به شب افتاده ام، شب گشته روزم
شدم سرگردان در این باغ جدایی، نمی دانم کِه هستم، یا کجایم
به شب افتاده ام، شب گشته روزم، شبانگاهان، گرفتار چه جایم؟!
منم یکتا و تنها در میانه، نمی بینم کسی، پرسم کِه هستم، یا کجایم
همه گویند معشوقست، تنها، کجا تنهاست او، من گو، که دانم
در این تنهاییم وامانده گشتم کجا معشوق مانده، گُو بدانم
اگر او باشد آن یکتای تنها من بی کس ترین، تنهای تنهام
بسان می به جام هر کسی هست، منم بی جام و بی می، خوار و تنهام
اگر او باشد آن تنهای تنها منم تنها، تو برگو عنقریب سویش روانم
دلا خارج شو از این مُلک بیجا که جای تو نه این است که روانم
برو تو سوی خود ای دل که اینک تو سوی خود، و من سویی روانم
نظم نگاشتی از اردیبهشت 1398