در دامگه حادثه، فریاد رسی نیست
  •  

30 ارديبهشت 1400
Author :  
تنها میان غبار

در دامگه حادثه، فریاد رسی نیست

ما را، بجز صحبت دوست، حاجتی نیست،      این غرق شده، مرده را، نَک حذری نیست

بی باده، بی می، بدون ساقی،           کاشانه و، میخانه و ساقی وشی نیست

ما رقص کنان، بدون باده زده ایم چنگ      این تار و کمانچه، ربابین بصری نیست

رخساره ما سرخ ز روی ساقی ست،       نی ماه وشی، سرخ لبی، مه وشی نیست

دوریم ز هر باده و هر باده گساری به دوران،      در وحشت این دشت، پناه از خطری نیست

ما باخته ایم، هر آنچه را بود بر این سفره رنگین     نی نان و، شراب و، شرابین لَونی نیست

صبح است همان شام، به سان همه روزم،        نی ماه و، نی نور و، نازین شفقی نیست

از دوست چه گویم؟! که نمودم، حیران     در این شط و، آن کوه و، وین دشت، نگارین رسنی نیست

او می شکند دلم به صد یار و، صد بار      نی یار بماند و، نی نور، که رنگین بدنی نیست

ما را به خود رها نمود، بی نفسِ راه،       بر صبحِ شام گونه ی ما، سیم تنی نیست

زان نرگس جادو هزار قصه شنیدیم،         لیکن، به یک طُرفِه، نگاه و، نگهی نیست

از یار بگفتی وزآن دیده و، این دین،        هم دین برفت، دیده، نور و نگهی نیست

آیین عاشقی نمود، کوچ از این دشت،      نی عاشق و، نی عشق، ز آیین خبری نیست

رو پرده دری، بِنه بر این دردِ دمادم،     زیرا که در این دامگه حادثه، فریاد رسی نیست

به نظم در آمده در استقبال از شعر شاعر معاصر، جناب علی لطفی [1]

به تاریخ 29 اردیبهشت 1400

 

[1] - که به نام نامی حضرت خیام، این چنین مرا مورد لطف قرار دادند :

به نام حضرت خیام :

بی باده به عیش کوشیدن نتوانم

بی شاهد ، شراب نوشیدن نتوانم

 نوشیدن می اگر گناه است به شرع

می نوشم و گناه پوشیدن نتوانم

صبح است شراب ارغوانی آور

از بهر نشاط و کامرانی آور

 

آیین صبوحی می نوشین نوشیم

با رطل گران‌ چنان توانی آور

 

از دوست به ما هرآنچه گویند نکوست

زیرا که نکوست هرچه می گوید دوست

 

روزی شکند اگر دلم را صدبار

جورش بکشم به جان که فرمان با اوست

 

تا دیده بر آن نرگس جادو افتاد

دل را بربود و دین به یکسو افتاد

 

یاری که چنین دین و دل از ما بربود

ناگفته برفت و دل جدا ز او افتاد

 

از سینه برآوریم گاهی آهی

دل می بری از ما به نگاهی گاهی

 

من هرچه غزل بود برایت گفتم

دیگر تو چه از علی لطفی خواهی؟ 

به اشتراک بگذارید

Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to StumbleuponSubmit to TechnoratiSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn
 مصطفی مصطفوی

پست الکترونیکی این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید

نظرات (2)

Rated 0 out of 5 based on 0 voters
This comment was minimized by the moderator on the site

همبشه هست حتی اخرین لحظه..

تهران گرم
This comment was minimized by the moderator on the site

این شعر سعدی به صورت عمودی و افقی یک جور خوانده می‌شود:
←↓
از چهره، افروخته ،گل را ،مشکن!
افروخته، رخ مرو، تو دیگر ،به چمن!
گل را ،تو دگر، مکن خجل ،ای مه من !
مشکن ،به چمن، ای مه من، قدر سخن !

صحرا سحرخیز
هنوز نظری ثبت نشده است

نظر خود را اضافه کنید.

  1. ثبت نظر به عنوان مهمان.
Rate this post:
پیوست ها (0 / 3)
Share Your Location
عبارت تصویر زیر را بازنویسی کنید. واضح نیست؟

دیدگاه

چون شر پدید آمد و بر دست و پای بشر بند زد، و او را به غارت و زندان ظالمانه خود برد، اندیشه نیز بعنوان راهور راه آزادگی، آفریده شد، تا فارغ از تمام بندها، در بالاترین قله های ممکن آسمانیِ آگاهی و معرفت سیر کند، و ره توشه ایی از مهر و انسانیت را فرود آورد. انسان هایی بدین نور دست یافتند، که از ذهن خود زنجیر برداشتند، تا بدون لکنت، و یا کندن از زمین، و مردن، بدین فضای روشنی والا دست یافته، و ره توشه آورند.

نظرات کاربران

حلالیت‌طلبیدن یا عذرخواهی چند ماه پیش یک استاد جامعه‌ شناسی دانشگاه تهران فوت کرد. او گرایشات مذهب...
- یک نظز اضافه کرد در حجاب، یک عدم تفاهم ملت با قدرت...
اگر حمله موشکی جمهوری اسلامی به اسراییل را برد نظامی بدانیم؛ حمله به زنان سرزمینم توسط «گشت ارشاد ای...