نشان داد که قصد پرداخت پول مرا ندارد، در حالی اتاقش یک ساعت بیشتر در اشغال من نبود، حال آنکه برایش سه روز کامل هزینه پرداخت کرده بودم، و از آن استفاده نکردم، و بدین ترتیب پول سه روز رزرو اتاق را بالا کشید، تا مثل دیگر لقمه های حرامی که، برای شکمبه عده ایی انگار سازگار است، فرو دهد.

و این را به عنوان تنها نقطه تاریک و ناراحت کننده، در این سفر به یاد ماندی، و البته گران قیمت، هتلدار هتل سپیده برایم باقی گذاشت، باقی این سفر همه خوشی بود و مهربانی، همه لطف بود، و سادگی مردمی که انگار جز خیر برای انسان و مسافران این شهر نمی خواهند، برای اولین بار به چابهار می آمدم، مردمی را دیدم که مشتاقانه راهنمایی ام می کنند، تا هزینه هایم را هر چه بیشتر کاهش دهند، انسان هایی که با فهمیدن این که به دیدار از سرزمین آنها آمدی، حتی مجانی تو را به مقصد می رسانند، تاکید دارند که گم نشوی، برای خرید به تو مشورت می دهند، که چه بخری و چه نخری، از کجا بخری و از کجا نخری، حتی یکی از آنها وقتی متوجه شد که در مسیر بازگشت هتل خوبی نیست، گفت حاضر است با آشنایش در یک شهر میانه راه هماهنگ کند که در خانه آنان بمانیم و استراحت کرده سفر را ادامه دهیم و...

نا امید از گرفتن پول خود، به حرامخواری هتلدار هتل سپیده تن داده، از این هتل بیرون آمدم، در حالی که دختر خانمش مرا با این جمله بدرقه کرد، که : "بدبخت! نه پول تونستی بگیری، و آبروی خودت را هم بردی!" تو گویی در نگاه دیکتاتور منشانه و زورگویانه چنین انسان هایی، اگر فرد حق تو را بالاکشید، باید با سکوت بدان ننگ رضایت داد و رفت! پاسخی به جمله ابلهانه اش لازم نبود، چرا که من برای گرفتن حق خود به قدر لازم قیام کردم، و نتوانستن در گرفتن حق عار و ننگ نیست، و نشان از بدبخت بودن انسان نیست، نشان از چیز دیگری است، و ربطی به مال باخته ندارد.

خود را به ایستگاه تاکسی های بندر کنارک، که در نزدیکی همین هتل کذایی قرار دارد رساندم، در بین راه راننده تاکسی کنارک، از دلیل سکوت و فرو رفتنم در تفکر سوال کرد، او یک مرد رنگین پوست با موهای مجعد بود، که اتومبیل و لباس تمیز بلوچی بر تن داشت، و نشان می داد که از اهالی محل می باشد، شاید از بازماندگان غلامان سیاه بود که استعمارگران، صاحبان ثروت و قدرت و... آنها را به ایران آورند و در اینجا آزاد کردند و اکنون صاحب زندگی برای خود اند، او مهربانانه از دلیل گرفتگی و در فکر فرو رفتنم پرسید، جریان را با او در میان گذاشتم، و در انتها گفتم : "به نظر شما چطور می شود این پول را پس گرفت؟" پاسخش استخوان سوزتر آنچه بود که بر من گذشت؛ چرا که گفت : "هتلدار هتل سپیده از همشهری های خود شماست، اگر بلوچ بود می شد کاریش کرد، اما او از خودِ شماست!"

دم فرو بستم و دیگر هیچ نگفتم، نکته ظریفی بود، که پیام های بسیاری در خود داشت، بازگو کردن داستانی که بر من رفته بود به سان "تف سربالایی بود که راست در یقه ام افتاد"، چرا که راست می گفت، هتلدار هتل سپیده در رفتار، منش، لباس، لهجه و... نشان می داد که اهل چابهار نیست، و لابد برای این تاکسی دار هم شهرت داشت که از شهرهای دیگر، شاید هم حتی از تهران به این شهر رفته، و کسب و کاری راه انداخته بود. فرصت کم حضور در این شهر دیدنی را نمی شود به طی تشریفات گرفتن این مقدار پول صرف کرد، که لابد در قوانین هتلداری معیاری روشن برای بازگشت این قبیل پول ها هست، گذران وقت، از طریق شکایت، پلیس و... وقت تلف کردنی خسارتبار تر است، و فرصت ارزشمند سفر را از بین خواهد برد.

شهر کنارک به بازارهای اجناس خارجی مشهور است دیدار یک ساعته ایی از آن نیز داشتم، شهری که فروشندگانش مثل مغازه دارهای لباس و پارچه در هند از جمله"آینامارکت" دهلی و... خریداران را بدون کفش می پذیرند، چرا که مغازه های آنها مفروش است، و باید کفش های خود را در آورد و به درون مغازه ها رفت، از ویترین مغازه ها، دیدی به داخل زدم، و در آخر نیز مقداری میوه از جمله موز چابهار، اَمرود (گلابی معطر مخصوص مناطق شبه قاره هند) و... خریداری کرده و به سمت چابهار برگشتم،

زمانی که دبستانی بودیم در کتاب فارسی ما شعری در خصوص اَمرود نوشته بود، که یادم نیست از کدام شاعر بود، که در وصف نعمت های پر و پیمان زمانه این شعر سروده بود که :

سیب و امرود به هم مشت زده        گندم از خرمی انگشت زده 

پیش از آن، برای ارزیابی هزینه و زمان سفری زمینی از چابهار به بندر عباس و عبور از کرانه های ساحل مکران، با راننده تاکسی که بین کنارک و بندر جاسک مسافر می برد صحبت کردم، مسیری نزدیک به 662 کیلومتر که بندر جاسک درست در میانه راه قرار داشت، در آخر از او خواستم که حامل من به جاسک باشد، که گفت یکی از فامیل هایش فوت کرده، و به مراسم "پُروسه" باید برود، این اصطلاحی است که ایرانیان اصیل برای مراسم ختم استفاده می کنند، بجای کلمه ایی عربی "مراسم ختم"، که ده سال پیش، در اگهی های تسلیت روزنامه ها سابق هم می شد این اصطلاح پارسی را یافت. اینجا در کنارک این واژه هنوز زنده است و استفاده می شود.  

 شب را با افکار مغشوش از ظلمی که بر من رفته بود گذراندم، تا این که خواب مرا در ربود، و راحت شدم، صبح خود را به ساحل زیبای چابهار رساندم، قدم زنان زیبایی های ساحل، چنان مرا در خود غرق کرده بود که سر از آنسوی شهر در سه راهی بریس در آوردم، و فاصله بین هتل گراناز تا پای پرچم بزرگ را پیاده پیمودم و تازه خورشید طلوع کرده بود که به آنجا رسیدم، و در اینجا دیگر از ساحل جدا شده، به دیدار از ساختمان مسجد جامع اهل سنت چابهار رفتم، داخل مسجد جلسه بود، دیدم اگر وارد شوم، ممکن است حواس حضار به من، و غریبه ایی که وارد می شود، پرت شود، از همان حیاط مسجد راه خود را گرد کرده، و بیرون آمدم،

صبحانه ایی و استراحتی و خود را با تاکسی به سه راه بریس رساندم، اینجا تاکسی های مسیر خاوری چابهار منتظر مسافرند تا حرکت کنند، بین چابهار و بندر بریس 62 کیلومتر فاصله است، در این بین دریاچه صورتی (که البته در این زمان صورتی نبود چرا که آب دریا پایین بود، و با مد دریا ظاهرا صورتی تر می شود)، و کوه های میناتوری و یا مریخی که از جاذبه های دیدنی چابهار محسوب می شوند را می توان در امتداد این جاده دید. کوه هایی که خاکی خاکستری زنگ دارند که در اثر شستشوی باران، اشکال تیز و تندِ زیبایی را به خود گرفته اند، که به کوه های مریخی مشهور شده اند.

 جاده سازی در این جا هم ادامه دارد، و راهی تازه در حال ساخت است تا چابهار را به مرز پاکستان در بندر گواتر متصل کند، در امتداد ساحل خانواده هایی را می توان دید که ایستاده اند، و در حاشیه آب های اقیانوسی شنا می کنند. به علت انتخاب میانه روز برای سفر شرقی خود، فرصت چندانی نیست، تا از بندر بریس که خود ساحلی صخره ایی و زیبا دارد، دیدن کنم،

از بریس پرایدی رسید و مرا سوار کرد تا به سوی پسابندر، و سپس روستای گردشگری گواتر برد، دوستی از مرودشت پارس بود، که سال هاست در این نقطه از ایران کار می کند، پرایدش نشان می داد که اهل تعمیر و تعمیرکاری اتومبیل هاست، از بریس تا پسابندر 25 کیلومتر، و از پسابندر تا گواتر هم 18 کیلومتر، را بدون دریافت مبلغی، مرا منتقل کرد، و اصرارم برای دریافت هر گونه کرایه ایی کارساز نبود و راه به جایی نبرد، اینجا در گواتر خلیج هایی است که به میان جنگل های درخت های حرا ختم می شوند، جایی که نقطه صفر مرزی ایران و پاکستان در آنجا شکل می گیرد. از پسابندر تا بندر گوادر در پاکستان، نیم ساعت مسیر دریایی با قایق بیشتر راه نیست. اهالی محل با دریافت نامه ایی از فرمانداری، می توانند بدون ویزا و پاسپورت، از مرز عبور کرده و مدتی را در پاکستان بمانند و برگردند.

راه 105 کیلومتری بین چابهار گواتر را باید صبح رفت، تا فرصت دیدار، به اندازه کافی باشد، و من به علت کمی وقت، همه را به قدر جرعه ایی نوشیده، و برگشتم، بهتر است ماشین رفت و برگشت را کرایه کرد، زیرا ممکن است در برگشت با مشکل مواجه شوید، البته من از گواتر تا بریس را با یک هموطن بلوچ، همسفر شدم که کارش انتقال گازوئیل به  آنطرف مرز بود، جوانی که از کوچکی محلش می گفت، "که انگار در بشکه زندگی می کنیم"، و از بزرگی تهران می گفت، و از این که تمام ایران را دیده است، پاکستان و مقداری از سرزمین قندهار را، از شرایط بسیار بد در ایالت بلوچستان پاکستان برایم گفت، که مردم بلوچستان ایران در برابر آنها وضع بسیار بسیار خوبی دارند، از وضعیت بهداشت و فقر فراگیر در منطقه بلوچستان پاکستان، و البته کل پاکستان گفت، و از شرایط بد قبیله ایی و طبقاتی ایل ها و تیره های بلوچ، و همچنین ظالمانه نظامات قبیله ایی رایج، که از جمله، ازدواج های خارج از طبقات و گروه های فامیلی را مردود می دانند، و به همین دلیل بچه های آنان دچار امراض شایع ژنتیکی می شوند، که به حتم ناشی از ازدواج های فامیلی و مشابهت های ژنتیکی فراوان بین زوجین است،

او خود چنین فرزندی دارد، که به همین دلیل باید متحمل عمل مغز استخوان شود. این ها داروهایی نیاز دارند که حتی در دبی هم نمی توان یافت، چرا که دبی هم به لحاظ پزشکی ضعیف است، و اهالی آن منطقه برای علاج امراض مهم خود، چون این بیماری، به هند، تایلند، کویت و... می روند، او ادامه داد که اینجا به علت گرما کم خونی شایع است، تالاسمی به وفور دیده می شود.

 همچنین این که نظام طبقاتی (باستان) هنوز پابرجاست، چرا که مثلا قوم "کَلماتی" (از اقوام محل) اگر بمیرند هم دختر به قوم "بِردیک" (دیگر قوم محلی) نمی دهند، اگر یکی از قوم بِردیک درخواست ازدواج با یک دختر از قوم کَلماتی را ابراز دارد، شاید سه روزه کشته شود، اگر دختر هم بر این ازدواج اصرار کند، دختر را هم می کشند، که چطور جرات کرده اید، تا درخواست ازدواج با قومی با درجه طبقاتی بالاتر از خود را ابراز دارید!

 اما این نظام طبقاتی قومی در حال تغییر، به نظام طبقاتی به لحاظ ثروت است، و از این روست که افراد متمول با افراد هم رده خود از لحاظ اقتصادی، فارغ از قوم و قبیله و... ازدواج می کنند و... این نوع ازدواج ها خوشبختانه در شهرهای منطقه بلوچستان در حال شیوع است، اما در روستاها و این طرف مرز و آنسوی مرز، به این صورت نیست و همان حالت ظالمانه قومی و قبیله ایی نسبتا با شدت جاری است.

او ادامه داد که نظام مذکور چنان در پوست و خون این مردم جای گرفته که اگر یک بِردیک ساعت، لباس و... خوب بپوشد، کَلماتی ها او را مورد حمله قرار داده و کتک خواهند زد، و خواهند گفت مگر شما در طبقه مایی که این ها را می پوشی؟! با آمدن جمهوری اسلامی این رسوم نابهنجار البته ضعیف تر شده، ولی از بین نرفته است. و غلامی و سروری کردن کردن تو گویی به صورت ژنتیک منتقل می شود،

بزرگترین شهر بندری پاکستان کراچی که در نزدیکی های اینجاست، در روز مردم فقط دو ساعت برق دارند، وضعیت آب هم بسیار بد است، چرا که در حین اجرای پروژه های آبرسانی لوله آب و فاضلاب را از کنار هم رد کرده اند، که این دو لوله به هم نشت دارند، و این خود باعث بروز بیماری و امراض مختلف در بین مردم می شود. مردم بلوچ در بلوچستان پاکستان، با دولت مبارزه می کنند،

همین امروز 12 وابسته به دولت پاکستان را در نزدیک منطقه جیوانی پاکستان کشته اند، این شرایط تنها در مورد دولتی ها نیست، مردم متمول منطقه بلوچستان هم اگر بخواهند در منطقه خود رفت و آمد کنند، باید با گارد محافظ و و مجهز به تفنگدار حرکت کنند، چرا که وضعیت مردم بلوچ در آنسوی مرز آنقدر بد است، که هرچه بیابند را می دزدند، بلوچ ها در این منطقه اکثرا بی سوادند و از سوی تجار بلوچ در کویت، امارات و... ساپورت می شوند، آنها از آنجا پول می دهند، که این مردم بی سواد، اینجا اعمال تروریستی و ناامنی انجام دهند، کسی که اینجا، این 12 نفر را می کشد، تنها یک عامل است، پول و دستورش از آن طرف می آید. این مردم نه آب دارند، نه برق و نه هیچ امکاناتی، مردم رها شده در جرم و جنایت هستند.

جوان دیگری که مرا در مسیر بازگشت از بریس تا چابهار کمک کرد و هر چه اصرار کردم او نیز کرایه ایی از من نگرفت، و یکی از نگرانی هایش، دیدگاه مردم ایران، در مورد مردم بلوچ بود، می گفت:

"سال 1392 زمانی که موضوع عبدالمالک ریگی در صدر اخبار بود، سفری به اصفهان داشتم، بچه های اصفهان دید خیلی بدی نسبت به مردم بلوچستان داشتند، آنجا می گفتند بلوچ ها آدمخوارند، بی معرفتند و هرچه دوست داشتند گفتند، گفتم به مولا قسم، به آن علی که دوستش دارید، اینطور نیست، بیایید بلوچستان بگردید، ببینید با معرفت تر از مردم بلوچ پیدا نمی کنید، خانم هایشان می ترسیدند به اینجا بیایند، بعد از مدتی آنها به بلوچستان آمدند، 5 الی 6 روز هم اینجا ماندگار شدند، بعد از بازگشت زنگ زدند، و گفتند واقعا راست گفتی.

من نمی گویم در بین بلوچ ها آدم بد نیست، هست، خیلی بد هم هستند، بدی کنی، بدی می بینی، باید داخل مردم بلوچ رفت و دید که چه مردم خوبی هستند، عبدالمالک ریگی برنامه خودش را داشت، مردم بلوچستان اینطور نیستند، بعد هر کسی در جریانی آتش می گیرد، و دست به کارهای ناشایست می زند؛

شرکت ها در چابهار زیاد هستند ولی نیروهایشان غیر بومی اند، مردم در این منطقه به کار ماهی و قاچاق گازوئیل مشغولند، دو هزار قایق، گازوئیل به پاکستان می برند، مردم این منطقه بیشترین گازوئیل برند، دریای اینجا ماهی ندارد، چین ماهی های اینجا را جارو کرد و جمع کرد و برد، من در سردخانه کار می کنم، ماهی هایی که به اینجا می آید، از سومالی، هند و پاکستان می آید، اگر مردم محلی ماهی هم بگیرند، ده الی پانزده کیلو ماهی بیشتر نمی توانند بگیرند.

منطقه ایی در بلوچستان هست که اگر بیست روز مرز را ببندند، و مردم نتوانند گازوئیل به آنسوی مرز ببرند، از گرسنگی خواهند مرد، هر خانواده ایی حداقل یکی از افراد خود را در این راه از دست داده اند، مثل کولبران کردستان، یکی از دوستان می گفت، هر روز که برای بردن گازوئیل می رویم، انتظار بازگشت زنده به منزل خود را نداریم، یا با تیراندازی مرزبانی می میرند یا در تصادفات دریا و...

اینجا در منطقه دشتیاری، زرآباد و... باغ های درخت های گرمسیری دیدنی است، نخلستان های دشتیاری مشهورند. اینجا بیشتر جوان ها نماز می خوانند، اما از ملاها زده شده اند، اکثر ملاها آدم بدی هستند، مالپرست و به ناموس مردم دست اندازی می کنند، لذا مردم از آنها تنفر پیدا کرده اند." 

اینجا در این آخرین نقطه ها به سمت مرز، کسانی هم هستند که کار علمی و تولیدی راه انداخته اند، تولید جلبک و خیار دریایی از آن جمله است، محصولی که نمی دانم چیست و چه فوایدی دارد، همچنین پرورش میگو.

غروب بود که به چابهار بازگشتم، و خسته و کوفته از سفر و روزی نسبتا طولانی، خواب مرا در خود غرق کرد، صبح قدم زنان خود را به اسکله ماهیگیری چابهار رساندم، اینجا لنج ها بزرگتر از حد معمول و در خور آب های اقیانوسی و با موج های بلند هستند، صبح زود است و ماهیگیرها از صید شبانه بازگشته اند، ماهی صید شده آنان بیشتر ماهی "اسبک" است که در فرهنگ مذهبی ما حرام تلقی می شود و برای صادرات صید می شود، ماهی ایی به رنگ نقره، که تو گویی با زرورق های نقره ایی بدن این ماهی را پیچیده اند. این ماهی حاصل صیدی شبانه است.

اینجا در حاشیه بندر ماهی گیری قایق های فراوانی هستند که با شاسی مخصوصی به دریا برده می شوند و بعد از صید از دریا کشیده شده و ساحل امن برده می شوند، موتور قایق ها را با پتو و نرده های ساخته شده از میلگرد آهنی محصور می کنند تا مورد سرقت واقع نشود، صدها قایق به این روش بین دریا و ساحل در رفت و آمدند، و ماهیگیران صید خود را به افرادی که در ساحل با ماشین های یخچال دار منتظرند می فروشند، و در همان جا ماهی ها با توجه به اندازه شان تفکیک می شوند.

در ساحل این بندر ساختمان هایی با قدمت تاریخی را می توان دید، از جمله موزه محلی شهرستان چابهار که این روزها مشغول مرمت آن هستند، و تعطیل است. لنج های قدیمی ویران در ساحل این اسکله ماهیگیری، نشان از قدمت آن دارد، و دوره هایی که بر لنج و لنج سازی آنان رفته است، اینجا علاوه بر لنج های چوبی، لنج های اقیانوسنورد فایبرگلاس هم لنگر انداخته اند. از اینجا راه خود را ادامه داده تا هتل لیپار پیاده رفتم، دیدنی است، و جز پیاده این زیبایی ها را نمی شود دید.

هتل لیپار هتل 5 ستاره زیبایی است بر ساحلی زیباتر که در اطراف آن رستوران ها، فروشگاه های بزرگ قرار دارند، این منطقه آزاد تجاری چابهار است، درخت های "چیکو" [3] اکنون میوه داده اند، که احتمالا تا یکی – دو ماه آینده می رسند، هتل لیپار در کنار شهر تیس باستان قرار دارد، شهری که قدمت آن به ظاهر از چابهار هم بیشتر است، مثل بسطام و شاهرود، که بسطام قدمتی بسیار طولانی تر از شاهرود دارد، در حالی که شاهرود به شهرستان تبدیل شده است، قدمت تیس به حدی است که تنها مسجد این شهر، متعلق به سال 16 هجری است، و آثار یافته شده در این شهر آن را به پیش از اسلام باز می گرداند، تو گویی پیش از چابهار تیس باستان بندری در کنار اقیانوس، محل اتصال ایرانیان به ساحل هند و زنگبار بوده است، که غلامان سیاه را از آن کشور می آوردند و بازماندگان این ها را در شهر می توان با رنگ پوست و چهره های آنها شناخت.

پرتغالی ها [4] در این شهر قلعه ایی مشرف بر دریا ساخته اند، که راه های تجاری و نظامی خود را در طول آبراهه ها متصل و محفوظ دارند، این قله هم بر تیس و هم بر بندر و ساحل آن اشراف بارزی دارد، اسطبل ها و اتاق های این قلعه نشان از این دارد که آنان مدت ها در این منطقه حاکمیت داشته اند. گویا پرتغالی بین سال های 1500 تا 1622 در ایران حضور داشته اند از سه قلعه آنها در تیس، هرمز، قشم دیدن کردم. قصاوت پرتغالی ها در برخورد با مردم محلی امریکای جنوبی و مرکزی، ظاهرا در ایران هم تکرار شده است، گیوتین گذاشته شده در میانه قلعه عظیم هرمز نشان از این وضع دارد. آنان زمانی سیادت دریایی بارزی در جهان دریاها داشته اند، که برای پشتیبانی از این خطوط دریایی از این قلعه ها استفاده می کردند.

در تیس غارهای باستانی و "باغ ملی" نشان از دوره های حکمرانی متفاوت دارد که هر یک آثاری را بر این شهر گذاشته اند، شعارهای خیزش "زن، زندگی، آزادی" را در تیس، و سرتاسر چابهار و از ورود به چابهار بر دیوارهای فرودگاه هم می توان دید، اما در تیس انگار شدت می گیرد.

بندر چابهار هنوز گمرک ندارد و بیشتر غلات از این بندر وارد کشور می شود.

ایران مجموعه ایی از اقوام است که ارکست ایران تمدنی و فرهنگی بزرگ را تشکیل می دهند، وقتی از معنی نام "گراناز" جویا شدم، دیدم یکی از نام های خانم ها در گویش بلوچی است، "ناز" محور ایرانی نام های زیبایی شده است، که گراناز آن بلوچی است، "آی ناز" نامی ترکی است، "مهناز" نام پارسی و از این دست در حول محور "ناز" هر قومی نامی زیبا ساخته اند، تا ارکستر نام های زیبای ایرانی شکل گیرد. 

  

[1] -  "و در باره روح از تو مى ‏پرسند بگو روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است و به شما از دانش جز اندكى داده نشده است (۸۵)" وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَمَا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا ﴿۸۵﴾ سوره اسرا

[2] - فاصله زمینی چابهار تا تهران ۲۲۸۶ کیلومتر است.

[3] - چیکو میوه ایی گرمسیری و استوایی است که در چابهار هم به عمل می آید، پوستی مثل کیوی دارد، و درونش بسیار شیرین است به حد قند شیرین می شود.

[4] - سال ۱۴۹۸ م واسکادوگاما با عبور از جنوب و شرق آفریقا با کمک یک راهنمای ایرانی تبار از بندر موسی بیگ (در شمال موزامبیک) بسوی هند روانه شد و گزارشی مفصلی از اهمیت پارس و هند به دربار پرتغال فرستاد. پرتغالی‌ها اولین استعمارگرانی بودند که از غرب اروپا به خلیج فارس و هندوستان وارد شدند. پرو دی کوویل‌ها ۱۴۸۹ (احتمالاً ۱۴۹۸) از هرمز گزارشی فرستاد و آلبوکرک ۱۵۰۷ هرمز را اشغال نمود. از سال ۱۵۰۷ تا ۱۶۲۲ پرتغالی‌ها در خلیج فارس به تجارت مشغول بودند اما بتدریج آن‌ها بر جمعیت و حوزه کاری خود افزودند و در خلیج فارس استحکامات نظامی ایجاد کردند و بدنبال آن کاتولیک‌ها روانه خلیج فارس شدند. آن‌ها در سال ۱۵۱۵ م. نظر موافق شاه اسماعیل را برای در اختیار گرفتن هرمز کسب کردند و در قرارداد میناب ۱۵۲۳م. این توافق رسمی شد و قرار شد بحرین و قطیف در سواحل شمالی عربستان در اختیار ایران قرار گیرد. در سال ۱۵۲۱ به دلیل مخالفت بحرین با حاکم هرمز، بحرین به تصرف پرتغال درآمد اما ایرانی‌ها آن‌ها را از بحرین بیرون کردند. پرتغالی‌ها از قدرت صفوی‌ها در بصره نگران بودند و علی‌رغم روابط تجاری با بصره جرات ورود و ایجاد پایگاه در بصره را پیدا نکردند و در عوض به هرمز و گمرون توجه نشان دادند

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
آیا پرونده ‎رضا ثقتی هم مشمول برخورد مؤمنانه شده است؟! (https://t.me/asrefori) رحمت‌‌اله...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
استبداد ديني از مردم سكوت در برابر ظلم و اختلاس هاي اصحاب قدرت را مي خواهد هادی سروش در استبداد ام...