6th) صعود 1400، به چکاد توچال از مسیر کلکچال خط الراس
  •  

01 تیر 1400
Author :  

بیدار باش، ساعت 2 و 31 دقیقه بامداد اول تیرماه 1400

حرکت از پارک جمشیدیه ساعت 3 و 5 دقیقه بامداد

ساعت 5 و 23 دقیقه حرکت از اردوگاه پیشاهنگی کلکچال

ساعت 6 و 23 دقیقه گردنه زین اسبی پای قله کلکچال و شیرپلا

ساعت 7 و 8 دقیقه چشمه پیازچال

ساعت 8 و 23 دقیقه قله لزون

ساعت 8 و 37 دقیقه پناهگاه سنگچین شده یاهو روی خط و الراس

ساعت 9 و 37 دقیقه روی یال چهارپالون منتهی به چشمه نرگس

رسیدن به قله ساعت 10 و 16 دقیقه صبح

زمان کل صعود 7 ساعت و 10 دقیقه

 

ورودی پارک جمشیدیه کباب و... رو بر راه است، چند نفری هم بدان مشغولند، هرچند پارک، تعطیل است؛ کوله خود را آماده به دوش انداختن و حرکت می کنیم، هدلایت آماده است تا در مسیر استفاده شود؛ یک پسر و دو دختر جوان هم درست در یک متری ما فندک زده و یک نخ سیگار خود را روشن می کنند، تاسف وجودم را می گیرد، دخانیات جمع ها و گرده نشینی های جوانان ما را تسخیر و به سلطه خود در آورده است؛ زندگی جوانان ما این روزها، آلوده به سیگار، مشروبات الکلی، گُل و دیگر مواد مخدر شده، و جمع های آنان را این بلیه ها در نوردیده است، و نسل جوان و که باید پیشرو، و آینده کشور را باید بسازند، رو به نابودی می برد، نمی دانم چرا اقبال به این وسایل "انهدام جمعی" مردم ایران، اینقدر به وفور شده است؛ و البته، این خود شاید به پناهگاهی مخرب و نابودگر توسط جوانانی در نظر گرفته می شود، که زندگی را دور از دسترس خود می بینند؛ انواع و اقسام سیگارها را در بازار کشور به راحتی آب خوردن توزیع و پخش می کنند، حتی دکه های روزنامه فروشی هم سیگار می فروشند، در ویترین آنها می توان انواع سیگارهای امریکایی را هم دید، با وجود اینکه ورود اجناس ساخت امریکا، به کشور ممنوع است، اما در پشت واردات سیگار نمی دانم کیست که مرام گمرک داران مرزهای این سرزمین هم، انگار سیگار را مستثنی کرده اند، و باکس باکس آنرا در پشت چراغ قرمز چهار راه ها می فروشند، تاسف عمیقی به حال دخترکانی می خورم که در سنین 20 تا 24 سال، در این ساعات بامداد، که هنوز حتی سحر هم نشده است، اینگونه طعمه دخانیات شده اند و...

شب است و تاریکی کامل، به خصوص در محل مشجر اطراف و درون پارک جمشیدیه، که در این نیمه شب، به محل مشاجره سگ هایی تبدیل شده است که برای تعیین حدود قلمرو، به نزاع و سر و صدا مشغولند، شیب اول از جمشیدیه تا کلکچال اولین فشاری است، که به هر کوهنورد وارد می شود، و عرق را از همه جای بدن انسان جاری می کند، چرا که هنوز بدن خواب آلود است و حرکت کردن سخت به نظر می رسد؛ پارک تعطیل، و درب های آن را بسته اند، و ما هم به لطف نگهبان پارک که ظاهرا به کوهنوردان ارفاق می کند، وارد پارک شده عرض و طول آن را طی می کنیم، تا از آن خارج شده و راهی مسیر منتهی به کوه شویم، اما سه جوانی هم در خیابان اصلی پارک قصد خروج از دیوار درب وسطی پارک را دارند، و از دیوار برای خروج استفاده می کنند، چند دختر و پسر هم بالای تپه در درون پارک، نمی دانم از چه می گویند که صدای قهقهه آنان به هواست.

کلانتری مستقر در پارک هم نیمه خاموش، با تلویزیون روشن، هنوز می گوید ما هم هستیم، یعنی پاسگاه پلیس زنده هست! از پارک خارج می شویم، صدای آب های جاری از سمت بالای پارک به گوش می رسد، صدای مرغ حق، با صدای حق حق گویان خود سکوت شب را شکسته است، به غیر از او صدایی نیست، دوست همنوردم هرگاه صدای او می آید، با یک "جان"! به استقبال صدای بیدار کننده اش می رود، و نهایت لذت خود را از شب و سکوت صدای مرغ حق ابراز می دارد.

بزودی با سختی زیاد، به ایستگاه امداد و نجات کلکچال می رسیم، که روبروی آن را، با کانکسی مسکونی اش کرده اند، هفته قبل یک اتومبیل پرشیا در آن پارک بود، اکنون یک سمند، میزبان این اقامت گاه جدید کسانی است که که خود را به این بالا دست ها رسانده اند، مسیر قدیمی احداث شده برای دانش آموزانی که می خواستند به اردوگاه پیشاهنگی کلکچال بروند، که اینک با حضور مزار شهدای گمنام در اینجا هم، تکمیل شده است، شما را به سوی مسیر کوه پیمایی راهنمایی می کند، امروز خلوت تر از چند هفته گذشته است، فقط یک جوان اهل اسکای رانینگ (Sky Running) از دوست همنوردم عبور کرد، کوله ایی بسیار کوچک، شورت، به پای دارد و تیشرتی به تن، این مشخصات آنان است.

تمایز آنان با کوهنوردان در پوشش لباس و کفش و کوله آنهاست، ما کفش های مخصوص کوه داریم آنها کتانی، ما شلوار داریم آنها معمولا شورت، ما کوله کوهنوردی با کلی وسایل، اما آنها کوله بسیار کوچکی دارند که تنها وسط ستون فقرات شان را هم کامل پر نمی کند. او بدون هیچ سلام و... از همنوردم عبور کرد، ولی به من که رسید با یک "درود"، او را میهمان مهر بامدادی ام کردم، او هم درودی گفت و بدون حرف، مکث و یا حرکت اضافی رد شد، انگار انرژی اضافی ندارند که خرج احوالپرسی، و یا سخنی بیشتر کند، موهایش اگرچه نسبتا کوتاه بود ولی آن را مثل سامورایی ها از پشت بسته بود، و به سرعت بالا می رفت،

ما که به پایگاه امداد و نجات کلکچال رسیدیم، او خود را به مقبره شهدای گمنام کلکچال رسانده بود، این را از چراغ قوه ایی که به دستش بود، و با حرکات دستش بالا و پایین می شد، متوجه شدم، سرعتش تقریبا دو برابر ما بود.

دیگر صدای مرغ یاحق گو قطع شده و دوست همنوردم شاکی است، که چرا ما را از این صدای مخصوص شب زنده داران محروم کرده است، به دو راهی رسیدیم که یکی مستقیم به اردوگاه پیشاهنگی کلکچال می رفت، و دیگری به مزار شهدای گمنام، این بار خواستم مزار شهدا را فاکتور گرفته و مستقیم در کلکچال برویم، که دوست همنوردم گفت بیا از این ور! و ادامه داد "حتی اگر من هم از آن مسیر رفتم، نو نباید بگذاری، باید سری به شهدای گمنام زد، آنان کسانی اند، که برای این آب و خاک جان داده اند، و هیچ مابه ازای دنیایی هم دریافت نداشته و رفتند، بر عکس کسانی که حسابی متنعم شدند، آنها بدون هیچ بهره ایی این دنیا را ترک کردند"، با اصرار ایشان من از مسیر رفته باز گشتم، ولی مقصود من از نرفتن در مسیر، ندیدن شیب تندی بود که در میانه راه تا مزار شهدا قرار داشت، دوست داشتم آن را دور بزنیم و در مسیر درخت ها که از دیدن شیب ما را مصون می دارد، بگذریم.

به مزار شهدا رسیدیم، با فاتحه ایی آنها را میهمان حضور خود کردیم، کمی آب خورده و راه خود را ادامه دادیم، سگی هم ما را در این مسیر، از محل مزار شهدای گمنام، همراه شد، او دم خود را در دعواهای بین خودشان از دست داده بود، و بی دم جلوی ما در حرکت بود، دوستم گفت "دعوایش نکنی، او همراه ماست"، از مزار شهدا تا کلکچال ما را همراهی کرد، اما از ورودی اردوگاه، راه خود را کج کرد، و وارد محوطه نشد، شاید به این دلیل که خانواده پر جمعیتی از سگ ها، در محوطه اردوگاه پیشاهنگی کلکچال هر دو متر به دو متر خوابیده بودند، و نمی خواست دعوایی بشود، و صحنه را به نفع تسخیر کنندگان اردوگاه خالی کرد.

از میان سگ های خوابیده گذشتیم، بساط صبحانه را روی میز و صندلی های این اردوگاه پهن کردیم، تا دوپینگ کرده به سوی قله ادامه مسیر دهیم، نماز را با حالت اضطرار خواندم، یکی از سگ ها از جای خود بلند شد و به سمت ما آمد، سگ ماده ایی بود که شکمش بزرگ، و انگار حامله هم بود، تکه نانی از سفره خود به سویش پرتاب کردم، بیدرنگ بلعید، گرسنگی اش روشن بود، چشم این سگ ها به غذای ته مانده ایی است که کوهنوردان به آنها هدیه می کنند، معمولا نان به سگ ها نمی دهم، ولی ترحم و وضع او باعث این کار شد، سگ دیگری هم به سوی ما آمد نیمه نان دیگر را به سوی او هم پرتاب کردم، سگ بزرگ و نری بود، اما معلوم بود که در گروه مغلوب است، ماده سگ به سوی او دوید و نان سهم او را هم قاپید و خورد، او هم بدون اعتراضی سهم خود را واگذار کرد، دیگران هم به سوی ما آمدند به زودی 5 الی 6 سگ دور ما را احاطه کردند،

ما در منزل سه نوع زباله داریم، زباله قابل پوسیدن، مثل پوست میوه ها، سیب زمینی و.... نوع دوم کاغذ و پلاستیک و... و نوع سوم استخوان و خوراک حیوانات که مدت هاست که آنها را تفکیک کرده و هر کدام به امور خود رسیده می شود، زباله تر را در باغچه خود دفن می کنیم، بدین ترتیب کود مجانی و گیاهی دائمی را برای باغچه منزل خود فراهم می کنیم، نوع دوم را بسته بندی و جداگانه در کنار سطل زباله قرار داده، تا توسط بازیافتی ها که کیسه به دوش، آنها را جمع می کنند، به جای و مصرف خاص خود برسد، اما استخوان ها سهم حیوانات است، که اگر به خارج شهر برویم با خود می بریم، و در طبیعت رها می کنیم تا گرسنگان طبیعت از آن سود ببرند، و اگر نرویم، هم این ها به گربه ها هدیه می شود، چند وقت بود که استخوان ها را جمع کرده و در انبار گذاشته بودم، تا در هنگام کوهنوردی به خط الراس توچال برده، آنجا آنرا برای خوراک حیوانات وحشی بگذارم، ولی دیدن این تعداد سگ گرسنه که در بین هفته غذایی نداشتند و ما را محاصره کرده و التماس غذا می کردند، مرا ترغیب کرد تا به نیت خیرات برای اموات، آنان را میهمان این سفره کنم، استخوان ها را از کوله خود خارج کرده، و دورتر از سفره خود برایشان ریختم، به ثانیه ایی بدان مشغول شدند و همه را شروع به بلعیدن کردند، گویا دو سه روزی گرسنه بودند.

بدین ترتیب سگ ها ما را ترک کرده و مشغول استخوان ها شدند، و ما هم مشغول صبحانه، که یک دوست اسکای رانینگ دیگر رسید، او را دعوت به همراهی با خود در صبحانه کردیم، ولی تشکر کرد و گفت "من چیزی در مسیر نمی خورم"، مقداری طناب زد و می گفت از همینجا بر می گردد، تا جمعه مسیر را تا قله برود.

دیگر هوا رو به روشنی است، ما به زودی حرکت کردیم، اردوگاه را پشت سر گذاشته به سوی زین اسبی بین شیرپلا و قله کلکچال راهی شدیم، نرسیده به زین اسبی دوست همنوردی را دیدم که با یک رکابی و بدون هیچ ابزار و حتی ظرف آب، در حال بازگشت از بالا بود، احوالپرسی گرمی کردیم، او از گلابدره بالا آمده بود، و قله کلکچال را زده، و بر می گشت، می گفت یک نفر هم روی قله است، به او گفتیم ما به کلکچال نمی رویم بلکه عازم توچال هستیم، دوستم به او توصیه نوشیدن آب در مسیر کرد، تا دچار غلظت خون نگردد، که گفت در گلابدره آب می خورد، یک ساعته بالای کلکچال است و بر می گردد و دوباره آب می خورد، و لذا مشکلی نیست.

بالای زین اسبی که رسیدیم، دوست اسکای رانینگی ما هم، قله کلکچال را زده و باز می گشت، سلام مجددی کردم و او هم با یک پاسخ ساده مثل قبل، با فاصله از ما گذشت، و ما هم به سوی چشمه پیازچال ادامه مسیر دادیم، صدا گله گوسفندی که بر حاشیه کلکچال می چریدند می آمد، دامنه کلکچال که یکی از مراکز کشتار همنوردان ما در زمستان است، این موقع از سال پر از علف است، در کنار چشمه پیازچال کمی خود را با چای و نانی ساختیم و حرکت کردیم، هر بار که در کوه حضور می یابی گیاه جدیدی را می بینی که به گُل نشسته، و یا گل هایش تبدیل به تخم شده اند، و اگر گله گوسفندان اجازه دهند، طبیعت خود را بارور، و غنی خواهد کرد، ده ها نوع علف در این کوه ها می روید، هریک زیبایی و رنگ و اندازه خاص خود را دارد. کاش تصمیم سازان محیط زیستی، به هر مرتعی هر چند سال یک بار، فرصت تجدید حیات می دادند، و مثلا هر سه سال یک بار، ورود احشام را بدآن ممنوع می کردند، تا مرتع بتوان از فرصت یک ساله استفاده کرده، تخم ریزی و خود را تکثیر کند.

از چشمه پیازچال کمی آب گرفته، زیرا تا قله دیگر آبی نخواهد بود، از این چشمه که بالاتر رفتیم، نور خورشید هم ما را در بر گرفت، سگ سیاهی واق واق کنان اعتراض خود را به عبور ما از این مسیر اعلام می دارد، کمی عصبانی است ولی خیلی خود را از هم در نمی کند، دوست همنوردم می گوید چرا تکه نانی به او هم ندادی، گفتم معترض بود، گفت اشکال ندارد به او هم کمی از آن نان می دادی.

لکه برف هایی که در هفته های گذشته بود، اکنون آب شده اند، و آثاری از آن نیست، به خط الراس در چکاد لزون رسیدیم، کمی استراحت و حرکت خود را ادامه دادیم، تا قله را زودتر دریابیم، ساعت صرف شده برای صعود ما نسبت به گذشت افزایش یافته، که این نشان از پیری و کاهش انرژی ما دارد، اما با خود می گوییم صرف فتح قله مهم است، میزان زمان صرف شده در مرحله دوم اهمیت قرار می گیرد.

هنوز رگه هایی از برف روی سرکچال ها، کهار و ناز و...، و به میزان بسیار بیشتری روی دماوند و علم کوه دیده می شود، این ها نشانه های خوبی است، که هنوز کوه ها برف دارند، این خبر بسیار خوبی است، دیروز روز یلدا و طولانی ترین روز سال بود، در کنار شب یلدا که شب قبل از شروع زمستان است و ما آن را جشن می گیریم، و طولانی ترین شب سال؛ امروز اولین روز تیرماه و روز شروع تابستان می باشد، از امروز روزها شروع به کوتاه شدن می کنند، امروز یکی دو دقیقه از روز یلدا (دیروز) کوتاه تر خواهد بود، ما یلدای روشن را جشن نمی گیریم، انگار از تاریکی گریزانیم، اما از یلدای تیرگاهی به بعد، روزها رو به تاریکی خواهند رفت، تا به شب یلدا برسیم، که روز در کوتاه ترین حالتش خواهد بود.

چند گروه دو نفره هم بالای قله توچال دیده می شوند، بیشتر از مسیر شیرپلا و سنگ سیاه می آیند، و اکنون ما در آستانه رسیدن به قله هستیم که دو گروه برای بازگشت از مسیر آمده خود، به سوی یال سنگ سیاه می روند، روی قله چند عکس می گیرم، و در ابتدا نیایشی برای شکرگذاری این صعود، و دعا برای جوان ها، گرفتارها و مریض ها. کمی استراحت، و به یک تیم تازه رسیده به قله توچال، کمک کردم که عکس های فتح خود را بگیرند، دوست همنوردم راهی مسیر نزول می شود، من هم به زودی خود را به او می رسانم، ریش و سبیل یکی از این همنوردان تازه رسیده، مرا به یاد سربازان هخامنشی می اندازد، چرا که آنها هم واجد ریش و سبیل بلند بوده اند، چهار پنج خانم هم سخت مشغول خوردن، بعد فتح قله توچالند، به طوری که به سلام و احوالپرسی ما هنگام رسیدن به قله توجه آنچنانی نشان ندادند.

 در مسیر بازگشت به ایستگاه هفت، زوج جوانی را دیدم که مدعی بود، دوبار صعود ناموفق از مسیر سنگ سیاه داشته اند، و می گفت تا جانپناه امیری بیشتر نتوانسته اند بالا بیایند، اکنون هم با تله کابین آمده بودند، و قصد صعود به قله و سپس نزول از مسیر سنگ سیاه را داشتند، از ما مسیر بازگشت از آن سو را جویا شدند، به او توصیه کردم، چند باری را تا ایستگاه 5 بیاید و بعد مسیر صعود به قله را در پیش گیرد، تا صعودهایش ناموفق نباشند، مسیر به سمت یال سنگ سیاه و اُسون را برای بازگشت پیاده توجیهش کردم.

کمی آنطرف تر سگی پیشاپیش یکی از همنوردان در حال صعود به سوی قله بود، با او هم سخنی گفتم "ماشالله پسر"، از کنار ما آرام و بدون مزاحمت گذشت، همنوردی که در پس او بود، گفت : "از سگ باوفا تر هم هست؟!" گفتم چطور؟ گفت، این سگ از امامزاده داود ما را همراهی کرده است، در آنجا من فقط چند تیکه نان برایش انداختم، او هم رسم وفا را در نهایت مهر به جا آورد، و با ما تا اینجا آمده است؛ واقعا سگ ها بسیار حقوقدان هستند، مهر محبت انسانی که آنها را به لقمه نانی دعوت کرده است را، دارند، این را ما بارها در کوه شاهد بودیم.

کرونا ما را به صعود های بین هفته ایی کشانده است، روزهایی که کوهنوردان کمند، اما اکثر صعود کنندگان از ما سر هستند و در زمان بسیار کمتری قله را صعود می کنند،

آنطرف تر همنورد دیگری را می بینم که هفته های قبل هم او را دیده ام، چهره اش دیگر بسیار آشناست، با احوالپرسی گرمی، به استقبال هم می رویم، می گوید هفته گذشته قله های کهار و کهار ناز را زده اند و آرزو دارد از آن طریق به تالقان برود، و در "گته ده" تالقان فرود آید، یعنی از کهار در جاده چالوس بالا برود و در گته ده در تالقان پایین بیاید، ما را هم وسوسه بدین صعود می کند که شانس خود را از این مسیر که نرفته ایم، را هم امتحان کنیم.

صعود خسته کننده، اما بسیار شیرینی بود.

 

Click to enlarge image IMG_1235.JPG

در حاشیه کلکچال و قله توچال

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (1)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

خسته نباشید ! سمت راست بالای چشمه پیازچال وزیرخط الراس دارآباد؛ چشمه(چاشتخوران) قرار دارد که محل توقف ناصر الدین شاه وهمراهان از مسیر جمشیدیه به شهرستانک بوده است و...و...و... واین دفعه لقب (حقوقدان) به سگها هم داده اید ! وممکن است حقوقدانان به شما حمله نمایند ! وبخصوص آنکه (فقیه حقوقدان) نیز رئیس جمهور شده اند؛ این دفعه زود ازبهشت کویر برگشتید؛ نکند بیرونت کردند !!! اگر مرا ندیدید ؛گرفتار پیدا کردن جائی برای مرحله دوم واکسن کرونا میباشم ..........
مصطفوی)
درود بر شما
روی قله برای شما هم دعا کردیم
دیروز هم تماس گرفتم جواب ندادید ولی دوستان به من گفت که شما قراره بروید واکسن بزنید
حقوق دان به معنی کسانی که حق را درک می کنند و دنبال می کنند
نه شما که اهل علم حقوقید

جلال میمندی
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

- یک نظز اضافه کرد در روستای گرمنِِ پشت بسطام، مردم ...
سلام...شاید برای خواندن این مطالب ودرک ان تا حدودی... ۳ساعت وقت گذاشتم...تشکر ؟از تمامی عوامل ..مخصو...
- یک نظز اضافه کرد در بازی با دکمه های آغاز مجدد جنگ...
تقاطع تنش‌زایی سید مصطفی تاج‌زاده استراتژی باخت - باخت جمهوری اسلامی در منطقه، به‌ویژه در اعزام نی...