معبودا! تنها در تو استقرار دارم

جهان! داد است و بیداد

شادابی و غم

آبادی و ویرانی
زیبایی و زشتی
ایمان و کفر
خوبی و بدی
زندگی و مرگ
و...
و من!
پاندولی سرگردان، میان این دو
گاه رو بدین سو دارم،
و گاه بدان سو
در این سو، و آن سو،

هرجا هستم، بیقرارم
حادثه ایی، طوفانی ام می کند
سخنی، باعثِ جابجایم می شود
نگاهی، سمت و سویم را تغییر می دهد
عنایتی، این سویی ام می کند
جنایتی، بدان سویم می برد
و ای کاش، می توانستم،
تا در سمت و سویی استقرار یابم
کاش توانی بر ایستایی و آرامش بود
ولی این تنها آرزویی بیش نیست
و حتی اطمینانی نیست
که آیا ماندن،
برایم درمان است و یا مرض

هرجا می ایستم
بی قرارم و پا این پا می کنم
و گم شده ایی در جایی دیگر دارم
کمبودی و یا زیادتی بی قرارم می کند
اما تفاوتی ندارد،
این سو و یا آن سو
هرجا که هستم
فلشی روشن در آسمان زندگیم
تو را نشانه رفته است
تنها می توانم در تو استقرار یابم
چشمم تنها در توست که استقرار می یابد
گوشم بدنبال شنیده ایی و یا سخنی از توست
دست هایم سوی توست
ندایم تو را خطاب قرار می دهد
عقلم در جستجوی ابعاد و آثار توست
هرچند در ابعاد و آثارت علمی ندارم
اما!
در این بی قراری و نا ایستایی
تنها در تو استقرار دارم
هرجایی هستم
لزوم تورا می بینم

 

+ نوشته شده در شنبه دهم مرداد ۱۳۹۴ ساعت 9:10 شماره پست: 814  

You have no rights to post comments

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.