واکنشی به روایت دکتر سید حسین نصر از دکتر علی شریعتی
  •  

03 تیر 1398
Author :  

من خود شریعتی را نه دیده ام و نه با آثار او آشنایی کافی دارم، اما کتاب های او را عنوان به عنوان، در چاپ های بی کیفیت که معلوم بود، زیر زمینی و اما در تعداد زیاد، به روش "از تولید به مصرف" منتشر می شد، و جوانان قبل از انقلاب آنرا بین خود دست به دست می کردند، را دیده ام، شاید در آن کم سن و سالی، عدم جذابیت اوراق و چاپ هم بود که هرگز این کتاب ها را با همان ولع تمام که بزرگترها می خواندند، رغبت نمی کردیم که بگیریم و چند خط از آن را بخوانیم و...

به عدد انگشتان دست هم شاید سخنرانی های او را گوش کرده باشم، شریعتی متعلق به جوانانی بود که انقلاب را به سمت پیروزی بردند، و مبارزات ضد استبدادی و حاکمیت فردی را پیش راندند، جوانان دور بعد، از شریعتی چیزی نمی دانند جز خیابانی که به نامش مانده است، بین نسل انقلاب کرده و نسل بر نتیجه انقلاب نشسته، یک گسست و شکاف کامل وجود دارد، وقتی پای صحبت جوانان انقلاب کرده می نشینی انگار آنان از دنیایی دیگر آمده اند و از دنیا و آرمان ها و افراد دیگری می گویند، که نسل ما کاملا از آن بی خبر است، که این ناشی از مشکل رسانه ها در کشور ماست، رسانه هایی که به هرکه بخواهند تریبون می دهند، و قادرند یک نسل را از داشتن تریبون محروم کنند، و به نوعی از صفحه اجتماع حذف نمایند.

اول تیرماه 1398 در حواشی سالروز فوت دکتر علی شریعتی مصاحبه ای تحت عنوان " پروژه تاریخی شفاهی ایران، دوره پهلوی دوم" توسط دفتر تاریخ شفاهی و تصویری ایران" حاوی روایت جناب آقای دکتر سید حسین نصر، [1] از پرونده فعالیت دکتر علی شریعتی به دستم رسید، که خیلی برایم تامل بر انگیز بود، متن سخنان ایشان در این کلیپ 7 دقیقه و 24 ثانیه ایی که توسط "تاریخ آنلاین" منتشر شده است، بدین شرح است :

حسینیه ارشاد
مسجد حسینیه ارشاد

"من تماسم با مرحوم دکتر شریعتی بیشتر از طریق حسینیه ارشاد بود. یک فردی به نام آقای همایون، آمد این حسینیه را درست کرد، و چهار نفر را به عنوان رایزن ها و مشاورین اصلی این مرکز انتخاب کرد، مرکب از مرحوم مطهری، خود بنده، شریعتی و کسی به نام شاهچراغی که یک حجت الاسلام بود، بسیار باهوش و برجسته، که بیچاره سکته کرد و در جوانی مرد، مال شیراز بود. ما چهار نفر بودیم.

بعد هم من شریعتی را جاهای دیگر ملاقات کردم، و تو دفترم یک بار خواستم باهاش صحبت کردم، ولی بیشتر تماس ها توسط حسینیه ارشاد بود. جنبه های سیاسی زندگی شریعتی، طرفدارانش این را یکجوری تعبیر می کنند، مخالفانش یک جوری تعبیر می کنند. ولی واقعیت امر این است که شریعتی رفت در مشهد و شروع کرد به درس دادن، دکتر جلال متینی که رئیس دانشگاه فردوسی مشهد بود، خودش هم راجع به این موضوع نوشته و چیز گفته است، آنوقت سازمان امنیت (ساواک) پشتیبانی بسیار بسیار قوی از او می کرد. به خاطر این که عضو سازمان امنیت بود، به طور قوی، به یک طوری یا نحوی یا همکاری و یا عضویت داشت. در این شکی نبود.

منتها او (دکتر شریعتی) می گوید من این کار را می کردم برای پیشبرد اهداف انقلابی، یک عده می گویند نه اینطور نیست، تعبیری دیگر دارند که من به آن کاری ندارم. حتی وقتی که ممنوع الدرس شد ولی می توانست... سازمان امنیت به دانشگاه فردوسی دستور داده بود که حقوقش را بدهند؛ بعد هم که آوردنش تهران مشاور وزیر علوم بود، روزها هیچ کاری نمی کرد و حقوق خیلی خوبی می گرفت. از وزیر علوم حقوق می گرفت همان موقع که این حرف های تند را می زد.

راجع به این جلسه براتون بگم، من اصولا با این نوع چپ گرایی دینی از اول فوق العاده بد بودم، بد یعنی این که اختلاط حق و باطل بدتر از خود باطل است، منافق در قرآن به این معنیه، که بعدها اسمش رو گذاشتند روی مجاهدین خلق، اصلا این واژه منافق که اینقدر منفی است در قرآن، مال همین مورد است،

خوب آن داستان معروف که جاهای دیگر هم بنده نقل کردم، شاید در نوشته های دیگر ذکر شده باشد، من و آقای (شهید مرتضی) مطهری، اول تعجب می کردیم که چطور است که این کاشی های (حسینیه ارشاد) و... هر چه دستور می دهیم برای حسینیه ارشاد که ساخته بشه .... البته آقای همایون ثروتی داشت، ولی شما نمی دانم رفته بودید آن تو (ی حسینیه ارشاد) یا نه، دیدید چطوری در آمده، مثلا من مبل داخلی آن را من گفتم فرنگی سفارش بدیم، که آنوقت هتل شاه عباس درست شده بود ابراهیمی را فرستادن پیش من که خیلی با استعداد بود، گفتم او طراحی کند مبل هایی را که جنبه ایرانی داشته باشد و این موارد، هر کاری که ما می گفتیم می شد، یعنی نمی گفتند که ما متاسفانه بودجه نداریم و... کاشی های به این زیبایی و...

من و مطهری در حیرت بودیم، بعد معلوم شد پول ها از سازمان امنیت می آید، پول های ساخت حسینیه ارشاد همه اش نه ولی بدون شک از سازمان امنیت کمک می شد. بعدها این معلوم شد.

یک شب، که شب عاشورا بود، و من و مرحوم مطهری، و یک فردی به نام دکتر اسماعیل یزدی، که برادر ابراهیم یزدی بود که این رییس دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران بود، از وقتی که در بوستون (امریکا) درس می خواند، دوست خیلی نزدیک من بود، خیلی هم خانواده متدینی بودند، من آن موقع ابراهیم یزدی را اصلا نمی شناختم، اسمش را فقط شنیده بودم، اسماعیل یزدی با من دوست بود، ما سه تایی رفتیم تا شب عاشورا را آنجا (حسینیه ارشاد) بگذرانیم، رفتیم تو نشستیم و حالا آنجا پر پر بود و آن بالا شریعتی داره سخنرانی می کند، و یک سخنرانی خیلی خیلی تند کرد، در مدح (ارنست) چه گوارا؛

و گفت حضرت امام حسین ع در واقع چه گوارای عصر خودشان بودند و چه گوارا، امام حسین عصر خود، البته من اولیش را یادم هست ولی دومیش را مطمئن نیستم. یک همچین چیزی گفت.

این را که گفت آقای مطهری به پهلوی من زد و من از جایم بلند شدم و گفتم اصلا اینجا جای من نیست، ایشان هم گفت من هم همینطور، آمدیم بیرون، آقای همایون در اتاق جلو و دفتر (حسینیه) نشسته بود، و ما فورا یک کاغذی گرفتیم و استعفا دادیم (از مشاورت ایشان در حسینیه ارشاد)، دوتایی ما (مطهری و نصر) روی یک کاغذ استعفای خود را نوشتیم و امضا کردیم و هر چه آقای همایون اصرار کرد گفتیم که نه، اینجا جای ما نیست و آمدیم برون و رابطه من با حسینیه ارشاد تمام شد. مال آقای مطهری هم همینطور، حالا این را داشته باشید.

چند روز بعد ، یک جلسه ایی راجع به شریعتی و حسینیه ارشاد در وزارت دربار تشکیل شد، آن آقای ثابتی نامی که در سازمان امنیت بود، اون یک طرفداری عجب و غریبی از شریعتی کرد؛ و گفتش که اینه (شریعتی) که افراد را از کمونیسم بر می گرداند. جوان ها خیلی دنبالش هستند، و آنهایی که دنبال او می روند دیگر کمونیسم نیستند.

من همانجا گفتم این خیلی خطرناکتر از کمونیسم بودند، و اینها (با گفته من) مخالفت شدید کردند و گزارش شدیدی را به ضد من برای شاه فرستاد. من هم خودم رفتم و دلایلم را به شاه گفتم، شاه هم گفت که حالا ولش کنید و هرچه؛ کاری به شریعتی نداشته باشید، شاه اسما شریعتی را می شناخت، من هم قضیه را ول کردم؛ ولی رابطه ام به کلی با حسینیه از بین رفته بود تا این که، این نهضتِ ... چند ماه بعد مجاهدین خلق فعالیت خود را شروع کرده بودند و شروع کردند به ترور کردن و... خانه های تیمی به آن می گفتند آن وقت، خانه های آنها را در شمال گرفتند، آنجا مقدار زیادی کتاب های شریعتی پیدا شد.

شاه دوباره مرا خواست و گفت شما راست می گفتید، این آقا (دکتر علی شریعتی) در واقع ایدئولوگ این گروه های... اون وقت نمی گفتند گروهک و می گفتند گروه مجاهدین خلق، و من دادم که بگیرند او را."   

این مطلب را با یکی از دانشجویان سابق انجمن اسلامی دانشجویان امریکا و کانادا که سال ها یکی از همراهان شریعتی در دوره مبارزات حسینیه ارشاد و همگام سخنرانی های پر شور او بود، روایت کردم، ایشان در این خصوص عنوان داشت :

"29 خرداد 1356 که آقای شریعتی فوت شدند، من در سیاتل در امریکا بودم، پسر آقای شریعتی (احسان) هم در شهری در نزدیکی سیاتل در کالج (مقطع بین دبیرستان و دانشگاه) درس می خواند، می ترسیدند که (به واسطه پسر شریعتی بودن) کاری سرش بیاورند، لذا اسم مستعار برای ایشان گذاشته بودیم، او را مهدی صدا می کردیم.

فهمیدن این جریان هم به این صورت بود که، یکی از دانشجویان به نام مهدی در جلسات ما شرکت می کرد، و می گفتند در شهری نزدیک سیاتل در کالج درس می خواند، بعد از 29 خرداد نامبرده را دیگر ندیدم که در جلسات حضور یابد. از دیگر دوستان پرسیدم که ایشان کجاست و چرا دیگر در مراسم انجمن شرکت نمی کند، دوستان پاسخ دادند، که مگر شما نمی دانی که نام اصلی او "احسان" است و فرزند دکتر علی شریعتی است، و عمدا ما اسم مستعار برای ایشان انتخاب کردیم، تا کسی او را نشناسد، و من دیگر او را ندیدم.

عده زیادی شریعتی را جاده صاف کن انقلاب می دانند؛ و آقایان بعد از انقلاب هم زیاد حق او را ضایع نکردند و بزرگترین خیابان را که قبلا خیابان "کوروش کبیر" بود، را به نام او تغییر دادند، و هم اکنون هم این نام از زمان آقای خمینی تاکنون به نام دکتر علی شریعتی مانده است، این در حالی است که نام خیابان ولی عصر را خیابان دکتر محمد مصدق ابتدا نامیدند، و بعد تغییر دادند و الان خیابان کوچکی را به نام دکتر مصدق نام داده اند.

آقای سید حسین نصر گفتند که شریعتی از طرف ساواک بودند، این مطلب درستی نیست. خود آقای سید حسین نصر هم در حسینیه ارشاد صحبت می کرد، البته نه مثل بقیه، ایشان آنوقت رییس دانشگاه آریامهر بود، دو جلد کتاب حسینیه ارشاد اولین بار منتشر کرد، این کتاب ممکن است در کتابخانه خود حسینیه ارشاد باشد، خیلی کتاب خوبی بود که عنوانش "محمد خاتم پیامبران"  که دو جلد است و با جلد نفیس هم درست کرده اند، اغلب کسانی که "سرشون به کلاه شون" می ارزید در ایران آن موقع، در این کتاب یک مقاله ایی تخصصی در خصوص پیامبر نوشته اند،

مطهری (مرتضی)، پدر شریعتی (محمد تقی)، سید حسین نصر، رفسنجانی (اکبر هاشمی)، خامنه ای (سید علی)، شیخ مرتضی شبستری، صدر بلاغی و... اینها بزرگان بودند. اغلب این ها که حرفی برای گفتن داشتند، هر کدام مقاله ایی برای این کتاب تخصصی نوشتند، اولین چیزی که من از همین آقای سید حسین نصر خواندم، مقاله تخصصی اش در خصوص پیامبر بود که در این کتاب به چاپ رسید.،

 البته نکاتی در ذهن من می رسد که خدا منو ببخشد اگر غیبت کسی را بکنم، شریعتی طوری بود که حسادت برانگیز بود، و آن موقع هم نسبت به او حسادت داشتند، و الان هم هست، مثلا با خود می گویند که چرا یک خیابان به این بزرگی به نام شریعتی است، و ما هیچی،   

فرض محال که محال نیست، گیرم دکتر شریعتی در ساواک هم بوده است، تاریخ اسلام دریایی است که در آن می توان تقیه را هم دید، می توان علی ابن یقطین را هم دید که در دربار بغداد برای شیعه کار کرده است، فرض کنیم که حرف جناب نصر درست باشد، که من قبول ندارم! کار دکتر شریعتی کفر آمیزی هم نبوده است،

من از آخرین جلسه ایی که دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد داشت، یادم هست، آن موقع این ساختمان مسجد که گنبد دارد را تازه تا مرحله اسکلت زیر زمین را زده بودند، و روی آن را پوشانده بودند، آذر ماه 1351 بود، آن موقع من در محلات (استان مرکزی) کار می کردم و از آنجا برای سخنرانی های دکتر به تهران می آمدم مثل هزاران نفر که دیگر که از جاهای دیگر می آمدند،

وقتی هفته قبلش دکتر در جمع همه افراد حاضر سخنرانی کرد گفت، "اینها به من گفتند (منظورش ساواک بود) که هفته بعد حق نداری به حسینیه ارشاد بیایی، و سخنرانی کنی، ولی من به ایشان گفتم که دیر متوجه شدید، اگر من بروم، هر شهر ایران می شود حسینیه ارشاد،" (این مطلب را آذر 1351 گفت)، خیلی از حاضرین از شهرهای دیگر می آمدند، بچه هایی مثل من از تمام شهرها کرمانشاه، خرم آباد و... می آمدند، شریعتی می گفت "از حالا به بعد گفتم تعطیل نکنید، اگر تعطیل کردید اوضاع بدتر می شود، و آن موقع هر شهر ایران می شود حسینیه ارشاد، برای این که من رسالتم را انجام دادم و حرف هایم را گفته ام، اگر تعطیل کردید به ضرر شماست، من حرف های خود را زده ام، و با این حساب هر شهر ایران می شود حسینیه ارشاد، تا حالا اگر تهران فقط بود حالا همه شهرها حسینیه ارشاد خواهد شد. (منظور دکتر شریعتی امثال ما بود) که در شهرهای مختلف حرف من را خواهند زد، حرف من را به گوش مردم خواهند رساند،" همینطور هم بود ما پنجشنبه و جمعه که می آمدیم تهران، وقتی می رفتم محلات همه دور من جمع می شدند که شریعتی چی گفت، من هم وظیفه ام بود که بگویم،  همین کلام دکتر بود.

هفته دیگر علیرغم این گفته شریعتی که گفته اند تعطیل کن، اما ما آمدیم، در تهران هم داشت برف می بارید، خیلی سرد هم بود، روی همان زیر زمین مسجد ما چوب و هرچه دم دست بود، گرد هم آورده و آتش درست کردیم و دور آتش ایستاده و منتظر شدیم که درب حسینیه باز شود، مردم هم مرتب می آمدند و به جمعیت افزوده می شد، اما درب حسینیه را باز نمی کردند، کل خیابان شریعتی پر از آدم هایی شد، که برای شنیدن سخنرانی دکتر آمده بودند، یک مرتبه از بلندگو حسینیه اعلام کردند، که "آقا (ی شریعتی) می خواستند برای سخنرانی بیایند که در مسیر دستگیر شده اند".

حرف های دکتر شریعتی بکر بود، با درد ما جوانان آشنا بود، شریعتی کسی بود که وقتی به سخنرانی می ایستاد 4 ساعت و نیم صحبت می کرد، همین آقای مطهری، رفسنجانی و خامنه ایی هم در حسینیه ارشاد صحبت می کردند، اما ربع ساعت که حرف می زدند، مردم خواب شان می گرفت، و آنها نمی توانستند مردم را پای منبر خود به گوش نگهدارند، ولی شریعتی 4 ساعت پشت هم حرف می زد و شاید 5 الی 6 تا سیگار را هم در حین سخنرانی می کشید و گوش شنونده همچنان تیز بود و به هوش بود که چه می خواهد بگوید.

پشت تریبون که حرف می زد سیگارش هم روشن بود و پکی هم به آن می زد، با کراوات و کت و شلوار ایستاده حرف می زد، شریعتی در سخنوری خیلی قوی بود، من 4 ساعت، سه ساعت و... یادم هست که سخن گفته است؛ همه مثل من در این مدت به هوش بودند و گوش می کردند، اگر می خواستی یادداشت کنی که مشغول یادداشت برداری می شدی و خوابت نمی برد، اگر گوش می کردی هم سخنانش چنان بکر و تازه و با درد هایت آشنا بود که اجازه نمی داد که چرت بزنی، صحبت های دکتر جذب کننده و بکر بود، آن چیزی بود که ما به دنبالش بودیم، و یک جمله اش را در جاهای دیگر پیدا نمی کردیم، در سخنان دکتر این مواردی که ما به آن تبشنه بودیم موج می زد؛ جایگاه او در بین جوان ها اینگونه بود؛ جمله هایش را به هدفی در قلب تو و تمام شنونده هایی می زد که آمده بودند تا بشنوند؛

ولی در سخنرانی آقایان دیگر، نیم ساعت بیشتر دوام نمی آوردی، اینها درد را خوب تشخیص نمی دادند، اول باید درد را شناخت، و شریعتی درد را می شناخت، او می دانست که درد جوان ها فقط سقوط نظام شاه نبود؛

در بین سخنرانان حسینیه ارشاد آقای رفسنجانی خیلی فعال تر از دیگران بود، او سلسله سخنرانی های متعددی تحت عنوان "عدالت اجتماعی در اسلام" را داشتند که به صورت سلسله سخنرانی بود و دوام دار تر؛ اما اقای خامنه ایی جوان تر و شاید هم سن و سال من را داشتند، و گاه گاهی به حسینیه ارشاد می آمدند، یکی از قلیل سخنرانی های ایشان را که من یادم هست، در خصوص "صلح امام حسن (ع)" بود که بعدها فهمیدم، یک فرد خارجی کتابی تحت عنوان "صلح امام حسن" به زبان عربی نوشته اند، که ایشان آن کتاب را از عربی به فارسی ترجمه می کردند. اطلاعات فعلی من هم بر این حکایت دارد که همان کتاب به فارسی و تحت عنوان "صلح امام حسن، نرمش قهرمانانه" منتشر شده است. 

کاخ جوانان که کمی پایین تر از حسینیه ارشاد برای سرگرمی جوانان تاسیس کرده بودند، وقتی شریعتی سخنرانی داشت، تعطیل می شد، چرا؟!! چون شریعتی دردشناس بود و سخنرانان دیگر حسینیه ارشاد هیچکدام شان درد شناس نبودند، و اینجاست که حسادت بر انگیز می شد، و این خاصیت بشر است و طبیعی؛ خود سید حسین نصر آدم پر مغزی است، مثل دیگران باسواد بودند، ولی این سواد فایده ندارد، چون سواد شان به درد جوان ها نمی خورد. باید درد را شناخت."

[1] - که در این کلیپ ایشان به عنوان "رئیس دانشگاه آریامهر و رئیس دفتر فرح پهلوی" معرفی شده اند.

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.