دلم، وصل نادیده ایست، که به دیدارت آرزوست

توفان دلم هوای کوی عشق می کند        دیوانه ناشده، کوه و بیابانش آرزوست

او رستخیز ندیده، هوای بهار می کند       صبح بهار، ز پس رستخیز تابناکم آرزوست

نادیده وصل، تو را به نام صدایت می کند      وصل نادیده ایست، که به دیدارت آرزوست

معشوقِ غایت از نظر، ببین با دل چه می کند    نادیده روییست، که دیدنش عاشقان را آرزوست

نای کلام ناشینده اش، در گوش نجوا می کند    من هستم، و تو هستی، دیدار، هم آرزوست

عشقت مرا به محکمه ی خلق رسوا می کند     رسوایی ام به محکمه ی جانانم آرزوست

عشقم به گاه، چون نظری بر ما می کند       آن دیدن رخ، چشم و نظرش، در جانم آرزوست

ظلمش به حد رسید، ببین چه غوغا می کند    آن لیلیِ کاسه شکن، که به دیدارش صد آرزوست

بس حرف ها که در دلم، با تو نجوا می کند    وقتی رسد گاه لقا، بر ملا، بر دارم آرزوست

عین القضات در دل آتش، با تو راز می کند   اشراق را دیوارهای بلند زندان حلب، به لقایش آرزوست

هر کس در طمع دیدار، نظری سوی تو می کند     انگار معشوق، او را مبتلا به هزار خارش آروزست

حلاج رسید به لقایت، که چنین بانک اَنَ الحق می کند     او نیز در این راه، آتشی در پس گلستانش آرزوست

بین لیلی مرا، که آتش به جان و تن عشاق می کند بی تاب عاشقش را، تن و جانِ در آتش گرفتارش آرزوست

ما را به گاه وصل تو هردم، چشم دیوانه می کند     دیوانگی هم به گاه لقایت، در انتظار و در آرزوست

سروده شده در تاریخ 29 بهمن 1397

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.