دلم بیدادگاهِ داد و فریادیست از تطاول ها،
به چشم خود، دردِ رَدِ سمِ اسب تازی، بر تنِ مجروح را، دیدم،
اسارت ها، طغیان ها؛ غرور نوش جامِ کِبر را در دست آن زنگی، به دست مست ناهشیار را دیدم،
شبانگاهان که غوکان، داد و بیداد سکوتی را، بر تن مفروش جانبازانِ بر خاک مصیبت خفته را فریاد می کردند،
میان سنگلاخ ظلم؛ بی حیایی را میان دیدگان آن غنیمت پیشگانِ صحنه بیداد را دیدم،
من اینجا انتحار غنچه های نرگس شیراز را، میان ضَجه های خسته از بیداد را، هر بار بشنیدم،
به غارت می برد پاییز، هر آنچه کِشت آن برزگرِ دانای دلسوزان،
خدایا این چه پاییزیست؟!
بدین گلشن هم پاییز؟!
نگارین باغ دانش را بدان سوزان،
من اینجا خود به چشم خویشتن، هر بار می دیدم،
مغول سیرت، شَقی صورت؛ به چشم خود، من این غارتگرِ غدار را هر بار می دیدم،
به باغِ علم و دانایی هم نتواند او دیدن، سُرود سَروهای پاک آزادی،
به غارت رفتن این نخل های ایستاده در نسیم پاک را دیدم،
به بند او می کشد امید را لیکن؛
فرو نتواند او ریزد، ستبرین صخره های ایستاده پای آزادی،
نه او آراست این میدان، نه میدانست بدو فرمان،
که من این عهد و ایمان را، به گوش خویشتن ز آزادگان هر بار بِشنیدم،
مرا تقدیر شاید این چنین بدیُمن و بداقبال،
بدین غارت؛ نشین و خوار و بی مقدار، خود دیدم،
ولیکن نه!
نه تقدیر است ما را این چنین!
که من غارتگرانِ راه را، میان سایه های حُسن هم دیدم،
که زین خواب سکوت ما، به غارت سخت مشغولند بر گُلشن،
که این غارت ز اهل حُسن هم، من بار و هم بسیار می دیدم،
آری آری این چنین است بر غارت، که دامنگیر گردیدست، این باغ شقایق را،
من این خصم نگون آثار را، اندر سایه های اعتقادی پاک هم دیدم،
میان سایه ها، انداختند این تیر را بر غارت و بیداد،
من اینجا مرگ خود را، در تن بیمار آنان بارها بسیار، و بلکه بار و هم بسیار می دیدم،
به نظم در آمده در 6 شهریور 1402