زمزمه ها و یا توپ و تشرهای عبادت گونه ام،
به واق واق هایی معمول، تبدیل شده است،
که تنها چوپان را خوشست، بدین بیداری.
در حالی که خودم را لالاییست، برای خواب و رویایی بلند، غرق در آشفتگی هایم،
تا گرگ را نبینم، و غارت گله ام را نشنوم،
او در خیال خود مرا بیدار می بیند،
حال آنکه در خوابم،
و تنها به روایت و مرور دردهایی که کشیده ام، مشغول،
او در خواب و رویای خوش خود،
من هم مرورگر آشفته حالی هایی که شاهدش بودم، مثل او.
سیل بُرد، گرگ ها دریدندُ، زلزله ویران کرد،
اما او، همچنان به واق واق های من، دلخوش.
بارها به دنبال گرگ دویدم،
اما او، یاری شده به نیرویی غیبی و پنهانی،
همیشه از من تیزپاتر بود،
دیگر دویدن ها را نیز ثمری نمی بینم،
این روزها تنها به واق واقی، میان این صحنه های خون و غارت، بسنده می کنم،
او هم همین را می خواست،
تسلیم به ناتوانایی هایم!
اکنون این صحنه، نقشی است از نتیجه تسلیم، و در خواب و رویا بودن من،
مرا نه به شکوه پوشالی اش، و یا دندان های تیزش،
که به جادوی تزویرش تسلیم کرد،
این روزها خواب و بیداری ام عبادت است،
چرا که روز و شب بیدارم،
و در این هنگامه ذهن به هم ریخته ام،
روزه سکوت گرفته ام،
در حالی که می بینم و می شنوم، اما در خوابم،
پایم نیز سخت به سنگ تسلیم بسته است،
پس، شاید عبادت های نشسته ام، هم باطل باشد.